صفحات

۱۳۹۱ آذر ۲۶, یکشنبه

این یک داستان نیست

می خواستم توی این وبلاگم فقط داستان بنویسم. داستان‌هایی از زندگی خودم. ولی به گمانم آن که داستان می‌نویسد، گاهی هم کارش به توضیح می‌رسد. به خصوص اگر کسی مثل من کارش غیرحرفه‌ای باشد. توضیحِ این که منظور از چیزی که نوشته چه بوده. امیدوارم که با تمرین بهتر شوم و نیاز به توضیحم کمتر.

 نوشته‌های «چشمهایش» و «دفاع» بیان خشم یک زن است، درباره‌ی آزردگی از آزارِ جنسی، توسط مردان. خشم یک نوع احساس است و احساس منطق ندارد. خشم آمار نمی‌داند، جمع‌بندی می‌کند و نتیجه می‌گیرد.
من درست نمی‌دانم که باید راجع به خشم نوشت یا نه. درست نمی‌دانم که به قلم آوردن خشم چه تاثیری می‌تواند داشته باشد. و آیا چیز مثبتی است یا نه. ولی گمان می‌کنم که بعضی از این حس‌های زنانه که سال‌هاست بیان نشده، باید بیان شود. نگاهِ جنسی، ظلم روزانه‌ای است که زنان در جامعه ایران به صورت روزمره تحمل می‌کنند، به خاطر جنسیتشان. ظلمِ بدون تنبیه، بی‌عدالتی است و ظالم و مظلوم دارد. منِ زن، به عنوان مظلوم، به گمانم حداقل حق بیان خشمم را دارم.

امیدوار بودم که خشمم را در نوشته‌ام منتقل کرده باشم. و امیدوار بودم که خواننده‌ام بداند که حرف یک آدم خشمگین را باید مانند حرف یک آدم خشمگین خواند، نه یک مقاله‌ی علمی. ولی خب اینطور نبود. منظورم این نیست که ایراد از خواننده‌ی من است. ایراد از نوشته‌ی من است، که در انتقال پیام من موفق نبوده است. به هر حال، در اینجا، نظر منطقی و به دور از احساساتم در مورد «چشمهای» مردان و بقیه آزارهای جنسی خیابانیشان را اعلام می‌کنم.

۱- من هیچ گونه قانونی را، به طور کلی، در مورد هیچ شخصی،‌ اعم از زن یا مرد صادر نمی‌کنم. و تمام تلاشم این است که با هر انسان، کاملا بدون پیش فرض برخورد کنم.

۲- من معتقد نیستم که تمام مردان ایرانی مرتکب آزارهای خیابانی می‌شوند. و یا تمام مردان استرالیایی مرتکب آزارهای خیابانی نمی‌شوند.

۳- من به عنوان یک زن، راه رفتنم در خیابان‌های ایران، هرگز یک پدیده‌ی کاملا خوب و لذت‌بخش نبوده. برای این که مردان بسیار زیادی هستند که حق مسلم خود می‌دانند که با چشمهایشان از وجود من لذت جنسی ببرند. و این کمترین نوع آزار خیابانی هست. بدن من به عنوان یک زن، بارها توسط مردان در خیابان‌های ایران لمس شده است. بارها حرف‌های رکیک جنسی شنیده‌ام. سه بار در معرض خودآشکاری مردان قرار گرفته‌ام. کسر بزرگی از دفعاتی که کنار خیابان ایستاده بوده‌ام، ماشین‌های سواری با من مانند یک فاحشه برخورد کرده‌اند. و یک بار در معرض تجاوز جنسی قرار گرفته‌ام.

۴- من معادل یک سوم تعداد سال‌های زندگی ام در ایران، در ملبورن زندگی کرده‌ام؛ اگر بخواهم فقط زمانی که بالغ بوده‌ام را حساب کنم برابر می شود با نصف. آزارهای جنسی که برایم اتفاق افتاده کمتر از انگشتان یک دست است و در هر چند مورد فقط نگاه بوده و هر چند مورد هم توسط مهاجران بوده است. مهاجر بودن را نه از روی رنگ پوست، بلکه از روی چندین نشانه‌ی متفاوت برداشت کرده‌ام. و این نکته را هم بگویم که هیچ کدامشان سفید پوست نبوده‌اند.

۵- مردان استرالیایی (سفیدپوست و دیگر نژادها) را هم در حین نگاه کردن به خودم دیده‌ام. بدون استثنا نگاهم که به نگاهشان افتاده، یا سرشان را برگردانده‌اند یا لبخند زده‌اند. لبخند زدن در ملبورن یک روش برخورد اجتماعی است. بین زن و زن،‌ مرد و مرد و زن و مرد اتفاق می‌افتد و معنی جنسی ندارد. این فرهنگ باعث می‌شود که من احساس تعرض از نگاه نداشته باشم. و این است که برایم مهم است. احساس امنیت و آرامش در خیابان. نه این که مرد مقابل من در ذهنش چه می‌گذرد. مهم احترام به فضای شخصی من به عنوان یک انسان است.

۶- من متوجه هستم که ممکن هست که تجربه‌ی خیلی از زن‌های ایرانی در ایران و استرالیا با من متفاوت باشد ولی معتقدم که تجربه بسیاری نیز با تجربه من بسیار نزدیک است. به خاطر همین فکر می‌کنم که این تجربه اصالت دارد و ارزش بیان شدن و بررسی.

۷- من از مردان متنفر نیستم و با مردان زیادی دوست هستم که کسر بیشتری از این مردان ایرانی هستند. من با یک مرد ایرانی زندگی‌ام را به اشتراک گذاشته‌ام. اگر فکر میکردم که تمام مردان ایرانی ظالم هستند و متجاوز جنسی، هرگز چنین آماری نمی‌توانستم بدهم چون توانایی تحمل ظلم من بسیار پایین است.

۸- من سواد بررسی دقیق دلایل و ریشه‌ی این فرهنگ‌ها را ندارم. هدفم از بیانش اول از همه بیانش است. دومین دلیلش هم امیدم به این است که هر مرد ایرانی اگر ناخواسته ظالم است متوجه این ظلم بشود و نگاهش را از دید یک زن ببیند. و به هر زن یادآوری کنم که راه رفتن در خیابان به عنوان یک انسان و بدون تحمل آزار، حق هر کدام از ماست که به محض بلوغ ظاهری یا حتی قبل از آن از ما گرفته شده است.

۱۳۹۱ آبان ۲۷, شنبه

زنانه

بعد از ۵ روز بودن در فضای مردانه بالاخره وارد محیطی زنانه می شدم. در استانبول مردها می سازند،‌ می پزند، مشتری جذب می کنند و می فروشند. تعداد زن ها در خیابان ها عموما از مردها کمتر است به خصوص حوالی جاهای توریستی. حمام زنانه را ولی زنان می چرخاندند. زنان چاق با انگلیسی محدود به چند ده کلمه. بعد از این که بلیط را از دختر بداخلاق دم در خریدم،‌ وارد محوطه ورودی حمام شدم. همه جا با چوب های جلازده با رنگ روشن ساخته شده بود. دور تا دور ایوانک هایی چوبی بود که ۶ - ۷ زن دلاک روی سکوهایش دراز کشیده بودند. بعضیشان هم چرت می زدند. با ورود من سه تاشان سر از روی بازویشان که بالش سرشان کرده بودند برداشتند و به من نگاه کردند. یکیشان به سختی از جایش بلند شد و به سمت من آمد.یک لُنگ به من داد با یک کیسه توری طلایی و یک جعبه طلایی که رویش نوشته بود کیسه و گفت
Upstairs, Locker, Change
از پله های چوبی دوار بالا رفتم و به رختکن های چوبی رسیدم. تمام لباسهایم را در آوردم و لنگ را از زیر بغلم دور خودم پیچیدم  و فکر کردم از لختی ام خجالت نمی کشم. مدت هاست که دیگر خجالت نمی کشم و برگشتم پایین
همان زن دلاک سراغم آمد و به حمام راهنمایی ام کرد. حمام بر خلاف تصورم پر از بخار نبود ولی همانطور که تصور کرده بودم تاریک بود و وهم انگیز. همه جا با سنگ های مرمر سفید بود. سقف گنبدی بلندی داشت با حفره های منظم. حفره ها را شیشه های محدب پوشانده بود. دور تا دور اتاقک های کوچکی بود. زیر سقف گنبدی یک سکوی مرمری هشت ضلعی بود که روی دو ضلع مجاورش دو زن خوابیده بودند و دو زن دلاک چاق با سینه های درشت آویزان داشتند می شستندشان. همه شان شورت های سیاه پوشیده بودند مشتری ها و دلاک ها. پیش خودم فکر کردم. کاش من هم یک شورت سیاه داشتم.
زن همراه من به ضلع مجاور یکی از زنان اشاره کرد و گفت
lie down
باید لُنگ را از دور خودم باز می کردم و پهن می کردم لب سکو و رویش می خوابیدم. نه از لختی اما از متفاوت بودن داشتم خجالت می کشیدم و لُنگ را باز کردم. که زن دلاک شروع کرد
lady lady
و به کیسه طلایی دستم و بعد به میان پاهایم اشاره کرد. که تازه فهمیدم آن کیسه طلایی محتوی چیست. شورت را پوشیدم و رو لنگم دراز کشیدم. زن دلاک من را ترک کرد. اسمش دریا بود. بقیه این طور صدایش می کردند با کسر دال. یکی دیگر از زنان دلاک که درحال شست و شو بود شروع کرد آواز ترکی بخواند. صدایش خوب بود و در حمام می پیچید. حس خوبی بود. و من همینطور دراز کشیده بودم. زن ها را نگاه می کردم. زن هایی که از قسمت خزینه بیرون می آمدند. یا به بخش سونا می رفتند. عریانی زنانگی در حالت کاملا غیر جنسی. بدن های معمولی و متفاوت با آن چه از زن تصویر شده. لاغر یا چاق. کمرهای با قوس و بدون قوس. سینه های بزرگ و کوچک. متقارن و نا متقارن. پوست های صاف یا چروک خورده. ۲۰ دقیقه ای آنجا خوابیده بودم تا دریا برگشت. و شروع به شستن من کرد. با کیسه. مثل ایرانی ها سفید آب استفاده نمی کنند و فقط با کیسه بدن را می شویند و من لذت می بردم از رسیدگی به بدنم. دریا پرسید
Spanish
گفتم:
Iranian
نفهمید.گفتم:
Iran
تکرار کرد
Iran, Iran
شستشوی کمر و پاها که تمام شد،‌ با دست به روی رانم زد که یعنی بچرخ. چرخیدم و روی بدنم را هم شست و نشستم تا دستهایم را بشوید. بعد از این که کیسه کشیدنش تمام شد شستشو با صابون را شروع کرد. صابون بوی خیلی خوب و قدیمی ای می داد. بوی زیتون و لیمو. کیسه سفید بزرگی را در آب صابون می کرد بعد سرش را می گرفت تا هوا در کیسه جمع شود و به آرامی هوا را با فشار از کیسه خارج می کرد که این کار باعث ایجاد کف می شد. بدنم را از کف می پوشاند و بعد با لیف می شست. تمام که شد به اتاقک کناری بردم و با شامپویی که بوی نارگیل می داد سرم را شست. با یک کاسه مسی از حوضک هایی که از سنگ مرمر بود آب بر می داشت و روی من می ریخت. شیرهای طلایی که سریشان نقش گل میخک بود توی حوض ها آب می ریختند. شستشوی سرم که تمام شد گفت
finish
لبخند زدم و تشکر کردم
گفت
?nice, nice
گفتم
perfect.
و اتاق خزینه را به من نشان داد. وارد اتاق خزینه شدم. تاریک بود. دو حوضک بود که یکی بزرگتر و عمیق تر بود و دیگری کوچکتر و کم عمق تر. وارد بزرگتری شدم. ته حوض پیدا نبود. ترسناک بود. عمق را نوشته بود ۱/۴ ولی وقتی ته آب پیدا نباشد فرقی نمی کند. بی دلیل جرات نداشتم در حوضک بایستم. انگار که اگر پا در قسمت سیاه می گذاشتم فرو می رفتم. به جن فکر کردم و داستان هایی که در کودکی در مورد جن و حمام شنیده بودم و فکر کردم این فضای وهم آمیز این طور داستان ها را هم می سازد. کلنجار و مبارزه با ترسم را کنار گذاشتم و به حوضک دیگر رفتم که کم عمق تر بود. شکل ذوزنقه ای عجیبش حس عجیبی در من ایجاد کرد. آبش هم داغتر بود. به گوشه حوض خزیدم و سعی کردم آرام بگیرم. چند سوسک کوچک روی دیوار نزدیک حوض راه می رفتند. همه جا خیلی تمیز بود و دیدن سوسک ها زیاد ناراحتم نکرد ولی بیشتر از چند دقیقه دوام نیاوردم و خزینه را ترک کردم . با یک حوله خشک تمیز خودم را خشک کردم.

قرار بود که ماساژ روغن بگیرم. پیش خودم فکر کردم اینقدر تمیز شده ام حیف است که بدنم را روغنی کنم ولی دوست داشتم تجربه را کامل کنم . زن ماساژور آمد که او هم چاق بود. اتاق ماساژ هم مثل حمام مرمری بود. یک تخت وسط اتاق بود که با یک پارچه یک بار مصرف پوشانده شده بود. قسمت سرش یک سوراخ بود. دمر روی تخت خوابیدم و صورتم از قسمت سوراخ بیرون آمد. بدنم را با حوله پوشاند. حوله را از هر قسمت را که می خواست ماساژ بدهد برمی داشت روغن می ریخت و با دو دست قویش ماساژ می داد. کل بدن را ماساژ داد و باز با ضربه به رانم به من فهماند که باید بچرخم. و روی بدن را ماساژ داد. همه جا را به غیر از سر سینه ها و عضو تناسلی. حتی صورتم را با یک کرم خوشبو و موهایم را با یک روغن معطر. با انگشت اشاره اش ضربه ی کوچکی سر دماغم زدو من چشمهایم را باز کردم. لبخند زد و من برخاستم
گفت
?nice
گفتم
perfect

برگشتم به رختکن. لباسهایم را پوشیدم. کوله ام را روی دوشم انداختم و با حس خوبی از تمیزی و سبکی به بازار استانبول رفتم

۱۳۹۱ آبان ۱۹, جمعه

چشمانش

نگاهش را می‌شناسم. می‌گویم. خودم را سانسور نمی‌کنم. نگاهش را می‌شناسم. راه رفتنش را می‌شناسم. می‌گویم. صادقانه می‌گویم. بگذار به همه‌شان بربخورد. بگذار ناراحت شوند. چشمهایش را می‌شناسم. و آن روز هم شناختم و اشتباه نکردم. وقتی که بی‌رضایت من یقه پیراهنم را با چشم‌هایش درید. وقتی مثل یک شی با من برخورد کرد و زل زد و برایش اصلا مهم نبود که احساسی که در من به وجود می‌آید،‌ احساس تعرض است. احساس ناامنی است. آزار است.

برای همین با این که پنج متری، در حال دویدن، ازش دور شده بودم، برگشتم و به انگلیسی پرسیدم چه گفتی؟ در حال دویدن که باشی،‌ گردش خونت بالا می‌رود. ماهیچه‌ها گرم و پرخون و بدنت آماده‌ی حمله است. انگار همان طور که اجداد شکارچیمان دنبال شکارشان می‌کرده‌اند. انگار همان طور که از دست حیوان درنده‌ای می‌گریخته‌اند. وقتی می‌دوی بر‌می‌گردی به همان حالت.

نفهمید چه گفتم. پرسید: « ?Vhat » دوبار به انگلیسی پرسیدم که چه گفتی. همین طور که گستاخانه به من نگاه می‌کرد به بغل دستی اش گفته بود: «اییینوووو!» می‌دانستم چه گفته، روش حمله کردنم این سوال بود. چه گفتی؟ از آن چه گفتی‌ها که معنی‌اش این است که چطور به خودت اجازه دادی که این حرف را بزنی. از آن چه گفتی‌های پر از خشم که جوابش فقط معذرت خواهی است.

پسری که طرف پرسش من بود، اصلا حرف نمی‌زد. حسابی ترسیده بود و سرش را کرده بود آن طرف. دکمه چراغ عابر پیاده را زده بود تا از خیابان رد شود. چشم‌ها و موهای روشن داشت و یک کاپشن سیاه پفی پوشیده بود با یک کوله پشتی. پسر همراه لاغر اندام و ریز هیکل بود و او بود که جواب سوال من را داد، به انگلیسی: «Perzhian, Perzhian» که یعنی چیزی که گفته به فارسی بوده. که یعنی مثلا حرف بدی نبوده.

شروع کردم به فارسی حرف بزنم. «بله،‌ می‌دونم. این جور کارا فقط از ایرانی‌ها برمیاد.»  پسر همراه نمی‌دانست خوشحال باشد از این که من ایرانی‌ام یا ناراحت.«ایرانی هستید؟» جواب سوالش را ندادم. فقط گفتم،‌ یا تقریبا فریاد زدم: «اینجا استرالیاست. اینجا به زن ها متلک نمی‌گویند. اینجا به زن‌ها زل نمی‌زنند.»
و دوباره سرش فریاد زدم: «فهمیدی؟ فهمیدی؟ اینجا استرالیاست.» پسر همراه به حالت معذرت خواهی‌ افتاده بود: «بله، بله.»

بربخورد. به همه‌تان بربخورد. ولی من چشم‌های مردان ایرانی را در ملبورن نمی‌خواهم. چشم‌های درنده‌ی گستاخ. چشم‌هایی که سال‌ها آرامش و خلوت من را در خیابان به هم زدند. چشم‌هایی که سال‌ها به حریم خصوصی‌ام تجاوز کرده‌اند. مردانِ اینجا به آدم زل نمی‌زنند. حتی نگاه نمی‌کنند. اگر سربزنگاه چشمت به چشمشان بیافتد و مچشان را بگیری که داشتند نگاهت می‌کرده‌اند،‌ جز حالت شرمساری برایشان نیست. آرام چشمشان را برمی‌گردانند. که یعنی تلاقی چشممان کاملا اتفاقی بوده،‌ که یعنی من به حریم تو تجاوز نکرده‌‌ام. 

سال‌هاست که من در خیابان‌ها می‌دوم. و سال‌هاست که مردها نگاهم نمی‌کنند. آن روز،‌ وقتی که دوباره شروع به دویدن کردم،‌ یاد دویدن کنار زاینده‌رود افتادم. که انگار من یک موزه‌ی متحرک بودم که مردها باید حسابی سیر می‌کردندم. که باید اظهار نظر می‌کردند.

بربخورد. به همه‌تان بربخورد. ولی من چشمان مردان ایرانی را در ملبورن نمی‌خواهم. مردان ایرانی،‌ لطفا وقتی که به ملبورن می‌آیید،‌ چشمانتان را نیاورید. اینجا‌ چشمان باحیایی که نظربازی هم بلدند پیدا می‌شود. آن چشمان گستاختان را لازم ندارید. اینجا «خارجی‌»اش هست.

۱۳۹۱ مرداد ۲۸, شنبه

مهمانی شام

این صبحانه‌ی مفصل رو که بخورم دیگه باید تا نزدیکای شب سیر باشم. بهتره که ناهار نخورم. آره. «ساگی» قراره کلی غذا بپزه. چه خوب شد این شنبه یادم موند که تلویزیون رو روشن کنم. این برنامه‌ی «ریج» واقعا خوبه. به به. اینم یه آهنگ از «کلد پلی».
«...توی خواب فرار کرد
و خواب دید،‌ خوابِ
پر پر پر پردیسو، پر پر پردیسو
 هر بار که چشماشو می بست.»
وای! چقدر این مربای تمشک می چسبه‌ها. عاشق نونِ تستِ خمیرترش هستم. چه بویی می ده. ممم. مممم. عالیه. قهوه‌ام انگار یک کمی کم جون شده. شاید حالشو داشتم برم از کافه یه قهوه‌ی حسابی بگیرم. توی این که نمی شه قهوه درست کرد.  بالاخره یه روز یه ماشین قهوه‌ساز می گیرم. روز اول حتما انقدر قهوه می خورم که تا دو روز نمی‌تونم بخوابم. هاها. تلفنم کو؟ کیه داره زنگ می زنه؟ امم؟ حالشو ندارم جواب بدم. پیغام می ذاره. شاید مامان باشه. امیدوارم فردا که می رم پیشش اون دوست پسر احمقش اونجا نباشه. اصلا حوصله‌شو ندارم. بابا انتخابش خیلی بهتره. دوست دخترش، این زنه «جودی» با این که مثل خوک غذا می‌خوره،‌ با اون هیکل گنده‌اش و اون لباسای مارکدارش، ولی اقلا مثل این آقای وکیل احمق احساس نمی‌کنه که از دماغ فیل افتاده.  یه نون دیگه تست کنم. با کره‌ی فراوون و «وجی مایت». ممم.
ساگی می‌گفت که برام دو جور خورش آیرانی می‌پزه. خیلی از غذاهای آیرانی تعریف می‌کرد. آیرانی نه. ایران،‌ ایران. خورش مرغ با سس گردو و رب انار. خیلی جالب به نظر می‌رسه. همین طور اون یکی. خورش لپه و گوشت بره. و برنج با اون مراسم خاصی که درست می‌کنند. باید فوق‌العاده باشه. به‌به. امروز روز شکمه. هاها. نه ‌این که دیروز نبود. هاها. اون پستای دریایی توی کافه چه حالی داد. عالی.

خوب خوردن بسه. جمع کنم برم یه کم به باغچه‌ام برسم. راستی بذار این شراب رو بذار دم دست. آهان. که یادم نره ببرمش برای ساگی. یادم باشه به مامان‌بزرگ زنگ بزنم. فردا روز سالگرد ورودش به استرالیاست.
 ***
گردو که دارم. بذار نگاه کنم کم نباشه. نه. رب انار. باید برم از این عربه تو مرکز خرید بخرم. نوشابه. ماست. اه. مجبور می شم تا مغازه هندیه هم برم. میوه. کاهو. گوجه. اممم. همین دیگه. همه چی دارم. دسر چی درست کنم. حلوا خوبه. به به. خودمم هوس کردم. پس آرد هم لازمه. باید به«استیسی» نشون بدم غذا یعنی چی. این سوسیس و کالباسایی که اینا می‌خورند که غذا نیست.
بذار یه چای برای خودم درست کنم. چای کیسه ای. اه. چای کیسه ای هم شد چای. چای باید دم بکشه. یعنی از کجا می‌شه کتری گیر آورد.  نون و پنیر و چای شیرین. کاش نون بربری داشتم. یا سنگک. اینا که نمی‌فهمند نون یعنی چی. با این نونای مزخرف. نون فقط نون سنگک. کاش اقلا از اون نون زیراکسی‌ها اینجا پیدا می‌شد. حتی اونا هم مزه‌اش از این نونا بهتره.
اه،‌ این ظرف رو باز این پسره‌ی احمق «شْریکانْت»  بدون در گذاشته تو یخچال. این هندی‌ها اصلا همشون همین‌طور کثیف و شلخته‌اند. با اون بوی چرندی که می‌دن. نمی‌دونم چرا همش بوی صابون می‌ده.
باید از این خونه برم. برم توی خونه که چهارتا آدم حسابی توش باشند. مثلا اومدم استرالیا. اون وقت همخونه‌ایام هندی و چینی‌اند. ای وای، ای وای. نون توی تستر سوخت. باز حالا صدای این «اسمک دیتکتور» در میاد. ای وای. شروع کرد. این بدبختا خوابن ها. صبح شنبه‌ای. کو این مجله‌هه پس. اه. آهان ایناهاش. باد بزن. بادبزن. آخی خفه شد.
این لقمه نون و پنیرمو بخورم برم به کارام برسم. دو ساعت تا ظهر مونده بعد هم چشم به هم بزنی هفت شب می‌شه.
***
درِ نرده‌ایِ خانه را که تا سر زانویش می‌رسید باز کرد و وارد حیاط جلویی خانه شد. سمتِ چپِ سنگفرشی که از در حیاط تا در خانه کشیده شده بود، هفت تا مجسمه‌ی جن پینه‌دوز روی چمن جابجا ایستاده بودند. گوشه چمن‌ سمت راست یک باغچه بود با یک درخت کاملیا با گل‌های درشت قرمز و چند جور گل جورواجور پیازی،‌ نرگس و زنبق و چند جور دیگر که اسمشان را بلد نبود. با کوبه‌ی طلایی رنگ و قدیمی در، در زد و بعد از دو یا سه دقیقه‌ای که جوابی نشنید دوباره و محکمتر کوبه را کوبید. صدای پا را شنید و یک قدم عقب‌تر رفت. ساقی در را باز کرد و سلام کرد. استیسی جوابش را داد و حالش را پرسید و صورتش را برد جلو که ساقی را ببوسد. ساقی دستش را جلو آورد تا دست بدهد. استیسی کمی گیج شد. دست داد و سرش را برد عقب. ساقی سرش را آورد جلو که استیسی را ببوسد. استیسی سرش را آورد جلو و ساقی را یک بار بوسید. بوسیدن که نه، گونه‌ی راستش را به گونه‌ی راست ساقی چسباند. و دوباره گیج شد. چون ساقی دوباره سرش را جلو آورد و خواست گونه‌ی چپ را ببوسد. او هم پیروی کرد و گونه‌ی چپ را بوسید و به نظر می‌رسید که تمام شد. هر دو خندیدند به این پیچیدگی‌. پیچیدگی‌ای که تفاوت رسم و رسومشان در عمل ساده‌ای مثل دیده‌بوسی ایجاد کرده بود.
«حال تو چطوراست؟»
«من عالیم. تو چطوری؟ روزِت چطور بوده تا الان؟»
«چی؟»
استیسی سعی کرد که از لحن ساقی ناراحت نشود. هنوز به این روش «چی» گفتن ساقی عادت نکرده بود. می‌دانست که قصد توهین ندارد و مشکل زبان است. و بعد از یک ماه کار کردن با ساقی یاد گرفته بود که منظورش از این «چی»،  «ببخشید» است وقتی که چیزی که استیسی گفته را نشنیده یا نفهمیده است.
استیسی: «می‌گم حالت چطوره؟»
ساقی: «آهان. من خیلی خوب هستم. تو چطور هستی؟»
استیسی: «ممنون. منم خوبم.»
 ساقی: «بیا برویم توی اتاق من. اتاقم را... که اتاقم را ببینی.»
استیسی: «حتما. خیلی دوست دارم اتاقت رو ببینم. برو من دنبالت میام.»
و دنبال ساقی را افتاد. از راه پله‌ی دوار بالا رفتند و به طبقه دوم رسیدند که اتاق ‌خواب‌ها قرار داشت. ساقی وارد اتاق شد و استیسی هم. اتاق ساقی یک پنجره‌ی بزرگ داشت به سمت حیاط پشتی خانه. منظره‌ی خوب بود. این را به ساقی گفت و از اتاقش تعریف کرد. ساقی تشکر کرد.

شیروانی‌های خانه‌ها تا دوردست پیدا بود. تخت یک نفره‌ی ساقی با روتختی زیبایی پوشیده شده بود. با خود فکر کرد که این حتما از صنایع دستی ایران است. یک میز در گوشه‌ی اتاق بود که لپ‌تاپ ساقی رویش بود و صفحه‌ی سایت خانه‌یابی باز بود. پرسید: «داری دنبال خونه می گردی؟ از اینجا راضی نیستی؟» و خندید. «ببخشید می‌پرسم. چشمم خورد به سایت خانه‌یابی. برای اینه که می‌پرسم.»
ساقی مکثی کرد و به صفحه‌ی لپ‌تاپش نگاه کرد. و انگار که تازه فهمیده باشد که استیسی چه پرسید گفت: «آهان. سایت خانه یابی. بله. دارم دنبال خانه می‌گردم. همخانه‌ای هایم را دوست ندارم. یکی 
هندی است و دوتا چینی. دوست دارم همخانه‌ای استرالیایی داشته باشم.»
استیسی بلند خندید: «هاها. پس فهمیدی که استرالیایی ها بهترین آدمای دنیان. هاها. شوخی می کنم‌ها.» و چشمک زد و ساقی خندید.
چرخی زد و به پوسترهایی که روی دیوار چسبانده شده بود نگاه کرد. روی یکی از پوسترها عکس زنی را دید که چشمان درشت سیاه و موهای سیاهی داشت. مثل چشم‌ها و موهای ساقی. روی پوستر با حروف الفبای عربی چیزی نوشته بود. خط به نظرش کمی خشن و تهاجمی رسید. به ساقی گفت: «این زن چقدر شبیه تو هست. به خصوص چشماش. کیه؟»
ساقی گفت: «این؟ این فروغ فرخزاد هست. شاعره هست. من خیلی دوستش دارم.»
 استیسی پرسید: «آهان. پس این نوشته باید از شعرای اون باشه. می‌تونی برام ترجمه‌اش کنی؟»
ساقی خندید و گفت: «سعیم را خواهم کرد. اممم...»
«و این من هستم
یک زن تنها
وقتی که یک فصل سرد شروع می‌شود
وقتی که دارم وجود کثیف زمین را می‌فهمم
و ناامیدی غمگین آسمان
و... و... کلمه های این جمله‌ی آخر را بلد نیستم. ولی چیزی می‌گوید شبیه به این:
دستهایم مثل صخره هست و کاری نمی‌توانم بکنم.»
استیسی در ذهنش کلمه‌های مناسبتر را جایگزین کلمه‌ها می‌کرد و مفهوم عمیق و سیاه شعر را درک کرد. گفت:
«شعر خیلی قشنگیه. و چقدر به طبیعت ارجاع داده.» و در جواب «چی» ساقی دوباره حرفش را تکرار کند و این بار آهسته تر گفت. 
ساقی جواب داد: «آره. طبیعت. من فروغ را خیلی دوست دارم. من فروغ را خیلی خیلی دوست دارم.»
استیسی لبخند زد.
ساقی گفت: «گرسنه هستی؟ شام حاضر هست.» استیسی یادش به شرابی افتاد که برای ساقی آورده. دست کرد در کیفش و شراب را به ساقی داد و ساقی با لبخند دو سه بار تشکر کرد. استیسی گفت: «گرسنه ام و خیلی دوست دارم غذاهای خوشمزه‌ای رو که برام تعریف کردی بخورم ولی می‌تونم قبلش یه لبی تر کنیم. » و اصلاح کرد: «می‌تونیم قبلش با هم یه گیلاس شراب بخوریم. هان؟ نظرت چیه؟»
ساقی لبخند زد و گفت: «آهان. حتما. بیا برویم پایین.»

***
ساقی از جلو رفت و استیسی به دنبالش. از پله های دوار رفتند پایین و از نشیمن کوچک که گوشه‌اش تلویزیون بود گذشتند تا به آشپزخانه برسند. توی نشیمن یک مبل سبز لجنی سبک «رترو»  کهنه بود. تقریبا همان مدلی که مادربزرگ استیسی داشت. و جلویش یک میز قدیمی بود که آن هم مثل مبل، به نظر مال دهه‌ی هفتاد می‌رسید. میز هم کهنه بود. کف اتاق چوبی بود و به نظر می‌رسید که به تازگی پولیش خورده شده. بخاری گازی دیواری هم کنار مبل بود و روشن. بخاری گازی هم درست مثل بخاری گازی مادربزرگ استیسی بود. آن هم مال حدود دهه هفتاد. یک هفته به اول بهار مانده بود و هوای ملبورن هنوز گاهی خیلی سرد می‌شد. امروز ولی روز آفتابی خوبی بود و بخاری لازم نبود. با خود فکر کرد که حتما ملبورن برای ساقی خیلی شهر سردی است. ساقی حتما در شهر گرم و خشکی زندگی می‌کرده است و هنوز به هوای ملبورن عادت نکرده است.

توی آشپزخانه یک میز قدیمی بود با شش صندلی. چهارتایش شبیه هم و هم سبک با میز بودند با کمی تفاوت در رنگ و جلایشان و دوتای دیگر صندلی پلاستیکی احتمالا از «آیکیا»، یک سبز، یکی سیاه. ساقی روی میز بشقاب و قاشق و چنگال آماده کرده بود. با یک ظرف سالاد و یک ظرف دیگر که محتوی چیزی شبیه به خامه‌‌ ترش یا ماست بود.  و یک بشقاب که در آن چیز قهوه ای رنگی بود که استیسی نفهمید چیست. شکلات نبود،‌ چون خیلی از شکلات کمرنگ‌تر بود. کیک هم نبود چون خیلی کوتاه‌تر و براق تر از کیک به نظر می‌رسید. فکر کرد شاید یک جور نان باشد. ولی هر چه که بود زیاد جذاب و خوشمزه به نظر نمی‌رسید.

ساقی صندلی سبز را کشید جلو و به استیسی گفت: «بنشین.» استیسی تشکر کرد و نشست. ساقی به در بطری شراب نگاه کرد و چاقویی از توی کشوی کابینت‌های قدیمی آشپزخانه در آورد و روکش مشمعی در بطری را پاره کرد. به چوب پنبه در بطری نگاه کرد و به استیسی نگاه کرد و باز به در بطری نگاه کرد.
استیسی گفت: «پیچ گوشتی چوب پنبه نداری؟» ساقی گفت: «چی؟»  استیسی با دستش ادای باز کردن در چوب پنبه‌ای بطری را در آورد و سوالش را تکرار کرد. ساقی گفت: «ببخشید. نمی‌دانم. ندارم.»
استیسی از روی صندلی بلند شد. گفت: «اصلا نگران نباشی‌ها. الان حلش می کنم. اصلا حتی برای یک ثانیه هم نگران نباش.» چاقویی را که استیسی استفاده کرده بود از روی کابینت برداشت و عمودی فرو کرد در چوب پنبه و زور زد و چوب پنبه را به پایین فشار داد و فشار داد تا این که بالاخره چوب از دهانه‌ی بطری رد شد و در شراب افتاد. هر دو بلند خندیدند و استیسی گفت: «بفرما. دیدی گفتم نگران نباش.» و ساقی تشکر کرد.

ساقی از تو کابینت‌ها بین لیوان‌های سرامیکی رنگارنگ دو تا لیوان انتخاب کرد و روی میز گذاشت و در حالی که شراب توی لیوان‌ها می ریخت، گفت: «ببخشید. در این خانه هیچ چیز نمی‌توانی پیدا کنی... در این خانه هیچ گیلاس شراب نیست.»
استیسی گفت: «مطمئن باش که توی لیوانم هنوز حال میده. به سلامتی!» و لیوانش را بالا آورد. ساقی لیوانش را بالا آورد و زد به لیوان استیسی و خندید: «به سلامتی!»

استیسی گفت: «به سلامتی به فارسی چی میشه؟» ساقی خندید و دوباره لیوانش را بالا آورد و گفت: «نوش!» استیسی دوباره لیوانش را به لیوان ساقی زد و گفت: «نوش!»

***
همین طور که خورش قیمه‌ را هم می‌زد،‌ به مزه‌ی شراب فکر می‌کرد،‌ اولین جرعه‌ی شراب عمرش. قیمه هم زدن هم لازم نداشت، اصلا زیرش خاموش بود ولی دلش نمی‌خواست که استیسی بفهمد که تا حالا در عمرش شراب نخورده. برای همین آمده بود سر گاز که پشتش به استیسی باشد. هیچ وقت تصورش از شراب این نبود. «شراب تلخ می‌خواهم که مردافکن بود زورش» نه اینقدر تلخ و بدمزه. آنقدر حافظ از شراب تعریف کرده بود که همیشه فکر می‌کرد که شراب شیرین است،‌ شیرین که نه، خوشمزه یا حداقل نه اینقدر بدمزه. ایران که بود الکل سفید با آب آلبالو خورده بود،‌ عرق سگی هم امتحان کرده بود، آن‌ها هم تلخ بودند. آب آلبالویش را زیاد می‌کرد که تلخی را بگیرد یا انقدر پسته باهایش بالا می‌انداخت که تلخی را فراموش کند. ولی همه‌اش فکر می‌کرد که مشروب‌های خوب اصل باید خیلی راحت‌تر قابل خوردن باشند. به نظر اشتباه کرده بود.

استیسی رشته‌ی افکارش را پاره کرد. استیسی نمی‌داند که برای ساقی سخت است که به فارسی فکر کند و به انگلیسی بشنود. برایش سخت است که کسی که به انگلیسی صحبت می‌کند را نبیند و بفهمد که چه می‌گوید. احتمالا حتی برایش قابل تصور هم نیست که سخت‌ترین کار دنیا از نظر ساقی، پشت تلفن حرف زدن به انگلیسی است. صورتش را برگرداند و به استیسی نگاه کرد و استیسی به نظر می‌رسید که سوالی که پرسیده بود را تکمیل می‌کند، «الان باید سه ماهی باشه که از ایران اومدی؟» ساقی خوشحال شد که مجبور نیست دوباره به استیسی بگوید که نفهمیده چه گفته و از روی همین جمله می‌تواند حدس بزند که سوالش چه بوده. پاسخ داد: «بله. بیشتر از سه ماه است. سه ماه و دو هفته است ... یک ماه است که در رستوران کار می‌کنم.» استیسی گفت: «دلت برای خونه تنگ شده؟ یا نه هنوز؟» ساقی چند ثانیه‌ای مکث کرد و گفت: «دلم برای خانواده‌ام تنگ شد. دلم برای دوستانم تنگ شد. اما... دلم برای ایران تنگ نشده است. چیزهای زیادی در ایران بود که دوست نداشتم... برای همین مهاجرت کردم. »

احساسش خیلی پیچیده‌تر از این حرف‌ها بود. ولی نمی‌توانست حرف بزند. چرا این طور بود. احساس کری، کوری و لالی می‌کرد. هیچ کس برایش نگفته بود که مهاجرت یعنی این. شنیده بود که زبان خیلی مهم است برای همین هم سال‌ها کلاس زبان رفته بود. برای همین دائم فیلم به زبان اصلی نگاه کرده بود. همه از ساقی اشکال زبان می‌پرسیدند. توی کلاس از بهترین شاگردها بود ولی وقتی که استیسی سوال به این سادگی ازش می‌پرسید انگار که مغزش یک دفعه خالی می‌شد.

استیسی شروع کرد در مورد وقتی که به نروژ رفته بود صحبت کند. ساقی برگشت سر میز و جرعه‌ی دیگری از شراب خورد. بعد از صبحانه‌اش به غیر از ناخنک‌هایی که موقع غذا پختن زده‌بود چیزی نخورده بود و شکمش خالی بود. همین دو جرعه شراب سرش را گرم کرده بود و از حسش خوشش آمد. حرف‌های استیسی را نه دقیقا ولی تا حدودی می‌فهمید. گاهی یک یا دوجمله را که آن وسط نمی‌فهمید مدتی طول می‌کشید تا دوباره بفهمد که موضوع حرف چیست. استیسی مثل این که در نروژ درس می‌خوانده. یک دوست پسر نروژی یا شاید هم بلژیکی پیدا کرده بوده انگار، ولی نفهمید که سر چی به هم زدند. یا شاید اصلا به هم نزدند. ولی به هر حال الان دیگر با او نیست. چیزهایی هم راجع به سفرش دور اروپا گفت. که خیلی چیزهایش را نفهمید ولی خیلی‌هایش را هم فهمید. چند تا سوال هم برایش پیش آمد، ولی جرات نکرد یا به خودش زحمت نداد که تمرکز کند،‌ از فارسی به انگلیسی ترجمه کند،‌ کلمه‌هایی را که پیدا نمی‌کند با چیزهای نزدیکش جایگزین کند و سوالش را بپرسد. تازه اگر همه‌ی این کارها را هم می‌کرد معلوم نبود که جواب استیسی را بفهمد و اصلا حوصله‌ی تقاضای تکرار حرف را نداشت. فقط وقتی استیسی سوال می‌کرد جوابش را می‌داد.

استیسی از همه جا پرسید و ساقی جواب داد. که ایران کشور بزرگی است. که هوایش همیشه گرم نیست و چهار فصل دارد. و نمی‌دانست که چرا، ولی به چهار فصل بودن کشورش افتخار کرد و به بارش برف از آن هم بیشتر. در مورد این که فارسی زبان ایرانیان است و با عربی خیلی خیلی فرق دارد و چند بار تکرار کرد که زبان کاملا متفاوتی از ریشه‌ی متفاوتی است. و در مورد این که در ایران حجاب اجباری است ولی حجاب آنچنان حجابی هم نیست و آنقدر ها هم سخت نیست و آدم عادت می‌کند، گرچه هرگز نکرده بود.

و ساقی دومین نصفه لیوان شرابش خالی شد و احساس کرد که خیلی راحت‌تر انگلیسی حرف می‌زند. سرخوشی حاصل از شراب حرف زدن را برایش راحت کرده بود و احساس  کرد که از حرف زدن با استیسی لذت می‌برد. پیشنهاد داد که کم کم شام بخورند و استیسی با خوشحالی موافقت کرد.

 ***

ادامه دارد

۱۳۹۱ مرداد ۸, یکشنبه

کاکاپوبازی

از این جناب طوطی نیوزلندی به اسم «کاکاپو»، فقط صد و بیست و هفت عدد دیگر روی کره‌ی زمین مانده. یعنی در واقع اگر به خاطر کمک آدم‌ها نبود، نسل این جناب در حال انقراض بود. البته پیش‌ترها این پرنده در خوشی و آرامش کامل در یکی از جزایر نیوزلند مشغول به زندگی بوده و با وجود این که کل توانایی‌های دفاعیش به چند تکنیک ساده خلاصه می‌شده ولی همان برایش کافی بوده و به زندگیش در جزیره‌ ادامه می‌داده است.

ولی وقتی که مهمانان جدید اروپایی، مثل گربه و قاقم، وارد نیوزلند شدند، این چند تا تکنیک دفاعی واقعا دیگر برایش مفید نبودند. این تکنیک‌ها عبارت بودند از مجسمه شدن، حرکت مستقیم و به صورت کاملا دوستانه‌ای به سمت دشمن و در بیشترین حالت نگرانی بالا رفتن از یک درخت برای پرش از درخت به قصد پرواز. این تکنیک آخری با این که بهتر از بقیه به نظر می‌رسد یک مشکل دارد و این که این طوطی‌جان پرواز بلد نیست و این بالا رفتن و پرش از درخت با سقوط به وسط برگ‌ها و بوته‌ها پایان می‌پذیرد.  و خوب همین شده که در اواسط دهه‌ی نود بین سی تا پنجاه‌تا بیشتر از این موجود بی‌عرضه باقی نمانده بود. یعنی اگر همسایه‌ها یاری نکرده بودند این خانم‌های طوطی و آقایان طوطی اصلا به درد شوهرداری و زن‌داری نمی‌خوردند.

البته فکر نکنید که مشکل فقط تکنیک‌های دفاعی است ها. اوضاع خیلی خراب‌تر از این حرف‌هاست. مشکل اساسی دیگری هم دارند و آن وابستگی جفتگیریشان هست به عوامل مختلفی چون زمان،‌ عوامل گیاهی‌، عوامل صوتی و همنوع شناسی - یعنی این که آقای طوطی تشخیص بدهد که خانم طوطی کیست. بگذارید قشنگ این‌ها را برایتان توضیح بدهم.

جانم برایتان بگوید که مشکل وابستگی به عوامل گیاهی به این شرح هست. این کاکاپوی عزیز ما، با این که نوکش مثل بقیه‌ی طوطی‌ها به درد خوردن پسته و بادام می‌خورد، درواقع میوه‌‌ و برگ خوار است. یعنی در واقع به چیزی شبیه به پوزه احتیاج دارد به جای این نوک پیچ خورده. این موضوع غذا خوردن و در نتیجه زندگی را برای خانم طوطی خیلی سخت میکند و ایشان ترجیح می‌دهند زندگی را برای خودشان سخت‌تر نکنند و بچه‌دار نشوند مگر وقتی که از وضعیت غذایی راضی باشند. اتفاقا غذای مورد علاقه‌شان میوه‌ی درخت همیشه سبزی هست به اسم ریمو که به بلندی بیست تا سی متر و گاهی تا پنجاه متر ‌می‌رسد و میوه‌اش هم در نوک درخت در‌می‌آید.

 خوب شما می‌توانید تصورش را بکنید که  برای این خانم طوطی که پرواز هم بلد نیست،‌ با آن نوک ناکارآمدش، دلی از عزا در‌آوردن از این درخت بلند انصافا کار ساده‌ای نیست. تازه داستان وقتی بدتر می‌شود که بدانید که این جناب درخت ریمو، چندسال یکبار میوه می‌دهد و خانم طوطی هم فقط در زمانی که تعداد زیادی از این درخت‌ها هوس می‌کنند با هم میوه بدهند شکمش سیر می‌شود و فکر زیر شکمش می‌افتد که می‌شود به عبارت دوسال تا پنج سالی یکبار.

البته دانشمندانی که نگران انقراض نسل این‌ها بودند، وقتی که این موضوع را کشف کردند خیلی خوشحال شدند و فکر کردند که دیگر راهش را فهمیدند و انقدر به این طوطی خانم‌ها غذا دادند که این‌ها هرسال جفتگیری کردند و تخم گذاشتند و جوجه دار شدند. ولی از بد روزگار همه جوجه‌ها نر از آب در می‌آمدند.  دانشمندان باز دستپاچه شدند و دوباره کلی تحقیق و جستجو، که فهمیدند که طوطی خانم‌ها اگر خیلی تپلی شوند، هی جوجه پسر دار می‌شوند. یعنی نه تنها باید شکمشان سیر باشد بلکه باید همچنین ترکه‌ای و خوش هیکل هم باشند که جوجه دختر دار شوند تا نسل شان منقرض نشود.

همین جا طوطی خانمی که الان همه چیزش روبراه شده و وزنش خوب است و شکمش به اندازه کافی سیر است را داشته باشید ببینیم که آقای طوطی چطور قصد دارد که نسلشان را نابود کند. خوشبختانه ایشان مشکلی از نظر قوای جنسی ندارند و به صورت منظمی تمایل به جفتگیری دارند و نیازی به ویاگرا و فیلم پورن و این جور چیزها برای حشری کردنشان نیست. خانم طوطی‌های تپل هم آنقدر تخم‌های نر گذاشته‌اند که مشکلی از نظر تعداد طوطی‌های نر هم نیست. مشکل جای دیگر است.

این کاکاپوخان، تنها نوع طوطی هست که روش نمایشی را برای جفتگیری انتخاب کرده. یعنی همان دلبری خودمان. منتها راه رفتنش که آنچنان خرامان نیست و اصلا چنگی به دل نمی‌زند، عرضه جنگیدن هم که ندارد،‌ پرواز هم که بلد نیست، می‌ماند دوتا چیز. یکی صدایش و یکی هم خانه‌ای که می‌تواند برای زن زندگیش بسازد.

خوب تا اینجا درست. آق کاکاپو می‌رود خانه‌اش را می‌سازد و می‌نشیند تویش به آواز خواندن. خیلی هم قشنگ و رمانتیک. طوطی خانم هم که شکمش سیر شده و سر و گوشش می‌جنبد دنبال صدا راه می‌افتد و هی از اینور جزیره به آنور جزیره دنبال این صدای دلبرانه. ولی پیدایش نمی‌کند. چرا؟ چون که جزیره‌ی محل زیست ایشان پر از کوه است و صدای عشق آقای طوطی پژواک دارد و از همه جای جزیره شنیده می‌شود. و خانم کاکاپوی بدبخت که در به در دنبال این عشقش می‌گردد پیدایش نمیکند که نمی‌کند.
 
گاهی، از یک طرف آقای کاکاپو روزها آواز می‌خواند و از آن طرف خانوم کاکاپو می‌رود توی یک خانه خالی می‌نشیند ولی آخرش این عشاق به وصل نمی‌رسند. از آن بدترش این است که آقا انقدر حشری می‌شود که دیگر هرچیزی را با معشوقش عوضی می‌گیرد و مثلا یک دفعه‌ی به یک راسوی نری که دارد رد می‌شود گیر می‌دهد و خلاصه حالا نکن پس کی بکن. خوبیش این است که پنجه‌هایش آنقدر تیز است که راسو خان بعد از این اتفاق هوس خوردن آقا طوطی به سرش نمی‌زند و احتمالا دمش را می‌گذارد روی کولش و در می‌رود.

این چیزها را که بدانی خیلی هم تعجب نمی‌کنی که صد و بیست و هفت تا کاکاپو بیشتر در دنیا نیست، تازه آن هم با کمک آدم‌ها. من وقتی که در مورد این کاکاپوها خواندم، تا یک هفته داشتم می‌خندیدم. هی باز می‌نشستم حکایتشان را می‌خواندم و می‌خندیدم.

چند وقت پیش یک دوست روشنفکری داستان یک عشق شکست خورده‌ای را برایم گفت و من یاد این رفیق کاکاپو افتادم. فکر کردم که گاهی ما هم کارهایمان مثل همین طوطی خنده دار است. البته مشکل ما انقراض نسل نیست. خوشبختانه یا بدبختانه تعداد آدم‌های روی کره زمین آنقدر زیاد هست که احتمالا حالا حالاها ما منقرض نشویم. چیزی که خدمتتان عرض می‌کنم یک کمی پیچیده‌تر است. بگذارید چند تا مثال بزنم.

یکی از دوستان بود، که دلش می‌خواست با یک دختر خیلی روشنفکری ازدواج کند و دلش می خواست که زندگیش اصلا حالت سنتی نداشته باشد و دنبال تساوی زن و مرد در خانواده بود و حتی گاهی به رابطه جنسی باز در ازدواج فکر می‌کرد. خب درست، سلیقه اش این بود. فکر می‌کنید که این آقا کجا دنبال خانم مورد علاقه اش می‌گشت؟ توی جمع فمینیست‌ها؟ توی کسانی که سری توی سر‌ها داشتند و ادعایی داشتند؟ توی خانم‌هایی که به حرفه‌ی خاصی علاقه نشان می‌دادند و خودشان هم دنبال تشکیل چنین خانواده‌ای بودند؟ نخیر. آقا مادر سنتی‌شان را مامور کرده بودند که در به در دنبال دختر مناسب زندگیشان بگردند از بین دخترهایی که توی خانه نشسته بودند که یک مرد بیاید ببردشان سر زندگیشان. من اصلا حرف نمی‌زنم. شما خودتان قضاوت کنید.

یک خانمی هم بود از دوستان، که دنبال عشق جاودانی و از قضا تساوی حقوق زن و مرد و ارزش برابر در زندگی و از این جور چیزها بود. حالا خوبیش است که این خانم آقا را توی یک گروه فیلم پیدا کرد ولی اشکال کار این بود که آقا یک کمی بازاری مسلک و سنتی و اهل کتاب و قرآن بود و افکارش یک کمکی تنه می‌زد به این که زن باید از مرد اجازه بگیرد چون آقا مسئولیت اقتصادی خانه را بر عهده دارد و تعیین کننده نهایی امور همان کسی است که بار بیشتری را به دوش می‌کشد که یعنی همان کسی که مسئول اقتصادی است. خب یعنی این را قبل از ازدواج کاملا برای خانم روشن کرد. ولی من نمی‌دانم این خانم فکر کرد که بعد از آن امضاها چه می‌شود که توی کله‌ی یک همچین آدمی تساوی حقوق و ارزش برابر وارد می‌شود.

یک جفتی را هم می‌شناسم که با خودشان پیمان بسته بودند که بچه‌دار نشوند. اصلا مخالف بچه دارشدن بودند نه اینجور. هزار و یک دلیل احساسی و منطقی و فلسفی هم داشتند برای این عقیده‌شان. بعد یک دفعه دیدیم که شکم خانم قلمبه شد. بنده که جسارت نکردم که از تغییر عقیده و آن همه دلیل فلسفی سوال کنم خودشان گفتند که خواسته بودند یک بار امتحان کنند ببینند بدون کاندوم چه می‌شود و اینجوری شده بود که فهمیده بودند چه می‌شود. یعنی الان که بچه سه سالش شده، من هنوز هم که می‌بینمش با خودم فکر می‌کنم که یعنی واقعا نمی‌دانستند بدون کاندوم چه می‌شود.

خلاصه این که این قشر روشنفکر که ما باشیم،‌ شانس آورده‌ایم که یک سری آدم غیر روشنفکر دور و برمان هستند که قشنگ و خوب ازدواج می‌کنند چون می‌خواهند زن یا شوهر داشته باشند و بچه بزایند و بچه‌هایشان را بزرگ کنند و بعد هم بمیرند و خیلی هم خوب و مرتب تمام راه‌کارهایشان برایشان تعریف شده و مشخص است و اصلا آدم را یاد کاکاپو نمی‌اندازند. وگرنه یک وقتی که در آینده تاریخ انسان امروزی خوانده ‌می‌شد، یا یک روزی که آدم فضایی‌ها می‌آمدند به زمین برای مطالعه‌ی گونه‌ی بشر، آی به ما و به این کاکاپوبازی‌هایمان می‌خندیدند.

۱۳۹۱ تیر ۲۹, پنجشنبه

مرد سفید

«صفت» دعوتمان کرد به منزلشان. دوسال پیش که رفته بودم خانه اش هنوز شوهر نداشت و با خواهرش «سیمران» زندگی می کرد ولی این بار به منزل زندگی مشترکش با «کامش» دعوت شده بودیم برای عصرانه. از دعوتش برای عصرانه در روز یکشنبه خوشم آمد.

خانه‌ی بزرگ و زیبایشان که در فاصله‌ی چهل کیلومتری مرکز شهر است، در یک خیابان منتهی به یک پارک جنگلی قرار دارد. یک روز پاییزی بود با باران‌های پراکنده. از ماشین که پیاده شدیم بوی درخت های اکالیپتوس را حس کردم. نمی‌دانم چرا درخت اکالیپتوس بعد از باران بوی لیمو می‌دهد. یک جور مخصوص اکالیپتوسی بوی لیمو می‌دهد.
از روی سنگ فرش آجری قرمز ردشدیم،‌ قرمز کویرهای استرالیا. صفت که ورود ما را از در-پنجره‌های حیاط دیده بود به پیشواز آمد و در را باز کرد.  دم در با صفت، سیمران و کامش روبوسی کردیم به سبک استرالیایی. گونه راست به گونه راست،‌ یک بوسه در هوا. فقط یکی، نه دوتا.

کف خانه موکت کرم رنگ بود.  دیدم صفت دمپایی روفرشی پوشیده، پرسیدم که لازم است که کفشهایم را در بیاورم یا نه. صفت گفت هر جور که راحتم. دوبار تکرار کرد که هرجور راحتم. برایم فرقی نداشت. به اتاق پذیرایی نگاه کردم و پای هیچ کدام از مهمان‌ها کفشی ندیدم. خندیدم و گفتم: «ما ایرانی هستیم بابا. بدون کفش هم راحتیم .» و کفشهایم را در آوردم.

مادر کامش و مادر و پدر صفت از هند آمده بودند دیدن فرزندانشان. دوسال پیش هم مادر صفت را در خانه‌اش دیده بودم. استاد دانشگاه است و تاریخ درس می‌دهد. صفت و سیمران همیشه موهای کوتاه دارند و هر دو لاغر و همیشه شلوار جین های تنگ می پوشند و هر دو چشمهای درشت سیاه دارند.

مادرشان شلوار و تی شرت سیاه رنگ پوشیده بود و موهایش تا سر شانه اش بیشتر نیست. مادر صفت این بار که بعد از دوسال آمده بود ملبورن، سراغ همه‌ی کسانی را که دفعه قبل دیده بود گرفته بود و صفت تصمیم گرفته بود که همه را دوباره دعوت کند تا مادر خودش از حال همه خبردار شود.

مادر کامش هم موهایش کوتاه کوتاه بود. «ساری» قرمز و طلایی رنگ زیبایی پوشیده بود. معلم یک مدرسه‌ی شبانه روزی است و بسیار به مدرسه‌اشان افتخار می‌کرد. می‌گفت که در مدرسه‌شان وقت بچه‌‌ها پای تلویزیون هدر نمی‌شود و بچه‌ها دایم در حال چیز یادگرفتن هستند. خیلی آهسته و شمرده صحبت می‌کرد.  موقع صرف عصرانه کنارش ایستاده بودم. از بس زن متین و آرامی بود،‌ ایستادن در کنارش  به من احساس آرامش می‌داد. آهسته و شمرده برایم توضیح داد که چطور چای میخک با شیر درست کنم و لیوانی از چای که خودش برای مهمانی آماده کرده بود به من تعارف کرد.

میز عصرانه پر بود از سمبوسه و چاتنی های مختلف و خوشمزه‌ی هندی و خوب البته خریداری شده از رستوران هندی. از خانواده‌ای از این طبقه‌ی اجتماعی در هند،‌ معمولا کسی آشپزی نمی‌کند. درواقع اصلا کار خانه نمی‌کنند و درست کردن چای میخک از معدود کارهایی است که یک بانوی هندی از این طبقه انجام می‌دهد.

یک دوست هندی دیگر داشتم که بعد از تمام شدن درسش استرالیا را ترک کرد. می‌گفت اینجا زندگی خیلی سخت است و در هند چند تا نوکر و کلفت دارد و خودش می‌تواند به زندگی و کارش برسد. صفت هم هیچ وقت خودش خانه‌اش را تمیز نمی‌کند و همیشه تمیزکار می‌گیرد. سریلانکایی‌ها هم همین‌ طورند. میشل که سریلانکایی است و سی سال است که در استرالیا زندگی می‌کند گفت که برای اولین بار در استرالیا کار یدی کرده،‌ کار یدی که می‌گویم منظورم شستن ظرف‌های غذایش است.

بعد از عصرانه نشستیم به صحبت کردن و کار به سیاست و تاریخ کشید و تاریخ و سیاست ایران. «دیوید» که چینی تبار است،‌ در برزیل بزرگ شده و انگلیسی را با لهجه‌ی استرالیایی صحبت می‌کند، شاه و فرح را از نزدیک دیده بود. پدر و مادرش ژیمناست بوده‌اند و وقتی که برای شاه و فرح برنامه اجرا کرده بودند دیویدِ هفت ساله آنجا بوده و آن ها را از نزدیک دیده بود. «راویِ» سریلانکایی یک ضد آمریکایی جدی است و فکر می کند که جنبش سبز کار آمریکایی‌هاست و موسوی خط گیریش از آمریکاست.
 
هیچ مهمان «سفید پوستی» نمانده بود و شاید همین شد که در ادامه‌ی صحبت از تاریخ ایران و هند، حرف «مرد سفید» پیش آمد. پدر صفت با حرارت بسیار از مرد سفید می‌گفت که تفرقه می‌اندازد و حکومت می‌کند. مادر صفت به تقسیم بندی کردستان به سه منطقه اشاره کرد که چطور یک ملت را تقسیم کرده‌اند بین سه کشور ایران، ترکیه و عراق تا منطقه را کاملا به هم بریزند. پدر گفت شاهد مدعایش را به چشم می‌توان روی نقشه دنیا دید. مثلا توی آفریقا خطوط راست کشورها را از هم جدا می‌کند و همین نشان این است که بدون توجه به تفاوت‌های گروه‌های مختلف آدم‌ها که در آن مناطق زندگی می‌کنند خطوط جداسازی کشیده شده و از همه بدتر در خاورمیانه هم تقسیم بندی فلسطین و اسراییل است.

و باز از مرد سفید شنیدیم و شنیدیم که بومی‌های استرالیا را بی‌خانمان کرده، که بچه‌هایشان را ازشان دزدیده که به زور مسیحیشان کرده. و از مرد سفید در آمریکا گفتیم که سرخپوست‌ها را قتل عام کرده و هندوستان را از پاکستان جدا کرده و هندی‌ها و پاکستانی‌ها را به جان هم انداخته. و آفریقایی‌ها را برده کرده و الماسشان را دزدیده و بیماری‌های سفیدپوستان سیاه‌پوستان را کشته و مسیحیت چه بلاها که سر آفریقایی‌ها نیاورده و مرد سفید که کودتای ۲۸ مرداد را راه انداخته و دموکراسی ایران را باز هم به تعویق انداخته. مرد سفید...

موقع خداحافظی مادر صفت و مادر کامش صمیمانه ما را به خانه‌هایشان در هند دعوت کردند. بی‌صبرانه منتظرم که هند را ببینم. بزرگترین دموکراسی دنیا بدون مرد سفید.

۱۳۹۱ تیر ۴, یکشنبه

همسر

زیر «نقطه‌ی جی» از خانه ایستاده بودیم. خانه بازسازی شده‌‌ی یک خانه‌‌ی قدیمیِ ویکتوریایی است. با نوسازی توسط یک معمار. حدود صدسال قدمت خانه است. خانه‌های ویکتوریایی محبوبیت خاصی در ملبورن دارند، با وجود معماری عجیبشان. خانه‌هایی با عرض کم و طول زیاد با یک راهروی طولانی. در این جور خانه‌های ویکتوریایی در ملبورن، اتاق‌ها پشت سر هم قرار دارند به جای کنار هم،‌ بس که خانه‌ها درازند. توی این خانه که ما مهمان بودیم، از در خانه که وارد راهرو می‌شوی، به ترتیب سمت چپ، اول اتاق خواب اصلی است،‌ بعد اتاق خواب بچه‌ها، بعد اتاق مطالعه، پشت سرش حمام و دستشویی، بعد آشپزخانه و آخرین اتاق، اتاق نشیمن که بعد از آن حیاط پشتی خانه است.

اتاق نشیمن با یک در  تمام شیشه‌ایِ کشویی از حیاط جدا می‌شود. این اتاق، بیشترین تغییر را در بازسازی خانه کرده، با یک طرح مدرن. در سقف اتاق، قوسی شبیه به دهانه‌ی رحم ساخته شده. دهانه‌ی رحم از در حیاط شروع می‌شود و به‌ صورت قوسی شکل تا آخر اتاق نشیمن ادامه پیدا می‌کند. رحم به عنوان مهمترین عضو زنانه برای صاحبخانه اهمیت ویژه‌ای دارد. در جای معادل نقطه جی در دهانه‌ی رحم، یک لوستر کروی گل‌بهی رنگ آویزان کرده‌اند.

زیر همان لوستر ایستاده بودم و با «مارک» حرف می‌زدم. مارک از دوستان صاحبخانه‌ها،‌ «هلن» و«سوزی» است. مثل خیلی از مردهای استرالیایی سر حرف را که می‌خواست باز کند در مورد زیبایی زنان ایرانی حرف زد. هلن به مارک گفته بود که ما ایرانی هستیم. می‌توانم تصور کنم که هلن بادی به غبغب انداخته و به این که مهمانیشان آنچنان سفیدِ سفید هم نیست و چند تا آدم از جاهای دیگر دنیا هم دارند پز داده و گفته دوستان ایرلندی و ایرانیمان هم می‌آیند.

حرفش را تایید کردم و گفتم که زنان ایرانی،‌ مثل زنان جاهای دیگر دنیا، زیبایی خاص خودشان را دارند، که من متاسفانه زیاد از آن بهره‌ای ندارم و خندیدم. خندید و گفت نه اصلا اینطور نیست. گوشه‌ی دهانش را پاک کرد و داشت فکر می‌کرد که چطور ادامه بدهد که حضور «جان» کارش را راحت کرد. جان هم مثل مارک حدودا چهل و پنج ساله است.

جان به گیلاس خالی من اشاره کرد و گفت: «می‌خوای برات پرش کنم؟» گفتم: «نه ممنون. دیگه نمی‌خورم. امشب نوبت منه که رانندگی کنم.» مارک دستش را گذاشت روی شانه جان و گفت: «جان را که می‌شناسی. پدر بچه‌هاست.» لبخند زدم و گفتم:«بله. قبلا به هم معرفی شده‌ایم.» ادامه داد: «من و مارک بیست و پنج ساله که با هم دوستیم. الان هم با هم هم‌خونه‌ایم ولی همسرش نیستم ها. هاها. من همجنسگرا نیستم. جان همجنسگراست. می‌دونی که. هرجا می‌ریم مجبورم توضیح بدم که موقعیت‌هام رو با دخترا از دست ندم.» خندید.

از آبجویش جرعه‌ای نوشید و گفت: «وضعیت  همجنسگرا‌ها توی ایران چطوره؟» منتظر این سوال بودم و یک سوال سخت‌تر که همیشه پشت بند این سوال پرسیده می‌شود. نمی‌شود که در مورد همجنسگرایی حرفی پیش بیاید و ایران و این دو سوال مطرح نشود. گفتم: «خوب آدم‌ها مثل همیشه‌ی تاریخ با همجنسشان سکس دارند. چیزی که هست، هویت همجنسگرا و به رسمیت شناخته شدنش در جامعه و قانون حالا حالاها کار داره.» و خوب طبق انتظارم سوال دوم را پرسید. همجنسگراها را در ایران اعدام می‌کنند؟ زل زده بود به دهن من. توی این موقعیت باید انتخاب کنی که باید حقیقت را بگویی و صادق باشی یا باید سعی کنی آبروی ملتت را حفظ کنی. سعی کردم به چشمانش نگاه کنم و جواب دادم. آمار دوران «خاتمی» را گفتم،‌ نه جنایت‌های دوران «احمدی‌نژاد».

«این‌طور نیست که دوره بگردند و ببینند چه کسی همجنسگرا هست تا بکشندش. چند سال پیش دو پسر که با هم سکس داشتند را اعدام کردند، ولی جرمشان خیلی سنگین‌تر از این بود. تعداد زیادی تجاوز و سرقت مسلحانه داشتند. ولی لواط را هم در لیست اجرامشان داشتند.» به خودم که آمدم دیدم سرم را پایین انداخته‌ام و اخم کرده‌ام. به مارک نگاه کردم و بعد به جان و گفتم: «ولی درست می‌شه. شنیده‌ام که همجنسگراها شروع کرده‌اند که روی هویتشان کار کنند. در نسل‌های جدید، بازتر راجع به موضوع حرف زده می‌شه. باید کمی زمان بگذره. درست می‌شه» لبخند زدم. خیلی امیدوارتر از آن چه که بودم حرف زدم ولی لازم بود تا فضای سنگینی را که بعد از حرف زدن در مورد اعدام درست شده بود را برطرف کنم. جان گفت: «آره درست می‌شه. مثل استرالیا که بالاخره حق ازدواج را به همجنسگراها می‌ده.» مارک هم می‌خواست به نوع خودش به برگرداندن فضا به حالت خنثی کمک کند. «بریم برقصیم. این آهنگ مورد علاقه‌ی منه.»

شروع کردم برقصم. هلن هم داشت می‌رقصید. فضای خانه‌شان را همیشه برای رقصیدن دوست دارم. همه‌ی چراغ‌ها را خاموش می‌کنند و در عوض همه‌جا شمع روشن می‌کنند. تو کل راهروی دراز، که دیوارش سر تا سر با عکس و نقاشی پوشیده شده شمع‌ها می‌سوزند. حتی توی دستشویی و توی حیاط هم. توی اتاق نشیمن که همه می‌رقصند یا گوشه و کنار گپ می‌زنند هم، جابجا شمع روشن است. یک لامپ چرخان لیزری هم روشن می‌کنند که فضا را، حتی بیشتر، مناسب رقصیدن می‌کند. هلن نگاهم کرد و با انرژی داد زد: «چطوری شهره؟» خیلی خوب بودم. به هلن گفتم و او هم ابراز خوشحالی کرد و به رقصیدنش ادامه داد.

هلن ریزه میزه است. موهای بور و بلندی دارد و چشمهای درشت خاکستری- آبی. دامن می‌پوشد و ظرافت دارد و گاهی آرایش می‌کند. هیچ وقت عمرش یک شریک جنسی مرد نداشته و همیشه با زن‌ها بوده. سوزی همسرش است. توی حیاط بود و با چند نفر دیگر حرف می‌زد و سیگار می‌کشید. سوزی قدش از هلن بلندتر و درشت هیکل‌تر است. موهایش زیتونی و چشمهایش سبز است. همیشه شلوار می‌پوشد و موهایش همیشه کوتاه‌تر از سر شانه‌هایش است و هیچ وقت ندیده‌ام که آرایش کند. سوزی گاهی شریک جنسی مرد داشته و با داشتن رابطه با مرد مشکلی ندارد.

سوزی پنج سال پیش بچه‌اش را حامله شد و هلن بعد از یک سال تصمیم گرفت که او هم بچه دار شود. می‌دانستم که جان پدر هر دو بچه است و چون جان هم همجنسگراست حدس می‌زدم که حتما از طریق لقاح مصنوعی و اهدای اسپرم هست که هلن و سوزی بچه‌دار شده‌اند. بعدا فهمیدم که اینطور نبوده و جان پدر واقعی بچه‌هاست نه فقط پدر اسپرمی. گویی هلن همین یک بار در زندگیش با مرد همبستر شده. به خاطر حس مادر شدن زیر بار رفته است.

به رقصیدنم ادامه دادم و باز مثل همیشه که به خانه‌اشان می‌آمدم،‌ فکر کردم که به چه جراتی فکر می‌کنند که حق دارند که جلوی ازدواج هلن‌ها و سوزی‌ها را بگیرند. خانواده‌ای که هلن و سوزی تشکیل داده‌اند به نظرم خیلی امن‌تر و سالم‌تر از خیلی از خانواد‌ه‌هایی است که بعضی از مردها و زن‌ها تشکیل داده‌اند. بچه‌ها در طول هفته با مادرها زندگی می‌کنند و آخر هفته‌ها به خانه‌ی پدر می‌روند. جان را تا حالا در مهمانی‌های سوزی و هلن ندیده بودم. چون مهمانی‌ها همیشه آخر هفته‌هاست. آنشب استثنائا بچه‌ها پیش مادرِ جان مانده بودند تا جان بتواند در مهمانی شرکت کند.

چرخیدم و برای چندمین بار،  نقاشی رنگ و روغن بزرگی که روی دیوار بالای پیانو زده بودند را نگاه کردم. نقاشی، بچه‌ها را نشان می‌دهد در ساحل دریا. پسر که بزرگتر است دستش را روی شانه‌ی دختر گذاشته است و هر دو دارند می‌خندند. دریا پشت سرشان پیدا است. نقاشی نه خیلی حرفه‌ای، ولی زیباست. دوباره با آهنگ چرخیدم و گوشه‌ی دیوار کنار مبل، کارتن پر از اسباب‌بازی بچه‌ها را دیدم. روی سر همه اسباب‌بازی ها،‌ با نور شمع نزدیک مبل، یک خرس قهوه‌ای پشمالو و یک دایناسور سبز پارچه‌ای قابل تشخیص بود.

نمی‌دانم از فکر کردن یا از رقصیدن خسته شدم که نشستم. وقت رفتن بود. دیروقت شده بود. همسرم را پیدا کردم و به خانه‌مان رفتیم. دلم برایش تنگ شده بود. امشب کم دیده بودمش.

۱۳۹۱ خرداد ۲۶, جمعه

موسیقی دان

خندید و گفت: «این ها که موسیقی دان نیستند. موسیقی دان یعنی بتهوون،‌ یعنی موزارت.»

خندیدم و گفتم: «درسته. موسیقی دان نیستند. فکر کنم که باز ترجمه ی لفظ به لفظ از انگلیسی کردم. میوزیشنند. فارسی اش چی می شه؟»

گفت: «مطمئنی نمی خوای پول این کتابو ازم بگیری. من ممکنه که بازم بخوام برام کتاب از استرالیا بیاری یا بفرستی. می خوای پول همه اش رو بدم به گداهای خیابونا؟»

گفتم: «گدا نیستند که. خوب بستگی داره تو چقدر کتاب بخری و من اون موقعی که می خوام پولش رو ازت بگیرم چقدر دست و دلبازیم گل کنه.»

کتابش را ورق زد و گفت: «ارمنستان جای قشنگیه.» و چرخاند به سمت من و عکس یک کلیسای سفید وسط درخت های سبز را به من نشان داد.

گفتم: «آره. خیلی قشنگه. حیف شد که من نتونستم برم این دفعه. ولی استانبول هم خیلی خوبه. خیلی خوشحالم که می خوام برم استانبول.»

گفت:«باشه پس پول کتاب رو توی خیابون توزیع می کنم برات.» و خندید.

گفتم:«ممنون که قبول می کنی. یه بار یه کتاب برای یه نفر خریدم و گفتم که این کار رو برام بکنه اصلا قبول نکرد. ازش خواستم برام بریزه به حساب محک بازم قبول نکرد. انگار باور نمی کرد که می خوام این کارو بکنم و دارم تعارف می کنم.» خندیدم و ادامه دادم:«آخه باباجون، من اصفهانی‌ام ها. در مورد مسایل مالی شوخی ندارم که.» و باز خندیدم و او هم.

گفت: «اگه این جور ترجیح می‌دی حتما همین کار رو می کنم. ده تا قسط  دو هزارتومنی به ده نفر می دم. نوازنده ی خیابونی. کلمه‌اش اینه. »

گفتم: «آفرین. کلمه‌اش اینه. نوازنده. چه بسا خیلی‌هاشون اگه پول داشتن موسیقی‌دان هم می شدند. دست روزگار همیشه همراهی نمی کنه.»

گفت:«هر قسطی رو که دادم برات یه ایمیل می زنم می گم به کی و کِی بوده.»

گفتم: «ملبورن برم،‌ دلم برات تنگ می شه. به خاطر همین کارات. همین ریزه کاریات.»

ایمیل اول تیترش بود «پرداخت اول». هیجان‌انگیز بود.
نوزانده ی اول،‌ گیتاریستی بود که جلوی سینمای آزادی ساعت یازده و نیم شب در سرمای دی ماه اِبی می‌خواند و گیتار می زد. آن شب ترانه‌ی ستاره های سربی را می‌خواند.

دوست داشتم حس او را در ملبورن بازسازی کنم. نوازنده‌های خیابانی ملبورن شغلشان با فقر گره نخورده. بیشترشان یک جور درویش مسلکی خاصی دارند که این روش زندگی را برای خود انتخاب کرده‌اند. گاهی حتی شهرتی هم به هم می زنند. سی‌دی‌هایشان را کنار خیابان با قیمت نسبتا خوبی می‌فروشند و مردم هم خوب بهشان پول می‌دهند،‌ چون نیازشان دارند. همه به موسیقی نیاز دارند. به قول استرالیایی‌ها، به نوازنده‌ها پول می‌دهند که بازی ادامه پیدا کند. حتما باید ادامه پیدا کند. نوازنده‌های خیابانی به گردن آدم‌ها حق دارند؛ چه فقیر باشند، چه نباشند.

 من در ملبورن،‌ دو دلار دادم به زوج نوزانده‌ی ژاپنی که توی خیابان بِرک می‌نواختند. مرد گیتار می‌زند و می خواند و کلاه کابویی سرش می‌گذارد. وقت‌هایی هم که آواز نمی‌خواند سازدهنی می‌زند. و دختر یک ساز آسیایی‌ای مثل سه‌تار می‌نوازد، با زخمه‌ای که عمودی بر سیم‌ها می کشد و چیزی شبیه به کیمونو می‌پوشد. ترکیب بی نظیری است.

در تهران، نوازنده‌ی دوم،‌ مرد پیری بود که آکاردئون می‌زد. توی خیابان نیلوفر، راه می‌رفت و می‌خواند. آهنگ الهه‌ی ناز را. در تهران، هنوز دی ماه است و سرد. در ملبورن، تابستان است و هوا گرم.

کریسمس و سال نو نزدیک بود و نوازنده‌های زیادی آهنگ‌های کریمسی می‌زدند. دومی در ملبورن، دو دختری که با هم فلوت و مثلث می‌زدنند و آهنگ «زنگ‌ها دلنگ دلنگ کنید» را می‌نواختند،‌ توی خیابان سوانستون.


نوازنده‌ی سوم و چهارم را در یک ایمیل برایم فرستاد و توصیف برایم نکرد. گیتاریستی روی پل عابر پیاده در شهرک غرب و ویولونیستی در تخت طاووس. ولی من تصور کردم، صدای گیتار و ویلون را در سرمای زمستان در عجله‌ی روزانه‌ی تهران برای از جایی به جایی دیگر رسیدن. و سفر کوتاهی که با صدای گیتار و ویولن می‌کنی.
 
در ملبورن، پسر جوان و لاغری که کنار پل کویین، ساکسیفون می‌زند و با چشمها‌یش که لبخند می‌زند از آدم تشکر می‌کند و آن پسری که در زیر‌گذر فلیندرز دیجیریدو می‌زند. و من چقدر صدای دیجیریدو را دوست دارم که مثل باد می‌ماند در کویر. اول صبح وقتی که داری با عجله می‌دوی که تراموای بعدی را از دست ندهی، فکر کردن به کویر قرمز استرالیا.

نوازنده‌ی پنجم، مرد جوانی بود که توی خیابان یوسف‌آباد تمبک می‌زد و یک دختر بچه کوچک هم همراهیش می‌کرد که سطلی برای جمع‌آوری پول حمل می‌کرد. اواخر زمستان است و سرما رمق بچه را نگرفته و لبخند می‌زند.

در ملبورن، مردی هست کنار ایستگاه فلیندرز، ساز‌دهنی می‌زند. کمی شیرین عقل به نظر می‌رسد. به پنجاه ساله‌ها می‌خورد،‌ دامن خنده‌داری می‌پوشد و همزمان با سازدهنی زدنش عروسک خیمه‌شب بازی‌ای که خودش با آت و آشغال ساخته را می‌رقصاند و گاهی هم صدایش را به سرش می اندازد و چیزی می‌خواند و غش غش می‌خندد.

 نوروز دارد فرا‌ می‌رسد. ششمی گروهی دهل و سرنا نوازند که رسیدن نوروز را خوش‌آمد می‌گویند. وه که چه خوش است رسیدن نوروز و درخشش جوانه‌های مغزپسته‌ای نارون و آفتاب‌های نوازش‌دهنده‌ی روز‌های بهاری.

در ملبورن،‌ آن آدم فضایی که لباس سرتاسر نقره‌ای می‌پوشد و کلاه فضانوردی سرش می‌گذارد و آهنگ‌های فضایی می‌زند. و با صدای آدم آهنی آواز می‌خواند. همان که بچه‌ها محو تماشایش می‌شوند واز فرط حیرت یادشان می‌رود که دهانشان را ببندند.

هفتمی حاجی فیروز بود. که دایره زنگی می‌زد و می‌خواند. لباس قرمز براق. «حاجی فیروزه و سالی یه روزه، حاجی فیروزه و  سالی یه روزه.»

در ملبورن،‌ من عکس حاجی فیروزی را که مامور نیروی انتظامی روی زمین خوابانده بودش نگاه کردم و گریستم.

هشتمی، نوازنده‌ی افغانی بود. لباس بلند افعانی پوشیده بود. با قوطی حلبی و یک تکه چوب و سه نخ سیم، سازی ساخته بود و آهنگ می‌زد. در پیاده‌روی خیابان آپادانا نشسته بود.

در ملبورن، پسرک همیشه سر «چاینا تاون» می‌ایستد. کی‌برد دو‌متری اش را با سیستم صوتی‌اش می‌آورد و آهنگ‌های کلایدرمن را می‌زند. کل خیابان پر می‌شود از کلایدرمن.

نهمی، در خیابان راه می رفت و نی می‌زد. مرد جوان آفتاب سوخته‌. چوپان بوده شاید.

در ملبورن، در ایستگاه فوتسکری،‌ پسری هست که با دهنش آهنگ می‌زند و صدای درام و طبل درمی‌آورد. پسر آنقدر گرم کارش است که از برخلاف بقیه نوازندگان از کسانی که پولی برایش می‌اندازند،‌ تشکر نمی‌کند. پسر را یک بار با دوستانش در شهر دیدم. به نظرم دانشجو آمدند.

ایمیل دهمی را هنوز نگرفتم. نکند یادش رفته باشد.

۱۳۹۱ خرداد ۱۴, یکشنبه

مجرم

حس مجرم شناخته شدن در کشوری که هیچ نوع احساس نزدیکی و تعلقی به آن نداری، خیلی دردناک به نظر می رسد. خُب برایم دردناک هم بود، به خصوص رفتار بعضا غیر محترمانه‌ی پلیس‌های «سنگاپوری». ولی درد آن هرچه بود فراموش شدنی بود و الان بیشتر برایم باعث خنده است. درد دیگری در آن روز کشیدم  که فراموشم نمی شود. هر بار که یادم می آید غمگین و از خود آزرده می شوم. دردهایی که بعد از مرور زمان به خنده می اندازندت دردهای عمیقی نیستند؛ دردهای عمیق، همیشه غمگینت می کنند، آزارت می دهند و شاید می سازندت.

مامور کار روی پروژه ای در سنگاپور شده بودم. با پاسپورت ایرانی ام، برای رفتن به سنگاپور ویزا لازم داشتم. از روی وب‌سایت برای ویزا اقدام کردم و مدارکم را ایمیل کردم. بعد از سه روز، از سفارت سنگاپور ایمیلی دریافت کردم که حاوی تایید ویزای کارم در سنگاپور به مدت یک سال بود. یعنی بیش از دو برابر زمانی که اعلام نیاز کرده بودم. در ایمیل نوشته شده بود که برای دریافت ویزا باید به اداره‌ی امور خارجی‌ها در سنگاپور مراجعه کنم و ویزا را دریافت کنم.

با همکار آلمانی ام «مارتین» به سنگاپور رفتم. پروازمان با خط هوایی سنگاپور بود. با مهماندارهای زن با زیباروییِ آسیایی، خوش اندام با لباس های آبی تیره ی مخصوصشان با نقش منسوب به سنگاپور. مؤدب و خوش رو بودند و غذاها خوب و خوشمزه. همه چیز تمیز و شیک، درست مثل فرودگاه سنگاپور. ارکیده‌ها و گیاه‌های استوایی درون فرودگاه مجلل سنگاپور، برای سنگاپوری‌ها باعث افتخار است.

بعد از پیاده شدن از هواپیما، هنگام عبور از مرز هوایی مشکل شروع شد. جایی که به زعم خودم باید پرینت تایید ویزایم را تحویل می دادم. افسر مرز گفت این که ویزا نیست. گفتم: «می دانم ویزا نیست. ولی نگاه کن، اینجا نوشته که ویزای من صادر شده و باید به این آدرس بروم تا دریافت کنم. نگاه کن» و نامه را نشان دادم. گفت: «تو برای ورود به سنگاپور ویزا می خواهی و الان ویزا نداری.» دوباره اصرار کردم که «ویزا دارم ولی دستم نیست. باید بروم بگیرم.» گفت «تو که نمی توانی وارد سنگاپور شوی. ویزا نداری. این نامه را هر کسی می تواند پرینت کند و بیاید ادعا کند که می خواهد وارد سنگاپور شود.» من گفتم «خوب من از کجا بدانم که این یعنی چی. من فکر کردم که شما روشی دارید که این را چک می کنید و بعد من را به کشور راه می دهید.»

کمی بیشتر حالت ناراحتی و عصبانیت به خودم گرفتم. ولی دیگر فهمیده بودم که راهی نمانده. حرف طرف منطقی بود. در جواب من که پرسیدم پس مردم چطور وارد سنگاپور می شوند، گفت که کشورهایی که برای دیدن سنگاپور ویزا لازم دارند، همیشه به واسطه‌ی آژانس‌های مخصوص این کار ویزا می گیرند. یعنی اگر من از طریق آژانس اقدام کرده بودم، آن آژانس الان در فرودگاه حاضر بود و ویزای مرا به دستم می داد.

مارتین، که خُب بدون نیاز به ویزا و بی دردسر از مرز رده شده بود، از آن طرف به من نزدیک شد و موضوع را برایش گفتم. افسر مرز، یک پلیس دیگر را صدا زد و مرا به دست او سپرد تا مشکل را حل کنیم. مسئول جدید،‌ برای من و مارتین توضیح داد که من دو راه بیشتر ندارم؛ یکی این که سوار هواپیما شوم و به ملبورن برگردم و دیگر این که در فرودگاه بمانم و شرکت سنگاپوری‌ای که قرار بود برایش کار کنم برود و ویزا را دریافت کند و به من بدهد. ساعت ۱۰ شب بود و اداره فردا ساعت نه باز می شد. افسر ادامه داد که متاسفانه الان هتل ترانزیت پر است و تنها جایی که شما حق اقامت دارید بازداشتگاه است.

اولین سفر خارجی ام از طرف کار بود. اصلا نمی خواستم که شرکت فکر کند که به خاطر پاسپورت ایرانی من مشکلی وجود دارد و موافقت کردم که به بازداشتگاه بروم. پرینت ایمیل را به مارتین دادم و ازش خداحافظی کردم. افسر دوم، با بی سیم تماس گرفت و من را به دو افسر با لباس های متفاوت تحویل داد.

از این لحظه دیگر رفتارها کاملا عوض شد. با من به عنوان یک مجرم برخورد می شد. توی فرودگاه پر زرق و برق سنگاپور، توسط یک پلیس زن و یک پلیس مرد، اسکورت شده بودم و با هم به سمت خلاف جهت همه مسافرها حرکت می کردیم. به من اجازه دادند که تلفن بزنم و به خانواده ام خبر بدهم. ساعت مناسبی برای خبر دادن به استرالیا نبود ولی مجبور شدم پویا را از خواب بیدار کنم تا جریان را برایش توضیح دهم. تلفن اول به دوم که رسید پلیس‌ها شروع به غرولند کردند. از دید آن‌ها، من یک آدم حرفه‌ای که برای کار به سنگاپور آمده، نبودم. من هم یکی از ورودی‌های غیرقانونی به سنگاپور ثروتمند بودم که به طمع کاری و در آمدی غیرقانونی به سنگاپور آمده بودم.

چند دقیقه‌ای با هم راه رفتیم و نگاه مردم را که اول پلیس‌ها را برانداز می کردند و بعد من را، تحمل کردم. تا این که به دری رسیدیم که در یک گوشه ی دنج فرودگاه بود. در را بازکردند و وارد شدیم. فضا به کلی عوض شد. دیگر از تجمل فرودگاه سنگاپور خبری نبود. دیوارها همه جا سفید سفید و بی روح بود و لوله‌های مخلتفی از سقف بیرون زده بود. از سقف کاذب برای زیبایی صرف نظر شده بود. از پله‌ها بالا رفتیم و به بازداشتگاه رسیدیم.

وسط بازداشتگاه یک سری مبل چرمی ساده بود. از آن هایی که توی اتاق انتظار پزشکان می گذارند. یک اتاقک چوبی با پنجره‌های شیشه‌ای جایگاه مسئول بازداشتگاه بود در گوشه، کمدهای کوچکی بود که روی هرکدام شماره داشت و کلید. در بعضی‌ها قفل بود و کلید نداشت. افسر دیگری که از این دو افسر همراهم بداخلاقتر بود، در اتاقک بود. بیرون آمد و بعد از تحویل گرفتن من، دو افسر دیگر بازداشتگاه را ترک کردند. برایم توضیح داد که حق هیچ تماس تلفنی از جانب من نیست و من باید منتظر بمانم تا کسی از بیرون تماس بگیرد. کیف و تلفن من را گرفت و من را به اتاق زنان راهنمایی کرد. حدود ۱۰ تخت دوطبقه در اتاق بود. سه نفر دیگر جا به جا روی تخت‌های مختلف، طبقه‌ی اول خوابیده بودند. به من یک ملحفه و یک بالش دادند تا بخوابم.

من هم طبقه‌ی اول تختی را انتخاب کردم و خوابیدم. یک ساعت بعد دختر دیگری را به اتاق آوردند، یک دختر بالابلند آسیایی  با چشمان بادامی. بالش و ملحفه اش را بغل کرده بود. تختی را در گوشه انتخاب کرد و خزید تویش.

صبح حدود ساعت ۶ بیدار شدم. به خاطر اختلاف ساعت با ملبورن بود که به این زودی بیدار شده بودم. کلا زیاد ناراحت نبودم. از رفتارهای پلیس‌ها دلخور بودم ولی زیاد برایم اهمیتی نداشت. ملحفه و بالشم هم تمیز بود و با این که فضا با آن تختخواب‌های دو طبقه‌اش اصلا جای دلپذیری نبود، خواب خوبی رفته بودم. کمی روی تخت این ور و آن ور شدم. تخت های دیگر اتاق را چک کردم. دختر بالابلند هنوز به حالت کز کرده خوابیده بود و ملحفه‌اش را رویش کشیده بود و هنوز بالشش را بغل کرده بود. از سه دختری که قبل از من آنجا بودند،‌ فقط یکی مانده بود.

از تخت خواب بیرون آمدم و کفش‌هایم را پوشیدم. از اتاق خواب دختران بیرون زدم و به سمت باجه پلیس ها رفتم. پلیس باجه هنوز همان دیشبی بود. مرا که دید گفت صبحانه آن گوشه هست.  لیوان و چای کیسه ای و بیسکوییتی برداشتم و شروع به خوردن کردم.

تا ساعت ۹ صبح هنوز دوساعتی مانده بود و تا «جین»، همکار سنگاپوری ام بخواهد برود و ویزا را بگیرد و برایم بیاورد حداقل می شود حدود ساعت  ۱۰ یا شاید هم ۱۱. چهار ساعتی باید می نشستم. تلفن هم که نمی توانستم استفاده کنم. از پلیس خواستم که بروم سر کیفم. گفت که حق تماس تلفنی ندارم. گفتم که قبلا این موضوع را گفته اید و من فقط می خواهم کتابم را بردارم. افسر با جدیتی که کمی با ناراحتی همراه بود از باجه اش بیرون آمد و کیف من را از توی یکی از کمد های گوشه بازداشتگاه بیرون آورد و به من داد. و منتظر ماند تا کیفم را پس بگیرد. کتابم را برداشتم و کیفم را با دلخوری پس دادم. روی مبل چرمی نشستم و شروع به خواندن رمانم کردم.

دو دختر آسیایی دیگر هم صبحانه شان را خورده بودند و آن دور و بر می‌چرخیدند. یکیشان دوباره به اتاق خواب رفت. بالابلند هنوز بیرون نیامده بود. یک پلیس زن و یک پلیس مرد با یک زن و مرد هندی وارد شدند. زن، پیراهن زرد رنگی پوشیده بود که چندان نو به نظر نمی رسید. شلوار قهوه ای رنگی پوشیده بود که از جنس براق پیراهنش بود و دم پاچه هایش کش داشت. با یک دمپایی لاانگشتی که منجوق دوزی نارنجی داشت. زن صورت لاغری داشت و اندامش بسیار نحیف بود. مردی که همراهش بود، به نظر پسرش می رسید. پسر قدش بلندتر از مادر بود و اندامش نه به اندازه ی مادر ولی او هم لاغراندام بود. پوست هر دو آفتاب سوخته و آسیب دیده بود. با آن سفیده‌ی چشمهای زرد رنگ، هیچ نوع طراوت و سلامتی از چشم‌هایشان برداشت نمی شد. از قیافه‌ی پسر می شد درماندگی از وضعیتش را بفهمی. مادر ولی بهت زده بود با یک لبخندی حاکی از تعجب، که انگار از لحظه ی دستگیریشان روی لبش خشک شده بود. چشم هایش بیشتر از معمول باز بود و به مکالمه‌های پسرش با پلیس ها گوش می داد ولی انگار چیزی نمی فهمید.

پسرش با پلیس ها رفت و مادر را فرمان دادند که همانجا منتظر باشد. زن کنار مبل های چرمی، روبروی من ایستاده بود و نمی نشست. ساعت حدود ۸ بود و وقت تعویض شیفت پلیس باجه بود. پلیس جدیدی آمد که به اندازه ی همه‌ی پلیس‌هایی که تا آن لحظه دیده بودم بد اخلاق بود و باجه را اشغال کرد. پلیس دیشبی موقع رفتن به زن تشر زد که می تواند بنشیند و مبل را نشان داد و دوباره به انگلیسی دستور داد: «بنشین.»

زن مردد بود. دلش نمی خواست بنشیند. لبخند خشک شده‌اش کم کم پاک شده بود و چشم هایش نگران‌تر.
پیراهنش را بالا زد و نشست. سر مبل نشست. تکیه نداد. کمرش را راست گرفته بود و کمی به جلو خم بود. من کتابم را می‌خواندم و هر از گاهی براندازش می‌کردم. نگرانی توی صورتش پررنگ تر می‌شد. طوری که من حس می‌کردم.

دلم برایش می‌سوخت. باید تمام داراییشان را داده باشند تا بتوانند دو بلیط هواپیما بخرند که به سنگاپور بیایند. از روی رنگ تیره‌ی پوستشان می‌شد حدس زد که از جنوب هند می‌آیند. به امید بهتر شدن زندگی، به امید کار،‌ درآمد. همه چیز برایشان نقش برآب شده بود. شاید کم کم داشت می‌فهمید که چه بلایی سرشان آمده. شاید کم کم داشت خیال‌پردازی‌هایش را دوره می کرد و دانه دانه دورشان می انداخت. چه تلخ است لحظه‌ی دور انداختن یک خیال.

آرام چیزی گفت. نگاهش کردم. تکرار کرد: «توالت.» راه را نشان دادم. از روی مبل بلند شد و رفت. لبه‌ی مبل، جایی که نشسته بود خونی شده بود. خیلی معلوم نبود. خوش‌شانسی‌اش بود که مبل سیاه بود. خیسی خون و رنگش روی جسم سیاه را می شناختم. دلم‌ برایش بیشتر سوخت.

حتما آنقدر حواسش پرتِ خیال پردازی‌هایش بوده که وسایل مورد نیاز قاعدگی‌اش را فراموش کرده. یعنی یک زن فقیر هندی موقع خون ریزی ماهانه‌اش از چه استفاده می کند؟ نوار بهداشتی که حتما چیز گرانی است. بچه که بودم کسی را می شناختم که کهنه مصرف می‌کرد و هر بار می‌شستشان و توی آفتاب پهن می کرد تا ماه بعد. شاید زن هندی فقیر هم همین کار را می کند.

از توالت برگشت و خون لبه ی مبل را دید. با دست راستش سعی کرد خون را پاک کند و مشتش کرد. دوباره پیراهنش را بالا زد و نشست. با دست چپش روی مشتش را پوشاند. این بار تقریبا روی مبل ننشسته بود و فقط به عنوان نقطه ی اتکا از مبل استفاده کرد بود.

این بلا سرم آمده بود. این که در جایی گیر کنم و هیچ دسترسی ای به نوار بهداشتی نداشته باشم. این جور مواقع با پیچاندن دستمال کاغذی یا دستمال توالت چیزی مشابه برای خودم درست می کنم تا به واقعیش دسترسی پیدا کنم. دلم می‌خواست بروم برای زن توضیح بدهم که می‌تواند این کار را بکند. البته انگلیسیش که آنقدرها خوب نبود. دلم می خواست بروم یکی برایش بسازم و بهش بدهم. یا شاید بروم از آن افسر پلیس بداخلاق بپرسم که می توانند کمکی به این زن بکنند یا نه.

همین طور آنجا نشستم. کتابم را بستم و به دور و بر نگاه کردم و هی فکر کردم که چطور این کار را بکنم. پسر و دو پلیس برگشتند. زن بلند شد. هنوز دستش مشت بود و مبل دوباره خونی شده بود. پلیس ها و پسر نزدیک باجه رفتند و شروع به صحبت کردند. از چیزهایی که از دور می شنیدم فهمیدم که باید با پرواز بعدی به هند برگردند. پلیس ها گفتند که یک ساعت دیگر می آیند و می برندشان. پسر آهسته برای مادر توضیح داد و مادر سرش را تکان داد ولی حرفی نزد. پسر به سمت دیگر بازداشتگاه رفت. زن برگشت و دوباره پیراهنش را بالا زد و روی لبه‌ی مبل نشست. این بار کمی عقب تر. دلنگرانی بزرگی تر داشت و این که مبل را خونی کند دیگر اهمیتی چندانی نداشت.

یک ساعت همانطور نشست و من یک ساعت دلنگران بودم که این زن چطور می خواهد تا هند با این وضعیت طی کند. چند بار خواستم بروم و برایش روشم را توضیح دهم. چند بار خواستم بروم به افسر پلیس بگویم که مشکل زن چیست. چند بار کتابم را باز کردم و بستم. به توالت رفتم و برگشتم. ولی کاری که باید می کردم نکردم. پلیس ها آمدند و زن و پسرش را بردند. زن مشت خونیش را با لباسش پاک کرده بود و لکه ای نامشخص کنار رانش روی پیراهن زردش گذاشته بود. لکه ای که یک زن می تواند تشخیص دهد خون است.

وقتی که رفت یک لکه ی خونی تازه روی مبل گذاشت. و یک فکر برای من. که چرا نگفتم. چرا کمکش نکردم.

ساعتی بعد مارتین و جین به سراغم آمدند و من دیگر مجرم نبودم. زن هندی و پسرش هم دیگر مجرم نبودند از وقتی که سوار هواپیما شده بودند.


داستان بازداشتگاه سنگاپور را بارها و بارها تعریف کرده ام و خندیده ام و شنوندگانم هم خندیده اند. ولی داستان زن هندی را اولین بار است که بازگو می کنم تا شاید دردش کمتر شود. یا شاید برایم درس عبرتی شود،‌ مثل مجازات ها برای مجرم ها.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۹, جمعه

هندسه

جرقه ی ترک اسلامم را یک روزنامه ی دیواری توی مدرسه زد. کلاس دوم یا سوم راهنمایی بهمان گفته بودند، که روزنامه دیواری درست کنیم برای امام علی. ایده ای به کله ام زد به اسم «از الف تا ی با علی» و با همکاری نرگس و مریم، ۳۲ تا جمله ی متفاوت از نهج البلاغه در آوردیم که هر کدام با یکی از حروف الفبا شروع می شد. یک ذوالفقار زرد هم وسط روزنامه دیواری انداختیم و با اکلیل رویش کار کردیم و فکر کردیم که خیلی قشنگ شد. روی مقوای بد کیفیتی که آن زمان ها پیدا می شد با آن ماژیک زرد و آن اکلیل ها حسابی باید چیز مزخرفی شده باشد ولی آن موقع راضی بودم.

سر بعضی از جمله ها مثلا آنی که با ژ شروع می شد دردسر داشتیم ولی بالاخره با جایگزینی کلمات حرف را استفاده کردیم. مثلا به جای فقرا گفتیم ژنده پوشان و خلاصه از این جور کارها. از همه زحمت هایم چون برای علی بود لذت می بردم. علی را دوست داشتم. سمبل خیلی چیزهای خوب بود برایم،‌ مثل صداقت، ساده زیستی، گرچه این که چاق بود کمی برایم عجیب بود. نمی فهمیدم آدمی که روزی یک خرما می خورد چطوری چاق می ماند ولی بی خیالش می شدم هی. نرگس و مریم هم دوستان مومنی بودند و همکاریمان با هم خوب بود. خیلی از حرف های علی منطق خالص بود و خیلی هایش درویش گونه و صوفی وار که برای من آن موقع مثل دریایی از معرفت بود. ولی یکیش بود که بد جوری نبود. هیچ کدام از این ها نبود.

علی بی پرده و مستقیم گفته بود که به زن ها اعتماد نکنید و با آن ها مشورت نکنید. همین طور کاملا و با خیال راحت جمع بندی کرده بود و گفته بود. به همه ی زن ها و هیچ وقت. این را توی روزنامه گذاشتیم،‌ گمانم توی حرف ب یا شاید ز. روزنامه دیواری رفت روی دیوار و پایین آمد ولی این جمله ی علی برای من شد سوال.

من خودم را خیلی آدم عاقلی می دانستم،‌ قابل اعتماد و قابل مشورت. یک غروری داشتم اصلا که نگو. نوجوانی است دیگر. مزه ی منطق را کم کم چشیده بودم و از بحث های منطقی مست و هیجان زده می شدم. و چنین بی مروتی ای را از علی اصلا نمی توانستم بپذیرم. و همان شد که شد. از علی دل کندم و مردی را که برای زن بودن به اندازه ی انسان بودن احترام قایل نیست را شایسته ی پیروی ندانستم. علی رفت کنار و بعد از آن هم محمد و بعدش هم قرآن. همه هم کمابیش با همین استدلال به عنوان بخش اصلی.

نه علی، نه محمد و نه قرآن پیام آورانی برای خوشبختی زن نبودند و من زن بودم. قرآن را هم کامل خواندم. در بعضی از آیه ها گفته بود «زنان و فرزندان و اموالتان». آن موقع ها فقط به غرورم برمی خورد و هزار و یک استدلال بلد نبودم که نشان دهد که این دین مردسالارانه است و غیره. فقط می دانستم که پیام آوری برای من نیست چون روی خطابش به مردهاست.

ولی بعد از بی علی شدن و بی محمد شدن و بی قرآن شدن دیگر فقط خدا مانده بود و یک امیدی به وجود چیزی ماوراالطبیعه،‌ ماورای فیزیک وقصه ای که می خواهم تعریف کنم این است. در جستجوی خدا، در جستجوی ماورا.

در این جستجو که سال ها طول کشید تا متوقف شود،‌ اولین باری که بسیار هیجان زده شدم وقتی بود که از کسی شنیدم که می توانست خدا را با نمودار ریاضی اثبات کند. باید عاشق جبر و هندسه باشی و در پی اثبات خدایی باشی که هر چه یادت می آید با تو بوده، تا بفهمی که چنین ادعایی چقدر می تواند به هیجانت بیاورد.

قرار و مداری با این آقای فیلسوف ریاضی دان در کتابخانه ی امیرالمومنین اصفهان گذاشتم و با سر رفتم که خدا را پیدا کنم. یک بار معلم هندسه مان می گفت اگر فیثاغورس الان زنده بود و توی یک مسابقه ی هندسه در برابر یک شاگرد متوسط شرکت می کرد حتما می باخت. حالا این طرف دانشش در حد فیثاغورس نبود و من هم شاگرد متوسط نبودم. به گمانم کل چیزی که از ریاضی می دانست یک نمودار دو بعدی بود. روی کاغذ برایم یکی کشید،‌ محور افقی زمان و محور عمودی معرفت خدا. بعد یک نمودار x=y برایم کشید - البته او معادله نمودار را نمی دانست،‌ من الان دارم می گویم - و گفت هر چه زمان بیشتر می گذرد معرفت انسان از خدا بیشتر می شود. وقتی که انسان جنین است هیچ از خدا نمی داند ولی وقتی که هفتاد ساله شد خیلی چیز می داند و اینطور خدا توسط ریاضی اثبات می شود. من خیلی مودب بودم و همانجور دو زانو روی قالی نشسته بودم و سرم را تکان می دادم و می گفتم بله بله. اصلا به آن آقای فیلسوف با موهای سفید و لهجه ی اصفهانی بی احترامی نکردم. هر چه بود یک ساعتی برایم وقت گذاشته بود. ولی تصویر نادانی به طرز بی رحمانه ای در مغزم با این آدم گره خورده.

دیدم که فیلسوف ریاضی دان که کاری برایم نکرد،‌ رفتم سراغ زن روستایی. گفتم خدا و ماورا را این ها می شناسند، که توی طبیعت زندگی می کنند. گندمشان را خودشان می کارند و نانشان را خودشان از تنور در می آورند و با همان گندم سمنو درست می کنند و فاطمه تویش انگشت می زند،‌ اگر ایمانت قوی باشد. خودشان بهم گفتند که فاطمه این کار را برایشان می کند،‌ هر سال. یک جوری هم انگشت یا درواقع دست می زند که جای پنجه ی مبارکش روی سمنو می افتد.

وقتی که شنیدم که موقعیتش برایم هست درنگ نکردم. چند ساعتی قبل از حاضر شدن سمنو در خانه ی سمنو پزان بودم. آینه و شانه ای را دادند به من که به اتاق سمنو پزان ببرم،‌ من با دقت بردم و روی طاقچه ی نزدیک دیگ سمنو گذاشتم. اتاق تاریک بود و بوی زغال و آتش عالی بود که با عطر سمنو مخلوط شده بود. از قرار فاطمه همان ساعت ها حاضر می شد و موهایش را شانه می زد خودش را توی آینه برانداز می کرد و دستش را می کرد توی سمنو. نمی دانم دستش می سوخته یا نه ولی به هر حال حاضر بود که این کار را برای بنده های خوب خدا انجام دهد.

سمنو حاضر شد و خانم خانه که اولین کسی بود که در سمنو را برمی داشت، با هیجان همه زن های خانه را صدا زد که جای پنجه ی عزیز را نشان دهد. من دیدم که چیزی شبیه دست یک کودک ۳ ساله روی سمنو تشکیل شده بود و خوب خیلی شکل های دیگر که می شد حتما از تویش جای سم جن و دم شیطان و شعله های آتش جهنم را ببینی. ولی آن دست کودک ۳ ساله آن وسط مطبوع نظر بود و بعد شانه و آینه بود که دست به دست می چرخید و موها یک به یک شانه می شد، با شانه ای که فاطمه به سرش کشیده بود. من باز هم مودب بودم و از سمنو خیلی تعریف کردم، سرم را شانه نکردم و ابراز هیجانی از دیدن دست کودک ۳ ساله نکردم.

یک بار هم رفتم همان جا که مهدی سخنرانی کرده بود. مثل این که به غیر از جمکران، مهدی یک بار هم در اصفهان سخنرانی داشته. یک منبری بود که یک سبز بد رنگی زده بودند و مردم می رفتند کنارش کاچی می پختند و بعد آرزو می کردند و حین آرزو کردن سنگی را می چسباندند به منبر. آن وقت اگر قرار بود که آرزویت برآورده شود سنگت می چسبید به منبر،‌ یعنی که انگار مهدی سنگ را یه جوری می چسباند به منبر و به تو می فهماند که مثلا این که خواستی که هندسه ات را بهترین نمره ی مدرسه شوی بر آورده می شود ولی این که حال پدربزرگت خوب شود برآورده نمی شود. آخر مهدی نمی دانست که کل نابغه های دختر اصفهان توی مدرسه ی ما بودند و اصلا خودش هم می آمد شخصا سر امتحان کنارم من می ایستاد، من بهترین نمره ی مدرسه نمی شدم و احتمالا سرماخوردگی پدربزرگ را با سرطان بینی اشتباه گرفته بود که فکر کرده بود خوب نمی شود. ولی من باز هم مودب بودم و به کاچی پزان و مشکل گشا پخش کنان بی احترامی نکردم.


و خلاصه داستان همین طور برایم ادامه داشت. چند سالی توی مردم از فالگیر و رمال و جن گیر و احضار روح و مسجد و کلیسا بگیر تا معلم پرورشی و ریاضی و ادبیات و هنر و فلسفه دنبال خدا و ماورا گشتم و همه جا مودب بودم. کار آخر را سروش کرد. عبدالکریم سروش. خوب و مرتب. اول یک سری نوار ازش گوش دادم که در آن با منطق وجود خدا را اثبات می کرد. البته از دید دکارت که نگاه کنی این کارش یک کمی شبیه کار همان آقای ریاضی دان فیلسوف بود،‌ حالا این بماند.

آخرش همین سروش بود که نجاتم داد با یک جمله. توی یکی از سخنرانی هایش توی کوچه ی یخچال، آن وقت ها که هنوز بسیجی ها می گذاشتند جلسه های حافظ شناسی سروش برگزار شود سروش گفت: «باید اول ایمان بیاوری بعد وجود خدا اثبات می شود، نمی توانی وجود خدا را اثبات کنی و بعد ایمان بیاوری.»* و من عاشق هندسه بودم و اثبات. همین بود که ایمان نیاوردم. به آقای سروش هم بی احترامی نکردم. کنار گذاشتن کتاب های یک نفر که بی احترامی نیست.

----------------------------
* نقل به مضمون است.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۹, شنبه

پستانک

شغل نیکول کتک زدن مردهاست. وقتی بچه بودیم یکی از بازی های من و شراره، خواهر کوچکترم، ساختن شغل های خیالی خنده دار بود. مثلا با مادر به یک اداره ای می رفتیم و می دیدیم که در اداره خراب است و هر بار کسی وارد می شود،‌ یک نفر باید دستگیره ی در را با مهارت خاصی بچرخاند و در را باز کند. شغل جدید اختراع می شد و سناریوی خنده هم همیشه این بود: «سر کلاس از بچه ی این مرد می پرسند که بابایت چه کاره است و بچه می گوید بابایم روزها مسئول دستگیره ی در است.» و کرکر خنده بود.

یک بار توی برنامه ی جعبه ی اسباب بازی نشان داد که برای جلب مشتری برای موز،‌ مجبورند موزها را منحنی کنند، چون موزهای صاف طرفدار ندارند و مردی را نشان داد که با یک گیره و چکش پلاستیکی موزها را منحنی می کرد و خوب سناریو تکرار می شد. «از بچه می پرسند بابایت چه کاره است و جواب این بود بابای من موز کج می کند.» و باز کرکر خنده. هنوز که هنوز هست،‌ به هم که می رسیم از این شغل های خنده دار می سازیم و می خندیم. شغل نیکول ولی شغل خیالی نیست. واقعی است. نیکول را مستقیما نمی شناسم. دوست پسرش را می شناسم، باب.

باب را دیروز دیدم. دوباره از نیکول جدا شده بود. در این دو سالی که می شناسمش هر بار دیدمش یا از دوست دخترش جدا شده بود یا تازه با هم دوست شده بودند. یک دوست دختر،‌ همان نیکول. باب دانشجو است. موهای فرفری بلند و بامزه ای دارد. لاغر اندام است و شاید به خاطر همان، سنش کمتر از سن خودش که ۲۴ سال است به نظر می رسد. نیکول را تا حالا ندیده ام. دفعه قبلی که دوباره با هم دوست شده بودند و باب را دیدم برایم درباره ی نیکول گفت. ۴۲ سال دارد و سه بچه، بزرگترینش ۱۶ ساله است. ازش پرسیدم با بچه های نیکول مشکلی ندارد. گفت: «بیشتر وقت ها نه. همه با هم سر میز غذا می نشینیم و صحبت می کنیم.» گفت که فرزند ۱۶ ساله که پسر است گاهی دردسر دارد، مثل هر نوجوان دیگری.

دیروز گفت که در عرض چهار ماه گذشته سه بار از هم جدا شده اند و گفت که این بار دیگر واقعی است. باید چیزی در این رابطه برایش باشد که نمی تواند دل بکند،‌ نمی توانم باور کنم که این بار جداشدنش واقعی است.

رابطه ی باب و نیکول چندان برایم عجیب نیست. چیز آشنایی است. دیده ام مردهایی که به دنبال مادرشان می گردند برای عاشق شدن و زن هایی که به دنبال پدرشان. حالا اگر این را کمی کاریکاتوری تصور کنی و مادر خشنی را در نظر بگیری، خیلی خوب می فهمی که چرا نیکول می تواند برای کتک زدن مردها پول بگیرد.

میشل، دوست مشترک من و باب، محل کار نیکول را به من نشان داد، از بیرون، و برایم توصیف کرد. گفت اسم نیکول در محل کارش لی لی است. گفت چیزی که به تو می گویم راز نیست و همه می دانند و شغل لی لی را به من گفت. محل کارش یک خانه ی ویکتوریایی است در یکی از پس کوچه های برانزویک، از محله های ملبورن. با پرده های کرباس کلفت یشمی رنگ، جلوی پنجره ها پوشیده شده بود.

مشتری های خانه به دیوار یا صلیب های چوبی مخصوص یا چرخ هایی شبیه چرخ گاری زنجیر می شوند و کتک می خورند. لباس نوزاد می پوشند و در بغل نیکول می خوابند و شیشه پستانک مک می زنند. نیکول فاحشه نیست. فقط کتک می زند یا لباس نوزاد می پوشاند و پستانک دهان مردها می گذارد. بعضی هایشان دوست دارند قلاده ی سگ به گردنشان بیندازند و راه ببرندشان و وادارشان کنند پارس کنند. میشل نیکول را از نزدیک می شناسد. طبق گفته ی نیکول خیلی از مشتری ها، قاضی های بلند مرتبه هستند. گویی بعضی از مسئولین تعیین تنبیه در جامعه، خود علاقه ی خاصی به تنبیه شدن دارند. من که زیاد تعجب نمی کنم.

این بار که شراره را دیدم یادم باشد کلی شغل هست که می توانیم راجع بهش حرف بزنیم. مثلا بچه ای که باید بگوید شغل بابای من ساختن صلیب برای کتک زدن است. باید یک اسم هم برای اداره ی بابای بچه در بیاوریم،‌ کتک خانه مثلا. یا شغل بابای من ساختن قلاده ی انسان است. یا مامان من لباس نوزاد برای بزرگسالان می دوزد و یا بابای من قاضی بلند مرتبه است ولی شنبه شب ها می رود از لی لی کتک می خورد. چقدر کرکر خنده خواهد بود با شراره،‌ البته مطمئن نیستم به شغل آخر زیاد بخندیم.

-----------------------------------
نام ها تغییر داده شده اند.

۱۳۹۱ فروردین ۲۷, یکشنبه

کباب با پیاز و دوغ

می شد رفت در مغازه و گفت: «ببخشید آقا یه دست چنگال آدم خوری می خواستم لطفا.» حالا خب این که شوخیه، یعنی یه دست که آدم لازم نداره. ولی خوب چنگال آدم خوری،‌ پتک مخصوص شکستن جمجمه، ابزار مخصوص بریدن و سوراخ کردن گوشت آدم و از این جور چیزا رو می شه توی سوغاتی فروشی های فیجی دید و خرید. حالا این که بخوای با اون چنگال آدم خوری واقعا آدم بخوری یا نه، قطعا سلیقه ی شخصی تو هست و تو اختیار تام داری که چنگال آدم خوریت رو باش چیزی بخوری یا این که بذاری سر طاقچه برای یادگاری از سفرت به سرزمین آدم خوارا.

نتونستم آخرش پویا را قانع کنم که یه همچین یادگاری ای از سووا*، پایتخت فیجی، لازم داریم، با این که به نظرم جسم فوق العاده هیجان انگیزی به نظر می رسید. حتی با این که قول دادم جلوی چشم نباشه، بازم حاضر نشد و ورود یه همچین چیزی را به خونه اصلا دوست نداشت.

نه این که من گوشت آدم تا حالا امتحان کردم یا دوست دارم، گرچه می دونم چه مزه ای می ده. یه فیجیایی که ما رو برد به یه غار آدمخواری،‌ گفت که پدربزرگش بهش گفته که پدربزرگش گفته بوده که مزه ی گوشت خوک می ده.  احتمالا اون بابابزرگه دیگه از آخرین سری آدمهای آدم خوار فیجی بوده. صد و پنجاه سال پیش. ولی چنگاله رو دوست داشتم بخرم. چون جسم خاصی بود. صرف این حجم تعجبی که این جسم با خودش حمل می کنه.
بعد از این که جنابان آقایون انگلیسی می ریزن توی جزیره های فیجی و خوب قاعدتا می کشن و می برن و بی خانمان می کنن و مسیحی می کنن و اینا، یه سری فیجیایی خیلی سمج پناه می برن به یه غاری. توی اون غار تا سال ها از دست انگلیسی ها و مسیحی شدن جون سال به در می برند. غاره توی جنگل های استوایی پنهان بوده و هیچکی پیداشون نمی کرده و یکی دو انگلیسی زرنگی هم که  بالاخره غارو پیدا کردند، از شکم مردهای قبیله سر در آوردند و احتمالا کاسه های سرشون تبدیل شده به ظرف نوشیدن «کاوا». این غار الان یکی از جاهای مهم دیدنی شهر سینگاتوکا** نزدیک نَندی*** هست. سالانه یه عالمه توریست میرن اونجا تا ببینن ما آدما توی چه جور جایی خودمون رو می خوردیم. ما هم با یه تور رفتیم غار رو ببینیم.

با یه مینی بوس به سمت مقصد حرکت کردیم و سر راه توی یه دهکده، توی یه خونه ی فیجیایی با سقف حصیری، توقف کردیم. زن خونه به غیر از کار توریست داری و اینا، شغلش تنباکو پیچی بود. تنباکو هم از سوغات انگلیسی هاست.

 توی خونه طی مراسم مخصوص نوشیدن کاوا،‌ کاوا نوشیدیم. کاوا نوشیدنی مخدری هست که از ریشه ی یه گیاه درست می شه و در مراسم ویژه ی فیجیایی نوشیده می شده. همچین بفهمی نفهمی یه کم منگت می کنه و کل چک و چونه ات هم بی حس می شه. رؤسای قبیله ها موقع صحبتای  مهم و این جور چیز،ا به هم کاوا تعارف می کردند و زن ها و بچه ها اصلا حق نوشیدن کاوا رو نداشتند. خوب ماها توریست بودیم و می خوردیم. توی کاسه هایی از پوست نارگیل بهمون تعارف می  کردند. دو دستمون رو محکم به هم می کوبیدم می گفتیم «بولا» و می خوردیم. مزه ی  خاک می داد. ظرفهایی که برای ما از پوست نارگیل بود، راست راستکیش از کله ی آدم بوده. 

بعد از مراسم کاوا نوشی، دوباره سوار مینی بوس شدیم و مسیرمون به سمت غار رو ادامه دادیم. سرپرست تور گفت که بعد از عبور از رودخونه باید بدون فاصله با اون پیاده روی کنیم تا به غار برسیم. گفت: «دقت کنید و بی نظمی نکنید و گرنه هر کی بی نظمی کرد می خوریمش.» و بعد توضیح داد زیاد لازم نیست نگران باشیم چون که شکلات قهوه ای را بیشتر از شکلات سفید دوست دارند. مسافرای مینی بوس، به غیر از ما، همه استرالیایی سفید پوست بودند. سرپرست تور و راننده فیجیایی بودند و مثل همه فیجیایی ها رنگ پوستشان قهوه ای و درباره خوردن آدم، مزه می پروندند.

کلا قضیه را به شوخی برگزار می کردند و اصلا شرمی از این داستان آدم خوری توی رفتارشون نمی دیدم.انگار به عنوان تاریخ قبولش کرده بودند و به اندازه ی کافی به زندگی الانشون افتخار می کردند که از اون خجالت نکشند.

یه جایی کنار رودخونه توقف کردیم و سوار کَلَک شدیم و رفتیم پایین رودخونه. بعد یه مسیر حدود دو کیلومتری را پیاده روی کردیم تا رسیدیم به در غار. غار دهنه ی بزرگی داشت و حرکت توی غار نسبتا راحت بود. تا جایی که به شکاف نسبتا تنگی می رسیدی که بهش می گفتن دهنه ی زن حامله،‌ از اون نظر که زن حامله نمی تونه رد بشه بس که تنگه.  و بعد از مدتی می رسیدی به قسمت اصلی مسکونی غار. سرپرست تور با چراغ قوه ی بزرگش، کوره ی آدم پزی، سکوی شکستن جمجه و محل خوردن آدم را بهمون نشون داد و من همه اش را در حین استفاده تصور کردم.

سرپرست گفت که یه زوج آمریکایی مراسم ازدواجشون رو اینجا برگزار کردن. من که هرچی فکر کردم نتونستم بفهمم چرا آدم باید یه همچی کاری بکنه. شاید عروس دوماد به خوردن هم علاقه ی خاصی داشتند. یا مثلا دوماد همش به عروس می گفته بخورمتا و از اونجا این ایده زده به کلشون.  ولی از همه با مزه تر اون مرد انگلیسی بود که خورده شد. آقایون قبیله یه تلاش ناموفقی هم کردند که کفش چرمی اش را هم بخورن. کفش نصفه ی یارو الان توی موزه ی سووا هست.

توی بعضی از مراسمشون حتما باید گوشت آدم مصرف می شده. یه چیزی مثل شوید پلو ماهیِ شب عید ما که اصلا رد خور نداره. و اگه برای اون مراسم دشمن دم دستشون نبوده، طبق لیست سیاهی که از خطاکارای قبیله داشتند، به نوبت افراد خود قبیله رو می خوردند. خب رسم بوده و لازم الاجرا.
البته سرپرست گفت که گوشت آدم به عنوان غذا استفاده نمی شده و همیشه در مراسم خاصی مصرف می شده. یعنی اگه اون جناب انگلیسی خوش موقع پیداش نشده بوده،‌ یه مدتی نگهش داشتند تا موقعش برسه و سر جشن یا مراسم جمجمه جناب رو خرد کردند و تکه تکه اش کردند و تمیز کردند و پختند و بعد خوردند.

این که کی کجا رو بخوره هم داستانی داشته. مثلا مرد پیر دانای قبیله، مغز رو می خورده و دلاور قلب رو. حالا دیگه نمی دونم چند جور روش طبخ داشتند و ادویه می زدند یا نه و یا مثلا همش کباب می کردند یا گاهی خورشت و کتلت و کوفته و این چیزا هم می پختند. یا مثلا گوشت رو توی آبلیمو می خوابوندن و کباب برگ می پختند یا کوبیده اش می کردند. و آیا با ریحون بیشتر می چسبیده یا پیاز و دوغ یا شایدم کاوا.

یکی از دوستای خوبم داره گیاه خوار می شه و دلیلش هم مثل خیلی از گیاه خوارای دیگه وضعیت پر از زجر حیوونا توی کشتارگاه هاست. گرچه با خود خوردن گوشت حیوونا مشکلی نداره. من هم با خوردن گوشت حیوونا مشکلی ندارم و حداقل الان فکر می کنم که به عنوان یه حیوان گوشت خوار، حالا گیرم متمدن، حق خوردن جسم بقیه حیوونا رو دارم ولی به هیچ وجه معتقد نیستم که می تونیم شکنجه شون بدیم  و زندگی پر از درد و رنجی براشون ایجاد کنیم فقط به این دلیل که اینطوری تولید بیشتر و راحت تر می شه و گوشت ارزونتر.

این داستان فیجی از وقتی که این دوستم گفت که داره گیاه خوار می شه به یادم اومده. هی فکر میکنم شاید ۱۵۰ سال دیگه آدما تور بذارن و برن کشتارگاه ها رو ببینن و از توحش آدم امروزی تعجب کنند. شاید حتی توی مغازه های سوغاتی فروشی، کارد استیک و سیخ کباب و گوشت کوب و ساتور رو به عنوان چیزهایی خیلی عجیب بفروشند. واقعیتش اینه که من همین الان هم که هر از گاهی خبری از کشتارگاه ها و مرغداری ها به گوشم می رسه بسیار غمزده و متعجب می شم. ولی یه جورایی دلم نمی خواد بین اون مرغی که توی قفس هایی که به زحمت جایی برای حرکت داره و پر به تنش نمی مونه و زرشک پلو با مرغم ارتباطی برقرار کنم. اصلا حالشو ندارم گیاه خوار شم و یا بشم مدافع حقوق حیوانات. عجب!

-----------------------------------
* Suva
*Sigatoka 
خوانده می شود سینگاتوکا
*** Nadi
خوانده می شود نَندی

۱۳۹۱ فروردین ۱۹, شنبه

دانش

دانش چیز عجیبی است. نگاه را عوض می کند. گاهی می تواند زیبایی دیدن را از بین ببرد. دلیلش این است که اسرارآمیزی را با خود می برد. سحرآمیزی که نباشد، زیبایی کمتر می شود.  نادانستن نظمِ چیزی، یک وقت هایی، سحرآمیزش می کند. دوبارش برای خودم پیش آمده. یک بار وقتی صورت های فلکی را خواندم. دانستن صورت های فلکی، آسمان شب و ستاره های نا منظم و مستقلش را، برایم تبدیل کرد به مشتی نقطه های به هم پیوسته که با اسم های کاملا بی ربطی پیوند داشتند. خوب حالا گیرم اگر یک روزی وسط بیابان گم شدم، توانایی این را دارم که با نگاه کردن به این صورت های فلکی راهم را پیدا کنم. این کارِ دیگرِ دانش است. توانایی. نمی دانم می ارزید یا نه.

یک بار هم وقتی بود که مدل اریک برن،‌ والد،‌ بالغ،‌ کودک را یاد گرفتم. رفتارهای اسرارآمیز و گیج کننده ی آدم ها برایم تقسیم شد به والدانه، بالغانه و کودکانه یا یک ترکیبی از این سه تا. ارتباط آدم ها هم همین طور، شد ارتباط این سه با هم. دیگر کمتر گیج و مبهوت می شدم در برخورد و تحلیل آدم ها و خودم. این یکی خُب توانایی بهتری بود. توانایم کرد ولی معماگونگی حس آدم ها و ارتباطشان را برایم از بین برد.

یک دانش دیگر که گاهی فکرم را مشغول می کند، دانش پزشکان مردِ متخصص زنان است. گاهی فکر می کنم که همبستری با یک پزشک متخصص زنان چگونه می تواند باشد. یعنی دانش جزییات عضو تناسلی و دانستن اسم تمام رگ و پی اش،‌ می تواند سِحرش را بی معنا کند. شاید یک دکتر زنان، گاهی مثل من که از دانش ستاره شناسی ام لذت نمی برم،‌ از دانشش لذت نمی برد.

۱۳۹۱ فروردین ۱۳, یکشنبه

شاید وقتی دیگر

shohre_mj:چطوری؟ :)

hamidh:Bah bah Salaaam Khoobi?

shohre_mj: سلام خوبم تو خوبی؟

hamidh: Manam khoobam

shohre_mj: فارسی بنویس لطفا پینگلیش چشای منو باباقوری میکنه :)

hamidh: ها ها باشه

shohre_mj: مریم از ایران برگشت؟

hamidh: نه هنوز یه هفته دیگه برمیگرده

shohre_mj: دماغشو عمل کرد؟ چند وقت پیش باهاش حرف می زدم می گفت می خواد بره ایران عمل کنه

hamidh: نه بابا قرار عملشو کنسل کرد

shohre_mj: چرا؟ تصمیمش عوض شد؟

hamidh:تلفن...

shohre_mj:خب

hamidh:آره تصمیمش عوض شد لحظه آخر

shohre_mj: خب تو ناراحت شدی؟

hamidh: نه ناراحت نشدم

shohre_mj:   باید دلش راضی باشه آخه الکی نیست که
shohre_mj: تازه می گن خطر این هست که برای همیشه بویایی ات رو از دست بدی :|

hamidh: آره خب ولی یعنی من می گم که آدم یه تصمیمی که بگیره باید دیگه عملیش کنه

shohre_mj: اممم نمی دونم سخته
shohre_mj: اون کتابی رو که گفتی خریدم  شروع کردم بخونم  سخته خوندش بس که جمله های این فوکو درازه یه پاراگرافه بعضیاش

hamidh: درسته نوشته هاش گاهی خیلی روون نیست
 فوکو هست دیگه

hamidh:خوب دیگه چه خبر؟ چند تا عکس بفرست ببینم چه شکلی شدی؟ عوض شده قیافه ات یا نه

shohre_mj: صبر کن الان چند تا می فرستم

hamidh: هنوزم می دوی؟

shohre_mj: آره منتها زمستونه سرده می رم جیم روی ترد میل

hamidh: خیلی خوبه

shohre_mj: جالبیش اینه که کمتر می تونم بدوم
shohre_mj: از نظر مسافتی یعنی

hamidh: چند بار در هفته می ری

shohre_mj: می خوام سه بار برم ولی معمولا دوبار بیشتر نمیشه. ولی هر دفعه سعی می کنم یه ۴ کیلومتری برم و یه کم هم وزنه بزنم

hamidh: عالی. عکس چی شد پس

shohre_mj:  :) آهان بیا اینو ببین
shohre_mj:  اینو چند ماه پیش رفتیم گریت اوشن رد گرفتیم اون بزه اینقد بامزه بود

hamidh: صبر کن هنوز لود نشده


shohre_mj: بش علف می دادم از دستم می خورد بعد زبونش می خورد به دست آدم قلقلک می داد برای همین دارم اینجوری غش غش می خندم منم بس که قلقلکیم

hamidh:  آره شکمت ولی یه کمی انگار بزرگ شده ها

shohre_mj: اممم آره یه کم شاید ولی وزنی اضافه نکردم کلا
shohre_mj: این یکی هم داشتیم می رفتیم یک کلاب که قرار بود آهنگای ایرانی پخش کنند

hamidh:    داره لد می شه

shohre_mj: برای همین تیپ زدم

hamidh:    عجب دافی شدی اینجا ها

shohre_mj: داف دیگه چیه :(

hamidh:    داف دیگه
hamidh: تعریفه یعنی

shohre_mj: راستش من از این کلمه زیاد خوشم نمیاد

hamidh:  چرا؟ خوب یعنی خیلی خوشگل و اینا 

shohre_mj: چرا تو اصلا اینطوری حرف می زنی؟ یه جور بدی. آدمو ناراحت می کنه

hamidh:    ببخشید آخه چرا ناراحت شدی؟ من می خواستم تعریف کنم ازت

shohre_mj: بذار من یه چیزی رو روشن کنم

hamidh:    ای وای عصبانی نشو بابا

shohre_mj: عصبانی ام الان ببخشید اولا این که من هفته ای دو یا سه بار ورزش می کنم بنابراین نسبتا روی فرمم و عموما غذاهای سالم می خورم و سبزیجات زیاد

shohre_mj: اون یه ذره شیکمی هم که تنها چیزی بود که توی اون عکس دیدی قیمت از بین رفتنش اینه که من کلا با کیک و بستنی خدافظی کنم
shohre_mj: من ترجیح می دم که کیک و بستنی رو بخورم و اون یه ذره شیکم رو هم داشته باشم و اگه فکر می کنی من برای خوشایند مردایی مثل تو حاضرم همش استرس خوردن داشته باشم و با خوردن هر چیز خوشمزه ای احساس گناه کنم  باید بهت بگم که اون موقع هایی که هی می گی من دوست فمینیست دارم نمی فهمی چی می گی
shohre_mj: دومش هم این که اینجانب داف نیستم من شهره هستم و برای توصیف توقع ام خیلی بالاتر از کلمه ای مثل داف هست اونم از یه شاملو خون. گرچه یه چیزی مثل خوشگل و خوش تیپ توی این مورد این عکس کاملا جواب می داد اگه منظورت این بود

hamidh:    ای بابا حالا اینقدر توپت پر شد یه دفعه

shohre_mj: گوش کن یه چیز دیگه هم دارم می گم بعد تو حرف بزن

hamidh:    چشم

shohre_mj: و در ضمن اون مریم بیچاره حتما به خاطر فشار تو هست که اصلا به فکر عمل کردن دماغش افتاد
shohre_mj: این که از یه آدم توقع داشته باشی که برای زیبایی اش بره زیر تیغ جراحی به قیمت این که ممکن باشه تا آخر عمر بویایی اش رو از دست بده یا قیافه اش مثل خوک بشه توقع زیادی هست
shohre_mj: تو وقتی که با مریم ازدواج کردی همین شکلی بوده و پسندیدی و حق نداری که بعدا هوس کنی و تغییر بدی

hamidh: من ازش نخواستم باور کن  دختر خاله اش عمل کرد اونم به فکر افتاد

shohre_mj: تو پس چرا شاکی شدی که عملش رو کنسل کرد

hamidh: ای بابا گفتم که شاکی نشدم

shohre_mj: خوب اصلا حالا اون ول کن ببخشید من برای خودم بی خود قضاوت کردم
shohre_mj: ولی هنوز از بقیه رفتارات ناراحتم

hamidh: خوب منم از این رفتار تو ناراحتم اصلا چرا اینقدر حق به جانبی تو

shohre_mj: درسته حق به جانبم ولی واقعا فکر می کنم که حق به جانب من هست
shohre_mj: من یه عکس می فرستم برات که توش دارم غش غش می خندم یه بز بامزه خنده دار توشه یه کلبه قشنگ توی عکسه و یه کمی شکم من زده بیرون تو از بین این همه چیز فقط شیکم منو می بینی؟

hamidh: ببخشید بابا اشتباه کردم

shohre_mj:  از اون طرف من ناخودآگاه برای این که بت اثبات کنم که من خیلی هم شکمم گنده نیست و هیکلم خوبه برات یه عکس می فرستم که خوش قیافه به نظر برسم
shohre_mj: تو برمیگردی می گی عجب دافی هستی

hamidh: بابا این داف اصلا کلمه بدی نیست باور کن خوب تو یه خورده هم نگا کن که کی استفاده کرده

shohre_mj: کی استفاده کرده؟ دقیقا موضوع همینه دیگه
 کسی استفاده کرده که  اولین چیزی که از توی اون عکس می بینه شیکمه در ضمن تو خودت هم تا اونجایی که یادمه خیلی بی شکم نبودی
shohre_mj:  در واقع شکم من از مال تو خیلی کوچیکتره
shohre_mj: ولی لابد چون تو مردی فکر می کنی اشکال نداره ولی من چون زنم باید همش خوشگل باشم

hamidh: خوب نمی دونم بالاخره دنیا همیشه اینطوری بوده زنا خوشگلتر  از مردا بودن همیشه و بیشتر به سر و وضعشون می رسیدن

shohre_mj: به! اینم شد دلیل ببین بی خیال این بحث خیلی پیچیده است شاید یه بار اومدی ملبورن یا من اومدم پرث نشستیم با هم حرف زدیم
shohre_mj: دنیا رو از دید یه زن نگاه کن یه زنی که آدمه مثل تو و بستنی دوست داره و خیلی وقتا هم حالشو نداره و یا اصلا براش مهم نیست که خوشگل باشه
 همونطوری که خودت اون بار گفتی که گاهی یه هفته می گذره و یه بار هم توی آینه نگا نمی کنی و ریش هم نمی زنی

hamidh: حالا تو که گوش هم نمی دی الان اگه بخوایم حرف هم بزنیم

shohre_mj: درسته کاملا الان من خیلی عصبانی ام و ترجیح می دم دیگه حرف نزم
shohre_mj:  یه وقت دیگه

hamidh:باشه  پس فعلا خداحافظ تا بعد

----------------------------------
اسم ها در این داستان اسم های واقعی نیستند  و برای حفظ هویت اشخاص تغییر داده شده اند *

۱۳۹۱ فروردین ۶, یکشنبه

مهاجران

همین طور که ایستاده بودیم بغلش کردم. سرش را گذاشتم روی سینه ام و دست روی موهایش کشیدم. قدش خیلی کوتاه تر از آن است که سرش به شانه ام برسد.  چند ثانیه ای گریه کرد و از بغلم بیرون آمد. هوای مرطوب و تازه ی جنگل نوازش می داد و بوی درخت های اکالیپتوس که بعد باران مثل لیمو می شود دلپذیر بود. رفت عقب و همین طور با هق هق گفت:‌ «دیگه حالم به هم می خوره شهره،  خسته شدم شهره.» تلفظش از اسمم را دوست دارم. درست و کامل هه ی وسطش را می گوید و مثل انگلیسی زبان ها شُره صدایم نمی کند.

سعی کردم دلداریش دهم و بهش بفهمانم که می دانم چه چیزی را دارد تحمل می کند. چقدر دلداری دادن در برابر مسئله ای به این پیچیدگی سخت است و هر چه تلاش کنی باز هم مسخره و ناکارآمد به نظر می رسد. با سختی و پر از اشتباه های انگلیسی سعی کردم که بگویم:‌ «کاملا می فهمم چی می گی، خیلی سخته و تمام این فشارا کمابیش برای من هم بوده. فقط این فشارایی که الان داره به تو می یاد برای من از یک سال پیش که به استرالیا اومدم بود. برای تو با یک سالی تعویق پیش آمده. چون سال اولش  را به عاشقی و یاد گرفتن زبان گذروندی.»

نفهمید یا نشنید چه گفتم و دوباره شروع کرد حرف هایی را که دو دقیقه پیش زده بود برایم باز گو کند، فقط این بار با گریه. آدم گاهی بعضی چیزها را دوبار تکرار می کند. انگار که می خواهد مطمئن شود که طرف حرفش را فهمیده یا این که می خواهد آرامشی را که از توصیف دردش به دست می آورد یک بار دیگر تجربه کند.


«همش می پرسند، اینجا رو دوست داری و عاشق اینند که من بگم آره اینجا رو خیلی دوست دارم. عاشق اینند که من از برزیل بد بگم و براشون تعریف کنم که اونجا خیلی جای وحشتناکی هست. ولی من کشور خودم رو هم دوست دارم.  زندگی من توی سائوپائولو خیلی خوب بود. همش فکر می کنند که اونجا خیلی جای بدی هست برای زندگی و انگار که من داشتم از گشنگی می مردم.  برزیل هیچ مشکلی نیست و من فقط به خاطر مت اومدم اینجا. دایم می پرسند حتما زندگی توی استرالیا با برزیل خیلی فرق داره. ولی فرق نداره اونجا هم زندگی مثل همین جاست.»  و من درست می فهمیدم چه می گوید. درد دلش را می فهمیدم.
 می دانستم که خیلی از چیزهایی که می گفت درست نبود.  این را از روی حرف های خودش  می دانستم. می دانستم زندگی در برزیل با استرالیا فرق دارد.

آن روزی که  با هم در خیابان قدم می زدیم و من  صد دلار پول از عابربانک گرفتم و همین طور که پول دستم بود راه افتادم. و او به من گفت که در برزیل به هیچ وجه نمی توانی اینطور  پول دستت بگیری و راه بروی چون در کمتر از چند ثانیه پول از دستت قاپیده شده و رفته. و آن روز که برایم گفته بود که برزیلی ها هر روز برنج و لوبیا می خورند و تاکید کرده بود که هر روزِ هر روز و این با غذای یک استرالیایی متوسط که هرروز هر روز گوشت می خورد فرق دارد. برایم گفته بود که ماشین برایش خیلی گران بود و برای همین در استرالیا رانندگی را یاد گرفته بود و ماشین خریده بود.

با این همه می دانستم چه می گوید. این مشکل که گاهی بین یک مهاجر و یک شهروند استرالیایی پیش می آید را می شناختم. این مشکل چند وجهی و پیچیده یک وجه خیلی ساده دارد. من مهاجر، تمام وجودم اعتراف به این است که نمی توانستم در کشورم زندگی کنم. اقرار به این است که کشور تویِ شهروند جای بهتری است و من آرزوی زیستن در کشور تو را داشتم و برای همین از هفت خوان مهاجرت گذشتم تا اینجا زندگی کنم.

ولی مهاجر دوست ندارد که این موضوع را به زبان بیاورد و اصلا دوست ندارد که شهروند این موضوع را بداند و به یک ترفند خیلی ساده دست می زند و آن یادآوری خوبی های کشورش است. نه فقط برای شهروند، حتی برای خودش. خودش هم گاهی یادش می رود که چرا خودش را آواره ی یک کشور غریبه کرده و وقتی که از کشورش با شهروند حرف می زند، همه اش حرف چیزهای بی نظیر و رمانتیکِ کشور عزیزش است و از آن بدتر،‌ بدی های استرالیا. هزار و یک جور ایراد بنی اسراییلی  از کشور مهاجر پذیر.

از آن طرف استرالیایی بیچاره که به خاطر کشور جوانش آن چنان اعتماد به نفسی هم ندارد،‌ در برابر این همه راز و رمزی که کشورهایی با تاریخ های چند هزار ساله دارند، کم می آورد و در حالتی ناباوری از این که کشورش آنچنان جای فوق العاده ای هم نیست، دنبال اعتراف گیری می گردد. خوب او هم کشورش را دوست دارد و از گوش دادن به ایرادهای مهاجرها خسته شده.

نتیجه می شود این. که ژولینا توی بغل من گریه کند و بگوید که زندگی در استرالیا مثل زندگی در برزیل است و اصلا هیچ فرقی ندارد.  همیشه ژولیانا ‌صدایش می زنم نه جولیانا آنطور که انگلیسی زبان ها صدایش می زنند،‌ این طور بیشتر دوست دارد و  گاهی هم آمیگا،‌ به پرتقالی یعنی رفیق. وقتی که تازه آمده بودم استرالیا، دو ماهی در یک رستوران ظرف شستم و همانجا با او و شوهر استرالیایی اش دوست شدم. ژولینا آن موقع گارسون رستوران بود و الان از بهترین دانشگاه استرالیا، لیسانس شیمی دارد.

باز شروع کردم به دست و پا زدن برای دلداری.

گفتم: «آره من هم این رفتار را دیدم ازشون. خیلی  هاشون دوست دارن که فکر کنند که استرالیا بهترین جای دنیاست و  بیشتر کشورهای دنیا خیلی جاهای مزخرفی هست و آرزوی هر کسی هست که توی استرالیا زندگی کنه. به خصوص اون هاییشون که تا حالا پاشون رو بیرون از استرالیا نگذاشتند.»

صدای خنده مردهایمان که از ما عقب تر بودند را شنیدیم. دستم را انداختم روی شانه ی ژولیانا و با هم شروع به قدم زدن کردیم. ژولیانا اشک هایش را پاک کرد. گفت: «به به عجب هوای خوبی. ولی توی ملبورن همش دستای من خشک می شه. دایم باید مرطوب کننده بزنم.»

۱۳۹۰ اسفند ۲۶, جمعه

کیسه کیسه

منِ ساده لوح چه دل خوش بودم به تصورم از خنده هایشان،‌ لبخندهایشان و نگاههایشان. ولی همه اش تصویرهای ذهن من بود و به خاطر ناشناختن فقر و عمق سیاهی اش. 

بچه که بودم اسباب بازی هایم بود به تعداد انگشتان دو دست، چند تا بیشتر یا کمتر. خیلی دیگر از هم سن هایم هم همین طور بودند. دو تا عروسک،‌ یک مشت حیوان پلاستیکی،‌ چندتایی ماشین،‌  یک دسته کاسه بشقاب و یک مشت صدف که خودم از کنار دریا جمع کرده بودم و تعداد زیادی حیوان های کاغذی که از روی کتاب های کاغذبازی کانون درست کرده بودم. برای یکی دو نسل بعد از من ولی قضیه فرق داشت. اتاق هایشان کمدهایی داشت که پر از اسباب بازی بود. تعداد اسباب بازی هایشان بسیار بیشتر از آن بود که حتی هفته ای یکبار وقت کنند که به هرکدام سری بزنند و چاق سلامتی ای بکنند. 

در مهاجرت یک خانواده از بستگان، که دو تا بچه ی دوست داشتنی با چند تا کمدِ پر داشتند، یک سری اسباب بازی اضافه ماند. اسباب بازی هایی که قرعه ی مهاجرت به نامشان نیفتاده بود و برای دیگر بچه های فامیل هم جذاب نبودند. عروسک های بی لباس یا بی مو،‌ ماشین های شکسته،‌ تعداد زیادی اسباب بازی های تخم مرغ شانسی و کاسه بشقاب های پلاستیکی و خیلی چیزهای دیگر. اسباب بازی ها نزدیک بود  دور ریخته شوند. که من به این فکر رسیدم،  که آن ها را بین بچه های خیابانی قسمت کنیم. همان هایی که هر یک همبرگری که توی رستوران غروب روبروی پارک ملت می خوردم،‌ باید خودم را برای دیدنشان و آدامس خریدن یا نخریدن ازشان آماده می کردم. همه جا می دیدمشان ولی به خصوص بعد از غذا خوردن دیدنشان برایم غمی بزرگ بود و غروب پاتوقمان بود. و پارک ملت پر بود از بچه آدامسی. به خیال خودم با تقسیم اسباب بازی بینشان، خوشی هر چند کوتاه مدت برایشان درست می کردم و شاید می خواستم برای یک بار هم که شده، آن همبرگرها به من بچسبد.

با دوستی عزیز که ماشین داشت صحبت کردیم و حاضر شد که با هم توی شهر بچرخیم و اسباب بازی ها را تقسیم کنیم. چند روزی روی تعمیرشان وقت گذاشتم. برای عروسک های کچل،‌ مو چسباندم،‌  چشم و ابرو برای آن هایی که رنگ به صورتشان نمانده بود کشیدم. لباس دوختم. چرخ های ماشین ها را جفت و جور کردم و تقسیم بندی کردم توی کیسه های کوچک. سعی می کردم که عدالت را رعایت کنم، انگار که همه چیز دنیا عادلانه است و همین اسباب بازی های فکسنی من مانده که عدالت دنیا را تکمیل کند. پویا و من و مرجان سوار ماشین شدیم و شروع کردیم به چرخیدن در خیابان ها و هر کیسه ای که تحویل یکیشان می دادم بیشتر احساس نفهمی می کردم. حدود سی تا کیسه می شد که بعضی هاشان توی ذهنم مانده.

یکیشان توی خیابان ولی عصر،‌ با آن لباس کثیفش درست وسط پیاده رو نشسته بود و آدامس می فروخت. نزدیکش که شدم بی این که حرفی بزند دستش را که آدامسی در آن بود دراز کرد. تقریبا پنج ساله بود و چشم های بی فروغش و موهای روشنش هنوز توی ذهنم هست. کیسه اسباب بازی را باز کردم و ماشین قرمزی را از تویش در آوردم و با لبخند بهش دادم. منتظر لبخندش بودم و کمی فروغ در چشمانش، اقلا کمی. پسرک ماشین را از من گرفت و بهش نگاه کرد. دقیقا هیچ تغییری در حالت صورتش نداشت. هیچ تغییری و دوباره دستش را دراز کرد که آدامس را ازش بخرم.  خواستم کل کیسه اسباب بازی را بهش بدهم،‌ نمی گرفت. تنها برایش مهم بود که آدامس را بخرم. اسباب بازی می خواست چه کار. یعنی از آن مهمتر. اسباب بازی چه بود؟ بازی چه بود؟ درد داشت. نفهمی من درد داشت و فقر او که حتی نمی دانست اسباب بازی چیست و به چه درد می خورد درد داشت.

توی تجریش یکیشان را دیدم که فال می فروخت و کیسه را دادم. گرفت و مادرش را صدا زد. مادر زنی کولی بود. او که آمد همراهش سه زن کولی دیگر با بچه های قد و نیم قد که همه فال می فروختند پیدایشان شد. یکی یک کیسه بهشان دادم و از دستشان فرار کردم. همه اش را می خواستند، بچه ها نه، زن ها.

توی خیابان شریعتی پسری را دیدم که دوازده ساله بود. سعی کردم که چیزی مناسب سنش پیدا کنم و بهش دادم. شرمسار شد و من از شرمساری او شرمسار و باز هم احساس نفهمی کردم. این بچه فقط دوازده ساله به نظر می رسید ولی حتما به قدر یک آدم هیجده ساله سردی و گرمی روزگار کشیده بود. اسباب بازی به چه کارش؟

و او که زیر پل سید خندان بود و وقتی که کیسه را بهش دادم با اکراه قبول کرد و می خواست به من آدامس مجانی بدهد،‌ به جبران آن چند پاره اسباب بازی که قرار بود روانه ی سطل آشغال شوند. قلبم تیر می کشد.

آن روز فهمیدم‌،‌ برای بازی، اسباب بازی لازم نیست. برای بازی فراغت لازم است. خود من مگر همه اش چند تا اسباب بازی داشتم. چیزی که بود،‌ یک خانه ی امن و تا بخواهی وقت برای این که سیر کنی این دنیا را. از توی باغچه،‌ زیر درخت توت تا کنار رودخانه،‌ از ظرف و ظروف توی آشپزخانه و کبریت تا وسایل خیاطی مامان، از آسمان و زمین تا بدن خودت و همبازیت. شاید روزی فراغت را کیسه کیسه کردم و از بالا تا پایین ولی عصر و شریعتی،‌ بین بچه آدامسی ها تقسیم کردم.