صفحات

۱۳۹۱ تیر ۴, یکشنبه

همسر

زیر «نقطه‌ی جی» از خانه ایستاده بودیم. خانه بازسازی شده‌‌ی یک خانه‌‌ی قدیمیِ ویکتوریایی است. با نوسازی توسط یک معمار. حدود صدسال قدمت خانه است. خانه‌های ویکتوریایی محبوبیت خاصی در ملبورن دارند، با وجود معماری عجیبشان. خانه‌هایی با عرض کم و طول زیاد با یک راهروی طولانی. در این جور خانه‌های ویکتوریایی در ملبورن، اتاق‌ها پشت سر هم قرار دارند به جای کنار هم،‌ بس که خانه‌ها درازند. توی این خانه که ما مهمان بودیم، از در خانه که وارد راهرو می‌شوی، به ترتیب سمت چپ، اول اتاق خواب اصلی است،‌ بعد اتاق خواب بچه‌ها، بعد اتاق مطالعه، پشت سرش حمام و دستشویی، بعد آشپزخانه و آخرین اتاق، اتاق نشیمن که بعد از آن حیاط پشتی خانه است.

اتاق نشیمن با یک در  تمام شیشه‌ایِ کشویی از حیاط جدا می‌شود. این اتاق، بیشترین تغییر را در بازسازی خانه کرده، با یک طرح مدرن. در سقف اتاق، قوسی شبیه به دهانه‌ی رحم ساخته شده. دهانه‌ی رحم از در حیاط شروع می‌شود و به‌ صورت قوسی شکل تا آخر اتاق نشیمن ادامه پیدا می‌کند. رحم به عنوان مهمترین عضو زنانه برای صاحبخانه اهمیت ویژه‌ای دارد. در جای معادل نقطه جی در دهانه‌ی رحم، یک لوستر کروی گل‌بهی رنگ آویزان کرده‌اند.

زیر همان لوستر ایستاده بودم و با «مارک» حرف می‌زدم. مارک از دوستان صاحبخانه‌ها،‌ «هلن» و«سوزی» است. مثل خیلی از مردهای استرالیایی سر حرف را که می‌خواست باز کند در مورد زیبایی زنان ایرانی حرف زد. هلن به مارک گفته بود که ما ایرانی هستیم. می‌توانم تصور کنم که هلن بادی به غبغب انداخته و به این که مهمانیشان آنچنان سفیدِ سفید هم نیست و چند تا آدم از جاهای دیگر دنیا هم دارند پز داده و گفته دوستان ایرلندی و ایرانیمان هم می‌آیند.

حرفش را تایید کردم و گفتم که زنان ایرانی،‌ مثل زنان جاهای دیگر دنیا، زیبایی خاص خودشان را دارند، که من متاسفانه زیاد از آن بهره‌ای ندارم و خندیدم. خندید و گفت نه اصلا اینطور نیست. گوشه‌ی دهانش را پاک کرد و داشت فکر می‌کرد که چطور ادامه بدهد که حضور «جان» کارش را راحت کرد. جان هم مثل مارک حدودا چهل و پنج ساله است.

جان به گیلاس خالی من اشاره کرد و گفت: «می‌خوای برات پرش کنم؟» گفتم: «نه ممنون. دیگه نمی‌خورم. امشب نوبت منه که رانندگی کنم.» مارک دستش را گذاشت روی شانه جان و گفت: «جان را که می‌شناسی. پدر بچه‌هاست.» لبخند زدم و گفتم:«بله. قبلا به هم معرفی شده‌ایم.» ادامه داد: «من و مارک بیست و پنج ساله که با هم دوستیم. الان هم با هم هم‌خونه‌ایم ولی همسرش نیستم ها. هاها. من همجنسگرا نیستم. جان همجنسگراست. می‌دونی که. هرجا می‌ریم مجبورم توضیح بدم که موقعیت‌هام رو با دخترا از دست ندم.» خندید.

از آبجویش جرعه‌ای نوشید و گفت: «وضعیت  همجنسگرا‌ها توی ایران چطوره؟» منتظر این سوال بودم و یک سوال سخت‌تر که همیشه پشت بند این سوال پرسیده می‌شود. نمی‌شود که در مورد همجنسگرایی حرفی پیش بیاید و ایران و این دو سوال مطرح نشود. گفتم: «خوب آدم‌ها مثل همیشه‌ی تاریخ با همجنسشان سکس دارند. چیزی که هست، هویت همجنسگرا و به رسمیت شناخته شدنش در جامعه و قانون حالا حالاها کار داره.» و خوب طبق انتظارم سوال دوم را پرسید. همجنسگراها را در ایران اعدام می‌کنند؟ زل زده بود به دهن من. توی این موقعیت باید انتخاب کنی که باید حقیقت را بگویی و صادق باشی یا باید سعی کنی آبروی ملتت را حفظ کنی. سعی کردم به چشمانش نگاه کنم و جواب دادم. آمار دوران «خاتمی» را گفتم،‌ نه جنایت‌های دوران «احمدی‌نژاد».

«این‌طور نیست که دوره بگردند و ببینند چه کسی همجنسگرا هست تا بکشندش. چند سال پیش دو پسر که با هم سکس داشتند را اعدام کردند، ولی جرمشان خیلی سنگین‌تر از این بود. تعداد زیادی تجاوز و سرقت مسلحانه داشتند. ولی لواط را هم در لیست اجرامشان داشتند.» به خودم که آمدم دیدم سرم را پایین انداخته‌ام و اخم کرده‌ام. به مارک نگاه کردم و بعد به جان و گفتم: «ولی درست می‌شه. شنیده‌ام که همجنسگراها شروع کرده‌اند که روی هویتشان کار کنند. در نسل‌های جدید، بازتر راجع به موضوع حرف زده می‌شه. باید کمی زمان بگذره. درست می‌شه» لبخند زدم. خیلی امیدوارتر از آن چه که بودم حرف زدم ولی لازم بود تا فضای سنگینی را که بعد از حرف زدن در مورد اعدام درست شده بود را برطرف کنم. جان گفت: «آره درست می‌شه. مثل استرالیا که بالاخره حق ازدواج را به همجنسگراها می‌ده.» مارک هم می‌خواست به نوع خودش به برگرداندن فضا به حالت خنثی کمک کند. «بریم برقصیم. این آهنگ مورد علاقه‌ی منه.»

شروع کردم برقصم. هلن هم داشت می‌رقصید. فضای خانه‌شان را همیشه برای رقصیدن دوست دارم. همه‌ی چراغ‌ها را خاموش می‌کنند و در عوض همه‌جا شمع روشن می‌کنند. تو کل راهروی دراز، که دیوارش سر تا سر با عکس و نقاشی پوشیده شده شمع‌ها می‌سوزند. حتی توی دستشویی و توی حیاط هم. توی اتاق نشیمن که همه می‌رقصند یا گوشه و کنار گپ می‌زنند هم، جابجا شمع روشن است. یک لامپ چرخان لیزری هم روشن می‌کنند که فضا را، حتی بیشتر، مناسب رقصیدن می‌کند. هلن نگاهم کرد و با انرژی داد زد: «چطوری شهره؟» خیلی خوب بودم. به هلن گفتم و او هم ابراز خوشحالی کرد و به رقصیدنش ادامه داد.

هلن ریزه میزه است. موهای بور و بلندی دارد و چشمهای درشت خاکستری- آبی. دامن می‌پوشد و ظرافت دارد و گاهی آرایش می‌کند. هیچ وقت عمرش یک شریک جنسی مرد نداشته و همیشه با زن‌ها بوده. سوزی همسرش است. توی حیاط بود و با چند نفر دیگر حرف می‌زد و سیگار می‌کشید. سوزی قدش از هلن بلندتر و درشت هیکل‌تر است. موهایش زیتونی و چشمهایش سبز است. همیشه شلوار می‌پوشد و موهایش همیشه کوتاه‌تر از سر شانه‌هایش است و هیچ وقت ندیده‌ام که آرایش کند. سوزی گاهی شریک جنسی مرد داشته و با داشتن رابطه با مرد مشکلی ندارد.

سوزی پنج سال پیش بچه‌اش را حامله شد و هلن بعد از یک سال تصمیم گرفت که او هم بچه دار شود. می‌دانستم که جان پدر هر دو بچه است و چون جان هم همجنسگراست حدس می‌زدم که حتما از طریق لقاح مصنوعی و اهدای اسپرم هست که هلن و سوزی بچه‌دار شده‌اند. بعدا فهمیدم که اینطور نبوده و جان پدر واقعی بچه‌هاست نه فقط پدر اسپرمی. گویی هلن همین یک بار در زندگیش با مرد همبستر شده. به خاطر حس مادر شدن زیر بار رفته است.

به رقصیدنم ادامه دادم و باز مثل همیشه که به خانه‌اشان می‌آمدم،‌ فکر کردم که به چه جراتی فکر می‌کنند که حق دارند که جلوی ازدواج هلن‌ها و سوزی‌ها را بگیرند. خانواده‌ای که هلن و سوزی تشکیل داده‌اند به نظرم خیلی امن‌تر و سالم‌تر از خیلی از خانواد‌ه‌هایی است که بعضی از مردها و زن‌ها تشکیل داده‌اند. بچه‌ها در طول هفته با مادرها زندگی می‌کنند و آخر هفته‌ها به خانه‌ی پدر می‌روند. جان را تا حالا در مهمانی‌های سوزی و هلن ندیده بودم. چون مهمانی‌ها همیشه آخر هفته‌هاست. آنشب استثنائا بچه‌ها پیش مادرِ جان مانده بودند تا جان بتواند در مهمانی شرکت کند.

چرخیدم و برای چندمین بار،  نقاشی رنگ و روغن بزرگی که روی دیوار بالای پیانو زده بودند را نگاه کردم. نقاشی، بچه‌ها را نشان می‌دهد در ساحل دریا. پسر که بزرگتر است دستش را روی شانه‌ی دختر گذاشته است و هر دو دارند می‌خندند. دریا پشت سرشان پیدا است. نقاشی نه خیلی حرفه‌ای، ولی زیباست. دوباره با آهنگ چرخیدم و گوشه‌ی دیوار کنار مبل، کارتن پر از اسباب‌بازی بچه‌ها را دیدم. روی سر همه اسباب‌بازی ها،‌ با نور شمع نزدیک مبل، یک خرس قهوه‌ای پشمالو و یک دایناسور سبز پارچه‌ای قابل تشخیص بود.

نمی‌دانم از فکر کردن یا از رقصیدن خسته شدم که نشستم. وقت رفتن بود. دیروقت شده بود. همسرم را پیدا کردم و به خانه‌مان رفتیم. دلم برایش تنگ شده بود. امشب کم دیده بودمش.

۱۳۹۱ خرداد ۲۶, جمعه

موسیقی دان

خندید و گفت: «این ها که موسیقی دان نیستند. موسیقی دان یعنی بتهوون،‌ یعنی موزارت.»

خندیدم و گفتم: «درسته. موسیقی دان نیستند. فکر کنم که باز ترجمه ی لفظ به لفظ از انگلیسی کردم. میوزیشنند. فارسی اش چی می شه؟»

گفت: «مطمئنی نمی خوای پول این کتابو ازم بگیری. من ممکنه که بازم بخوام برام کتاب از استرالیا بیاری یا بفرستی. می خوای پول همه اش رو بدم به گداهای خیابونا؟»

گفتم: «گدا نیستند که. خوب بستگی داره تو چقدر کتاب بخری و من اون موقعی که می خوام پولش رو ازت بگیرم چقدر دست و دلبازیم گل کنه.»

کتابش را ورق زد و گفت: «ارمنستان جای قشنگیه.» و چرخاند به سمت من و عکس یک کلیسای سفید وسط درخت های سبز را به من نشان داد.

گفتم: «آره. خیلی قشنگه. حیف شد که من نتونستم برم این دفعه. ولی استانبول هم خیلی خوبه. خیلی خوشحالم که می خوام برم استانبول.»

گفت:«باشه پس پول کتاب رو توی خیابون توزیع می کنم برات.» و خندید.

گفتم:«ممنون که قبول می کنی. یه بار یه کتاب برای یه نفر خریدم و گفتم که این کار رو برام بکنه اصلا قبول نکرد. ازش خواستم برام بریزه به حساب محک بازم قبول نکرد. انگار باور نمی کرد که می خوام این کارو بکنم و دارم تعارف می کنم.» خندیدم و ادامه دادم:«آخه باباجون، من اصفهانی‌ام ها. در مورد مسایل مالی شوخی ندارم که.» و باز خندیدم و او هم.

گفت: «اگه این جور ترجیح می‌دی حتما همین کار رو می کنم. ده تا قسط  دو هزارتومنی به ده نفر می دم. نوازنده ی خیابونی. کلمه‌اش اینه. »

گفتم: «آفرین. کلمه‌اش اینه. نوازنده. چه بسا خیلی‌هاشون اگه پول داشتن موسیقی‌دان هم می شدند. دست روزگار همیشه همراهی نمی کنه.»

گفت:«هر قسطی رو که دادم برات یه ایمیل می زنم می گم به کی و کِی بوده.»

گفتم: «ملبورن برم،‌ دلم برات تنگ می شه. به خاطر همین کارات. همین ریزه کاریات.»

ایمیل اول تیترش بود «پرداخت اول». هیجان‌انگیز بود.
نوزانده ی اول،‌ گیتاریستی بود که جلوی سینمای آزادی ساعت یازده و نیم شب در سرمای دی ماه اِبی می‌خواند و گیتار می زد. آن شب ترانه‌ی ستاره های سربی را می‌خواند.

دوست داشتم حس او را در ملبورن بازسازی کنم. نوازنده‌های خیابانی ملبورن شغلشان با فقر گره نخورده. بیشترشان یک جور درویش مسلکی خاصی دارند که این روش زندگی را برای خود انتخاب کرده‌اند. گاهی حتی شهرتی هم به هم می زنند. سی‌دی‌هایشان را کنار خیابان با قیمت نسبتا خوبی می‌فروشند و مردم هم خوب بهشان پول می‌دهند،‌ چون نیازشان دارند. همه به موسیقی نیاز دارند. به قول استرالیایی‌ها، به نوازنده‌ها پول می‌دهند که بازی ادامه پیدا کند. حتما باید ادامه پیدا کند. نوازنده‌های خیابانی به گردن آدم‌ها حق دارند؛ چه فقیر باشند، چه نباشند.

 من در ملبورن،‌ دو دلار دادم به زوج نوزانده‌ی ژاپنی که توی خیابان بِرک می‌نواختند. مرد گیتار می‌زند و می خواند و کلاه کابویی سرش می‌گذارد. وقت‌هایی هم که آواز نمی‌خواند سازدهنی می‌زند. و دختر یک ساز آسیایی‌ای مثل سه‌تار می‌نوازد، با زخمه‌ای که عمودی بر سیم‌ها می کشد و چیزی شبیه به کیمونو می‌پوشد. ترکیب بی نظیری است.

در تهران، نوازنده‌ی دوم،‌ مرد پیری بود که آکاردئون می‌زد. توی خیابان نیلوفر، راه می‌رفت و می‌خواند. آهنگ الهه‌ی ناز را. در تهران، هنوز دی ماه است و سرد. در ملبورن، تابستان است و هوا گرم.

کریسمس و سال نو نزدیک بود و نوازنده‌های زیادی آهنگ‌های کریمسی می‌زدند. دومی در ملبورن، دو دختری که با هم فلوت و مثلث می‌زدنند و آهنگ «زنگ‌ها دلنگ دلنگ کنید» را می‌نواختند،‌ توی خیابان سوانستون.


نوازنده‌ی سوم و چهارم را در یک ایمیل برایم فرستاد و توصیف برایم نکرد. گیتاریستی روی پل عابر پیاده در شهرک غرب و ویولونیستی در تخت طاووس. ولی من تصور کردم، صدای گیتار و ویلون را در سرمای زمستان در عجله‌ی روزانه‌ی تهران برای از جایی به جایی دیگر رسیدن. و سفر کوتاهی که با صدای گیتار و ویولن می‌کنی.
 
در ملبورن، پسر جوان و لاغری که کنار پل کویین، ساکسیفون می‌زند و با چشمها‌یش که لبخند می‌زند از آدم تشکر می‌کند و آن پسری که در زیر‌گذر فلیندرز دیجیریدو می‌زند. و من چقدر صدای دیجیریدو را دوست دارم که مثل باد می‌ماند در کویر. اول صبح وقتی که داری با عجله می‌دوی که تراموای بعدی را از دست ندهی، فکر کردن به کویر قرمز استرالیا.

نوازنده‌ی پنجم، مرد جوانی بود که توی خیابان یوسف‌آباد تمبک می‌زد و یک دختر بچه کوچک هم همراهیش می‌کرد که سطلی برای جمع‌آوری پول حمل می‌کرد. اواخر زمستان است و سرما رمق بچه را نگرفته و لبخند می‌زند.

در ملبورن، مردی هست کنار ایستگاه فلیندرز، ساز‌دهنی می‌زند. کمی شیرین عقل به نظر می‌رسد. به پنجاه ساله‌ها می‌خورد،‌ دامن خنده‌داری می‌پوشد و همزمان با سازدهنی زدنش عروسک خیمه‌شب بازی‌ای که خودش با آت و آشغال ساخته را می‌رقصاند و گاهی هم صدایش را به سرش می اندازد و چیزی می‌خواند و غش غش می‌خندد.

 نوروز دارد فرا‌ می‌رسد. ششمی گروهی دهل و سرنا نوازند که رسیدن نوروز را خوش‌آمد می‌گویند. وه که چه خوش است رسیدن نوروز و درخشش جوانه‌های مغزپسته‌ای نارون و آفتاب‌های نوازش‌دهنده‌ی روز‌های بهاری.

در ملبورن،‌ آن آدم فضایی که لباس سرتاسر نقره‌ای می‌پوشد و کلاه فضانوردی سرش می‌گذارد و آهنگ‌های فضایی می‌زند. و با صدای آدم آهنی آواز می‌خواند. همان که بچه‌ها محو تماشایش می‌شوند واز فرط حیرت یادشان می‌رود که دهانشان را ببندند.

هفتمی حاجی فیروز بود. که دایره زنگی می‌زد و می‌خواند. لباس قرمز براق. «حاجی فیروزه و سالی یه روزه، حاجی فیروزه و  سالی یه روزه.»

در ملبورن،‌ من عکس حاجی فیروزی را که مامور نیروی انتظامی روی زمین خوابانده بودش نگاه کردم و گریستم.

هشتمی، نوازنده‌ی افغانی بود. لباس بلند افعانی پوشیده بود. با قوطی حلبی و یک تکه چوب و سه نخ سیم، سازی ساخته بود و آهنگ می‌زد. در پیاده‌روی خیابان آپادانا نشسته بود.

در ملبورن، پسرک همیشه سر «چاینا تاون» می‌ایستد. کی‌برد دو‌متری اش را با سیستم صوتی‌اش می‌آورد و آهنگ‌های کلایدرمن را می‌زند. کل خیابان پر می‌شود از کلایدرمن.

نهمی، در خیابان راه می رفت و نی می‌زد. مرد جوان آفتاب سوخته‌. چوپان بوده شاید.

در ملبورن، در ایستگاه فوتسکری،‌ پسری هست که با دهنش آهنگ می‌زند و صدای درام و طبل درمی‌آورد. پسر آنقدر گرم کارش است که از برخلاف بقیه نوازندگان از کسانی که پولی برایش می‌اندازند،‌ تشکر نمی‌کند. پسر را یک بار با دوستانش در شهر دیدم. به نظرم دانشجو آمدند.

ایمیل دهمی را هنوز نگرفتم. نکند یادش رفته باشد.

۱۳۹۱ خرداد ۱۴, یکشنبه

مجرم

حس مجرم شناخته شدن در کشوری که هیچ نوع احساس نزدیکی و تعلقی به آن نداری، خیلی دردناک به نظر می رسد. خُب برایم دردناک هم بود، به خصوص رفتار بعضا غیر محترمانه‌ی پلیس‌های «سنگاپوری». ولی درد آن هرچه بود فراموش شدنی بود و الان بیشتر برایم باعث خنده است. درد دیگری در آن روز کشیدم  که فراموشم نمی شود. هر بار که یادم می آید غمگین و از خود آزرده می شوم. دردهایی که بعد از مرور زمان به خنده می اندازندت دردهای عمیقی نیستند؛ دردهای عمیق، همیشه غمگینت می کنند، آزارت می دهند و شاید می سازندت.

مامور کار روی پروژه ای در سنگاپور شده بودم. با پاسپورت ایرانی ام، برای رفتن به سنگاپور ویزا لازم داشتم. از روی وب‌سایت برای ویزا اقدام کردم و مدارکم را ایمیل کردم. بعد از سه روز، از سفارت سنگاپور ایمیلی دریافت کردم که حاوی تایید ویزای کارم در سنگاپور به مدت یک سال بود. یعنی بیش از دو برابر زمانی که اعلام نیاز کرده بودم. در ایمیل نوشته شده بود که برای دریافت ویزا باید به اداره‌ی امور خارجی‌ها در سنگاپور مراجعه کنم و ویزا را دریافت کنم.

با همکار آلمانی ام «مارتین» به سنگاپور رفتم. پروازمان با خط هوایی سنگاپور بود. با مهماندارهای زن با زیباروییِ آسیایی، خوش اندام با لباس های آبی تیره ی مخصوصشان با نقش منسوب به سنگاپور. مؤدب و خوش رو بودند و غذاها خوب و خوشمزه. همه چیز تمیز و شیک، درست مثل فرودگاه سنگاپور. ارکیده‌ها و گیاه‌های استوایی درون فرودگاه مجلل سنگاپور، برای سنگاپوری‌ها باعث افتخار است.

بعد از پیاده شدن از هواپیما، هنگام عبور از مرز هوایی مشکل شروع شد. جایی که به زعم خودم باید پرینت تایید ویزایم را تحویل می دادم. افسر مرز گفت این که ویزا نیست. گفتم: «می دانم ویزا نیست. ولی نگاه کن، اینجا نوشته که ویزای من صادر شده و باید به این آدرس بروم تا دریافت کنم. نگاه کن» و نامه را نشان دادم. گفت: «تو برای ورود به سنگاپور ویزا می خواهی و الان ویزا نداری.» دوباره اصرار کردم که «ویزا دارم ولی دستم نیست. باید بروم بگیرم.» گفت «تو که نمی توانی وارد سنگاپور شوی. ویزا نداری. این نامه را هر کسی می تواند پرینت کند و بیاید ادعا کند که می خواهد وارد سنگاپور شود.» من گفتم «خوب من از کجا بدانم که این یعنی چی. من فکر کردم که شما روشی دارید که این را چک می کنید و بعد من را به کشور راه می دهید.»

کمی بیشتر حالت ناراحتی و عصبانیت به خودم گرفتم. ولی دیگر فهمیده بودم که راهی نمانده. حرف طرف منطقی بود. در جواب من که پرسیدم پس مردم چطور وارد سنگاپور می شوند، گفت که کشورهایی که برای دیدن سنگاپور ویزا لازم دارند، همیشه به واسطه‌ی آژانس‌های مخصوص این کار ویزا می گیرند. یعنی اگر من از طریق آژانس اقدام کرده بودم، آن آژانس الان در فرودگاه حاضر بود و ویزای مرا به دستم می داد.

مارتین، که خُب بدون نیاز به ویزا و بی دردسر از مرز رده شده بود، از آن طرف به من نزدیک شد و موضوع را برایش گفتم. افسر مرز، یک پلیس دیگر را صدا زد و مرا به دست او سپرد تا مشکل را حل کنیم. مسئول جدید،‌ برای من و مارتین توضیح داد که من دو راه بیشتر ندارم؛ یکی این که سوار هواپیما شوم و به ملبورن برگردم و دیگر این که در فرودگاه بمانم و شرکت سنگاپوری‌ای که قرار بود برایش کار کنم برود و ویزا را دریافت کند و به من بدهد. ساعت ۱۰ شب بود و اداره فردا ساعت نه باز می شد. افسر ادامه داد که متاسفانه الان هتل ترانزیت پر است و تنها جایی که شما حق اقامت دارید بازداشتگاه است.

اولین سفر خارجی ام از طرف کار بود. اصلا نمی خواستم که شرکت فکر کند که به خاطر پاسپورت ایرانی من مشکلی وجود دارد و موافقت کردم که به بازداشتگاه بروم. پرینت ایمیل را به مارتین دادم و ازش خداحافظی کردم. افسر دوم، با بی سیم تماس گرفت و من را به دو افسر با لباس های متفاوت تحویل داد.

از این لحظه دیگر رفتارها کاملا عوض شد. با من به عنوان یک مجرم برخورد می شد. توی فرودگاه پر زرق و برق سنگاپور، توسط یک پلیس زن و یک پلیس مرد، اسکورت شده بودم و با هم به سمت خلاف جهت همه مسافرها حرکت می کردیم. به من اجازه دادند که تلفن بزنم و به خانواده ام خبر بدهم. ساعت مناسبی برای خبر دادن به استرالیا نبود ولی مجبور شدم پویا را از خواب بیدار کنم تا جریان را برایش توضیح دهم. تلفن اول به دوم که رسید پلیس‌ها شروع به غرولند کردند. از دید آن‌ها، من یک آدم حرفه‌ای که برای کار به سنگاپور آمده، نبودم. من هم یکی از ورودی‌های غیرقانونی به سنگاپور ثروتمند بودم که به طمع کاری و در آمدی غیرقانونی به سنگاپور آمده بودم.

چند دقیقه‌ای با هم راه رفتیم و نگاه مردم را که اول پلیس‌ها را برانداز می کردند و بعد من را، تحمل کردم. تا این که به دری رسیدیم که در یک گوشه ی دنج فرودگاه بود. در را بازکردند و وارد شدیم. فضا به کلی عوض شد. دیگر از تجمل فرودگاه سنگاپور خبری نبود. دیوارها همه جا سفید سفید و بی روح بود و لوله‌های مخلتفی از سقف بیرون زده بود. از سقف کاذب برای زیبایی صرف نظر شده بود. از پله‌ها بالا رفتیم و به بازداشتگاه رسیدیم.

وسط بازداشتگاه یک سری مبل چرمی ساده بود. از آن هایی که توی اتاق انتظار پزشکان می گذارند. یک اتاقک چوبی با پنجره‌های شیشه‌ای جایگاه مسئول بازداشتگاه بود در گوشه، کمدهای کوچکی بود که روی هرکدام شماره داشت و کلید. در بعضی‌ها قفل بود و کلید نداشت. افسر دیگری که از این دو افسر همراهم بداخلاقتر بود، در اتاقک بود. بیرون آمد و بعد از تحویل گرفتن من، دو افسر دیگر بازداشتگاه را ترک کردند. برایم توضیح داد که حق هیچ تماس تلفنی از جانب من نیست و من باید منتظر بمانم تا کسی از بیرون تماس بگیرد. کیف و تلفن من را گرفت و من را به اتاق زنان راهنمایی کرد. حدود ۱۰ تخت دوطبقه در اتاق بود. سه نفر دیگر جا به جا روی تخت‌های مختلف، طبقه‌ی اول خوابیده بودند. به من یک ملحفه و یک بالش دادند تا بخوابم.

من هم طبقه‌ی اول تختی را انتخاب کردم و خوابیدم. یک ساعت بعد دختر دیگری را به اتاق آوردند، یک دختر بالابلند آسیایی  با چشمان بادامی. بالش و ملحفه اش را بغل کرده بود. تختی را در گوشه انتخاب کرد و خزید تویش.

صبح حدود ساعت ۶ بیدار شدم. به خاطر اختلاف ساعت با ملبورن بود که به این زودی بیدار شده بودم. کلا زیاد ناراحت نبودم. از رفتارهای پلیس‌ها دلخور بودم ولی زیاد برایم اهمیتی نداشت. ملحفه و بالشم هم تمیز بود و با این که فضا با آن تختخواب‌های دو طبقه‌اش اصلا جای دلپذیری نبود، خواب خوبی رفته بودم. کمی روی تخت این ور و آن ور شدم. تخت های دیگر اتاق را چک کردم. دختر بالابلند هنوز به حالت کز کرده خوابیده بود و ملحفه‌اش را رویش کشیده بود و هنوز بالشش را بغل کرده بود. از سه دختری که قبل از من آنجا بودند،‌ فقط یکی مانده بود.

از تخت خواب بیرون آمدم و کفش‌هایم را پوشیدم. از اتاق خواب دختران بیرون زدم و به سمت باجه پلیس ها رفتم. پلیس باجه هنوز همان دیشبی بود. مرا که دید گفت صبحانه آن گوشه هست.  لیوان و چای کیسه ای و بیسکوییتی برداشتم و شروع به خوردن کردم.

تا ساعت ۹ صبح هنوز دوساعتی مانده بود و تا «جین»، همکار سنگاپوری ام بخواهد برود و ویزا را بگیرد و برایم بیاورد حداقل می شود حدود ساعت  ۱۰ یا شاید هم ۱۱. چهار ساعتی باید می نشستم. تلفن هم که نمی توانستم استفاده کنم. از پلیس خواستم که بروم سر کیفم. گفت که حق تماس تلفنی ندارم. گفتم که قبلا این موضوع را گفته اید و من فقط می خواهم کتابم را بردارم. افسر با جدیتی که کمی با ناراحتی همراه بود از باجه اش بیرون آمد و کیف من را از توی یکی از کمد های گوشه بازداشتگاه بیرون آورد و به من داد. و منتظر ماند تا کیفم را پس بگیرد. کتابم را برداشتم و کیفم را با دلخوری پس دادم. روی مبل چرمی نشستم و شروع به خواندن رمانم کردم.

دو دختر آسیایی دیگر هم صبحانه شان را خورده بودند و آن دور و بر می‌چرخیدند. یکیشان دوباره به اتاق خواب رفت. بالابلند هنوز بیرون نیامده بود. یک پلیس زن و یک پلیس مرد با یک زن و مرد هندی وارد شدند. زن، پیراهن زرد رنگی پوشیده بود که چندان نو به نظر نمی رسید. شلوار قهوه ای رنگی پوشیده بود که از جنس براق پیراهنش بود و دم پاچه هایش کش داشت. با یک دمپایی لاانگشتی که منجوق دوزی نارنجی داشت. زن صورت لاغری داشت و اندامش بسیار نحیف بود. مردی که همراهش بود، به نظر پسرش می رسید. پسر قدش بلندتر از مادر بود و اندامش نه به اندازه ی مادر ولی او هم لاغراندام بود. پوست هر دو آفتاب سوخته و آسیب دیده بود. با آن سفیده‌ی چشمهای زرد رنگ، هیچ نوع طراوت و سلامتی از چشم‌هایشان برداشت نمی شد. از قیافه‌ی پسر می شد درماندگی از وضعیتش را بفهمی. مادر ولی بهت زده بود با یک لبخندی حاکی از تعجب، که انگار از لحظه ی دستگیریشان روی لبش خشک شده بود. چشم هایش بیشتر از معمول باز بود و به مکالمه‌های پسرش با پلیس ها گوش می داد ولی انگار چیزی نمی فهمید.

پسرش با پلیس ها رفت و مادر را فرمان دادند که همانجا منتظر باشد. زن کنار مبل های چرمی، روبروی من ایستاده بود و نمی نشست. ساعت حدود ۸ بود و وقت تعویض شیفت پلیس باجه بود. پلیس جدیدی آمد که به اندازه ی همه‌ی پلیس‌هایی که تا آن لحظه دیده بودم بد اخلاق بود و باجه را اشغال کرد. پلیس دیشبی موقع رفتن به زن تشر زد که می تواند بنشیند و مبل را نشان داد و دوباره به انگلیسی دستور داد: «بنشین.»

زن مردد بود. دلش نمی خواست بنشیند. لبخند خشک شده‌اش کم کم پاک شده بود و چشم هایش نگران‌تر.
پیراهنش را بالا زد و نشست. سر مبل نشست. تکیه نداد. کمرش را راست گرفته بود و کمی به جلو خم بود. من کتابم را می‌خواندم و هر از گاهی براندازش می‌کردم. نگرانی توی صورتش پررنگ تر می‌شد. طوری که من حس می‌کردم.

دلم برایش می‌سوخت. باید تمام داراییشان را داده باشند تا بتوانند دو بلیط هواپیما بخرند که به سنگاپور بیایند. از روی رنگ تیره‌ی پوستشان می‌شد حدس زد که از جنوب هند می‌آیند. به امید بهتر شدن زندگی، به امید کار،‌ درآمد. همه چیز برایشان نقش برآب شده بود. شاید کم کم داشت می‌فهمید که چه بلایی سرشان آمده. شاید کم کم داشت خیال‌پردازی‌هایش را دوره می کرد و دانه دانه دورشان می انداخت. چه تلخ است لحظه‌ی دور انداختن یک خیال.

آرام چیزی گفت. نگاهش کردم. تکرار کرد: «توالت.» راه را نشان دادم. از روی مبل بلند شد و رفت. لبه‌ی مبل، جایی که نشسته بود خونی شده بود. خیلی معلوم نبود. خوش‌شانسی‌اش بود که مبل سیاه بود. خیسی خون و رنگش روی جسم سیاه را می شناختم. دلم‌ برایش بیشتر سوخت.

حتما آنقدر حواسش پرتِ خیال پردازی‌هایش بوده که وسایل مورد نیاز قاعدگی‌اش را فراموش کرده. یعنی یک زن فقیر هندی موقع خون ریزی ماهانه‌اش از چه استفاده می کند؟ نوار بهداشتی که حتما چیز گرانی است. بچه که بودم کسی را می شناختم که کهنه مصرف می‌کرد و هر بار می‌شستشان و توی آفتاب پهن می کرد تا ماه بعد. شاید زن هندی فقیر هم همین کار را می کند.

از توالت برگشت و خون لبه ی مبل را دید. با دست راستش سعی کرد خون را پاک کند و مشتش کرد. دوباره پیراهنش را بالا زد و نشست. با دست چپش روی مشتش را پوشاند. این بار تقریبا روی مبل ننشسته بود و فقط به عنوان نقطه ی اتکا از مبل استفاده کرد بود.

این بلا سرم آمده بود. این که در جایی گیر کنم و هیچ دسترسی ای به نوار بهداشتی نداشته باشم. این جور مواقع با پیچاندن دستمال کاغذی یا دستمال توالت چیزی مشابه برای خودم درست می کنم تا به واقعیش دسترسی پیدا کنم. دلم می‌خواست بروم برای زن توضیح بدهم که می‌تواند این کار را بکند. البته انگلیسیش که آنقدرها خوب نبود. دلم می خواست بروم یکی برایش بسازم و بهش بدهم. یا شاید بروم از آن افسر پلیس بداخلاق بپرسم که می توانند کمکی به این زن بکنند یا نه.

همین طور آنجا نشستم. کتابم را بستم و به دور و بر نگاه کردم و هی فکر کردم که چطور این کار را بکنم. پسر و دو پلیس برگشتند. زن بلند شد. هنوز دستش مشت بود و مبل دوباره خونی شده بود. پلیس ها و پسر نزدیک باجه رفتند و شروع به صحبت کردند. از چیزهایی که از دور می شنیدم فهمیدم که باید با پرواز بعدی به هند برگردند. پلیس ها گفتند که یک ساعت دیگر می آیند و می برندشان. پسر آهسته برای مادر توضیح داد و مادر سرش را تکان داد ولی حرفی نزد. پسر به سمت دیگر بازداشتگاه رفت. زن برگشت و دوباره پیراهنش را بالا زد و روی لبه‌ی مبل نشست. این بار کمی عقب تر. دلنگرانی بزرگی تر داشت و این که مبل را خونی کند دیگر اهمیتی چندانی نداشت.

یک ساعت همانطور نشست و من یک ساعت دلنگران بودم که این زن چطور می خواهد تا هند با این وضعیت طی کند. چند بار خواستم بروم و برایش روشم را توضیح دهم. چند بار خواستم بروم به افسر پلیس بگویم که مشکل زن چیست. چند بار کتابم را باز کردم و بستم. به توالت رفتم و برگشتم. ولی کاری که باید می کردم نکردم. پلیس ها آمدند و زن و پسرش را بردند. زن مشت خونیش را با لباسش پاک کرده بود و لکه ای نامشخص کنار رانش روی پیراهن زردش گذاشته بود. لکه ای که یک زن می تواند تشخیص دهد خون است.

وقتی که رفت یک لکه ی خونی تازه روی مبل گذاشت. و یک فکر برای من. که چرا نگفتم. چرا کمکش نکردم.

ساعتی بعد مارتین و جین به سراغم آمدند و من دیگر مجرم نبودم. زن هندی و پسرش هم دیگر مجرم نبودند از وقتی که سوار هواپیما شده بودند.


داستان بازداشتگاه سنگاپور را بارها و بارها تعریف کرده ام و خندیده ام و شنوندگانم هم خندیده اند. ولی داستان زن هندی را اولین بار است که بازگو می کنم تا شاید دردش کمتر شود. یا شاید برایم درس عبرتی شود،‌ مثل مجازات ها برای مجرم ها.