زیر «نقطهی جی» از خانه ایستاده بودیم. خانه بازسازی شدهی یک خانهی قدیمیِ ویکتوریایی است. با نوسازی توسط یک معمار. حدود صدسال قدمت خانه است. خانههای ویکتوریایی محبوبیت خاصی در ملبورن دارند، با وجود معماری عجیبشان. خانههایی با عرض کم و طول زیاد با یک راهروی طولانی. در این جور خانههای ویکتوریایی در ملبورن، اتاقها پشت سر هم قرار دارند به جای کنار هم، بس که خانهها درازند. توی این خانه که ما مهمان بودیم، از در خانه که وارد راهرو میشوی، به ترتیب سمت چپ، اول اتاق خواب اصلی است، بعد اتاق خواب بچهها، بعد اتاق مطالعه، پشت سرش حمام و دستشویی، بعد آشپزخانه و آخرین اتاق، اتاق نشیمن که بعد از آن حیاط پشتی خانه است.
اتاق نشیمن با یک در تمام شیشهایِ کشویی از حیاط جدا میشود. این اتاق، بیشترین تغییر را در بازسازی خانه کرده، با یک طرح مدرن. در سقف اتاق، قوسی شبیه به دهانهی رحم ساخته شده. دهانهی رحم از در حیاط شروع میشود و به صورت قوسی شکل تا آخر اتاق نشیمن ادامه پیدا میکند. رحم به عنوان مهمترین عضو زنانه برای صاحبخانه اهمیت ویژهای دارد. در جای معادل نقطه جی در دهانهی رحم، یک لوستر کروی گلبهی رنگ آویزان کردهاند.
زیر همان لوستر ایستاده بودم و با «مارک» حرف میزدم. مارک از دوستان صاحبخانهها، «هلن» و«سوزی» است. مثل خیلی از مردهای استرالیایی سر حرف را که میخواست باز کند در مورد زیبایی زنان ایرانی حرف زد. هلن به مارک گفته بود که ما ایرانی هستیم. میتوانم تصور کنم که هلن بادی به غبغب انداخته و به این که مهمانیشان آنچنان سفیدِ سفید هم نیست و چند تا آدم از جاهای دیگر دنیا هم دارند پز داده و گفته دوستان ایرلندی و ایرانیمان هم میآیند.
حرفش را تایید کردم و گفتم که زنان ایرانی، مثل زنان جاهای دیگر دنیا، زیبایی خاص خودشان را دارند، که من متاسفانه زیاد از آن بهرهای ندارم و خندیدم. خندید و گفت نه اصلا اینطور نیست. گوشهی دهانش را پاک کرد و داشت فکر میکرد که چطور ادامه بدهد که حضور «جان» کارش را راحت کرد. جان هم مثل مارک حدودا چهل و پنج ساله است.
جان به گیلاس خالی من اشاره کرد و گفت: «میخوای برات پرش کنم؟» گفتم: «نه ممنون. دیگه نمیخورم. امشب نوبت منه که رانندگی کنم.» مارک دستش را گذاشت روی شانه جان و گفت: «جان را که میشناسی. پدر بچههاست.» لبخند زدم و گفتم:«بله. قبلا به هم معرفی شدهایم.» ادامه داد: «من و مارک بیست و پنج ساله که با هم دوستیم. الان هم با هم همخونهایم ولی همسرش نیستم ها. هاها. من همجنسگرا نیستم. جان همجنسگراست. میدونی که. هرجا میریم مجبورم توضیح بدم که موقعیتهام رو با دخترا از دست ندم.» خندید.
از آبجویش جرعهای نوشید و گفت: «وضعیت همجنسگراها توی ایران چطوره؟» منتظر این سوال بودم و یک سوال سختتر که همیشه پشت بند این سوال پرسیده میشود. نمیشود که در مورد همجنسگرایی حرفی پیش بیاید و ایران و این دو سوال مطرح نشود. گفتم: «خوب آدمها مثل همیشهی تاریخ با همجنسشان سکس دارند. چیزی که هست، هویت همجنسگرا و به رسمیت شناخته شدنش در جامعه و قانون حالا حالاها کار داره.» و خوب طبق انتظارم سوال دوم را پرسید. همجنسگراها را در ایران اعدام میکنند؟ زل زده بود به دهن من. توی این موقعیت باید انتخاب کنی که باید حقیقت را بگویی و صادق باشی یا باید سعی کنی آبروی ملتت را حفظ کنی. سعی کردم به چشمانش نگاه کنم و جواب دادم. آمار دوران «خاتمی» را گفتم، نه جنایتهای دوران «احمدینژاد».
«اینطور نیست که دوره بگردند و ببینند چه کسی همجنسگرا هست تا بکشندش. چند سال پیش دو پسر که با هم سکس داشتند را اعدام کردند، ولی جرمشان خیلی سنگینتر از این بود. تعداد زیادی تجاوز و سرقت مسلحانه داشتند. ولی لواط را هم در لیست اجرامشان داشتند.» به خودم که آمدم دیدم سرم را پایین انداختهام و اخم کردهام. به مارک نگاه کردم و بعد به جان و گفتم: «ولی درست میشه. شنیدهام که همجنسگراها شروع کردهاند که روی هویتشان کار کنند. در نسلهای جدید، بازتر راجع به موضوع حرف زده میشه. باید کمی زمان بگذره. درست میشه» لبخند زدم. خیلی امیدوارتر از آن چه که بودم حرف زدم ولی لازم بود تا فضای سنگینی را که بعد از حرف زدن در مورد اعدام درست شده بود را برطرف کنم. جان گفت: «آره درست میشه. مثل استرالیا که بالاخره حق ازدواج را به همجنسگراها میده.» مارک هم میخواست به نوع خودش به برگرداندن فضا به حالت خنثی کمک کند. «بریم برقصیم. این آهنگ مورد علاقهی منه.»
شروع کردم برقصم. هلن هم داشت میرقصید. فضای خانهشان را همیشه برای رقصیدن دوست دارم. همهی چراغها را خاموش میکنند و در عوض همهجا شمع روشن میکنند. تو کل راهروی دراز، که دیوارش سر تا سر با عکس و نقاشی پوشیده شده شمعها میسوزند. حتی توی دستشویی و توی حیاط هم. توی اتاق نشیمن که همه میرقصند یا گوشه و کنار گپ میزنند هم، جابجا شمع روشن است. یک لامپ چرخان لیزری هم روشن میکنند که فضا را، حتی بیشتر، مناسب رقصیدن میکند. هلن نگاهم کرد و با انرژی داد زد: «چطوری شهره؟» خیلی خوب بودم. به هلن گفتم و او هم ابراز خوشحالی کرد و به رقصیدنش ادامه داد.
هلن ریزه میزه است. موهای بور و بلندی دارد و چشمهای درشت خاکستری- آبی. دامن میپوشد و ظرافت دارد و گاهی آرایش میکند. هیچ وقت عمرش یک شریک جنسی مرد نداشته و همیشه با زنها بوده. سوزی همسرش است. توی حیاط بود و با چند نفر دیگر حرف میزد و سیگار میکشید. سوزی قدش از هلن بلندتر و درشت هیکلتر است. موهایش زیتونی و چشمهایش سبز است. همیشه شلوار میپوشد و موهایش همیشه کوتاهتر از سر شانههایش است و هیچ وقت ندیدهام که آرایش کند. سوزی گاهی شریک جنسی مرد داشته و با داشتن رابطه با مرد مشکلی ندارد.
سوزی پنج سال پیش بچهاش را حامله شد و هلن بعد از یک سال تصمیم گرفت که او هم بچه دار شود. میدانستم که جان پدر هر دو بچه است و چون جان هم همجنسگراست حدس میزدم که حتما از طریق لقاح مصنوعی و اهدای اسپرم هست که هلن و سوزی بچهدار شدهاند. بعدا فهمیدم که اینطور نبوده و جان پدر واقعی بچههاست نه فقط پدر اسپرمی. گویی هلن همین یک بار در زندگیش با مرد همبستر شده. به خاطر حس مادر شدن زیر بار رفته است.
به رقصیدنم ادامه دادم و باز مثل همیشه که به خانهاشان میآمدم، فکر کردم که به چه جراتی فکر میکنند که حق دارند که جلوی ازدواج هلنها و سوزیها را بگیرند. خانوادهای که هلن و سوزی تشکیل دادهاند به نظرم خیلی امنتر و سالمتر از خیلی از خانوادههایی است که بعضی از مردها و زنها تشکیل دادهاند. بچهها در طول هفته با مادرها زندگی میکنند و آخر هفتهها به خانهی پدر میروند. جان را تا حالا در مهمانیهای سوزی و هلن ندیده بودم. چون مهمانیها همیشه آخر هفتههاست. آنشب استثنائا بچهها پیش مادرِ جان مانده بودند تا جان بتواند در مهمانی شرکت کند.
چرخیدم و برای چندمین بار، نقاشی رنگ و روغن بزرگی که روی دیوار بالای پیانو زده بودند را نگاه کردم. نقاشی، بچهها را نشان میدهد در ساحل دریا. پسر که بزرگتر است دستش را روی شانهی دختر گذاشته است و هر دو دارند میخندند. دریا پشت سرشان پیدا است. نقاشی نه خیلی حرفهای، ولی زیباست. دوباره با آهنگ چرخیدم و گوشهی دیوار کنار مبل، کارتن پر از اسباببازی بچهها را دیدم. روی سر همه اسباببازی ها، با نور شمع نزدیک مبل، یک خرس قهوهای پشمالو و یک دایناسور سبز پارچهای قابل تشخیص بود.
نمیدانم از فکر کردن یا از رقصیدن خسته شدم که نشستم. وقت رفتن بود. دیروقت شده بود. همسرم را پیدا کردم و به خانهمان رفتیم. دلم برایش تنگ شده بود. امشب کم دیده بودمش.
اتاق نشیمن با یک در تمام شیشهایِ کشویی از حیاط جدا میشود. این اتاق، بیشترین تغییر را در بازسازی خانه کرده، با یک طرح مدرن. در سقف اتاق، قوسی شبیه به دهانهی رحم ساخته شده. دهانهی رحم از در حیاط شروع میشود و به صورت قوسی شکل تا آخر اتاق نشیمن ادامه پیدا میکند. رحم به عنوان مهمترین عضو زنانه برای صاحبخانه اهمیت ویژهای دارد. در جای معادل نقطه جی در دهانهی رحم، یک لوستر کروی گلبهی رنگ آویزان کردهاند.
زیر همان لوستر ایستاده بودم و با «مارک» حرف میزدم. مارک از دوستان صاحبخانهها، «هلن» و«سوزی» است. مثل خیلی از مردهای استرالیایی سر حرف را که میخواست باز کند در مورد زیبایی زنان ایرانی حرف زد. هلن به مارک گفته بود که ما ایرانی هستیم. میتوانم تصور کنم که هلن بادی به غبغب انداخته و به این که مهمانیشان آنچنان سفیدِ سفید هم نیست و چند تا آدم از جاهای دیگر دنیا هم دارند پز داده و گفته دوستان ایرلندی و ایرانیمان هم میآیند.
حرفش را تایید کردم و گفتم که زنان ایرانی، مثل زنان جاهای دیگر دنیا، زیبایی خاص خودشان را دارند، که من متاسفانه زیاد از آن بهرهای ندارم و خندیدم. خندید و گفت نه اصلا اینطور نیست. گوشهی دهانش را پاک کرد و داشت فکر میکرد که چطور ادامه بدهد که حضور «جان» کارش را راحت کرد. جان هم مثل مارک حدودا چهل و پنج ساله است.
جان به گیلاس خالی من اشاره کرد و گفت: «میخوای برات پرش کنم؟» گفتم: «نه ممنون. دیگه نمیخورم. امشب نوبت منه که رانندگی کنم.» مارک دستش را گذاشت روی شانه جان و گفت: «جان را که میشناسی. پدر بچههاست.» لبخند زدم و گفتم:«بله. قبلا به هم معرفی شدهایم.» ادامه داد: «من و مارک بیست و پنج ساله که با هم دوستیم. الان هم با هم همخونهایم ولی همسرش نیستم ها. هاها. من همجنسگرا نیستم. جان همجنسگراست. میدونی که. هرجا میریم مجبورم توضیح بدم که موقعیتهام رو با دخترا از دست ندم.» خندید.
از آبجویش جرعهای نوشید و گفت: «وضعیت همجنسگراها توی ایران چطوره؟» منتظر این سوال بودم و یک سوال سختتر که همیشه پشت بند این سوال پرسیده میشود. نمیشود که در مورد همجنسگرایی حرفی پیش بیاید و ایران و این دو سوال مطرح نشود. گفتم: «خوب آدمها مثل همیشهی تاریخ با همجنسشان سکس دارند. چیزی که هست، هویت همجنسگرا و به رسمیت شناخته شدنش در جامعه و قانون حالا حالاها کار داره.» و خوب طبق انتظارم سوال دوم را پرسید. همجنسگراها را در ایران اعدام میکنند؟ زل زده بود به دهن من. توی این موقعیت باید انتخاب کنی که باید حقیقت را بگویی و صادق باشی یا باید سعی کنی آبروی ملتت را حفظ کنی. سعی کردم به چشمانش نگاه کنم و جواب دادم. آمار دوران «خاتمی» را گفتم، نه جنایتهای دوران «احمدینژاد».
«اینطور نیست که دوره بگردند و ببینند چه کسی همجنسگرا هست تا بکشندش. چند سال پیش دو پسر که با هم سکس داشتند را اعدام کردند، ولی جرمشان خیلی سنگینتر از این بود. تعداد زیادی تجاوز و سرقت مسلحانه داشتند. ولی لواط را هم در لیست اجرامشان داشتند.» به خودم که آمدم دیدم سرم را پایین انداختهام و اخم کردهام. به مارک نگاه کردم و بعد به جان و گفتم: «ولی درست میشه. شنیدهام که همجنسگراها شروع کردهاند که روی هویتشان کار کنند. در نسلهای جدید، بازتر راجع به موضوع حرف زده میشه. باید کمی زمان بگذره. درست میشه» لبخند زدم. خیلی امیدوارتر از آن چه که بودم حرف زدم ولی لازم بود تا فضای سنگینی را که بعد از حرف زدن در مورد اعدام درست شده بود را برطرف کنم. جان گفت: «آره درست میشه. مثل استرالیا که بالاخره حق ازدواج را به همجنسگراها میده.» مارک هم میخواست به نوع خودش به برگرداندن فضا به حالت خنثی کمک کند. «بریم برقصیم. این آهنگ مورد علاقهی منه.»
شروع کردم برقصم. هلن هم داشت میرقصید. فضای خانهشان را همیشه برای رقصیدن دوست دارم. همهی چراغها را خاموش میکنند و در عوض همهجا شمع روشن میکنند. تو کل راهروی دراز، که دیوارش سر تا سر با عکس و نقاشی پوشیده شده شمعها میسوزند. حتی توی دستشویی و توی حیاط هم. توی اتاق نشیمن که همه میرقصند یا گوشه و کنار گپ میزنند هم، جابجا شمع روشن است. یک لامپ چرخان لیزری هم روشن میکنند که فضا را، حتی بیشتر، مناسب رقصیدن میکند. هلن نگاهم کرد و با انرژی داد زد: «چطوری شهره؟» خیلی خوب بودم. به هلن گفتم و او هم ابراز خوشحالی کرد و به رقصیدنش ادامه داد.
هلن ریزه میزه است. موهای بور و بلندی دارد و چشمهای درشت خاکستری- آبی. دامن میپوشد و ظرافت دارد و گاهی آرایش میکند. هیچ وقت عمرش یک شریک جنسی مرد نداشته و همیشه با زنها بوده. سوزی همسرش است. توی حیاط بود و با چند نفر دیگر حرف میزد و سیگار میکشید. سوزی قدش از هلن بلندتر و درشت هیکلتر است. موهایش زیتونی و چشمهایش سبز است. همیشه شلوار میپوشد و موهایش همیشه کوتاهتر از سر شانههایش است و هیچ وقت ندیدهام که آرایش کند. سوزی گاهی شریک جنسی مرد داشته و با داشتن رابطه با مرد مشکلی ندارد.
سوزی پنج سال پیش بچهاش را حامله شد و هلن بعد از یک سال تصمیم گرفت که او هم بچه دار شود. میدانستم که جان پدر هر دو بچه است و چون جان هم همجنسگراست حدس میزدم که حتما از طریق لقاح مصنوعی و اهدای اسپرم هست که هلن و سوزی بچهدار شدهاند. بعدا فهمیدم که اینطور نبوده و جان پدر واقعی بچههاست نه فقط پدر اسپرمی. گویی هلن همین یک بار در زندگیش با مرد همبستر شده. به خاطر حس مادر شدن زیر بار رفته است.
به رقصیدنم ادامه دادم و باز مثل همیشه که به خانهاشان میآمدم، فکر کردم که به چه جراتی فکر میکنند که حق دارند که جلوی ازدواج هلنها و سوزیها را بگیرند. خانوادهای که هلن و سوزی تشکیل دادهاند به نظرم خیلی امنتر و سالمتر از خیلی از خانوادههایی است که بعضی از مردها و زنها تشکیل دادهاند. بچهها در طول هفته با مادرها زندگی میکنند و آخر هفتهها به خانهی پدر میروند. جان را تا حالا در مهمانیهای سوزی و هلن ندیده بودم. چون مهمانیها همیشه آخر هفتههاست. آنشب استثنائا بچهها پیش مادرِ جان مانده بودند تا جان بتواند در مهمانی شرکت کند.
چرخیدم و برای چندمین بار، نقاشی رنگ و روغن بزرگی که روی دیوار بالای پیانو زده بودند را نگاه کردم. نقاشی، بچهها را نشان میدهد در ساحل دریا. پسر که بزرگتر است دستش را روی شانهی دختر گذاشته است و هر دو دارند میخندند. دریا پشت سرشان پیدا است. نقاشی نه خیلی حرفهای، ولی زیباست. دوباره با آهنگ چرخیدم و گوشهی دیوار کنار مبل، کارتن پر از اسباببازی بچهها را دیدم. روی سر همه اسباببازی ها، با نور شمع نزدیک مبل، یک خرس قهوهای پشمالو و یک دایناسور سبز پارچهای قابل تشخیص بود.
نمیدانم از فکر کردن یا از رقصیدن خسته شدم که نشستم. وقت رفتن بود. دیروقت شده بود. همسرم را پیدا کردم و به خانهمان رفتیم. دلم برایش تنگ شده بود. امشب کم دیده بودمش.