صفحات

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۹, جمعه

هندسه

جرقه ی ترک اسلامم را یک روزنامه ی دیواری توی مدرسه زد. کلاس دوم یا سوم راهنمایی بهمان گفته بودند، که روزنامه دیواری درست کنیم برای امام علی. ایده ای به کله ام زد به اسم «از الف تا ی با علی» و با همکاری نرگس و مریم، ۳۲ تا جمله ی متفاوت از نهج البلاغه در آوردیم که هر کدام با یکی از حروف الفبا شروع می شد. یک ذوالفقار زرد هم وسط روزنامه دیواری انداختیم و با اکلیل رویش کار کردیم و فکر کردیم که خیلی قشنگ شد. روی مقوای بد کیفیتی که آن زمان ها پیدا می شد با آن ماژیک زرد و آن اکلیل ها حسابی باید چیز مزخرفی شده باشد ولی آن موقع راضی بودم.

سر بعضی از جمله ها مثلا آنی که با ژ شروع می شد دردسر داشتیم ولی بالاخره با جایگزینی کلمات حرف را استفاده کردیم. مثلا به جای فقرا گفتیم ژنده پوشان و خلاصه از این جور کارها. از همه زحمت هایم چون برای علی بود لذت می بردم. علی را دوست داشتم. سمبل خیلی چیزهای خوب بود برایم،‌ مثل صداقت، ساده زیستی، گرچه این که چاق بود کمی برایم عجیب بود. نمی فهمیدم آدمی که روزی یک خرما می خورد چطوری چاق می ماند ولی بی خیالش می شدم هی. نرگس و مریم هم دوستان مومنی بودند و همکاریمان با هم خوب بود. خیلی از حرف های علی منطق خالص بود و خیلی هایش درویش گونه و صوفی وار که برای من آن موقع مثل دریایی از معرفت بود. ولی یکیش بود که بد جوری نبود. هیچ کدام از این ها نبود.

علی بی پرده و مستقیم گفته بود که به زن ها اعتماد نکنید و با آن ها مشورت نکنید. همین طور کاملا و با خیال راحت جمع بندی کرده بود و گفته بود. به همه ی زن ها و هیچ وقت. این را توی روزنامه گذاشتیم،‌ گمانم توی حرف ب یا شاید ز. روزنامه دیواری رفت روی دیوار و پایین آمد ولی این جمله ی علی برای من شد سوال.

من خودم را خیلی آدم عاقلی می دانستم،‌ قابل اعتماد و قابل مشورت. یک غروری داشتم اصلا که نگو. نوجوانی است دیگر. مزه ی منطق را کم کم چشیده بودم و از بحث های منطقی مست و هیجان زده می شدم. و چنین بی مروتی ای را از علی اصلا نمی توانستم بپذیرم. و همان شد که شد. از علی دل کندم و مردی را که برای زن بودن به اندازه ی انسان بودن احترام قایل نیست را شایسته ی پیروی ندانستم. علی رفت کنار و بعد از آن هم محمد و بعدش هم قرآن. همه هم کمابیش با همین استدلال به عنوان بخش اصلی.

نه علی، نه محمد و نه قرآن پیام آورانی برای خوشبختی زن نبودند و من زن بودم. قرآن را هم کامل خواندم. در بعضی از آیه ها گفته بود «زنان و فرزندان و اموالتان». آن موقع ها فقط به غرورم برمی خورد و هزار و یک استدلال بلد نبودم که نشان دهد که این دین مردسالارانه است و غیره. فقط می دانستم که پیام آوری برای من نیست چون روی خطابش به مردهاست.

ولی بعد از بی علی شدن و بی محمد شدن و بی قرآن شدن دیگر فقط خدا مانده بود و یک امیدی به وجود چیزی ماوراالطبیعه،‌ ماورای فیزیک وقصه ای که می خواهم تعریف کنم این است. در جستجوی خدا، در جستجوی ماورا.

در این جستجو که سال ها طول کشید تا متوقف شود،‌ اولین باری که بسیار هیجان زده شدم وقتی بود که از کسی شنیدم که می توانست خدا را با نمودار ریاضی اثبات کند. باید عاشق جبر و هندسه باشی و در پی اثبات خدایی باشی که هر چه یادت می آید با تو بوده، تا بفهمی که چنین ادعایی چقدر می تواند به هیجانت بیاورد.

قرار و مداری با این آقای فیلسوف ریاضی دان در کتابخانه ی امیرالمومنین اصفهان گذاشتم و با سر رفتم که خدا را پیدا کنم. یک بار معلم هندسه مان می گفت اگر فیثاغورس الان زنده بود و توی یک مسابقه ی هندسه در برابر یک شاگرد متوسط شرکت می کرد حتما می باخت. حالا این طرف دانشش در حد فیثاغورس نبود و من هم شاگرد متوسط نبودم. به گمانم کل چیزی که از ریاضی می دانست یک نمودار دو بعدی بود. روی کاغذ برایم یکی کشید،‌ محور افقی زمان و محور عمودی معرفت خدا. بعد یک نمودار x=y برایم کشید - البته او معادله نمودار را نمی دانست،‌ من الان دارم می گویم - و گفت هر چه زمان بیشتر می گذرد معرفت انسان از خدا بیشتر می شود. وقتی که انسان جنین است هیچ از خدا نمی داند ولی وقتی که هفتاد ساله شد خیلی چیز می داند و اینطور خدا توسط ریاضی اثبات می شود. من خیلی مودب بودم و همانجور دو زانو روی قالی نشسته بودم و سرم را تکان می دادم و می گفتم بله بله. اصلا به آن آقای فیلسوف با موهای سفید و لهجه ی اصفهانی بی احترامی نکردم. هر چه بود یک ساعتی برایم وقت گذاشته بود. ولی تصویر نادانی به طرز بی رحمانه ای در مغزم با این آدم گره خورده.

دیدم که فیلسوف ریاضی دان که کاری برایم نکرد،‌ رفتم سراغ زن روستایی. گفتم خدا و ماورا را این ها می شناسند، که توی طبیعت زندگی می کنند. گندمشان را خودشان می کارند و نانشان را خودشان از تنور در می آورند و با همان گندم سمنو درست می کنند و فاطمه تویش انگشت می زند،‌ اگر ایمانت قوی باشد. خودشان بهم گفتند که فاطمه این کار را برایشان می کند،‌ هر سال. یک جوری هم انگشت یا درواقع دست می زند که جای پنجه ی مبارکش روی سمنو می افتد.

وقتی که شنیدم که موقعیتش برایم هست درنگ نکردم. چند ساعتی قبل از حاضر شدن سمنو در خانه ی سمنو پزان بودم. آینه و شانه ای را دادند به من که به اتاق سمنو پزان ببرم،‌ من با دقت بردم و روی طاقچه ی نزدیک دیگ سمنو گذاشتم. اتاق تاریک بود و بوی زغال و آتش عالی بود که با عطر سمنو مخلوط شده بود. از قرار فاطمه همان ساعت ها حاضر می شد و موهایش را شانه می زد خودش را توی آینه برانداز می کرد و دستش را می کرد توی سمنو. نمی دانم دستش می سوخته یا نه ولی به هر حال حاضر بود که این کار را برای بنده های خوب خدا انجام دهد.

سمنو حاضر شد و خانم خانه که اولین کسی بود که در سمنو را برمی داشت، با هیجان همه زن های خانه را صدا زد که جای پنجه ی عزیز را نشان دهد. من دیدم که چیزی شبیه دست یک کودک ۳ ساله روی سمنو تشکیل شده بود و خوب خیلی شکل های دیگر که می شد حتما از تویش جای سم جن و دم شیطان و شعله های آتش جهنم را ببینی. ولی آن دست کودک ۳ ساله آن وسط مطبوع نظر بود و بعد شانه و آینه بود که دست به دست می چرخید و موها یک به یک شانه می شد، با شانه ای که فاطمه به سرش کشیده بود. من باز هم مودب بودم و از سمنو خیلی تعریف کردم، سرم را شانه نکردم و ابراز هیجانی از دیدن دست کودک ۳ ساله نکردم.

یک بار هم رفتم همان جا که مهدی سخنرانی کرده بود. مثل این که به غیر از جمکران، مهدی یک بار هم در اصفهان سخنرانی داشته. یک منبری بود که یک سبز بد رنگی زده بودند و مردم می رفتند کنارش کاچی می پختند و بعد آرزو می کردند و حین آرزو کردن سنگی را می چسباندند به منبر. آن وقت اگر قرار بود که آرزویت برآورده شود سنگت می چسبید به منبر،‌ یعنی که انگار مهدی سنگ را یه جوری می چسباند به منبر و به تو می فهماند که مثلا این که خواستی که هندسه ات را بهترین نمره ی مدرسه شوی بر آورده می شود ولی این که حال پدربزرگت خوب شود برآورده نمی شود. آخر مهدی نمی دانست که کل نابغه های دختر اصفهان توی مدرسه ی ما بودند و اصلا خودش هم می آمد شخصا سر امتحان کنارم من می ایستاد، من بهترین نمره ی مدرسه نمی شدم و احتمالا سرماخوردگی پدربزرگ را با سرطان بینی اشتباه گرفته بود که فکر کرده بود خوب نمی شود. ولی من باز هم مودب بودم و به کاچی پزان و مشکل گشا پخش کنان بی احترامی نکردم.


و خلاصه داستان همین طور برایم ادامه داشت. چند سالی توی مردم از فالگیر و رمال و جن گیر و احضار روح و مسجد و کلیسا بگیر تا معلم پرورشی و ریاضی و ادبیات و هنر و فلسفه دنبال خدا و ماورا گشتم و همه جا مودب بودم. کار آخر را سروش کرد. عبدالکریم سروش. خوب و مرتب. اول یک سری نوار ازش گوش دادم که در آن با منطق وجود خدا را اثبات می کرد. البته از دید دکارت که نگاه کنی این کارش یک کمی شبیه کار همان آقای ریاضی دان فیلسوف بود،‌ حالا این بماند.

آخرش همین سروش بود که نجاتم داد با یک جمله. توی یکی از سخنرانی هایش توی کوچه ی یخچال، آن وقت ها که هنوز بسیجی ها می گذاشتند جلسه های حافظ شناسی سروش برگزار شود سروش گفت: «باید اول ایمان بیاوری بعد وجود خدا اثبات می شود، نمی توانی وجود خدا را اثبات کنی و بعد ایمان بیاوری.»* و من عاشق هندسه بودم و اثبات. همین بود که ایمان نیاوردم. به آقای سروش هم بی احترامی نکردم. کنار گذاشتن کتاب های یک نفر که بی احترامی نیست.

----------------------------
* نقل به مضمون است.