یک
کمی نان را خمیر کرده بود و گلوله گلوله می کرد و می ریخت دور درخت جلوی خانه اش. خانه اش یک خانه ی چوبی معمولی استرالیایی است با دیوارهای سفید. چمن های خانه اش مرتب است. یک مگپای۱ کمی آن طرف تر از درخت منتظر بود و هی به چپ و راست قدم می زد. پرهای سیاه پرکلاغی اش توی آفتاب عصر پاییز برق می زد. نتوانستم بی توجه از کنارشان بگذرم.
منتظر ایستادم تا نان خرد کردنش را تمام کند. پرسیدم: «چقدر وقته که بهش غذا می دید؟» هیکل نحیف و خمیده اش با موهای سفید سفیدش و دستش که بانداژ کرده بود ترکیب دوست داشتنی ای را به وجود آورده بود. جوری که دلت می خواست در آغوشش بگیری، مادربزرگ پیر را. با لهجه یک زن پیر استرالیایی با کمی احساس غرور گفت: «خیلی وقته.» و خوشحال از این که شنونده ای برای داستان دوستی اش با یک مگپای پیدا کرده ادامه داد که: «بعضی صبحها میاد در خونه ام رو می زنه که بیام بهش غذا بدم.» به گلدان هایی که دور تا دور خانه اش چیده بود و انواع گل ها را توش کاشته بود اشاره کرد و گفت: «گاهی میاد و توی این گلدونا می شینه و منتظر من می شه تا بیام. بعضی وقتا دوستش۲ را هم با خودش میاره. امروز تنهاست.»
مگپای نگران بود و سراغ غذاها نمی رفت. از درخت و غذاها دور شده بود و توی حیاط خانه قدم می زد. پیرزن رویش را به سمت مگپای کرد و گفت: «نگران نباش مگی. هیچ کی با تو کاری نداری. نگران نباش عزیزم.» چشمهای گرد و قهوه ای مگپای انگار که از نگرانی گردتر شده بود و بی صبرانه منتظر بود که من بروم. گفتم: «مگی صدایش می کنی؟» گفت آره. اسم جفتش را پرسیدم. گفت: «بهش می گم رفیق. ازش می پرسم رفیقت کجاست؟ امروز رفیقت را نیاوردی؟» و خندید. خندیدم. گفتم: «مگی خیلی اسم بامزه ایه.» لبخند زد و گفت:«خیلی حس خوبی هست که با یک پرنده دوست باشی.» گفتم: «حتما همین طوره. عالیه. آدم اصلا فکر نمی کنه که یک مگپای با آدما دوست بشه.» مگی هنوز بی قراری می کرد. گفتم: «فکر می کنم که بهتره من برم تا مگی هم بره غذاشو بخوره» لبخند زد و گفت شب خوبی داشته باشی. گفتم: «شما هم همینطور. می بینمتون.»
شِلی با دوست پسرِ استرالیاییِ فیجیایی- هندی تبارش در شهر تورکِی، در صد کیلومتری ملبورن، زندگی می کند. خودش استرالیایی سفید پوست است با پدر استرالیایی ایرلندی تبار و مادر استرالیایی انگلیسی تبار. زبان شناسی خوانده و هفته ای دوبار به ملبورن می آید تا در یک انتشاراتی در خیابان سنت کیلدا کار کند.
برایم گفت که در حیاط خانه ی یک چهارم هکتاریشان در تورکی دو خوک بزرگ کرده است. گفت که روزی دوبار باید برایشان غذا می ریخته و آبشان را دایم عوض میکرده تا تمیز بماند. برایم گفت که خوک ها بر خلاف تصور همه، از جایِ خیس و گِلی خوششان نمی آید و باید جایشان همیشه خشک باشد و آب کثیف را اصلا دوست ندارند و اصلا اضافه تر از نیازشان غذا نمی خورند. برایم گفت که خوک هایش مثل همه ی خوک ها موجودات باهوشی بودند. گفت که غذایشان را از میوه و سبزیجات ارزان میوه فروشی برایشان می خریده و هیچ وقت پس مانده ی غذا به آن ها نمی داده. گفت که خوراندن پس مانده و گوشت به خوک ها غیرقانونی است.
گفت که قصاب آمد در خانه و خوک ها را برایش سربرید و تمیز کرد و تکه تکه کرد و شلی گوشت ها را در فریزر گذاشت. شلی گفت که روش نگهداری خوک در کشتارگاه ها بسیار غیر انسانی است برای همین خودش خوک ها را بزرگ کرده. گفت که سال دیگر هم دوباره اینکار را می کند. گفت فعلا پنج مرغ در حیاط دارد که دوتایشان را برای تخم گذاری نگه می دارد و سه تای دیگر را به زودی برای گوشتشان می کشد. شرایط مرغ ها هم در مرغداری ها بهتر از خوک ها نیست.
خیلی خوشحال شدم وقتی فهمیدم اِسنُوی پیدا شده. از چند روز پیش که گم شده بود، هر روز عصر، راجِر حدود ساعت شش به حیاطشان می آمد و برای پنج دقیقه ای صدایش می کرد: «اسنوی! اسنوی!» شاید ساعت شش همان ساعتی است که هر روز برای اسنوی قوطی کنسروش را باز می کرد. پارسال مادر اسنوی گم شد، اسمش یادم نیست. ولی پارسال هم راجر خیلی غمگین شد، از گم شدن گربه اش. امسال ولی خیلی برقرار تر شده. از پویا پرسیده بود که می توانیم برایش چند تا کاغذ پرینت کنیم تا به در و دیوار محله بچسباند و ما پرینترمان خراب بود. و من هرروز که از سرکار می آمدم می خواستم پرینتر را درست کنم ولی فرصت نمی کردم. ولی حالا دیگر می توانم بعد از یک هفته ای با خیال راحت بخوابم و به پرینتر و اسنوی فکر نکنم.
راجر با برادرش در همسایگی ما زندگی میکند. حدودا ۴۰ ساله است و سر و همسری ندارد. برادرش وینس حدودا ۵۰ ساله است و یک دوست دختر دارد که گاهی، بیشتر آخر هفته ها، در خانه راجر و وینس به سر می برد، ولی با آنها زندگی نمی کند.
روز اولی که به این خانه آمدیم، حدود دوسال پیش، با راجر از سر دیوار نیم متری بین حیاط ها مشغول معرفی شدیم. راجر بعد از معرفی خودش بن را معرفی کرد. و گفت که بسیار بی آزار و بی سر و صداست و اصلا پارس نمی کند، ولی فقط وقتی رعد و برق می شود زوزه می کشد. رعد و برق ناراحتش می کرد گویی. سگ پیری بود. پارسال بن مرد و راجر با چشمانِ پر از اشک، خبر مرگ بن را به ما داد.
مادر اسنوی آمده بود که جای خالی بن را به نوعی پر کند و اگر به خاطر اسنوی، که در خانه ی راجر متولد شد، نبود بعد از گم شدنش به راجر خیلی سخت می گذشت. ولی گم شدن اسنوی، که با نبود مادرش تنها حیوان خانه است، حتما به اندازه مرگ بن، برای راجر سخت بوده و پیدا شدنش واقعا مسرت بخش.
خبر پیدا شدنش را با خوشحالی به پویا داده بود و گفته بود که کنسروش را در عرض چند دقیقه بلعیده بود و از این موضوع به این نتیجه رسیده بود که هر جا که بوده اصلا بهش غذا نداده اند. همین الان دارد توی حیاط ما خرامان خرامان راه می رود و موهای سفیدِ سفیدش توی آفتاب انگار می درخشد. دمش را هی گرد می کند و باز می کند و گرد می کند و باز می کند. از بچگی، این کار گربه را نشانه ی خرسندی اش می دانستم. حتما اسنوی هم دلش برای راجر تنگ شده بود و از برگشتش به روزمرگی اش و آب و غذای سرجایش هست که حسابی شنگول است.
بینندگان عزیز، از این که اخبار ورزشی امروز ای.بی. سی ۲۴ را تماشا کردید ممنونم. من آماندا شلاله هستم و فردا در همین ساعت دوباره می بینمتان.»
----------------------------------
۱ مگپایِ استرالیایی، پرنده ی بومی استرالیاست و ظاهرش شبیه به زاغ است ولی درواقع از گونه ی کلاغ ها یا زاغ ها نیست و آوازی بسیار پیچیده دارد.
۲ در اینجا کلمه mate را استفاده کرد. این کلمه معادل دوست و رفیق هست و یکی از خصوصیات لهجه ی استرالیایی استفاده ی زیاد از این کلمه است.
* نام اشخاص تغییر داده شده اند.
کمی نان را خمیر کرده بود و گلوله گلوله می کرد و می ریخت دور درخت جلوی خانه اش. خانه اش یک خانه ی چوبی معمولی استرالیایی است با دیوارهای سفید. چمن های خانه اش مرتب است. یک مگپای۱ کمی آن طرف تر از درخت منتظر بود و هی به چپ و راست قدم می زد. پرهای سیاه پرکلاغی اش توی آفتاب عصر پاییز برق می زد. نتوانستم بی توجه از کنارشان بگذرم.
منتظر ایستادم تا نان خرد کردنش را تمام کند. پرسیدم: «چقدر وقته که بهش غذا می دید؟» هیکل نحیف و خمیده اش با موهای سفید سفیدش و دستش که بانداژ کرده بود ترکیب دوست داشتنی ای را به وجود آورده بود. جوری که دلت می خواست در آغوشش بگیری، مادربزرگ پیر را. با لهجه یک زن پیر استرالیایی با کمی احساس غرور گفت: «خیلی وقته.» و خوشحال از این که شنونده ای برای داستان دوستی اش با یک مگپای پیدا کرده ادامه داد که: «بعضی صبحها میاد در خونه ام رو می زنه که بیام بهش غذا بدم.» به گلدان هایی که دور تا دور خانه اش چیده بود و انواع گل ها را توش کاشته بود اشاره کرد و گفت: «گاهی میاد و توی این گلدونا می شینه و منتظر من می شه تا بیام. بعضی وقتا دوستش۲ را هم با خودش میاره. امروز تنهاست.»
مگپای نگران بود و سراغ غذاها نمی رفت. از درخت و غذاها دور شده بود و توی حیاط خانه قدم می زد. پیرزن رویش را به سمت مگپای کرد و گفت: «نگران نباش مگی. هیچ کی با تو کاری نداری. نگران نباش عزیزم.» چشمهای گرد و قهوه ای مگپای انگار که از نگرانی گردتر شده بود و بی صبرانه منتظر بود که من بروم. گفتم: «مگی صدایش می کنی؟» گفت آره. اسم جفتش را پرسیدم. گفت: «بهش می گم رفیق. ازش می پرسم رفیقت کجاست؟ امروز رفیقت را نیاوردی؟» و خندید. خندیدم. گفتم: «مگی خیلی اسم بامزه ایه.» لبخند زد و گفت:«خیلی حس خوبی هست که با یک پرنده دوست باشی.» گفتم: «حتما همین طوره. عالیه. آدم اصلا فکر نمی کنه که یک مگپای با آدما دوست بشه.» مگی هنوز بی قراری می کرد. گفتم: «فکر می کنم که بهتره من برم تا مگی هم بره غذاشو بخوره» لبخند زد و گفت شب خوبی داشته باشی. گفتم: «شما هم همینطور. می بینمتون.»
***
دوشِلی با دوست پسرِ استرالیاییِ فیجیایی- هندی تبارش در شهر تورکِی، در صد کیلومتری ملبورن، زندگی می کند. خودش استرالیایی سفید پوست است با پدر استرالیایی ایرلندی تبار و مادر استرالیایی انگلیسی تبار. زبان شناسی خوانده و هفته ای دوبار به ملبورن می آید تا در یک انتشاراتی در خیابان سنت کیلدا کار کند.
برایم گفت که در حیاط خانه ی یک چهارم هکتاریشان در تورکی دو خوک بزرگ کرده است. گفت که روزی دوبار باید برایشان غذا می ریخته و آبشان را دایم عوض میکرده تا تمیز بماند. برایم گفت که خوک ها بر خلاف تصور همه، از جایِ خیس و گِلی خوششان نمی آید و باید جایشان همیشه خشک باشد و آب کثیف را اصلا دوست ندارند و اصلا اضافه تر از نیازشان غذا نمی خورند. برایم گفت که خوک هایش مثل همه ی خوک ها موجودات باهوشی بودند. گفت که غذایشان را از میوه و سبزیجات ارزان میوه فروشی برایشان می خریده و هیچ وقت پس مانده ی غذا به آن ها نمی داده. گفت که خوراندن پس مانده و گوشت به خوک ها غیرقانونی است.
گفت که قصاب آمد در خانه و خوک ها را برایش سربرید و تمیز کرد و تکه تکه کرد و شلی گوشت ها را در فریزر گذاشت. شلی گفت که روش نگهداری خوک در کشتارگاه ها بسیار غیر انسانی است برای همین خودش خوک ها را بزرگ کرده. گفت که سال دیگر هم دوباره اینکار را می کند. گفت فعلا پنج مرغ در حیاط دارد که دوتایشان را برای تخم گذاری نگه می دارد و سه تای دیگر را به زودی برای گوشتشان می کشد. شرایط مرغ ها هم در مرغداری ها بهتر از خوک ها نیست.
***
سهخیلی خوشحال شدم وقتی فهمیدم اِسنُوی پیدا شده. از چند روز پیش که گم شده بود، هر روز عصر، راجِر حدود ساعت شش به حیاطشان می آمد و برای پنج دقیقه ای صدایش می کرد: «اسنوی! اسنوی!» شاید ساعت شش همان ساعتی است که هر روز برای اسنوی قوطی کنسروش را باز می کرد. پارسال مادر اسنوی گم شد، اسمش یادم نیست. ولی پارسال هم راجر خیلی غمگین شد، از گم شدن گربه اش. امسال ولی خیلی برقرار تر شده. از پویا پرسیده بود که می توانیم برایش چند تا کاغذ پرینت کنیم تا به در و دیوار محله بچسباند و ما پرینترمان خراب بود. و من هرروز که از سرکار می آمدم می خواستم پرینتر را درست کنم ولی فرصت نمی کردم. ولی حالا دیگر می توانم بعد از یک هفته ای با خیال راحت بخوابم و به پرینتر و اسنوی فکر نکنم.
راجر با برادرش در همسایگی ما زندگی میکند. حدودا ۴۰ ساله است و سر و همسری ندارد. برادرش وینس حدودا ۵۰ ساله است و یک دوست دختر دارد که گاهی، بیشتر آخر هفته ها، در خانه راجر و وینس به سر می برد، ولی با آنها زندگی نمی کند.
روز اولی که به این خانه آمدیم، حدود دوسال پیش، با راجر از سر دیوار نیم متری بین حیاط ها مشغول معرفی شدیم. راجر بعد از معرفی خودش بن را معرفی کرد. و گفت که بسیار بی آزار و بی سر و صداست و اصلا پارس نمی کند، ولی فقط وقتی رعد و برق می شود زوزه می کشد. رعد و برق ناراحتش می کرد گویی. سگ پیری بود. پارسال بن مرد و راجر با چشمانِ پر از اشک، خبر مرگ بن را به ما داد.
مادر اسنوی آمده بود که جای خالی بن را به نوعی پر کند و اگر به خاطر اسنوی، که در خانه ی راجر متولد شد، نبود بعد از گم شدنش به راجر خیلی سخت می گذشت. ولی گم شدن اسنوی، که با نبود مادرش تنها حیوان خانه است، حتما به اندازه مرگ بن، برای راجر سخت بوده و پیدا شدنش واقعا مسرت بخش.
خبر پیدا شدنش را با خوشحالی به پویا داده بود و گفته بود که کنسروش را در عرض چند دقیقه بلعیده بود و از این موضوع به این نتیجه رسیده بود که هر جا که بوده اصلا بهش غذا نداده اند. همین الان دارد توی حیاط ما خرامان خرامان راه می رود و موهای سفیدِ سفیدش توی آفتاب انگار می درخشد. دمش را هی گرد می کند و باز می کند و گرد می کند و باز می کند. از بچگی، این کار گربه را نشانه ی خرسندی اش می دانستم. حتما اسنوی هم دلش برای راجر تنگ شده بود و از برگشتش به روزمرگی اش و آب و غذای سرجایش هست که حسابی شنگول است.
***
چهار
بهار است و فصل تخمگذاری و جوجهداری پرندهها. توی این فصل دوچرخه سوارها کلاهشان را با بندهای پلاستیکی مثل جوجه تیغی میکنند تا پرندههای والد به کلهشان حمله نکنند. دوچرخه سوارها از زیر درختها با سرعت رد میشوند و این کارشان پرندهها را جری میکند.
بهار است و فصل تخمگذاری و جوجهداری پرندهها. توی این فصل دوچرخه سوارها کلاهشان را با بندهای پلاستیکی مثل جوجه تیغی میکنند تا پرندههای والد به کلهشان حمله نکنند. دوچرخه سوارها از زیر درختها با سرعت رد میشوند و این کارشان پرندهها را جری میکند.
همین دیروز بود که دختر بچه دوازده - سیزده ساله را در کنار پارک دیدم که کز کرده بود و گریه میکرد. نزدیک شدم و ازش پرسیدم که چرا ناراحت است و او پرنده را که دورتر نشسته بود نشان داد و با هق هق گریه بعد از سه بار که نتوانست حرفش را شروع کرد از فرط هق هق، داستان را برایم گفت.
درست مثل دو سه روز قبل خودم که مگپای درست از دوسانتی سرم رد شده بود، چون که از زیر درختی که رویش جوجه داشت رد شده بودم. آدم کافی است که «پرندگان» هیچکاک را هم دیده باشد تا از ترس زهره ترک بشود. البته از آنجایی که تقریبا سالی یک بار برایم اتفاق میافتد نمیترسم که مثلا چشمم را در بیاورند مثل پرندگان هیچکاک، ولی خب هنوز هم آدم دلش یک دفعه هری میریزد وقتی یک چیز گنده با سرعت از بالای سرت رد شود. صدای سرعتش را میشنوی و بادش موهایت را تکان میدهد.
درست مثل دو سه روز قبل خودم که مگپای درست از دوسانتی سرم رد شده بود، چون که از زیر درختی که رویش جوجه داشت رد شده بودم. آدم کافی است که «پرندگان» هیچکاک را هم دیده باشد تا از ترس زهره ترک بشود. البته از آنجایی که تقریبا سالی یک بار برایم اتفاق میافتد نمیترسم که مثلا چشمم را در بیاورند مثل پرندگان هیچکاک، ولی خب هنوز هم آدم دلش یک دفعه هری میریزد وقتی یک چیز گنده با سرعت از بالای سرت رد شود. صدای سرعتش را میشنوی و بادش موهایت را تکان میدهد.
برای دختر بچه توضیح دادم که این پرندهها کارشان است و میخواهند از جوجههایشان مواظبت کنند. کلاه ژاکتش را تا بالای ابروهایش کشیده بود و همین طور که گریه میکرد و به سرش اشاره میکرد برایم توضیح میداد که پرنده از بالای کلهاش رد شده و من یک دفعه ترسیدم که نکند به بچه نک زده باشد و پرسیدم که خون میآید و اصلا پرنده به تو نک زده یا نه که گفت نه.
آن وقت همین امروز که داشتم میرفتم بقالی سر کوچه، که نمک بخرم، یک مگپای دوباره از بالای سرم رد شد. سرعتم را زیاد کردم ولی یک بار دیگر حمله کرد. تا حالا نشده بود که دوبار پشت سر هم به من حمله کنند. نمی فهمیدم که چرا آنقدر عصبانی بود. حداقل پنج تا درخت بعد از درخت اولی را رد کرده بودم که حملهی دوم را به من کرد.
بعد که نمک را خریدم و برگشتم، رفتم آن سمت خیابان، که از نزدیک لانهاش رد نشوم. پیادهروی آن سمت خیابان پارک بود و من توانستم برای احتیاط حدود ده متری از خیابان فاصله بگیرم. ولی دوباره آمد سراغم. با سرعت بیشتری از بالای سرم رد شد. قلبم به شدت میتپید و حسابی ترسیده بودم. چرا دست از سرم برنمیداشت. شروع به دویدن کردم. ولی پرنده دنبالم کرده بود. دوبار، سه بار، چهار بار به من حمله کرد. و من میدویدم. اخر مگر روی چند تا از این درختها جوجه داشت که این طور دنبالم کردهبود. کیف دستیام را بالای سرم میچرخاندم و میدویدم.
بعد که نمک را خریدم و برگشتم، رفتم آن سمت خیابان، که از نزدیک لانهاش رد نشوم. پیادهروی آن سمت خیابان پارک بود و من توانستم برای احتیاط حدود ده متری از خیابان فاصله بگیرم. ولی دوباره آمد سراغم. با سرعت بیشتری از بالای سرم رد شد. قلبم به شدت میتپید و حسابی ترسیده بودم. چرا دست از سرم برنمیداشت. شروع به دویدن کردم. ولی پرنده دنبالم کرده بود. دوبار، سه بار، چهار بار به من حمله کرد. و من میدویدم. اخر مگر روی چند تا از این درختها جوجه داشت که این طور دنبالم کردهبود. کیف دستیام را بالای سرم میچرخاندم و میدویدم.
حمله پنجمش را با فاصلهی زیادتری کرد و رفت و به نظر نمیآمد که دیگر بخواهد دنبالم بیاید. از ترسم، همین طور کیف به سر راه میرفتم.
وقتی داشتم از خیابان رد میشدم، دلیل عصبانیش را فهمیدم. جوجهاش وسط خیابان بود. در واقع جنازهی جوجهاش. ماشین از رویش رد شده بود. حتما داشته پرواز یاد میگرفته طفلکی که افتاده وسط خیابان. مادر بودن سخت است و این که یک غول بیشاخ و دم یک دفعه بچهات که تازه پرواز یاد گرفته بود را ازت بگیرد، باید دلخراشترین چیزی باشد که یک مادر میتواند به خود ببیند.
***
پنج
«... و دورهی اول سال ۲۰۱۳ به این صورت تمام میشود:
بمبافکنها کلاغها را شکست دادند. باراندازها و عقابها مساوی کردند، بولداگها شیرها را داغان کردند.، قوها از غولها بردند. خورشیدها در برابر قدیس «کیلدا» حاضر نشدند. شیاطین با فاصلهی زیادی قدرت را شکست دادند. مگپایها که قهرمان سال قبل نیز بودند کانگورها را حذف کردند و شاهینها به سختی از گربهها گذشتند.
بمبافکنها کلاغها را شکست دادند. باراندازها و عقابها مساوی کردند، بولداگها شیرها را داغان کردند.، قوها از غولها بردند. خورشیدها در برابر قدیس «کیلدا» حاضر نشدند. شیاطین با فاصلهی زیادی قدرت را شکست دادند. مگپایها که قهرمان سال قبل نیز بودند کانگورها را حذف کردند و شاهینها به سختی از گربهها گذشتند.
بینندگان عزیز، از این که اخبار ورزشی امروز ای.بی. سی ۲۴ را تماشا کردید ممنونم. من آماندا شلاله هستم و فردا در همین ساعت دوباره می بینمتان.»
----------------------------------
۱ مگپایِ استرالیایی، پرنده ی بومی استرالیاست و ظاهرش شبیه به زاغ است ولی درواقع از گونه ی کلاغ ها یا زاغ ها نیست و آوازی بسیار پیچیده دارد.
۲ در اینجا کلمه mate را استفاده کرد. این کلمه معادل دوست و رفیق هست و یکی از خصوصیات لهجه ی استرالیایی استفاده ی زیاد از این کلمه است.
* نام اشخاص تغییر داده شده اند.