صفحات

۱۳۹۱ آبان ۲۷, شنبه

زنانه

بعد از ۵ روز بودن در فضای مردانه بالاخره وارد محیطی زنانه می شدم. در استانبول مردها می سازند،‌ می پزند، مشتری جذب می کنند و می فروشند. تعداد زن ها در خیابان ها عموما از مردها کمتر است به خصوص حوالی جاهای توریستی. حمام زنانه را ولی زنان می چرخاندند. زنان چاق با انگلیسی محدود به چند ده کلمه. بعد از این که بلیط را از دختر بداخلاق دم در خریدم،‌ وارد محوطه ورودی حمام شدم. همه جا با چوب های جلازده با رنگ روشن ساخته شده بود. دور تا دور ایوانک هایی چوبی بود که ۶ - ۷ زن دلاک روی سکوهایش دراز کشیده بودند. بعضیشان هم چرت می زدند. با ورود من سه تاشان سر از روی بازویشان که بالش سرشان کرده بودند برداشتند و به من نگاه کردند. یکیشان به سختی از جایش بلند شد و به سمت من آمد.یک لُنگ به من داد با یک کیسه توری طلایی و یک جعبه طلایی که رویش نوشته بود کیسه و گفت
Upstairs, Locker, Change
از پله های چوبی دوار بالا رفتم و به رختکن های چوبی رسیدم. تمام لباسهایم را در آوردم و لنگ را از زیر بغلم دور خودم پیچیدم  و فکر کردم از لختی ام خجالت نمی کشم. مدت هاست که دیگر خجالت نمی کشم و برگشتم پایین
همان زن دلاک سراغم آمد و به حمام راهنمایی ام کرد. حمام بر خلاف تصورم پر از بخار نبود ولی همانطور که تصور کرده بودم تاریک بود و وهم انگیز. همه جا با سنگ های مرمر سفید بود. سقف گنبدی بلندی داشت با حفره های منظم. حفره ها را شیشه های محدب پوشانده بود. دور تا دور اتاقک های کوچکی بود. زیر سقف گنبدی یک سکوی مرمری هشت ضلعی بود که روی دو ضلع مجاورش دو زن خوابیده بودند و دو زن دلاک چاق با سینه های درشت آویزان داشتند می شستندشان. همه شان شورت های سیاه پوشیده بودند مشتری ها و دلاک ها. پیش خودم فکر کردم. کاش من هم یک شورت سیاه داشتم.
زن همراه من به ضلع مجاور یکی از زنان اشاره کرد و گفت
lie down
باید لُنگ را از دور خودم باز می کردم و پهن می کردم لب سکو و رویش می خوابیدم. نه از لختی اما از متفاوت بودن داشتم خجالت می کشیدم و لُنگ را باز کردم. که زن دلاک شروع کرد
lady lady
و به کیسه طلایی دستم و بعد به میان پاهایم اشاره کرد. که تازه فهمیدم آن کیسه طلایی محتوی چیست. شورت را پوشیدم و رو لنگم دراز کشیدم. زن دلاک من را ترک کرد. اسمش دریا بود. بقیه این طور صدایش می کردند با کسر دال. یکی دیگر از زنان دلاک که درحال شست و شو بود شروع کرد آواز ترکی بخواند. صدایش خوب بود و در حمام می پیچید. حس خوبی بود. و من همینطور دراز کشیده بودم. زن ها را نگاه می کردم. زن هایی که از قسمت خزینه بیرون می آمدند. یا به بخش سونا می رفتند. عریانی زنانگی در حالت کاملا غیر جنسی. بدن های معمولی و متفاوت با آن چه از زن تصویر شده. لاغر یا چاق. کمرهای با قوس و بدون قوس. سینه های بزرگ و کوچک. متقارن و نا متقارن. پوست های صاف یا چروک خورده. ۲۰ دقیقه ای آنجا خوابیده بودم تا دریا برگشت. و شروع به شستن من کرد. با کیسه. مثل ایرانی ها سفید آب استفاده نمی کنند و فقط با کیسه بدن را می شویند و من لذت می بردم از رسیدگی به بدنم. دریا پرسید
Spanish
گفتم:
Iranian
نفهمید.گفتم:
Iran
تکرار کرد
Iran, Iran
شستشوی کمر و پاها که تمام شد،‌ با دست به روی رانم زد که یعنی بچرخ. چرخیدم و روی بدنم را هم شست و نشستم تا دستهایم را بشوید. بعد از این که کیسه کشیدنش تمام شد شستشو با صابون را شروع کرد. صابون بوی خیلی خوب و قدیمی ای می داد. بوی زیتون و لیمو. کیسه سفید بزرگی را در آب صابون می کرد بعد سرش را می گرفت تا هوا در کیسه جمع شود و به آرامی هوا را با فشار از کیسه خارج می کرد که این کار باعث ایجاد کف می شد. بدنم را از کف می پوشاند و بعد با لیف می شست. تمام که شد به اتاقک کناری بردم و با شامپویی که بوی نارگیل می داد سرم را شست. با یک کاسه مسی از حوضک هایی که از سنگ مرمر بود آب بر می داشت و روی من می ریخت. شیرهای طلایی که سریشان نقش گل میخک بود توی حوض ها آب می ریختند. شستشوی سرم که تمام شد گفت
finish
لبخند زدم و تشکر کردم
گفت
?nice, nice
گفتم
perfect.
و اتاق خزینه را به من نشان داد. وارد اتاق خزینه شدم. تاریک بود. دو حوضک بود که یکی بزرگتر و عمیق تر بود و دیگری کوچکتر و کم عمق تر. وارد بزرگتری شدم. ته حوض پیدا نبود. ترسناک بود. عمق را نوشته بود ۱/۴ ولی وقتی ته آب پیدا نباشد فرقی نمی کند. بی دلیل جرات نداشتم در حوضک بایستم. انگار که اگر پا در قسمت سیاه می گذاشتم فرو می رفتم. به جن فکر کردم و داستان هایی که در کودکی در مورد جن و حمام شنیده بودم و فکر کردم این فضای وهم آمیز این طور داستان ها را هم می سازد. کلنجار و مبارزه با ترسم را کنار گذاشتم و به حوضک دیگر رفتم که کم عمق تر بود. شکل ذوزنقه ای عجیبش حس عجیبی در من ایجاد کرد. آبش هم داغتر بود. به گوشه حوض خزیدم و سعی کردم آرام بگیرم. چند سوسک کوچک روی دیوار نزدیک حوض راه می رفتند. همه جا خیلی تمیز بود و دیدن سوسک ها زیاد ناراحتم نکرد ولی بیشتر از چند دقیقه دوام نیاوردم و خزینه را ترک کردم . با یک حوله خشک تمیز خودم را خشک کردم.

قرار بود که ماساژ روغن بگیرم. پیش خودم فکر کردم اینقدر تمیز شده ام حیف است که بدنم را روغنی کنم ولی دوست داشتم تجربه را کامل کنم . زن ماساژور آمد که او هم چاق بود. اتاق ماساژ هم مثل حمام مرمری بود. یک تخت وسط اتاق بود که با یک پارچه یک بار مصرف پوشانده شده بود. قسمت سرش یک سوراخ بود. دمر روی تخت خوابیدم و صورتم از قسمت سوراخ بیرون آمد. بدنم را با حوله پوشاند. حوله را از هر قسمت را که می خواست ماساژ بدهد برمی داشت روغن می ریخت و با دو دست قویش ماساژ می داد. کل بدن را ماساژ داد و باز با ضربه به رانم به من فهماند که باید بچرخم. و روی بدن را ماساژ داد. همه جا را به غیر از سر سینه ها و عضو تناسلی. حتی صورتم را با یک کرم خوشبو و موهایم را با یک روغن معطر. با انگشت اشاره اش ضربه ی کوچکی سر دماغم زدو من چشمهایم را باز کردم. لبخند زد و من برخاستم
گفت
?nice
گفتم
perfect

برگشتم به رختکن. لباسهایم را پوشیدم. کوله ام را روی دوشم انداختم و با حس خوبی از تمیزی و سبکی به بازار استانبول رفتم

۱۳۹۱ آبان ۱۹, جمعه

چشمانش

نگاهش را می‌شناسم. می‌گویم. خودم را سانسور نمی‌کنم. نگاهش را می‌شناسم. راه رفتنش را می‌شناسم. می‌گویم. صادقانه می‌گویم. بگذار به همه‌شان بربخورد. بگذار ناراحت شوند. چشمهایش را می‌شناسم. و آن روز هم شناختم و اشتباه نکردم. وقتی که بی‌رضایت من یقه پیراهنم را با چشم‌هایش درید. وقتی مثل یک شی با من برخورد کرد و زل زد و برایش اصلا مهم نبود که احساسی که در من به وجود می‌آید،‌ احساس تعرض است. احساس ناامنی است. آزار است.

برای همین با این که پنج متری، در حال دویدن، ازش دور شده بودم، برگشتم و به انگلیسی پرسیدم چه گفتی؟ در حال دویدن که باشی،‌ گردش خونت بالا می‌رود. ماهیچه‌ها گرم و پرخون و بدنت آماده‌ی حمله است. انگار همان طور که اجداد شکارچیمان دنبال شکارشان می‌کرده‌اند. انگار همان طور که از دست حیوان درنده‌ای می‌گریخته‌اند. وقتی می‌دوی بر‌می‌گردی به همان حالت.

نفهمید چه گفتم. پرسید: « ?Vhat » دوبار به انگلیسی پرسیدم که چه گفتی. همین طور که گستاخانه به من نگاه می‌کرد به بغل دستی اش گفته بود: «اییینوووو!» می‌دانستم چه گفته، روش حمله کردنم این سوال بود. چه گفتی؟ از آن چه گفتی‌ها که معنی‌اش این است که چطور به خودت اجازه دادی که این حرف را بزنی. از آن چه گفتی‌های پر از خشم که جوابش فقط معذرت خواهی است.

پسری که طرف پرسش من بود، اصلا حرف نمی‌زد. حسابی ترسیده بود و سرش را کرده بود آن طرف. دکمه چراغ عابر پیاده را زده بود تا از خیابان رد شود. چشم‌ها و موهای روشن داشت و یک کاپشن سیاه پفی پوشیده بود با یک کوله پشتی. پسر همراه لاغر اندام و ریز هیکل بود و او بود که جواب سوال من را داد، به انگلیسی: «Perzhian, Perzhian» که یعنی چیزی که گفته به فارسی بوده. که یعنی مثلا حرف بدی نبوده.

شروع کردم به فارسی حرف بزنم. «بله،‌ می‌دونم. این جور کارا فقط از ایرانی‌ها برمیاد.»  پسر همراه نمی‌دانست خوشحال باشد از این که من ایرانی‌ام یا ناراحت.«ایرانی هستید؟» جواب سوالش را ندادم. فقط گفتم،‌ یا تقریبا فریاد زدم: «اینجا استرالیاست. اینجا به زن ها متلک نمی‌گویند. اینجا به زن‌ها زل نمی‌زنند.»
و دوباره سرش فریاد زدم: «فهمیدی؟ فهمیدی؟ اینجا استرالیاست.» پسر همراه به حالت معذرت خواهی‌ افتاده بود: «بله، بله.»

بربخورد. به همه‌تان بربخورد. ولی من چشم‌های مردان ایرانی را در ملبورن نمی‌خواهم. چشم‌های درنده‌ی گستاخ. چشم‌هایی که سال‌ها آرامش و خلوت من را در خیابان به هم زدند. چشم‌هایی که سال‌ها به حریم خصوصی‌ام تجاوز کرده‌اند. مردانِ اینجا به آدم زل نمی‌زنند. حتی نگاه نمی‌کنند. اگر سربزنگاه چشمت به چشمشان بیافتد و مچشان را بگیری که داشتند نگاهت می‌کرده‌اند،‌ جز حالت شرمساری برایشان نیست. آرام چشمشان را برمی‌گردانند. که یعنی تلاقی چشممان کاملا اتفاقی بوده،‌ که یعنی من به حریم تو تجاوز نکرده‌‌ام. 

سال‌هاست که من در خیابان‌ها می‌دوم. و سال‌هاست که مردها نگاهم نمی‌کنند. آن روز،‌ وقتی که دوباره شروع به دویدن کردم،‌ یاد دویدن کنار زاینده‌رود افتادم. که انگار من یک موزه‌ی متحرک بودم که مردها باید حسابی سیر می‌کردندم. که باید اظهار نظر می‌کردند.

بربخورد. به همه‌تان بربخورد. ولی من چشمان مردان ایرانی را در ملبورن نمی‌خواهم. مردان ایرانی،‌ لطفا وقتی که به ملبورن می‌آیید،‌ چشمانتان را نیاورید. اینجا‌ چشمان باحیایی که نظربازی هم بلدند پیدا می‌شود. آن چشمان گستاختان را لازم ندارید. اینجا «خارجی‌»اش هست.