صفحات

۱۳۹۲ آذر ۲۸, پنجشنبه

لاستیکی اش

«آنجلیکا» برایش از آن جور دوست‌هایی بود که شش ماه یک بار به هم زنگ می‌زدند. شکایت می‌کردند که مدت زیادی است که همدیگر را ندیده‌اند. بعدقراری می‌گذاشتند و شامی یا قهوه‌ای با هم می‌خوردند و کلی لذت می‌بردند. با هم به توافق می‌رسیدند که باید زود به زود همدیگر را ببینند و بعد می‌رفتند تا شش ماه بعد.

هر بار که همدیگر را می‌دیدند، حساب می‌کردند که چند سال است که هم را می‌شناسند و تعجب می‌کردند که چقدر زمان زود گذشت. امسال سال تعجب از عدد شش بود. این بار یک چیز دیگر هم فرق داشت. «اریک» دیگر با آنجلیکا نبود. وقتی که آنجلیکا آمد تو، همدیگر را بغل کردند و آنجلیکا زد زیر گریه. «نازنین» هم. می‌دانست که چه دردی می‌کشد. درد طرد شدن. درد این که کسی به تو بگوید که دیگر تو را نمی‌خواهد و از همه مهتر این که، آن کَس شوهرت باشد. همان مردی که به هم قول داده بودید که تا آخر عمر با هم زندگی کنید. همان که دل به تو داده بود و دل به او داده بودی. همان که با هم دعوا کرده بودید بعد آشتی کرده بودید.

حالا گیرم دلایلی که اریک آنجلیکا را ترک کرده بود با دلایلی که «رضا» نازنین را، فرق داشت. ولی درد همان درد طرد شدگی بود. اعلام رسمی و بلند این که تو نخواستنی هستی. فریاد زدن این که «درست است که قول داده بودم تا آخر عمر با تو باشم، ولی فهمیدم که تو آدمش نیستی.»

به آنجلیکا یک لیوان شربت تعارف کرد. هوا گرم بود و می‌دانست که شربت خنک روی گریه می‌چسبد.
«می‌دونی نازی، دو ماه بعد از جداشدنمون، اتفاقی مرورگر اپرا را روی مبایلم باز کردم. آخه من همیشه با آندروید کار می‌کنم. دیدم که آخرین باری که اریک از مبایلم استفاده کرده ایمیلش رو باز کرده بوده و ایمیلش اتوماتیک باز شد. اونوقت من ایمیلی رو که روز قبلش به اون دختره زده بود دیدم.» دوباره بغض گلویش را گرفت. در حالی که مثلا ادای اریک را در‌می‌آورد گفت:«عزیزم، فدات بشم. هروقت اون فرم‌ها رو پر کردی برام بفرست. ماچ ماچ. دلم برات تنگ شده. فردا می بینمت. ماچ ماچ.» اشک‌هایش را پاک کرد. «آخه مگه آدم دو ماهه با یه نفر به اینجا می‌رسه. هان نازی؟ می‌رسه؟» نازنین آمد که جواب بدهد ولی آنجلیکا منتظر جواب نشد: «وقتی که گفت می‌خواد ازم جدا بشه، ازش پرسیدم که پای کسی در میونه گفت نه. چند بار ازش خواستم که راستشو بگه، گفت نه. ولی من که باورم نمی‌شه. آخه آدم دو ماهه با یه نفر اینطوری حرف ‌می‌زنه؟ تو چی فکر می‌کنی؟» و این بار صبر کرد تا نظر نازنین را بشنود.

«آره آنجی. ممکنه آدم دو ماهه با یه نفر اینطوری حرف بزنه. ولی خب این مهم نیست که چرا با این آدم این طور حرف می‌زنه، مهم اینه که چرا اینقدر تو رو غافلگیر کرده و یه دفعه تو رو ول کرده رفته. چرا برات توضیح نداده که دلیلش چیه؟ چون تو حق داری بدونی که اون چرا دیگه نمی‌خواد با تو زندگی کنه.»

«آره خیلی ازش پرسیدم. خیلی ازش خواستم که برام توضیح بده. یه چیزایی می‌گفت. مثلا یه بار من گفته بودم که دلم نمی‌خواد هیچ وقت بچه دار بشم. یه بار دیگه هم وقتی که گفت می‌خواد خونه بخره من گفتم که من اصلا دوست ندارم که خونه بخرم. آخه می‌دونی خونه خریدن توی کلمبیا یه چیز خیلی بزرگیه. یه دردسر اساسیه. یعنی دیگه تا آخر عمرت گیری. نه مسافرت می‌تونی بری نه چیزی. همش باید بدوی که پول قسطای خونه‌ات رو در آری. برای من خیلی عجیبه که آدما اینجا همشون راحت و تند و تند وام خونه می‌گیرند.»

نازنین تایید کرد:« آره خونه خریدن حتی اینجا هم کار پر استرسیه و لازمه که تو هم از نظر روحی برای این کار آماده باشی.» آنجلیکا کمی فکر کرد و گفت:«آره. خب من هم سعی کردم خودم رو آماده کنم. سعی کردم قبول کنم که اینجا فرق داره. بهش گفتم باشه عزیزم اگه تو دوست داری خونه بخریم می‌خریم ولی صبر کن من یه کار درست و حسابی گیر بیارم. بچه هم به خاطر تو میارم. اصلا هر کاری که تو بخوای می‌کنم. من خیلی دوستت دارم.» و دوباره اشک توی چشمهایش جمع شد. «من خیلی دوستش دارم. من اینجا هیچ کسو ندارم. تنهام. مثل اریک نیستم که توی شهر خودش، پیش خونواده‌ی خودش، توی کشور خودشه. بابا مامانش دو تا خیابون بالاتر،‌ خواهرش سه تا محله اونورتر. اون که نمی‌دونه این چه نعمتیه... خب البته مامان و بابای اریک هنوز به من زنگ می‌زنند. هفته پیش منو دعوت کردند خونه‌اشون. مامانش خیلی زن مهربون و خوبیه. واقعا آدمای خوبیند. به من گفت آنج عزیزم، تا هروقت که دلت بخواد می‌تونی با ما رفت و آمد کنی. تو برای من مثل دخترم عزیزی.»

نازنین مادر شوهر و پدر شوهر نداشت. هر دو قبل از این که با رضا ازدواج کند از دنیا رفته بودند. ولی تصور کرد که داشتن چنین خانواده‌ی شوهری واقعا عالی است. این که یکی باشد که به تو بگوید درست است که عزیزترین کست تو را طرد کرد، ولی ما هنوز تو را دوست داریم. دوست داشته شدن! اصلا انگار همین است و بس. بدبختی ما آدم‌ها انگار همین است. که خیالمان راحت باشد که مقبولیم. که محبوبیم. که کسی یا کسانی هستند. برای همین ازدواج می‌کنیم. برای همین موفق می‌شویم. پولدار می‌شویم. خوشگل می‌کنیم. بچه می‌آوریم. برای این که دور برمان کسانی باشند که ما را دوست بدارند. برای بعضی‌هامانان دوستدار به تعداد انگشتان دست کافی است. بعضی دیگر خب، تا یک استادیوم آدم برایشان فریاد نکشد، آرام نمی‌گیرند.

نازنین سعی کرد به آنجلیکا کمک کند که ادامه بدهد. «یعنی بالاخره درست و حسابی به تو نگفت که چرا تو رو ترک کرد؟»

«نه دیگه. یه بار می‌گفت تو چرا مثل همه زنا نیستی. چرا می‌گی بچه نمی‌خوای. چرا می‌گی نباید خونه بخریم. چرا همه چیزت فرق داره؟»

نازنین عصبانی شد: «کی گفته که تو همه چیزت فرق داره. خوب هر آدمی یه چیزایی رو دوست داره یه چیزای دیگه رو دوست نداره. حالا به خاطر این دو تاچیز باید برگرده بگی تو عجیب غریبی؟»

اریک نگفته بود که آنجلیکا عجیب است. این رضا بود که به نازنین گفته بود که تو عجیب غریب شده‌ای. این رضا بود که به نازنین گفته بود که آنقدر تغییر کرده‌ای که من دیگر نمی‌شناسمت و برای همین ترکش کرده بود. نازنین از اریک عصبانی نشده بود. از رضا عصبانی بود.

و برعکس اریک که آنجلیکا را بدون یک توضیح ترک کرده بود، رضا خوب و درست و حسابی حالی نازنین کرده بود که چرا دارد ترکش می‌کند.  وقتی که آمدند استرالیا، نازنین بر خلاف ایران که توی خانه بود و سر کار نمی‌رفت، خیلی زود یک کار خوب پیدا کرد و رفت سر کار. لذت کار حرفه‌ای رفت زیر دندانش و اعتماد به نفسش رفت بالا. انگلیسی‌اش روز به روز بهتر شد و دوستان خوب زیادی پیدا کرد. نازنینی که توی تهران می‌ترسید بدون رضا پا بیرون بگذارد، در ملبورن رضا را به زور بیرون می‌کشید که تا جاهای دیدنی را به او نشان بدهد. همین شده بود که برای رضا شده بود غریبه. همین که دیگر ترسو و وابسته نبود، برای رضا عجیب و غریب بود. و رضا رک و پوست کننده این را گفت. که وقتی نیازمند مواظبت من نیستی نمی‌دانم که در زندگی‌ات به چه دردت می‌خورم.

دلش می‌خواست به آنجلیکا بگوید حتی اگر بدانی که چرا ترکت کرده، باز هم دردش زیاد است. مهم این است که ترکت کنند. مهم این نیست که چرا. یا شاید آنقدر که فکر می‌کنی مهم نیست.

با هم شام خوردند. و باز از اریک صحبت کردند. از این که آنجلیکا عکس‌های «عزیز» اریک را توی  فیسبوک دیده. و این که دختر خیلی خوشگل است با مو‌های طلایی و چشم‌های آبی. و این که دختر استرالیایی است و مثل اریک پرستار است و در یک بیمارستان کار می‌کنند. همه این ها را با دانستن یک اسم و فامیل و یک آدرس ایمیل در آورده بود. وسط شام عکس دختر را توی فیسبوک روی مبایلش به نازنین نشان داد. موهایش طلایی بود و فقط می‌شد حدس زد که چشمهایش آبی است ولی از روی آن چند تا عکس پروفایل با کیفیت‌های پایین نمی‌توانستی مطمئن باشی که دختر خوشگل است. نازنین می‌دانست که وقتی آنجلیکا می‌گوید که دختر خوشگل است در واقع یعنی از آنجلیکا خوشگلتر است.

وقتی که ترک شدی، جایگزینت در یک مسابقه از تو برده است. مسابقه‌ای که تو اصلا نفهمیدی که کی تیر آغازش شلیک شده. ولی برنده حتما باید بهتر باشد که از تو برده. این توی نخواستنی هستی که با یک خوشگلتر و عزیزتر و زن‌تر یا هر تر دیگری جایگزین شده‌ای. با یک خواستنی. حتما باید توی چیزی برتر باشد دیگر. برای همین است که تو باخته‌ای.

نازنین پنج سال بود که از رضا جدا شده بود. یک سالی طول کشیده بود که کارهای طلاق ایران و طلاق استرالیا را انجام دهند و بالاخره چهار سال پیش همه چیز رسما تمام تمام شده بود. و در این چهار یا پنج سال نازنین هنوز مرد دیگری را به زندگی‌اش راه نداده بود. سه سال پیش وقتی که کم کم به تنهایی عادت کرده بود و دلواپسی‌اش کمتر شده بود، تمناهای بدنی سراغش آمده بود. هوس بدن یک مرد، نیاز به تماس، هُرم سینه‌هایش و داغی واژنش بعضی از شب‌ها راحتش نمی‌گذاشت. یاد گرفت که با خودش ور برود. رفت از «برانزویک» یک چرمینه** لاستیکی خرید. بنفش رنگ بود و به غیر از فرم کُلیش هیچ چیز دیگرش به یک آلت مردانه نمی‌ماند. هرم بدنش کمی می‌خوابید ولی چیزی که لازم داشت بیش از این‌ها بود. نه که فقط نیاز عاطفی، نیاز جسمی‌اش هم بیش از این‌ها بود.

همین طور که میز شام را جمع می‌کرد سعی کرد که موضوع بحث را عوض کند تا آنجلیکا یک کم بخندد. گفت: «کتاب چی داری می‌خونی الان؟» آنجلیکا کمی فکر کرد. «نلسون ماندلا.» نازنین خندید و گفت: «دوباره؟» آنجلیکا هم خندید:«آره. خیلی این کتاب رو دوست دارم. در ضمن این که هر وقت که افسرده می‌شم می‌بینم باز رفتم این کتاب رو گرفتم دستم. من این مرد رو خیلی دوست دارم. خوندن زندگی نامه‌اش به من انرژی می‌ده.» بعد غصه دار گفت: «البته شاید این که الان توی بیمارستانه هم تاثیر داشته. امیدوارم که حالش خوب بشه.» و شد دمق‌تر از قبل. نازنین کمی همدردی کرد و سعی کرد باز موضوع را عوض کند.

«برنامه فردات چیه؟ من که باید تو خونه بمونم یه کم به باغچه‌ها برسم. علف هرز خونه رو برداشته. اصلا هم حالش رو ندارم.» و خندید. آنجلیکا گفت:«وای. من هم خیلی از علف هرز کردن بدم میاد. توی خونه ما همیشه اریک این کارو می‌کنه یعنی می‌کرد. الان که توی یه خونه اشتراکی هستم با ناتالیا و مری. برنامه فردای من؟» و غش غش خندید. «دارم می‌رم یه پسری رو ببینم به اسم «مت».  خیلی آدم با شخصیته. یعنی این جور به نظر می رسه.» دوباره خندید: «اگه بدونی چطوری پیداش کردم. از خنده می‌میری.» نازنین خوشحال شد. می‌دانست که آنجلیکا دختری نیست که فقط غصه رفتن اریک را بخورد. می‌دانست که زندگی را ادامه می‌دهد. با همان نشاطی که وقتی مجبور بوده توی خیابان‌های «بوگوتا» دستفروشی کند تا بتواند خرج مدرسه رفتنش را در بیاورد و کمک خرج مادربزرگش باشد. خنده‌کنان گفت: «بگو ببینم چطوری پیداش کردی.»

«از این سایت‌های دوست‌یابی هست، آر، اس، وی، پی.  می‌شناسی؟» نازنین نمی‌شناخت ولی بیخود گفت آره. «از روی اون با یه نفر به اسم «جیمی» آشنا شده بودم. یه جایی توی ریچموند قرار گذاشته بودیم. نشسته بودیم داشتیم غذا می‌خوردیم. آدم خوبی بودها. ولی یه کم بی‌مزه بود. بعد پونزده دقیقه دیگه هیچ حرفی نداشتیم برای هم بزنیم. من منتظر بودم که غذامون تموم شه یه جوری خلاصش کنیم بریم. که یه دفه دوست جیمی اتفاقی اومد توی رستوران. اومد سلام کرد. وای نازی اگه بدونی چقده خوش‌قیافه و باکلاس بود این پسر. البته موقعیت مسخره‌ای بود. جیمی اصلا نمی‌دونست منو به چه عنوان معرفی کنه. و من امیدوارم بودم که منو به عنوان دوست دخترش معرفی نکنه که کرد. بعد به مت گفت که بیاد بشینه سر میز ما. این کارش هم یه کم مسخره بود ولی من اصلا ناراحت نشدم. هاها. و مت هم به نظر نمی‌رسید که ناراحت شده باشه. از وقتی که اون اومد کلی ما صحبتمون گل کرد و راجع به سیاست و این جور چیزا حرف زدیم. راجع به نلسون ماندلا هم حرف زدیم.  و اون جیمی هم همین طور نشسته بود اونجا و گاهی یه چیزای بی‌مزه‌ای می‌پروند.»

 آنجلیکا هیجان زده شده بود. گاهی از ظرف انگوری که روی میز بود یک حبه می‌کند می‌گذاشت دهنش. صدایش کمی بلندتر شده بود و با سرعت بیشتری حرف می‌زد. نازنین هم هیجان زده شده بود و یه لحظه به خودش آمد که دارد لبخندی می‌زند به وسعت صورتش. آنجلیکا ادامه داد: «یه دفعه تلفن جیمی زنگ زد. رفت بیرون صحبت کرد و برگشت و گفت یه مشکلی پیش اومده که باید بره و مامانش زنگ زده و باهاش کار داره. یه کم مسخره بود که من بمونم. از مت خدافظی کردیم. بیرون رستوران هم از جیمی خدافظی کردم و اون باعجله رفت و خوشبختانه وقت نکرد که بگه دوباره می‌خواد منو ببینه. من هم شروع کردم به سمت ایستگاه قطار برم. پیش خودم فکر کردم، آنج یا الان این کارو می‌کنی یا بعدا تا چند وقت غصه‌شو می‌خوری. برگشتم رستوران و دیدم که مت داره حساب می‌کنه که بره. با تعجب به من نگاه کرد که یعنی اینجا چی‌کار می‌کنی. گفتم که بیرون رستوران می بینمت. وقتی اومد بیرون بهش گفتم که داستان چیه و من و جیمی دوست دختر دوست پسر نیستیم و من هم اصلا قصد ندارم دوباره ببینمش ولی اگه اون هم دوست داشته باشه، دوست دارم که دوباره اونو ببینیم. و شماره تلفنم رو روی یه دستمال کاغذی نوشتم بهش دادم.»

نازنین بلند بلند خندید و گفت: «تو عالی هستی دختر. کی بهت زنگ زد؟»  «یه ماه طول کشید. پدر من در اومد. اگه بدونی هی پشیمون شدم. هی به خودم دلداری دادم که باید این کارو می‌کردم. گفتم حالا پیش خودش میگه این دختره دیگه چه عوضی‌ایه. با یکی دیگه اومده بیرون به من شماره تلفن می‌ده. وقتی زنگ زد گفت داشته فکر می‌کرده به جیمی چی بگه.»

نازنین باز زد زیر خنده و گفت: «خیلی بامزه‌اس. از مت برام بگو.» آنجلیکا چشماشو بست و با لبخندی رضایتمند گفت:«وای، مت! قدش یک کمی از من بلندتره، هیکلش متناسبه نه این که بگی ورزشکاری ولی خوبه. موهاش روشن،‌ چشماش خاکستری و صورتش هم خیلی بامزه‌اس. لباش... اگه بدونی. کم مونده بود همونروز بپرم ماچش کنم. انقده قشنگه که نگو. لباش کلفت مردونه‌اس. می‌دونی. من لب مرد که زیادی کلفت باشه دوست ندارم ولی خیلی هم نازک باشه موقع ماچ کردن هیچی به دهن نمیاد. هاها. ولی لبای مت درست اندازه اس.» و با دستش نشون داد.

نازنین با خودش فکر کرد که چرا او دنبال یک مرد نمی‌گردد. شاید آن نازنین ترسو هنوز هم درونش هست. شاید اگر به رضا بگوید که هنوز وجودش پر از ترس‌های گوناگون است رضا برگردد. چقدر دلش می‌خواست مثل آنجلیکا بی‌پروا باشد.

آنجلیکا احساس کرد که باید خودش را توضیح دهد. گفت:«می‌دونی نازی، من هنوز اریک رو دوست دارم. دو ماه تموم کارم فقط گریه بود.  اون ایمیلو که دیدم، یه شب با خودم فکر کردم خب که چی. پاشو برو یه غلطی بکن. هی زر زر که چی. با ناتالی و مری رفتیم کلوپ رقص. اون شب  یه دونه «یه شبه» داشتم. خوشبختانه عشق‌بازی خوبی بود و حالم خیلی بهتر شد. و پسره هم رفت و مزاحمتی ایجاد نکرد. همون طور که من هم نمی‌خواستم. یه مدتی توی دوستای کلمبیاییم دنبال یکی گشتم. بعد پیش خودم فکر کردم که مردای آمریکای جنوبی به درد نمی‌خورند. توی تخت عالی‌اند ولی به درد زندگی نمی‌خورند. نمی‌شه روشون حساب کرد. قبل از این که مت رو ببینم تا همین چند روز پیش که بهم زنگ زد، با یک «خونه به دوش»* آلمانی بودم. یک ماهی با هم بودیم. ده سال از من کوچیکتره. ولی یک تیکه‌ایه که نگو. بدن ورزشکاری، شکمِ شیش ماهیچه. پوستِ برنزه. آخه می‌دونی که، این خونه به دوشا همش دارند کنارِ دریا آفتاب می‌گیرند. این یکی که موج سواری هم می‌کنه. اصلا برای همین استرالیاست. البته ملبورن زیاد نمی‌مونه و به گمونم ماه بعد بره. ولی بدن این مرد جون می‌ده برای عشق‌بازی. تکمیلِ تکمیل. هیچ عیبی نداره. ولی خب خیلی جوونه. به درد من نمی‌خوره.» و ساکت شد.

«ولی چیزی که باعث شد که بیشتر از مت خوشم بیاد، اینه که انقد فکر کرد به این موضوع که به دوستش چی بگه.  احساس می‌کنم که آدم قابل اعتمادیه. حالا باید بیشتر بشناسمش بیخود برای خودم خیالبافی نکنم که بعد تو ذوقم بخوره.» و غش غش خندید. «تو چی نازی؟ تو کسی رو پیدا نکردی؟» نازنین همه‌اش نگران همین سوال بود. چند بار پیش خودش فکر کرده بود که اگر آنجلیکا این سوال را پرسید چه جوابی بدهد. چند بار جوابش را عوض کرده بود و بالاخره این یکی از دهانش آمد بیرون: «اممم. یکی دو تا از دوستام هستند که توی فکرشونم. ولی هنوز چیز جدی‌ای پیش نیومده.» یکی دو تا یعنی چه؟ آدم یکیش با دوتایش خیلی فرق دارد. پیش خودش فکر کرد که یا باید یا می‌گفت یکی یا دو تا. «یکی دوتا» دستش را رو کرد.  آنجلیکا فهمید که بیشتر نباید ادامه بدهد. فقط برای این که موضوع را تمام کند گفت:«اوهوم. پا پیش بذار. یه جوری ببین مزه‌ی دهنشون چیه. اگه نمی‌شه از ذهنت بیرونشون کن. این جوری که هی آدم بهشون فکر کنه خوب نیست. انرژی آدمو می‌گیره. راستی ما یکشنبه با ناتالی و مری داریم می‌ریم سینمای روباز. توی «بوتانیکال گاردنز.»***  دوست داری بیای؟»

شب نازنین با خودش بازی کرد. ولی فکر و خیال نمی‌گذاشت ارضا شود. احساس بی‌عرضگی می‌کرد. به بدنش فکر میکرد که همیشه جوان نمی‌ماند. به این که چهار سال حرارت جنسیش را با یک آلت لاستیکی خوابانده. احساس می‌کرد که عشق به رضا را سرپوش ترس‌های خودش کرده است. از چه می‌ترسید؟ از طردشدگی؟ طردشدگی دوباره شاید؟

--------------------------------------------------------------------------------------
*خانه به دوش(backpacker): خانه به دوش یا کوله پشتی به دوش ها عموما ولی نه لزوما جوان‌هایی هستند که با یک کوله پشتی و با پول کم به مدت طولانی و معمولا تنها مسافرت می‌کنند. این نوع مسافرت همیشه کم‌خرج و پرماجراست. استرالیا کشور مناسبی برای خانه به دوش‌ها است. بسیاری از خانه به دوش‌ها برای موج سواری به استرالیا مسافرت می‌کنند.

** چرمینه: کیرکاشی، آلت مردانه مصنوعی، دیلدو

*** بوتانیکال گاردنز (Royal Botanical Gardens): باغ گیاه شناسی ملبورن

۱۳۹۲ آبان ۲۸, سه‌شنبه

خوابم می‌آید.

من فکر می‌کنم که خوشگل است. یک جور خوشگلی که من دلم می‌خواهد داشته باشم. ظرافت و جدیت همزمان. هیکل خوشتراش اما نه بیش از حد ظریف و شکننده. نه چاق نه لاغر. سینه‌های اندازه، نه بزرگ نه کوچک. چشم‌های نه چندان درشت اما نافذ. قد نه خیلی بلند نه خیلی کوتاه.


 تازه از آن ور اتاق از پیش مهمان‌های دیگر جا عوض کرده بودم و نشسته بودم پیشش. حال و احوال‌های معمولی را کرده بودیم که گفت: «خیلی خوابم میاد. دیشب درست نخوابیدم.» شوهرش مرد هیکلمندی است که همه اش کت و شلوارهای تیره و پیراهن‌های روشن می‌پوشد. قیافه‌اش به بانکدارها می‌خورد. ولی هنرمند است، عکاس و نقاش و مجسمه ساز. «بِک» بهش می‌گوید «مرد من». اینبار ولی گفت: «دیشب «گراهام» بدخواب شده بود. از ساعت سه نصف شد بیدار شد و هی توی تخت وول زد و من رو هم بیدار کرد. آخرش هم ساعت چهار از تخت زد بیرون. من هم دیگه خوابم نبرد و حدود چهار و نیم پا شدم. خوب البته کلی به کارامون رسیدیم. لباس شستیم. خونه مرتب کردیم و بعد هم با هم یه صبونه خوب خوردیم. ولی الان دیگه واقعا دارم از خستگی می‌میرم.» و خندید. ساعت ۹ شب بود.

 من هم خندیدم و گفتم: «می‌دونم چی می‌گی. ما هم گاهی اینطور می‌شیم. شبهایی که «فربد» دیرتر از من  بیاد بخوابه، گاهی من از خواب بیدار می‌شم و دیگه خوابم نمی‌بره. گاهی حتی فقط یه ربع دیرتر میاد و کلی برای من دردسر می‌شه. برای همین من از وقتی که شروع می‌کنم آماده خوابیدن بشم بوق آماده باش خواب رو می‌زنم. بریم بخوابیم، بریم بخوابیم.» و باز خندیدیم. « یه دوست فمینیست دارم که چند وقت پیش توی فیسبوک یه مطلب گذاشته بود، که اصلا چرا آدما با زوجشون توی یه تخت می‌خوابن. در صورتی که این موضوع روی کیفیت خواب آدم تاثیر می‌ذاره و گاهی باعث بدخوابی می‌شه.»
بک گفت:«به خصوص روی تخت‌های کوچک. ما قبلا تختمون دو نفره‌ی بزرگ بود، عرض صد و هشتاد. خیلی عالی بود. ولی الان خونمون رو عوض کردیم. تختمون رو کردیم دوبل.  چون اتاقمون جا نداشت.  عرضش تقریبا نیم متر کمتره. همش می‌خوریم به هم توی تخت خواب.» قاه قاه خندید. «همش جا نیست. هی مشکل پیش میاد. به خصوص من زیاد وول می‌زنم واز خواب بیدارش می‌کنم. تخت شما بزرگه؟»
کمی فکر کردم که ابعادش رو یادم بیاید. «تخت ما متوسطه.» وقتی کسی از زندگی خصوصی‌اش چیزی برایم می‌گوید، من هم شروع می‌کنم چیزهایی از زندگی خصوصی‌ام را با او به اشتراک بگذارم. احساس می‌کنم که اگر این کار را نکنم احساس بدی به او دست خواهد داد. یا شاید می‌خواهم که باز هم ادامه دهد و برایم بیشتر بگوید. «من و فربد هم روی تخت زیاد می‌خوریم به هم. هاها. شب های سرد من می‌چسبم به اون. اونوقت اون یه کمی جابجا می‌شه. و من میام اونجایی که اون خوابیده بوده. چون اونجا گرم شده. و بعد اون باز جابجا می‌شه. و من باز هم میام جایی که اون گرم کرده و همینجوری همینجوری می‌برمش تا دم تخت. یه دفعه بیدار می‌شه می‌بینه داره از تخت می‌افته. هاها. گاهی هم برعکسش می‌شه. و فربد منو هل می‌ده لب تخت و من بیدار می‌شم با غر و لند و  اینجوری با هر دو دست و هر دوپا هلش می‌دم اونور.» و هر دو غش غش خندیدیم.

بک همراهی کرد: «هفته‌ی پیش یه بار ما سر پتو دعوامون شد. من بکش، اون بکش. هاها. همین طور که خواب بودیم. بعد از خواب بیدار شدیم و شروع کردیم به هم بد و بیراه بگیم. هی اون می‌گفت: «fucking» هی من می‌گفتم: «fucking».» دستش را گذاشت روی دلش و یک عالم خندید. من هم. از بس که خندیده بود اشکش در آمده بود. از گوشه چشمش پاکش کرد:«یه تخت هست که از دو نفره صد و هشتادتایی هم بزرگتره. من تا حالا امتحان نکردم. ولی می‌گن اینجوریه که اگه هر دوطرف دستاشونو اینجوری باز کنن و بخوابند باز هم به هم نمی‌خورن.» و دستاشو از دوطرف باز باز کرد مثل مسیح مصلوب. گفتم: «اومم. این که خیلی خوبه. عملا انگار که روی دوتا تخت خوابیدی. در عین این که اگه بخوای می‌تونین بیاین پیش هم. وگرنه هر کی سمت ...»

 «پنی» دوتا بشقاب کیک به دست اومد سراغمون: «هی بچه‌ها، شما کیک نمی‌خورین؟ کار «نینا»ست. واقعا عالی شده.» و نفری یک بشقاب کیک داد دستمان. همین جور که حواسش پرت بود گفت:«ببخشید پریدم وسط حرفتون‌ها. هه هه.» و رفت.

کیک خوشمزه بود. کمی از کیک تعریف کردیم. از عطر پرتقالی که داشت و دانه‌های خشخاش توی کیک.

دلم می‌خواست که مکالمه‌مان ادامه پیدا کند. برایم جالب بود. شروع کردم که: «یه چیز خنده‌دار دیگه که دوبار تا حالا برای من پیش اومده اینه که از خواب بیدار شدم و شروع کردم با فربد دعوا کنم. خیلی مسخره می‌شه. یه بار یه خوابی دیدم که اصلا بعدا یادم نیومد چی بود ولی بیدار شدم و کلی دعواش کردم که چرا این کارو کردی.» و باز هر دو زدیم زیر خنده. «فربد بیچاره از خواب بیدار شده بود و خنده‌اش گرفته بود و هی میگفت عزیزم خواب دیدی، خواب دیدی. خیلی مسخره بود.» و باز خنده.

چند لحظه رفت توی فکر. خنده از روی صورتش رفت و گفت: «من یه مدتیه کابوس زیاد می‌بینم. چند شب پیش خواب دیدم که یه بچه رتیل روی سینه‌امه. همونجور که توی تخت بودم. جزییات بچه رتیل کاملا یادمه. درست همونطور که رنگ بچه رتیل‌ها یه کم روشنتره. و پشمالو. انقدر خوابش واقعی بود که وقتی بیدار شدم هی دست می‌کشیدم روی سینه‌ام مطمئن بشم چیزی نیست. تا یه مدتی خوابم نبرد.»

گفتم: «کابوس‌های اینطوری خیلی آزار دهنده ان. من یه ماه پیش یه بار خواب دیدم که فربد مرده. خیلی واقعی بود. انقد توی خواب گریه کردم که نگو. ولی فربد بیدارم کرد. فهمیده بود که دارم خواب بد می‌بینم.»
چشمانش کمی گشاد شد و با کنجکاوی پرسید: «یعنی داشتی بلند بلند گریه می‌کردی؟»
«نه. گفت که خیلی تند تند نفس می‌کشیدم و هن هن ‌می‌کردم. و اون هم حدس زده که دارم خواب بد می‌بینم. خیلی خوب شد که بیدارم کرد. خیلی داشتم عذاب می‌کشیدم.»

خندید: «به گمونم توی یه تخت با یه نفر دیگه خوابیدن همش هم بد نیست. اون ویدیوی گربه رو توی یوتیوب دیدی که داره خواب بد می‌بینه مامانش بغلش می‌کنه؟» ندیده بودم. گفت: «انقده بامزه‌اس که نگو. چند شب پیشا گراهام می‌گفت که متوجه شده که من دارم خواب بد می‌بینم. هاها. گفت وقتی فهمیدم که داری کابوس می‌بینی مثل اون مامان گربه که بچه رو جمع می‌کنه توی بغلش، تو رو جمع کردم توی بغلم. اینجوری.» و با دستش نشون داد. من هم خنده‌کنان گفتم: «هاها. درسته همیشه هم این که تختت رو با کسی شریک باشی بد نیست.»

بشقاب کیکم را که خالی شده بود از من گرفت و با بشقاب خودش رفت گذاشت روی میز. برگشت و نشست و گفت: «خلاصه این که امیدوارم که امشب خوب بخوابم. البته با توجه به این که دیشب خیلی کم خوابیدم احتمالا امشب خوابم خیلی خوب خواهد بود.»

گفتم: «یه آشنا داریم که خیلی آدم جالبیه. می‌گه سن که می‌ره بالا خواب می‌شه یه شب در میون.  هاها. می‌گه همش به آدمایی که در مورد این که خوابشون نمی‌بره شکایت می‌کنند می‌گه داستان اینه که امشب خوابت نمی‌بره ولی فردا انقد خسته‌ای که خوابت می‌بره.» خندید و گفت: «هاها این خیلی حرف درستیه خب.» گفتم: «آره. می‌گه که مهمترین چیز راجع به بدخوابی اینه که ازش وحشت نداشته باشی. وقتی که خوابت نمی‌بره وقتت رو یه جوری بگذرون. و خوبیش اینه که می‌دونی فرداش خوابت می‌بره.» خندید و حرفم را تایید کرد.

موقع خداحافظی بغلم کرد و گفت: «خوب بخوابی» و خندید. گفتم: «امیدوارم. ولی مطمئنم که تو امشب خوب می‌خوابی.»

۱۳۹۲ مهر ۲۸, یکشنبه

زندگی زیباست!

خب شما گه اضافه خورده‌اید. حالا مثلا تو الان یک صبحانه خوشمزه خورده‌ای، یا دیشب یک سکس حسابی داشته‌ای یا مثلا برای یک روز همه چی سرجایش به نظر می‌رسد و شکایتی نداری بکنی، یک دفعه زندگی زیبا شد؟ یعنی ما را گرفته‌ای یا خودت را زده‌ای به آن راه؟ زندگی که لحظه‌ی ارگاسم یا طعم خوش قهوه نیست. زندگی ماراتنی است که بی‌این که کسی از تو بپرسد تو را در آن ثبت نام کرده و بی‌این که گزینه‌ای داشته باشی باید تا تهش بدوی. به تهش که رسیدی کسی نیست که به تو مدال بدهد یا حتی یک قطره آب بچکاند توی دهنت. 

حالا این که این دنیا پر از چیزهای قشنگ هست هم قبول. من خودم یک الکی خوشی هستم که نگو و دلم برای تمام این چیزهای قشنگ ضعف می‌رود. ولی خوب آدم یک کم باید ظرفیت داشته باشد. بوی قهوه که برای آدم فلسفه نمی‌سازد. 

همکارم سه تا بچه‌ی قد و نیم قد دارد. کوچکترینش چهار ساله‌ است. صبح‌ها بدو بدو می‌آید سر کار. عصر هم بدو بدو می‌رود خانه. با زنش دوتایی همه اش دارند می‌دوند که این سه تا بچه را داری کنند. دو سه ماهی است که میانه‌اش با زنش شکرآب شده و خودش دارد از هم می‌پاشد. بی‌خبر سر کار نمی‌آيد. وسط روز یک دفعه مجبور می‌شود ول کند برود. حواس پرت شده. توی آشپزخانه شرکت چیز می‌شکند. کارش را درست انجام نمی‌دهد. پشت تلفن با زنش بحثش می‌شود. پر از دلواپسی است این آدم. روی دیوارش ده‌تایی از عکس‌های بچه‌هایش است. یک پانزده‌تایی از نقاشی‌هایشان. چند تا تبریک روز پدر با «دوستت دارم بابا!» در سن های مختلف. این ها زیباست و حرفی هم درش نیست. ولی بعید می‌دانم که الان زندگی برای او زیبا باشد. وقتی هم که مثل خیلی دیگر از زوج‌های اینجا از زنش جدا شد و دیدن بچه‌هایش محدود شد به شنبه یکشنبه و دلش هر شب پر کشید برای بچه‌هایش که الان هر شب برایشان داستان می‌خواند تا خوابشان ببرد، آن وقت هم زندگی زیبا نیست. 

طرقه‌های سیاه می‌آیند توی حیاطمان و یک جور بامزه‌ای لب پرچین راه می‌روند، انگار که دارند خودشان را قایم می‌کنند تا کسی نبیندشان. قسمت بالای بدنشان موازی می‌شود با لب پرچین و بدنشان می‌شود مثل یک مثلث وارونه. تند و تند راه می‌روند، بعد می‌ایستند و دوباره تند و تند راه می‌روند و بعد می‌ایستند. و من این راه رفتنشان برایم عادی نمی‌شود. هر دفعه که می‌بینمشان قند توی دلم آب می‌شود. از این دلخوشی‌ها کم ندارم. این کتری شیشه‌ای که خریده‌ایم که وقتی آب تویش جوش می‌آید می بینی. خیلی هیجان انگیز است. از وقتی که حباب ها شروع به تشکیل شدن ‌می‌کنند تا وقتی که آب جوش می‌آید و بخار ‌می‌زند بیرون. خب ولی زندگی زیبا نیست. چون که مادر سارا بس که سیگار کشید مرد. سرطان ریه گرفت و یک سالی جان کند و بعد ماراتنش را تمام کرد.

خوردن خیلی حال می‌دهد. یک غذای خوب به خصوص اگر کمی هم ماجراجویانه باشد و چیزی باشد که قبلا نخورده‌ام، برای من شکمو تقریبا اندازه یک سکس حسابی لذت دارد. خب کمی کمتر ولی خیلی کیف دارد، حالا اندازه‌اش را بی‌خیال. دفعه‌ی بعدی که بعد از یک غذای حسابی یا سکس خیلی خوب فیلسوف شدی و زر زدی که زندگی زیباست، به دو تا چیز فکر کن. به آن بچه‌ی پنج ساله‌ای که توی دپوی زباله دنبال چیزهای قابل فروش می‌گردد و گاهی یک چیز خوردنی هم آن وسط پیدا می‌کند و می‌گذارد توی دهنش و به آن دختر هشت ساله‌ای که در شب عروسیش با مرد چهل ساله، خون ریزی داخلی کرد و مرد. آن وقت بگو زندگی زیباست، خیر سرت.

یکی از سرگرمی‌های پویا ساختن اسم برای من است. از اسامی حیوانات و گیاهان گرفته تا صفت و کلمه‌های من در‌آوردی. گنجیشک، ماهی، گلک،  گل‌ خانوم، تپلچه، عزیزجون، خوشگل خانوم و بعضی‌های نگفتنی. و من به این اسامی خیلی توی دلم مفتخرم. البته الان شما هم می‌دانید ولی یک لذت درونی‌ای می‌برم از این «همه‌ی نام‌های من».  کلا حالش را می‌بریم با هم. اصلا یک زندگی‌ای می‌کنیم من و پویا، که گندش را در آورده‌ایم. چهار روز دیگر می‌شود چهارده سال که با هم زیر یک سقفیم. پانزده سال که دل و دلبر همیم و هنوز وقتی عصر می‌شود و داریم از سر کار برمی‌گردیم دلمان برای هم پر می‌کشد. توی خیابان اگر هم را ببینیم یکی نداند فکر می‌کند که یک سالی است از هم دور بوده‌ایم. ولی خب وقتی یک مردیکه الدنگ با یک مشت عوضی بی سرو پا به جان هم می‌افتند و صد هزار آدم را توی سوریه به کشتن می‌دهند، تو غلط کردی که زندگی زیباست. دفعه دیگر که گفتی زندگی زیباست، بنشین روی یک کاغذ از یک تا صدهزار را بنویس تا بفهمی که صدهزار جان یعنی چی و آن وقت باز بگو که زندگی زیباست.

حالا نه این که بگویم من همه‌اش زانوی غم به بغل گرفته‌ام که دنیا پر از گند و کثافت هست‌ها. نه. برعکس می‌دانم آخر این ماراتن شیرینی قسمت نمی‌کنند و اگر کل راه را حال کردی، کردی و گرنه با‌خته‌ای. برای همین است که معمولا یک قندی در دلم در حال آب شدن است. همه‌اش مواظبم که بد نگذرد. اگر بتوانم به کسی کمکی کنم که در این ماراتن اجباری زندگی زجر کمتری بکشد این کار را می‌کنم ولی فلسفه از خودم در نمی‌آورم. می‌دانم که زندگی من در بسیاری از لحظات زیباست. اکثر مواقع در زندگی شخصی‌ام هیچ مشکلی ندارم و اگر هم دارم آنچنان بغرنج نیست. ولی قبل از این که اساسا هر مزخرفی درباره‌ی زندگی بگویم، چشمم را باز می‌کنم. اگر زندگی من امروز زیباست فردا معلوم نیست کدام درد لاعلاجی سر من یا یکی از عزیزانم خراب شود تا آن وقت بدانم زندگی چیست. اگر هم سر من خراب نشود می‌دانم کافی است که دو دقیقه این مرورگر اینترنت را باز کنم بروم یک سایت خبری و ببینم که زندگی دارد چه بلایی سر هم نوعان من می‌آورد. پس لطفا خفه شو!

------------------------------------------------------
* این نوشته خطاب به شخص خاصی نوشته نشده است.صرفا گلایه‌ای است از رمانتیک کردن دنیا و زندگی!

۱۳۹۲ مهر ۱۴, یکشنبه

کلاه یک آشنا

دیدن آدم‌های تکراری، توی مسیر تکراری، در ساعت‌های نسبتا تکراری صبح یا عصر، پنج روز از هفت روز هفته آرامش بخش است؛ لذت‌بخش است. با این که مکالمه با غریبه‌ها را دوست دارم، خیلی کم قدم پیش می‌گذارم. و بیشتر نگاه می‌کنم و تغییراتشان را زیر نظر می‌گیرم. خوب البته همه که توجه آدم را جلب نمی‌کنند. یعنی همه توجه همه را جلب نمی‌کنند. بعضی آدم‌ها توجه بعضی‌ آدم‌ها را بیشتر جلب می‌کنند و برای بعضی‌های دیگر ممکن است اصلا به چشم نیایند.
مهمترین آدمهای اتوبوس من این‌ها هستند.
خانم پنجاه و چند ساله‌ای که صبح‌ها به دانشگاه‌ می‌رود. او را توی ایستگاه ‌می‌بینم. روز اول دانشگاهش دلهره داشت و خودش سر حرف را باز کرد. که می‌خواهد «طبیعی درمانی» بخواند. مدرک لیسانس. چهار سال باید درس بخواند تا بتواند مدرک بگیرد. مدرکش را که بگیرد باید نزدیک شصت باشد.

دختر چاق هم با من سوار اتوبوس می‌شود. آنقدر چاق که قوزک پایش پیدا نیست. همیشه اخمو است و هیچ وقت احساس نکرده‌ام که حالش از روز قبل بهتر یا بدتر است. یکی دوبار سعی کردم بهش لبخند بزنم ولی کاملا نادیده گرفت. من هم تلاش می‌کنم که نادیده بگیرمش، ولی معلوم است که نتوانسته‌ام.

توی ایستگاه تینا و خواهرش را هم می‌بینم که با هم به دبیرستان می‌روند. تینا و خواهرش روسری سرشان می‌کنند و گاهی با هم عربی حرف می‌زنند. روی روسری‌هایشان هدفون‌های بزرگ با رنگ‌های متالیک می‌گذارند. تینا خوشگل‌تر است و سنش بیشتر و چند ماهی است که چشم‌هایش را آرایش می‌کند. روز اولی که آرایش کرده بود خیلی هیجان زده بود. هدفونش روی گوشش نبود و دائم آینه کوچکش را از کیفش در می‌آورد و خودش را چک می‌کرد و هی بیخود با خودش لبخند می‌زد.

یک مادر و پسر هم بودند که در ایستگاه منتظر اتوبوس می‌ایستادند. تقریبا هرروز می‌دیدمشان. پسر هفت ساله به نظر می‌رسید و با مادرش به هندی حرف می‌زند. دائم برایش حرف داشت و مادر با مهربانی جواب می‌داد. گاهی می‌خندید و گاهی جدی بود. مادر کوتاه قد بود و پسرک با این وجود قدش فقط تا کمر مادر بود.  دستش را دور ران مادر حلقه می‌کرد و برایش حرف می‌زد. مادرش او را به مدرسه می‌برد و احتمالا بعد از آن خودش به محل کارش می‌رفت. سه ماه است ندیدمشان.

وقتی اتوبوس می‌آید، تقریبا به نوبت رسیدن به ایستگاه سوار اتوبوس می‌شویم با این که عملا هرگز صفی تشکیل نشده. گاهی هنگام سوار شدن درست روی صندلی اول سمت در، زن برقع پوش را می‌بینم. از میان سوراخ برقع به من خیره نگاه می‌کند. در چشمانش چیزی است که من نمی‌فهمم. شاید چون دهانش را و ابروانش را نمی‌بینم. نگاهش چیزی شبیه به ترکیبی از سوال و خشم و حسادت به نظرم می‌رسد. نمی‌دانم سوالش چیست. شاید سوالش این است که راه رفتن در خیابان بی این که تعجب مردم را بربیانگیزی چه حسی دارد.

اتوبوس راه می‌افتد و من صندلی را برای نشستن انتخاب می‌کنم و اگر مشغول کتاب یا تلفنم نشوم، منتظر آدمهایم در ایستگاه‌ها می‌مانم.

مرد استاد دانشگاه سوار می‌شود و اگر جایی گیر بیاورد، می‌رود و روزنامه‌اش را می‌خواند. این که استاد است را یک بار از مکالمه‌اش با همکارش که او هم سوار همین اتوبوس می‌شود فهمیدم.  یک دختر هم هست که دامن خیلی خیلی کوتاه می‌پوشد با جوراب‌های شیشه‌ای خاکستری. مرد آفریقایی هم که نوه‌اش را به مدرسه می‌برد. و آن دو پیرزن ویتنامی که هفته ای یک بار با هم به بازار میوه می‌روند و اگر جا باشد روی دو تا صندلی در دو ردیف پشت هم، نه کنار هم، می‌نشینند و با هم حرف می‌زنند.

دختر گل به سر هم هست. این دختر همیشه روی موهایش دست کم یک گل می‌گذارد. موهاش سیاه سیاه است و پوستش سفید سفید. لب‌هایش را قرمز قرمز می‌کند و هر روز موهایش را یک آرایش متفاوت. و همیشه آرایش را با یک، دو یا سه گل تزیین می‌کند. دختر همیشه تنها سوار اتوبوس می‌شد. چند ماهی است که همیشه مردی با او سوار می‌شود. مرد ۱۰ سالی باید از دختر که کمتر از سی سال به نظر می‌رسد بزرگتر باشد.
یک مرد کور هست که موقع برگشت می بینمش. وقتی که سوار می‌شود همه اتوبوس به حالت آماده باش در‌می‌آیند. هر کس می‌خواهد کمکی کند و مطمئن باشد مرد جایی برای نشستن پیدا می‌کند. مرد کور چشم‌های نگران را نمی‌بیند وگرنه همان صندلی اول اتوبوس می‌نشست، نه این که تا ته اتوبوس عصا بزند، از پله‌ها بالا برود و صندلی یکی مانده به آخر اتوبوس را برای نشستن انتخاب کند. گاهی می‌نشیند و موزیک گوش می‌دهد. ولی بعضی وقت‌ها هم از مبایلش استفاده می‌کند. هدفون مبایل توی گوشش است، صفحه مبایل سیاه است و او با انگشتش روی صفحه سیاه تک ضربه و گاهی دوضربه می زند. آن روز یک پیامک فرستاد. یک ضربه زد. دستش را کمی جابجا کرد و یک ضربه زد و بعد دو ضربه روی همان جا زد. بعد میکروفون گوشی را به دهانش چسباند و خیلی شمرده گفت: «ده دقیقه دیگر می رسم خانه»

آدم‌های گذری هم هستند. که زیاد توی ذهن نمی‌مانند مگر برای چند روز. مثلا در چند روز گذشته آدم‌های جالبی که سوار اتوبوس شده‌اند این‌ها بودند. پسری که روی گردنش خالکوبی طرح پوست پلنگ داشت و بی این که بلیط بزند سوار شد. و آن دختری که تا وقتی که شروع نکرد با تلفنش حرف بزند فکر می کردم که یک پسر چاق است که قیافه‌اش کمی دخترانه می‌زند. موهایش را مردانه زده بود و لباس مردانه پوشیده بود و کفش مردانه.

توی این یک سال و اندی که توی این خط اتوبوس سوار می‌شوم،‌آدم‌ها کم و زیاد شده‌اند. غریبه‌های آشنا هستند این‌ها. که از دست دادنشان غمی برایت ایجاد نمی‌کند. به غیر از یک مورد. روز آخری که مادر و پسر را دیدم یک روز زمستانی بود. توی اتوبوس روی صندلی بغل من نشستند. قبل از من از اتوبوس پیاده می‌شدند. بعد از این که همه از اتوبوس پیاده شدند و اتوبوس حرکت کرد، چشمم به کلاه پشمی پسر افتاد که روی صندلی جا گذاشته بود. کلاه را از روی صندلی برداشتم و برای زن بغل دستی ام توضیح دادم که من این این مادر و پسر را هر روز می‌بینم و فردا کلاه را به آن‌ها می‌دهم.

و فردا ندیدمشان. پس فردا هم و پس سر فردا هم و یک هفته و دو هفته و شد یک ماه. که من هرروز کلاه را در کیفم می‌گذاشتم و با خودم می‌بردم و می‌آوردم. ساعت اتوبوسم را عوض می‌کردم. ۷:۴۲ یا ۷:۵۱ یا ۷:۵۶ یا ۸:۰۲. تمام حالت‌هایی که ممکن بود که سوار شوم و به موقع سر کار برسم را امتحان کردم و دیگر ندیدمشان که ندیدمشان.

الان بهار شده و من دیگر دو ماهی هست که کلاه را با خودم نمی‌برم. توی کشوی میزم گذاشته‌ام تا یک روز دوباره ببینمشان و کلاه را پسشان بدهم. شاید دیگر نبینمشان. جنس کلاه خیلی خوب است. پشمی است. دو لا است و جنس داخل و بیرونش یکی است. رنگ کلاه سیاه است و طرح سفید ساده ای دور تا دور کلاه چرخیده. برای همین است که من حیفم می‌آید دورش بیندازم، یا شاید به خاطر آن محبتی که بین مادر و پسر می‌دیدم. درست نمی‌دانم. اگر تا یک سال دیگر ندیدمش کلاه دیگر اندازه سر پسرک نخواهد بود.

۱۳۹۲ تیر ۳, دوشنبه

تیغ موکت بری، لوبیا پلو


این داستانِ واقعی، حاوی توصیف صحنه های دلخراش است. 
***

دستش را گذاشت سر زانویش تا از تک پله ی بلند خانه ی همسایه بالا برود.  در خانه سرنج زده شده بدون رنگ.  دنبال افسر پلیس حرکت کرد. پلیس میانسال بود با یک ریش پرپشت حزب اللهی. از زن خواسته بود که برود و یک چادر روی جنازه ی همسایه بکشد «چون سرش لخت است» و پلیس نامحرم. بی خود و بی جهت یاد لوبیای پلوی سیزده بدر افتاد که روی گاز گذاشته بود که دم بکشد. گاز را خاموش کرده بود یا نه؟ پلیس دم در اتاق که رسیدند کنار ایستاد و سرش را انداخت پایین: «اینجاس!»

پس این شکلی است. گلوی بریده این شکلی است. «عزت خانم» دهنش نیمه باز بود و چشمهایش هم و رنگ به صورتش نمانده بود، به جز رنگ خون. کاش چراغ اتاق خاموش بود که این همه جزییات را نمی دید. تکه های زرد رگ و پی در میان خون های دلمه شده گردنش پیدا بود. خونش روی کف سیمانی اتاق پخش بود. غرقه در خون نبود. دور و برش و لباس و گردنش پر از خون بود ولی. آن هیکل نحیفش خون چندانی هم نداشته حتما. قطره های خون روی دیوار پاشیده بود. همه این ها را در عرض چند دهم ثانیه دید و سرش گیج رفت. دستش را گذاشت روی در که نیفتد. در قژقژی کرد و بر وحشتش افزود. دوباره نگاه کرد و دید دامن بلند عزت خانم از روی پاهایش کنار رفته بود. برای همین دو تای پای لاغر نحیف بود یا آن موهای ژولیده آلوده به خون که پلیس از او خواسته بود که این صحنه را ببیند. سر برگرداند و حوله ای را روی بند رخت آن نزدیک دید. رفت حوله را برداشت و به اتاق برگشت.

وارد اتاق شد و پایش را در خون گذاشت. حوله را انداخت روی پاهای عزت خانم و برگشت. حوله بزرگ نبود که موهایش را هم بپوشاند. پایش به زمین چسبید. خون آدم چسبناک می شود پس، وقتی که زمان می گذرد. دلش مالش رفت و باز بی جهت یاد لوبیای پلوی روی گاز افتاد. از اتاق بیرون آمد. «دس شوما درد نکونه حج خانوم!»

چشمش افتاد به کابل برقی که به تیر آهن دیوار توی حیاط گره خورده بود به شکل دار. همین جا بود که یک ساعت پیش قاتل عزت خانم، شوهرش، تلاش کرده بود که خودش را دار بزند. تیغ موکت بری خونین هم آنجا بود، پای طناب دار. همان که گلوی عزت خانم را بریده بود و دو بار در کمر «افسانه» دختر عزت فرو رفته بود و در آمده بود. پلیس دولا شده بود و با یک پلاستیک تیغ موکت بری را برمی داشت. چقدر باید تیز بوده باشد. چرم گاو را با این می برید شوهر عزت. کفاش بود. گلوی زنش را هم از هم شکافته بود به راحتی! وقتی گلوی یک زن را با تیغ موکت بری ببری چه صدایی می دهد؟ عزت چه گفته قبل از این که جان بدهد؟ جنازه آمد پیش چشمش و چشمهای نیمه باز. برگشت و دستش را به در سرنجی گرفت و از پله ی بلند پایین رفت. دستش بوی سرنج گرفت و زنگ آهن. از این بو بدش می آمد.

دو دختر کوچکترش دم در خانه ایستاده بودند. پسر کوچکش کجا بود؟ سرش دوباره گیج رفت. بچه ها را برد تو. صدای آمبولانس آمد. جنازه عزت خانم آمد پیش چشمش و به لوبیا پلوی سیزده به در فکر کرد. در حیاط را بست و به بچه ها گفت که بیرون نروند. دلش مالش رفت. نکند سیزده واقعا نحس است؟ باید بچه هایش را دور کند. رفت که زنبیل سیزده بدر را آماده کند. قابلمه لوبیا پلو را پیچید توی کهنه و گذاشت توی زنبیل. سیب و پرتقال و آجیل را هم. زنبیل را برداشت و رفت توی حیاط. دو دختر عزت که همبازی دخترهایش بودند، توی حیاط نشسته بودند و عروسک های بچه های او دستشان بود و آرام آرام با هم حرف می زدند. دلش مالش رفت و جنازه عزت آمد پیش چمشش. از دیدن بچه ها وحشت کرده بود. دلش می خواست بچه ها را از خانه اش بیرون کند. انگار که دو دختر کوچک بچه هایش را تهدید می کردند.

صبح همین دو تا بودند که با چشمان گریان خبر آورده بودند: «خانوم اکبری، آقام ننه مونو کشت!» اول فکر کرده بود که کتک کاری راه انداخته. بعد که افسانه را دیده بود که از حیاط در آمد و با چشم گریان و رنگ مثل گچ رد خون از خودش باقی می گذاشت و به او نزدیک می شد، فهمید حرف خون در میان است.

در خانه را باز کرد و دید که شوهرش با مردهای همسایه صحبت می کند. صدایش کرد. «مرد بیا این بچا را ببر.» دلش باز مالش رفت و یاد عزت افتاد. و به دستی فکر کرد که پستان های عزت را می فشرده. همان دستی که گردن عزت را برید. چرا به پستان های عزت فکر می کرد و آن پاهای باریک که برای قاتلش باز می شده تا آلتش را بتپاند توی وجود عزت و پنج تا بچه پس بیاندازند؟

بچه ها را سوار ماشین کرد و رفت تو. زن های همسایه بعدا جمع شدند توی حیاط و با هم حرف زدند. بچه های عزت را پدربزرگشان برد. و آن روز نحس گذشت. ولی جنازه ی عزت از پیش چشم زن نرفت. و وحشت از لوبیا پلو و تیغ موکت بری با زن ماند. بیست و چند سال از آن روز می گذرد و تمام قرص های اعصاب عالم هم افاقه نکرده که نکرده.

۱۳۹۲ تیر ۱, شنبه

ایلاس


یک همچنین چیزی است مهاجرت. زن روسری گلدار داشت و ساق آبی نفتی پوشیده بود، که با رنگ گلهای مانتویش هماهنگ بود. به لهجه ی تهرانی حرف می زد. همان که به «شکر» می گوید «شیکر» و به جای «از اینها» می گوید «ایینا» و آخر جلمه هایش به جای «مگر نه؟» می گوید «نه؟» پایین پله های میوه فروشی نزدیک سر «پنجاه و هفتم» یوسف آباد ایستاده بود و می خواست خرید کند. پسر بیست ساله ی میوه فروش، روی هر دو گوشش سمعک داشت و توی هر کدام از چشمهایش، یک عنبیه احساس گناه دایمی.

زن به گیلاس ها اشاره کرد و گفت: «گیلاس چنده؟»
پسر زل زد به زن و گفت: «اش ازار اومن!»
«چی؟»
«اش ازار اومن!»
زن زیر لب از قیمت غرغری کرد، سرش را برگرداند و همین طور که انگور یاقوتی ها را وارسی می کرد گفت: «خب یه کیلو بده.» پسر نشنید که زن چقدر گیلاس می خواست، در واقع ندید و طبیعتا نفهمید. ولی حدس زد که زن می خواهد گیلاس بخرد. از لوله کیسه ها یک کیسه کند و به زن خیره شد. زن با کمی تعجب گفت: «یه کیلو!» پسر کیسه را پر کرد و کنار گذاشت. زن به سیب گلاب اشاره کرد و قیمت پرسید. پسر کیسه ای کند و گفت: «اولو، ایش ازار اومن!»  و به دهان زن خیره شد. «نیم کیلو بده!» پسر شروع کرد هلوها را در کیسه بریزد. زن کلافه گفت: «سیب! سیب!» پسر سرش را بالا آورد و احساس گناه در چشمانش شد به وسعت وجودش و منتظر ماند تا زن دوباره با کلافگی بگوید: «سیب! سیب!» پسر گفت: «ایب؟» هلوها را خالی کرد و سیب گلاب جایش ریخت.
زن تقریبا زیر لب گفت: «گوجه سبز چنده؟» پسر سعی کرد که حدس بزند، حتما انگور یاقوتی می خواست که کمی پیش داشت بهشان دست می زد. دستش را گذاشت روی انگورها و گفت: «انعور؟» زن عصبانی شد و گفت: «انگور نه! گوجه سبز!»
«ده ازار اومن!»
«یه کیلو بده!»

اولش که مهاجرت می کنی، کر و لالی انگار و کوری انگار.  وسط یک مشت آدم که نمی فهمند درد تو چیست. چون خودشان تجربه نکرده اند. یا اگر تجربه کرده اند یادشان رفته که چطور تویی و احساس گناهی که همه اش با توست.

در بازار «فوتسکری» به ندرت مغازه داری می بینی که زبان اولش انگلیسی باشد. بیشتر مغازه دارها ویتنامی هستند و بقیه یونانی و ترک و عرب و هندی و ایتالیایی و چینی و تایلندی. بیشتر مکالمه ها فعل ندارند و به عدد قابل پرداخت و گاهی کمی چانه زدن محدود می شود. دختر ریشه موهای سیاهش که با یک زرد بدرنگی رنگ کرده بود، در آمده بود. تلاشی ناموفق برای شبیه شدن به اکثریت. مژه هایش را با ریمل ارزان قیمتی آرایش کرده بود که روی مژه هایش گلوله گلوله شده بود. لب هایش خط لب قهوه ای و یک ماتیک قهوه ای کمرنگ تر داشت. کاپشن سیاه کلفتی پوشیده بود که برای یک روز پاییزی ملبورن کمی بیش از اندازه به نظر می رسید. یک کیسه لیمو سبز دستش بود و با دوستش آمد کنار دخل ایستاد تا پرداخت کند.

لیموها را روی دخل گذاشت. زن فروشنده که ویتنامی بود شروع کرد لیموها را بشمرد: «دو، چهار، شش، هشت، ده، دوازده، چهارده.» به دختر نگاه کرد و گفت: «هفت دلار!» دختر درست نمی دانست چطور با شمردن می شود وزن را فهمید ولی بیشتر فکر نکرد و خواست یک یک دلاری که در دستش بود را به زن بدهد و همزمان خواست که کیسه لیموهایش را بردارد. زن متعجب نگاه کرد و گفت: «هفت دلار!  هر دوتا یک دلار، یک دانه شصت سنت!»  دوست دختر سعی کرد به او کمک کند و انگلیسی فروشنده را ترجمه کند، به فارسی به دوستش گفت: «می گه کیلویی دو دلار و شصت سنت.»  کیسه ی لیمو را ول کرد. نگرانی و گناه چشمان دختر را پر کرد. گناه از همان جنسی که نگاه پسر میوه فروش در یوسف آباد را پر کرده بود. با این وجود سعی کرد که از حقش دفاع کند. از خودش که در نیاورده بود. مقوای بالای لیمو سبزها را نشان داد که نوشته بود: «هر دو تا یک دلار، دانه ای شصت سنت!» و گفت: «دوکیلو، یک دلار!» زن میوه فروش کمی کلافه گفت: «هر دو تا، نه هر دو کیلو! هر دو تا!» و دو تا لیمو از کیسه در آورد و گفت: «دو تا، یک دلار!»

دختر یک دلاری را مشت کرد. گفت: «اوکی!» و به سرعت مغازه را ترک کردند. خودش و دوستش خجالت زده بودند. گناهکار بودند. گناه نفهمیدن! گناه نفهمیدن یک چیز ساده. گناه لال بودن و کر بودن و کور بودن مهاجر تازه وارد!

۱۳۹۲ خرداد ۱۵, چهارشنبه

درد

شغل «نسرین» کار کردن روی درد است. توی یک مرکز تحقیقات در «سیدنی»، با همکارانش روی درد کار می‌کند. دردهای به درد نخور. خب آخر درد اساسا که چیز بدی نیست. در واقع خیلی هم خوب است. همین درد است که نشانت می‌دهد که دندانت خراب شده و باید بروی سراغ دندانپزشک. یا پایت شکسته و نباید راه بروی تا گچ ببندیش یا خیلی ساده‌تر پریودت نزدیک است یا این کتری خیلی داغ است و سریع دستت را پس بکش تا بیشتر نسوخته. به خاطر درد است که نسل بشر تا الان از بین نرفته.

ولی خب نسرین و همکارانش روی دردهای به درد نخور کار می‌کنند. دردهایی که هدف خاصی را دنبال نمی‌کنند. مثلا طرف بی‌خود و بی‌جهت شبانه‌روز دستش درد می‌کند. دستی که نه سوخته، نه شکسته! در واقع عصبش عیب کرده و هی بی‌خود اشتباهی به مغز پیغام می‌فرستد که جایی که من مسئولش هستم مشکل دارد. و این جماعت محقق هم‌ می‌خواهند کاری کنند که این دردها از بین بروند.

حکایت درد چیز غریبی است ولی. خیلی بیشتر از این حرف‌ها توی زندگی مان نقش دارد. نه که فقط نسرین و همکارانش، که همه‌ی ما شبانه روز اصلا کارمان این است که زور بزنیم تا درد را در زندگی از بین ببریم یا کمتر کنیم. خوب حواست را جمع نکنی می‌بینی  که گند زده‌ای و برایت یک دردی درست می‌شود. کوچکش را بگیر تا بزرگ. صبح کمی جلوی خواب‌آلودگی وا بده، از تختت دیرتر بیا بیرون، اتوبوس را از دست بده و درد دیر رسیدن را تحمل کن. یک کمی حواست نباشد، یک چیزی از دهنت بپرد و دوستت را برنجان و آن وقت درد رنجاندن را تحمل کن. یک ذره بی‌خیال ورزش و غذای خوب شو و درد اضافه وزن را تحمل کن. حواست به وزنت باشد آنوقت هی باید جلوی خودت را بگیری که چیز اضافه نخوری. همین جور انگار دنبالت می‌کند هرجا می‌روی و تویی که دایم باید از دستش در بروی.

هر کاری هم بکنی یک مشت درد کم می‌شود ولی یک مشت دیگر اضافه می‌شود. برنده وقتی هستی که مشت دوم از مشت اول کوچکتر باشد،‌ حالا تعدادی نه،‌ مقداری. ولی بی درد بی‌درد نمی‌شود.

سر کار می‌روی که درد بی‌کاری و بی‌پولی و بی‌خانمانی نباشد. سر کار که بروی هزار و یک درد سر‌ کار رفتن و استرس و بی وقتی هست. ازدواج می‌کنی از درد تنهایی رهایی پیدا کنی ولی درد‌های زندگی مشترک می‌آید سراغت. بچه دار می‌شوی که درد بی‌کسی را درست کنی، هزار و یک درد بچه‌داری هوار می‌شود سرت. دور و برت را پر از دوست کن، درد مدیریت رابطه و تقسیم زمان معاشرت را بکش، تنها باش و بی‌خیال رفیق شو، آن وقت درد بی‌رفیقی و دوست نداشته شدن را بکش.

جوان تر که هستی فکر نمی‌کنی که دنیا این است. فکر می‌کنی یک روز دردها تمام می‌شود و همه چیز می‌آید سر جایش. و تو قشنگ و خوب می‌نشینی سر جایت و زندگی می‌کنی. ولی سنت که بالاتر می‌رود حساب کار می‌آید دستت که قضیه همین است و اصلا هم قرار نیست تغییر کند. و خوب باید همین طور تا آخر عمر هی یک مشت درد را با یک مشت درد دیگر جایگزین کنی. تازه خود زمان هم در خدمت درد است که تو پیرتر شوی و دردهای رنگارنگ پیری کم کم رخ ‌می‌نمایند.

از همه جالبترش این است که خودت که درد نداشته باشی آن وقت چشمت به درد بقیه باز می‌شود و می‌بینی که به، این دنیا عجب جای مزخرفی است. یک مشت درد جدید برای خودت می‌تراشی که درد بقیه را کمی برطرف کنی. و آن وقت است که دیگر می‌فهمی که اصلا کشک است. آنقدر تعداد آدم‌ها زیاد است و دردهایشان گنده و جورواجور که نگو.

باید بزنی توی خط مراقبه و تمرکز و مشاهده. مشاهده یعنی این که فقط نگاه کنی. به هرچیز فقط نگاه کنی و توانا باشی که هیچ نوع تغییر حالت روانی در تو پیش نیاید. فقط وقتی داری مشاهده می‌کنی درد نمی کشی. مثلا کارت پر از استرس است و درد استرست کشنده. اگر یاد بگیری که عوض این که در برابر استرس زجر بکشی از خودت بیایی بیرون و به خودت نگاه کنی آن وقت درد نمی‌کشی. «بودا» هم که نیستی خب، ولی اقلا کمتر درد می‌کشی. حالا درد جدید  این است که یاد بگیری مشاهده کردن را. ولی خوب شاید این درد را این بار بتوانی با یک مشت خیلی کوچک درد جایگزین کنی. شاید با یک مشت خالی!

۱۳۹۲ اردیبهشت ۷, شنبه

شغل، نه!

تراکم خانه‌ها در حومه‌های ملبورن کم است و آدم به ندرت به همسایه‌ها برمی‌خورد. به خاطر همین بود که تنها تصویر از همسایه‌ی سه خانه آن طرفتر را، توصیف «مواری» همسایه‌ی دو خانه آن طرفتر، برای من تشکیل داده بود. همان شب سرد زمستانی پر باد که مورای و «جَنِت» و بچه‌ها در خانه بودند. و پسر خجالتی همسایه «یونانی» در زده بود و از مواری کمک خواسته بود. پدرش بیمار شده بود و مادرش نمی‌توانست انگلیسی صحبت کند و نمی‌توانست رانندگی کند. و این شده بود که مورای پدر را به بیمارستان برده بود. حرف، حرف سی سال پیش بود.
از همسایه یونانی سه خانه آن طرفتر به غیر از آن شب سرد پاییزی و بیماری پدر، دو نکته‌ی دیگر هم می‌دانستم. یکی این که یک درخت زیتون در خانه دارند و یکی دیگر این که یک درخت انجیر در خانه دارند. و این دو هردو گواه دیگری بود بر این که یونانی هستند. تا این که آن روز مردی چهل ساله را سر درخت مشغول زیتون چیدن دیدم. سلام کردم و با هیجان از درختشان که به اندازه برگهایش زیتون داشت تعریف کردم. مادر را به من معرفی کرد و خودش را که «جِمال» بود. گفتم که اهل ایرانیم و خواست بداند که مسلمان هستیم یا نه. که گفتم نیستیم.  به خواسته‌ی او، سبدی را برداشتم بردم که زیتون بچینم و زیتون درست کردن را یاد بگیرم.

«موژگان» مادر بود و «عوثمان» پدر، «موردا» زن جمال. و به زیتون می گفتند «زیتین». همه با هم زیتین چیدند و سبد مرا پر کردند. دو پسر جمال خجالتی بودند ولی کنجکاو که من که بودم. ده دوازده ساله بودند هر دو. «آیدِن» حتی یک مشت زیتون هم برایم چید. معرفی ها که تمام شد سبد من هم پر شد. عوٍثمان با یک شیشه بزرگ آمد که تویش پر از زیتون‌هایی بود که آماده خوردن بود. لبخندی بزرگ داشت و با انگلیسی نسبتا خوبی برایم توضیح داد که هر وقت خواستم زیتون‌ها را بخورم کمی آبلیمو و روغن زیتون بهشان بزنم و بخورم. در شیشه را که هنوز برچسب قهوه‌ی ترک رویش بود را باز کردم و زیتون را بو کردم. عالی!

موردا یک زیتون از سبد بر داشت و چیزی به ترکی به موژگان گفت و موژگان جواب داد. زیتون را روی میز توی حیاط گذاشت و با سنگ رویش زد. زیتون سبز شکاف برداشت اما دو نیمه نشد. گفت این طور خوب است. دوباره از موژگان چیزهایی پرسید و برایم توضیح داد که یک هفته هر روز آبشان را عوض کنم. و بعد از یک هفته دوباره برگردم تا زیتون‌ها را برایم آماده کنند، با یک بسته نمک. یکشنبه بود. گفتم: «پس تا یکشنبه‌ی بعد»

جمالِ الان چهل ساله، هنوز هم کمی خجالتی است. ولی خجالتش را زیر اخمش پنهان می‌‌کند. مادر هم کمی بداخلاق به نظر می‌رسید، یعنی اصلا لبخند نمی‌زد. نتوانستم بفهمم که لبخند نزدنش مال خجالت بود یا نه. موهایش سفید بود و نزدیک هفتاد سال به نظر می‌رسید. پدر خوش‌رو و خوش خنده بود و دلم می‌خواست یکشنبه بعد که می‌روم او هم باشد.

یکشنبه بعد نرفتم و شد شنبه‌ی بعدتری. کمی نگران بودم که زیتون‌ها خراب شده باشند. گرچه آبش مرتب را عوض کرده بودم و روزهای اضافه تر از یک هفته را در یخچال گذاشته بود. رفتم در خانه‌شان. باز بود. به توری تقه زدم و موژگان آمد دم در. پرسیدم: «الان فرصت دارید که زیتون‌ها را بیاورم؟» گفت: «باشد.» باید حدس زده باشد که چه گفتم. تکرار کردم: «الان؟ خوب؟» و با انگشتم نشان دادم که الان. گفت: «بله»

یک شیشه‌ی بزرگ و زیتون‌ها و یک کیسه نمک را بردم. کمی نگران بودم. مادر هنوز هم لبخند نمی‌زد. پیش خودم فکر کردم شاید دلش نخواهد من بروم و توی رودربایستی قبول کرد. دوباره در زدم، دمپایی ام را دم در درآوردم. کف خانه چوبِ جلا خورده بود. همه جا تمیز بود و برخلاف خانه‌‌ی عموم سالمندان استرالیایی، پر از شی نبود. مبل‌ها کنار دیوار‌ها چسبیده بود و روی تاقچه و دیوارها عکس‌های خانوادگی بود و دو مجسمه که بعدا برایم گفت که «آتاتورک» است. همین. یک تلویزیون هم که آن هم به دیوار چسبیده بود. همه مبلمان زمینه قهوه‌ای داشت و مجموعا خوش سلیقه بود. خب با معیار سلیقه‌ای یک آدم هفتاد ساله. مرا به آشپزخانه برد که آنجا هم تمیز و مرتب بود. من زیتون‌ها و نمک را روی میز گذاشتم. و او شروع کرد به کار روی زیتون‌ها. کمی نمک روی زیتون‌ها ریخت و شروع کرد به هم زدن. گفت: «بچه نه؟» گفتم: «نه. شما چهار بچه؟» همین طور گفتم چهار. فکر کردم شاید «چند بچه» را نفهمد. خندید: «من هشت بچه. من شغل نه.» و تکرار کرد. «هیچ شغلی.» زیتون‌ها زیر انگشتانش قل می‌خوردند و با نمک قاطی‌ می‌شدند. گفتم: «هشت بچه یک شغل.» و خندیدم.
گفت: «من قبرس. ۱۹۷۴.» پس اهل قبرس هستند نه یونان. برای مورای مهم نبوده که فرق قبرس و یونان را بداند یا خودشان ترجیح داده‌اند که نسبت به این تفاوت هویتی بی‌اهمیت باشند؟ نمی‌دانم. پس قبرسی‌ها هم مثل یونانی‌ها در حیاطشان درخت انجیر و زیتون می‌کارند.
«ما از ایران آمدیم. هفت سال پیش. ایران. هفت سال پیش.»
یک بار دیگر نمک ریخت روی زیتون‌ها و باز قاطی کرد.
فکر کرد. «صدام؟»
«صدام، عراق. من، ایران.»
دوباره فکر کرد. «اسد؟»
«اسد، سوریه.»
فکر کرد و چیزی نگفت.
گفتم: «خمینی. ملاها.»
دوباره گفت: «ما قبرس. یونانی‌ها، مسلمان‌ها» و با دو انگشت اشاره‌اش نشان داد که با هم می‌جنگند، یعنی که همین شد که آمد اینجا. آن موقع که جوان بود.
دوباره نمک ریخت و قاطی کرد. و زیتون‌ها همین طور قل می‌خوردند و صدای روی هم ریختنشان سکوت کوتاه مدت ما را پر می کرد.
من ادامه دادم. «ما پنج تا. من وسط. خواهر بزرگتر، برادر بزرگتر، خواهر کوچکتر، برادر کوچکتر.» خندید.
به نظر رسید که از اندازه نمک راضی است. شیشه‌ی بزرگ را که برای این کار آورده بودم از کیسه در‌آوردم. اگر استرالیایی بود مقدار نمک را می‌دانست. عدد می‌دانست. مثلا برای هر کیلو زیتون صد گرم نمک. شرقی که باشی با نوشته و عدد  و رقم میانه‌ای نداری انگار. مثل ریختن زیتون در شیشه‌ی قهوه بی‌این که برچسبش را که به راحتی جدا می‌شود بکنی. زیتون‌ها را توی شیشه‌ی بدون برچسب من می‌ریخت. و من کمکش کردم. چندتایی که این ور و آن ور پرت شد را جمع کردم و گذاشتم روی میز.
برگشت سر گاز و گفت: «حلوا» و چیزی را توی قابلمه روی‌ گاز هم زد. بوی خوش از حلوا بود. گفتم: «به به! من حلوا خیلی دوست دارم. دوست دارم.»

کاسه زیتون‌ها را که حالا خالی شده بود پر از آب کرد و ریخت روی زیتون‌های توی شیشه. دوبار دیگر. تا شیشه پر شد و درش را بست. شیشه و کاسه را توی کیسه‌ام گذاشتم و دنبال یک دستمال گشتم تا میز را تمیز کنم. موژگان رفت که دوباره حلوا را به هم بزند. گفتم: «چیزی برای تمیز کردن؟» به دستمالی که روی شیر پهن کرده بود که خشک شود اشاره کردم. گفت: «بله»

میز را که پاک کردم نمی‌دانستم باید چه کنم. که موژگان کمک کرد. «قهوه؟ قهوه ترک؟» با هیجان ابراز علاقه کردم. دو تا فنجان سیاه با خال‌های سفید از کابینت بیرون آورد. قدم‌هایش کوتاه بود و آهسته. قدم‌های پیری. «شکر؟» «یکی لطفا.»
بوی خوش قهوه با بوی حلوا در هم پیچید. دستش را به پیچ گاز می‌گرفت و همین که قهوه شروع به سر رفتن می‌کرد گاز را خاموش می‌کرد. اول یک قهوه برای من درست کرد و جلویم گذاشت و بعد هم یکی برای خودش. قهوه را بوییدم و گفتم: «عالی!»
نشست روبرویم. گفت: «شغل؟»
«کامپیوتر.» با دستم تایپ کردن روی صفحه کلید را نشان دادم.
«کامیپوتر. خوب. خوب»
گفتم:«بچه‌ها. امروز. اینجا؟»
گفت:«نه. من.» با دستش آنجا را نشان داد. «جمال.»
بعد شروع کرد برایم بشمرد.
«هفت دختر. یک پسر. «فاروک»، دوپسر، «آیلوم»، یک دختر، دو پسر، «سِلیم»، یک دختر، یک پسر، «جمال»، دو پسر،«زولما»، دو دختر، «آیسو»، سه پسر،«گول» یک دختر، یک پسر.»
عکس دخترهای خوشگل زولمارا آورد نشانم داد. و من شروع کردم سر بچرخانم و عکس‌های دور و بر را خوب دید بزنم. یک عکس بزرگ در یک قاب سلطنتی بود، جمال بیست و چند ساله، در لباس نظامی، شبیه همان که تن مجسمه آتاتورکی که روی اسب نشسته بود.

روی دیوار این طرفتر، عکسی از عروسی یکی از دختر‌ها بود که همه دختر ها کنار هم ایستاده بودند. عکس جمال اولین عکسی است که هر کس که وارد خانه می‌شود می‌بیند. عکس دختر‌ها را باید سرت را بچرخانی تا ببینی.

عکس نوه‌ها روی میز کنار میز ناهار خوری بود، همان میزی که ما نشسته بودیم سرش و قهوه‌هایمان را کم کم می‌نوشیدیم. یک عکس از یک پسر بچه بود که او هم لباس آتاتورکی پوشیده بود. گفت: «عوثمان. مرده. تومور.» و با دست به سرش اشاره کرد. و من ابراز تاسف کردم.

قهوه‌ام عالی بود. واقعا خوش عطر. با آن گسی مخصوص قهوه‌های ترک. گفتم: «عالی» همه عکس‌های اتاق تمام شده بود. قهوه‌ی من هم. برخاستم تا خداحافظی کنم. با من آمد و توی اتاق نشیمن شروع کرد عکس‌های بیشتری را برایم بگوید. عکس خواهرش. خودش وقتی عروس بود. چند تا عکس از عوثمان کوچک که مرده و دوتا عکس از یک عوثمان دیگر که زنده است. و توضیح داد: «عوثمان. پدربزرگ.»

گفتم: «عثمان کجاست؟ شوهرت» گفت: «کافه.»
مجسمه‌های آتاتورک توی همین اتاق بود. برای این که مطمئن شوم پرسیدم. با افتخار و صدای محکمی گفت: «آتاتورک.» یک جور که منتظر بودی که بعدش پاهایش را به هم بکوبد و سلام نظامی بدهد. من هم تکرار کردم. «آتاتورک، آتاتورک.»

فهمیدم که دوست ندارد بروم. دیگر دیر شده بود. من برخاسته بودم و نمی‌توانستم بهانه‌ای جور کنم بنشینم. تا دم در آمد. چیزی گفت در مورد عزت. به گمانم یعنی خوش آمدی.
گفتم: «من قهوه‌ی ترک دوست دارم. برای قهوه بر‌می‌گردم.»

۱۳۹۲ فروردین ۲۵, یکشنبه

عیدت مبارک

وقتی که ایمیلش را باز کردم فکر کردم که از آن ایمیل‌های گروهی است که من حتا اسم دیگر گیرند‌ه‌ها را هم نمی‌توانم ببینم. گاهی آدم‌هایی توی زندگی‌ام نقش مهمی پیدا می‌کنند. با یک مفهوم گره می‌خورند. آن وقت هر زمان که به آن مفهوم فکر می‌کنم آن آدم هم هست. گاهی آن آدم معروف است و احتمالا گره خوردن مفهوم با آن آدم فقط مال من نیست. مثل «آنگ سان سوچی» و مقاومت.

یکی دو روز طول کشید تا ایمیل را باز کردم. بازکردم که سریع نگاهی کنم و پاکش کنم. ولی ایمیل مخصوصا فقط برای من فرستاده شده بود و نه کس دیگر. گاهی ولی یک آدمی بی‌این که کس دیگری بداند، حتی خودش، می‌شود تجسم یک مفهوم. یک حس. و ربط این آدم و مفهوم شاید فقط برای تو در دنیا وجود داشته باشد و نه هیچ کس دیگر. «نسیم» برایم سمبل رشد است. هر بار که می‌بینمش احساس می‌کنم که با بار قبلش فرق کرده. نه این که مدرک تحصیلی خاصی داشته باشد یا موقعیت اجتماعی ویژه‌ای و نه این که کِرم کتاب باشد و همش در حال جستجو در دانش بشری. ولی یک جوری است این آدم که همین طور هی رشد می‌کند و خودش را می‌سازد. مثل یک رودخانه روان است تا یک دریاچه‌ی زیبا. حالا گاهی گلی می‌شود، یک وقت‌هایی بی‌آب و یک وقت‌هایی هم انگار یک چیزی جلویش سد می‌زند که آخرش می‌شکندش. ولی همه‌اش این آدم دارد پیش می‌رود. نمی‌دانم که خودش اگر این را بخواند، می‌فهمد که برای من همیشه یاد‌آورد رشد هست یا نه. به گمانم نه.

همیشه هم صفت‌ها خوب نیست. «محمود» برایم نمونه حماقت مردانه است. از آن نوع حماقت‌ها که به این که بلد نیستند گاز را روشن کنند افتخار می‌کنند. و عشقشان به تمسخر گرفتن همجنس‌گراهاست و  صفت‌های منسوب به زنان به خصوص اگر در مرد دیده شود، حتی اگر این صفت زیبایی باشد. گاهی از این گره خوردگی وحشت می‌کنم. دست خودم نیست ولی.  نمی‌توانم جدایشان کنم. مرد بچه‌ای دارد که صورتش بی‌اندازه به او رفته. و من حالا هر بار که بچه را می‌بینم همان حس‌ها درم زنده می‌شود. می‌ترسم. از این شباهت ظاهری به پدرش می‌ترسم و هی باید زور بزنم که این اتصال را باز کنم. بچه‌ی بیچاره! برای خودم تصور دنیایی را می‌کنم که آدم‌ها باید امتحان شعور بدهند بعد بچه بیاورند. آخر خطرش هست که بچه‌شان کاملا شبیه خودشان شود. نه که ظاهری فقط.

هیچ وقت فکر نکرده بودم ولی که من هم ممکن است برای یکی گره  خورده باشم با یک مفهوم. خوب و بدش هیچ. کلا مفهوم و من و گره خوردگی‌شان به هم. از آن ایمیل ولی این را خواندم. که من شده‌ام یادآور مادر برایش. ایمیل روز عید به دستم رسید، روز اول بهار در نیم کره‌ی شمالی، روز اول بهار در ایران. «روزگاری بود  که هر چند گاهی  با مادر خسته ام  از  دور سخن می گفتم. ولی در  روز نوروز  این صدا هرگز خسته نبود.» این جمله‌ی اول ایمیلش بود. نه سلامی نه چیزی. از مادر گفته بود، مادری «کوفته». «زنی  جنگ زده که هم چیز را از دست داده بود بجز امید و عشق به دیگران.» سی و پنج سال پیش از مادر جدا شد و دیگر ندیدش. حساب سرانگشتی ای کردم. در آن زمان مادرش همسن الان من بود. نزدیک به چهل سال. و او پسری هجده ساله. که وطن را ترک کرد و مادر را. دلخوشی مادر شد تلفن های گاه به گاه پسر از جابجای دنیا. و دلخوشی پسر شد صدای امید دهنده و مهربان مادرش. «مادر آواره در سرزمین اجدادی» و پسر آواره در همه جا به غیر از سرزمین اجدادی.

تسلطش روز به روز به زبان‌های دیگر بیشتر شد و یک روز به خود آمد که دیگر به فارسی فکر نمی‌کند. ولی جملات مادر هنوز به فارسی در گوشش زنگ می‌زند. «فرزندم  خود باش  ،امیدوار، آشتی پذیر و از کینه بیزار.» در لحظه‌های سخت غربت، در لحظه‌های نیاز و درماندگی، لحظه‌هایی که اخلاق مزاحم بقاست، گفته‌های مادر ِنه شاعر، نه فیلسوف کمکش کرد که انسان بماند.  «هر گز نه  به خود و نه  به  دیگران دروغ  نگو، حقیفت در مقابل توست . تو آنرا خوب می بینی»

گاهی دوماهی مادر را فراموش می‌کرد و همان یک تلفن خشک و خالی هم نبود که او را وصل کند به مادر. زندگی پر از دردسر است. هزار و یک درد بی درمان سراغ آدم میاید و بدبختی‌های بقا دست به گریبان. چشم به هم می‌زنی دو ماه گذشته. نوروزها را ولی فراموش نمی‌کرد. یا در واقع بیشتر نوروزها را. چند باری را فراموش کرده بود و با چند روز تاخیر زنگ زده بود. یک بار هم یک هفته زودتر زنگ زده بود و عید مبارکی کرده بود. ولی نوروز برایش خاص بود. نه این که دور و برش هیچ حس نوروزی باشد یا بوی بهار بیاید یا حتی هوس چیزهای نوروزی کند. برایش خاص بود چون مادر در نوروز فرق می‌کرد. صدایش. 

مادر همیشه مقاوم بود و قوی. ولی نوروز می‌کردش پر از نشاط و خنده. حتی وقتی از دوری پسرش شکایت می‌کرد به خنده بود. «یک عید دیگر و باز هم دوریِ تو، دلم!» و در جواب احوالپرسی پسر می‌گفت «با شنیدن صدای تو شادم. عمرم، دلم» یادم افتاد که یک بار به من گفته که بود که آشنایی با من برایش بسیار خوشنود بوده. که ارتباط با من حس ارتباط با وطن را برایش دارد. من فراموش کرده بودم. 

امسال دیگر مادر نبود. «چند ماه پیش طبیعت مادر را برد و پسر را با صندوقچه خاطراتش تنها گذاشت. و درخت عشقی که تخمش را مادر در دل او کاشته بود.» مادر نبود و تبریک نوروزی نبود. و صدای گرم و امیددهنده و شکایت از دوری نبود. توصیه به خوبی و مهربانی نبود. برای من نوشت. همه این‌ها را برای من نوشت. من، یک زن از ایران. به شکل مادر. به سن مادر. مادر در ذهنش جوان مانده بود. همان حدود چهل. عکس‌هایی که بعدها برایش ایمیل شد توی ذهنش حک نمی‌شد. چند روزی به یادش می ماند ولی بعد دوباره جوان می‌شد. وقتی که مادر مرد هفتاد و چند سال داشت ولی نه در ذهن پسر. و من بودم که با حس مادری و با حس وطن گره خورده بودم در ذهنش. و امسال نوروز را فراموش نکرد. امسال برای من ایمیل فرستاد و از مادر نوشت. و از جای خالیش و از جای خالیش در نوروز. و برای من آرزوی سالی پربار و آرام کرد. آنقدری با هم دوست نبودیم که بخواهد این طور برایم درد دل کند ولی این من بودم که بدون این که بدانم برایش با مفهوم خانه و مادر گره خورده بودم. حس عجیبی است. خوشی یا غم نیست ولی قلبم را می‌فشرد.

--------------------------------
* اسامی تغییر داده شده اند
* از نویسنده ایمیل اجازه انتشار این نوشته گرفته شده است.

۱۳۹۱ اسفند ۶, یکشنبه

رابطه

یک

کمی نان را خمیر کرده بود و گلوله گلوله می کرد و می ریخت دور درخت جلوی خانه اش. خانه اش یک خانه ی چوبی معمولی استرالیایی است با دیوارهای سفید. چمن های خانه اش مرتب است. یک مگپای۱ کمی آن طرف تر از درخت منتظر بود و هی به چپ و راست قدم می زد. پرهای سیاه پرکلاغی اش توی آفتاب عصر پاییز برق می زد. نتوانستم بی توجه از کنارشان بگذرم.

منتظر ایستادم تا نان خرد کردنش را تمام کند. پرسیدم: «چقدر وقته که بهش غذا می دید؟» هیکل نحیف و خمیده اش با موهای سفید سفیدش و دستش که بانداژ کرده بود ترکیب دوست داشتنی ای را به وجود آورده بود. جوری که دلت می خواست در آغوشش بگیری،‌ مادربزرگ پیر را. با لهجه یک زن پیر استرالیایی با کمی احساس غرور گفت: «خیلی وقته.» و خوشحال از این که شنونده ای برای داستان دوستی اش با یک مگپای پیدا کرده ادامه داد که: «بعضی صبحها میاد در خونه ام رو می زنه که بیام بهش غذا بدم.» به گلدان هایی که دور تا دور خانه اش چیده بود و انواع گل ها را توش کاشته بود اشاره کرد و گفت: «گاهی میاد و توی این گلدونا می شینه و منتظر من می شه تا بیام. بعضی وقتا دوستش۲ را هم با خودش میاره. امروز تنهاست.»

مگپای نگران بود و سراغ غذاها نمی رفت. از درخت و غذاها دور شده بود و توی حیاط خانه قدم می زد. پیرزن رویش را به سمت مگپای کرد و گفت: «نگران نباش مگی. هیچ کی با تو کاری نداری. نگران نباش عزیزم.» چشمهای گرد و قهوه ای مگپای انگار که از نگرانی گردتر شده بود و بی صبرانه منتظر بود که من بروم. گفتم: «مگی صدایش می کنی؟» گفت آره. اسم جفتش را پرسیدم. گفت: «بهش می گم رفیق. ازش می پرسم رفیقت کجاست؟ امروز رفیقت را نیاوردی؟» و خندید. خندیدم. گفتم: «مگی خیلی اسم بامزه ایه.» لبخند زد و گفت:«خیلی حس خوبی هست که با یک پرنده دوست باشی.» گفتم: «حتما همین طوره. عالیه. آدم اصلا فکر نمی کنه که یک مگپای با آدما دوست بشه.» مگی هنوز بی قراری می کرد. گفتم: «فکر می کنم که بهتره من برم تا مگی هم بره غذاشو بخوره» لبخند زد و گفت شب خوبی داشته باشی. گفتم: «شما هم همینطور. می بینمتون.»

***
دو

شِلی با دوست پسرِ استرالیاییِ فیجیایی- هندی تبارش در شهر تورکِی، در صد کیلومتری ملبورن، زندگی می کند. خودش استرالیایی سفید پوست است با پدر استرالیایی ایرلندی تبار و مادر استرالیایی انگلیسی تبار. زبان شناسی خوانده و هفته ای دوبار به ملبورن می آید تا در یک انتشاراتی در خیابان سنت کیلدا کار کند.

برایم گفت که در حیاط خانه ی یک  چهارم هکتاریشان در تورکی دو خوک بزرگ کرده است. گفت که روزی دوبار باید برایشان غذا می ریخته و آبشان را دایم عوض میکرده تا تمیز بماند. برایم گفت که خوک ها بر خلاف تصور همه، از جایِ خیس و گِلی خوششان نمی آید و باید جایشان همیشه خشک باشد و آب کثیف را اصلا دوست ندارند و اصلا اضافه تر از نیازشان غذا نمی خورند. برایم گفت که خوک هایش مثل همه ی خوک ها موجودات باهوشی بودند. گفت که غذایشان را از میوه و سبزیجات ارزان میوه فروشی برایشان می خریده و هیچ وقت پس مانده ی غذا به آن ها نمی داده. گفت که خوراندن پس مانده و گوشت به خوک ها غیرقانونی است.

گفت که قصاب آمد در خانه و خوک ها را برایش سربرید و تمیز کرد و تکه تکه کرد و شلی گوشت ها را در فریزر گذاشت. شلی گفت که روش نگهداری خوک در کشتارگاه ها بسیار غیر انسانی است برای همین خودش خوک ها را بزرگ کرده. گفت که سال دیگر هم دوباره اینکار را می کند. گفت فعلا پنج مرغ در حیاط دارد که دوتایشان را برای تخم گذاری نگه می دارد و سه تای دیگر را به زودی برای گوشتشان می کشد. شرایط مرغ ها هم در مرغداری ها بهتر از خوک ها نیست.
***
سه

خیلی خوشحال شدم وقتی فهمیدم اِسنُوی پیدا شده. از چند روز پیش که گم شده بود، هر روز عصر، راجِر حدود ساعت شش به حیاطشان می آمد و برای پنج دقیقه ای صدایش می کرد: «اسنوی! اسنوی!» شاید ساعت شش همان ساعتی است که هر روز برای اسنوی قوطی کنسروش را باز می کرد. پارسال مادر اسنوی گم شد،‌ اسمش یادم نیست. ولی پارسال هم راجر خیلی غمگین شد، از گم شدن گربه اش. امسال ولی خیلی برقرار تر شده. از پویا پرسیده بود که می توانیم برایش چند تا کاغذ پرینت کنیم تا به در و دیوار محله بچسباند و ما پرینترمان خراب بود. و من هرروز که از سرکار می آمدم می خواستم پرینتر را درست کنم ولی فرصت نمی کردم. ولی حالا دیگر می توانم بعد از یک هفته ای با خیال راحت بخوابم و به پرینتر و اسنوی فکر نکنم.

راجر با برادرش در همسایگی ما زندگی میکند. حدودا ۴۰ ساله است و سر و همسری ندارد. برادرش وینس حدودا ۵۰ ساله است و یک دوست دختر دارد که گاهی، بیشتر آخر هفته ها، در خانه راجر و وینس به سر می برد، ولی با آنها زندگی نمی کند.

روز اولی که به این خانه آمدیم،‌ حدود دوسال پیش، با راجر از سر دیوار نیم متری بین حیاط ها مشغول معرفی شدیم. راجر بعد از معرفی خودش بن را معرفی کرد. و گفت که بسیار بی آزار و بی سر و صداست و اصلا پارس نمی کند، ولی فقط وقتی رعد و برق می شود زوزه می کشد. رعد و برق ناراحتش می کرد گویی. سگ پیری بود. پارسال بن مرد و راجر با چشمانِ پر از اشک، خبر مرگ بن را به ما داد.

مادر اسنوی آمده بود که جای خالی بن را به نوعی پر کند و اگر به خاطر اسنوی،‌ که در خانه ی راجر متولد شد، نبود بعد از گم شدنش به راجر خیلی سخت می گذشت. ولی گم شدن اسنوی، که با نبود مادرش تنها حیوان خانه است، حتما به اندازه مرگ بن، برای راجر سخت بوده و پیدا شدنش واقعا مسرت بخش.

خبر پیدا شدنش را با خوشحالی به پویا داده بود و گفته بود که کنسروش را در عرض چند دقیقه بلعیده بود و از این موضوع به این نتیجه رسیده بود که هر جا که بوده اصلا بهش غذا نداده اند.  همین الان دارد توی حیاط ما خرامان خرامان راه می رود و موهای سفیدِ سفیدش توی آفتاب انگار می درخشد. دمش را هی گرد می کند و باز می کند و گرد می کند و باز می کند. از بچگی، این کار گربه را نشانه ی خرسندی اش می دانستم. حتما اسنوی هم دلش برای راجر تنگ شده بود و از برگشتش به روزمرگی اش و آب و غذای سرجایش هست که حسابی شنگول است.
***
چهار

بهار است و فصل تخم‌گذاری و جوجه‌داری پرند‌ه‌ها. توی این فصل دوچرخه سوارها کلاهشان را با بندهای پلاستیکی مثل جوجه تیغی می‌کنند تا پرنده‌های والد به کله‌شان حمله نکنند. دوچرخه سوارها از زیر درخت‌ها با سرعت رد می‌شوند و این کارشان پرند‌ه‌ها را جری می‌کند.

همین دیروز بود که دختر بچه دوازده  - سیزده ساله را در کنار پارک دیدم که کز کرده بود و گریه می‌کرد. نزدیک شدم و ازش پرسیدم که چرا ناراحت است و او پرنده را که دورتر نشسته بود نشان داد و با هق هق گریه بعد از سه بار که نتوانست حرفش را شروع کرد از فرط هق هق، داستان را برایم گفت.

درست مثل دو سه روز قبل خودم که مگپای درست از دوسانتی سرم رد شده بود،‌ چون که از زیر درختی که رویش جوجه داشت رد شده بودم. آدم کافی است که «پرندگان» هیچکاک را هم دیده باشد تا از ترس زهره ترک بشود. البته از آنجایی که تقریبا سالی یک بار برایم اتفاق می‌افتد نمی‌ترسم که مثلا چشمم را در بیاورند مثل پرندگان هیچکاک، ولی خب هنوز هم آدم دلش یک دفعه هری می‌ریزد وقتی یک چیز گنده با سرعت از بالای سرت رد شود. صدای سرعتش را می‌شنوی و بادش موهایت را تکان می‌دهد.
برای دختر بچه توضیح دادم که این پرنده‌ها کارشان است و می‌خواهند از جوجه‌هایشان مواظبت کنند. کلاه ژاکتش را تا بالای ابروهایش کشیده بود و همین طور که گریه می‌کرد و به سرش اشاره می‌کرد برایم توضیح می‌داد که پرنده از بالای کله‌اش رد شده و من یک دفعه ترسیدم که نکند به بچه نک زده باشد و پرسیدم که خون می‌آید و اصلا پرنده به تو نک زده یا نه که گفت نه.

آن وقت همین امروز که داشتم می‌رفتم بقالی سر کوچه، که نمک بخرم، یک مگپای دوباره از بالای سرم رد شد. سرعتم را زیاد کردم ولی یک بار دیگر حمله کرد. تا حالا نشده بود که دوبار پشت سر هم به من حمله کنند. نمی فهمیدم که چرا آنقدر عصبانی بود. حداقل پنج تا درخت بعد از درخت اولی را رد کرده بودم که حمله‌ی دوم را به من کرد.

بعد که نمک را خریدم و برگشتم، رفتم آن سمت خیابان، که از نزدیک لانه‌اش رد نشوم. پیاده‌روی آن سمت خیابان پارک بود و من توانستم برای احتیاط حدود ده متری از خیابان فاصله بگیرم. ولی دوباره آمد سراغم. با سرعت بیشتری از بالای سرم رد شد. قلبم به شدت می‌تپید و حسابی ترسیده بودم. چرا دست از سرم برنمی‌داشت. شروع به دویدن کردم. ولی پرنده دنبالم کرده بود. دوبار، سه بار،‌ چهار بار به من حمله کرد. و من می‌دویدم. اخر مگر روی چند تا از این درخت‌ها جوجه داشت که این طور دنبالم کرده‌بود. کیف دستی‌ام را بالای سرم می‌چرخاندم و می‌دویدم.
حمله پنجمش را با فاصله‌ی زیادتری کرد و رفت و به نظر نمی‌آمد که دیگر بخواهد دنبالم بیاید. از ترسم، همین طور کیف به سر راه می‌رفتم.
وقتی داشتم از خیابان رد می‌شدم، دلیل عصبانیش را فهمیدم. جوجه‌اش وسط خیابان بود. در واقع جنازه‌ی جوجه‌اش. ماشین از رویش رد شده بود. حتما داشته پرواز یاد‌ می‌گرفته طفلکی که افتاده وسط خیابان. مادر بودن سخت است و این که یک غول بی‌شاخ و دم یک دفعه بچه‌ات که تازه پرواز یاد گرفته بود را ازت بگیرد، باید دلخراش‌ترین چیزی باشد که یک مادر می‌تواند به خود ببیند.

                                                              ***
پنج

«... و دوره‌ی اول سال ۲۰۱۳ به این صورت تمام می‌شود:

بمب‌افکن‌ها کلاغ‌ها را شکست دادند. باراندازها و عقاب‌ها مساوی کردند، بول‌داگ‌ها  شیرها را داغان کردند.، قوها از غول‌ها بردند. خورشیدها در برابر  قدیس «کیلدا» حاضر نشدند. شیاطین با فاصله‌ی زیادی قدرت را شکست دادند.  مگ‌پای‌ها که قهرمان سال قبل نیز بودند کانگورها را حذف کردند و شاهین‌ها به سختی از گربه‌ها گذشتند.

بینندگان عزیز، از این که اخبار ورزشی امروز ای.بی. سی ۲۴ را تماشا کردید ممنونم. من آماندا شلاله هستم و فردا در همین ساعت دوباره می بینمتان.»

----------------------------------
۱ مگپایِ استرالیایی، پرنده ی بومی استرالیاست و ظاهرش شبیه به زاغ است ولی درواقع از گونه ی کلاغ ها یا زاغ ها نیست و آوازی بسیار پیچیده دارد.

۲ در اینجا کلمه mate را استفاده کرد. این کلمه معادل دوست و رفیق هست و یکی از خصوصیات لهجه ی استرالیایی استفاده ی زیاد از این کلمه است.

* نام اشخاص تغییر داده شده اند.

۱۳۹۱ دی ۲۴, یکشنبه

حتما خودش می‌دانست

پنبه‌ی الکلی را روی دستم کشید. حس سردی الکل و لکه‌ی زرد رنگش روی دستم بر حس بدم افزود. همین طور که داشت کش پلاستیکی را دور بازویم محکمتر می کرد، لبخندی زد و گفت: «ایشالا که مبارک باشه و خوش قدم.»  دلم ریخت. از فکرش هم پر از دلهره می‌شدم. اصلا حق نداشته که وارد بدن من بشود که حالا بخواهد خوش قدم هم باشد.

چهره در هم کشیدم  «نه اصلا. الان موقعش نیست. اصلا دلم نمی‌خواد که جواب مثبت باشه.» با اشاره نشان داد که دستم را باز و بست کنم و شروع کرد دنبال رگم بگردد. خنده‌ی بی‌مزه‌ای کرد و گفت: «هه هه، چرا؟ بچه نمک زندگیه. بالاخره امسال نه سال دیگه.» از دستش لجم گرفت. به کارت برس آخر. دست از سر من بردار. بچه نمک زندگی است که چی. وقتی بچه نمی‌خواهم یعنی نمی‌خواهم. هزار و یک  برنامه برای خودم و شوهرم در سر دارم. می‌خواهیم از این خراب شده برویم. می‌خواهیم دور اروپا دوچرخه سواری کنیم. می‌خواهم جامعه‌شناسی بخوانم. می‌خواهم بروم آفریقا برای کمک‌های انسان دوستانه. می‌خواهم دنیا را نجات دهم. همه‌اش بیست و چهار سالم است. بچه به چه کارم. فقط لبخند زدم.

دیگر شوخی نکرد. باید نگرانی را در صورتم خوانده باشد یا شاید آنقدر خون از زنان منتظر جواب مثبت یا
امیدوار به جواب منفی گرفته که کاملا از هم تمیزشان می‌دهد، مستقل از کلام های صادقانه یا تعارف‌هایی که به زبان می‌آورند. تسکینم داد: «حالا هر چی که خدا بخواد ولی اگه هم فکراتونو کردید و مطمئن هستید که بچه رو نمی‌خواین،‌ بیاین پیش خودم. براتون درستش می‌کنم.»
«بله؟»
«منظورم این هست که  آمپولش رو من براتون تزریق می‌کنم که راحت بشین. من خودم براتون تهیه می‌کنم و میام منزلتون براتون تزریق می‌کنم. مبلغش هم زیاد نیست. پونزده هزار تومنه. مشکلی هم پیش نمیاد. دو روز باید توی خونه استراحت کنید. مشکلی هم بود به خودم زنگ می‌زنید. هیچ نگرانی نداره.»

خوشحال شدم و ابرازش کردم و به فرو کردن آمپول در دستم نگاه کردم. خون تیره رنگ با شتاب بیرون می‌زد. همیشه از دست چپم خون می‌دهم. رگ دست چپم را بهتر پیدا می‌کنند. دیدم که حلقه‌ام را دستم نکرده‌ام بس که پر از دلهره‌ بودم آن روز.

موقع بیرون رفتن شماره تلفن همراهش را روی کاغذ پاره‌ای نوشت و به من داد. خداحافظی کردم و باز هم تشکر. از خنده‌هایش خوشم نمی‌آمد و از طرز حرف زدنش، از آن دندان‌های بلندش و صورت لاغر لاغرش و آن سبیلش. از هیچ کدام خوشم نمی‌آمد. ولی او نجات‌دهنده‌ی من بود. نجات دهنده که قرار نیست خوش بر و رو باشد.  به عنوان نجات بخش آرزوهایم،  قدردانش بودم. شماره را در کیف پولم گذاشتم. جایی که گمش نکنم.

پنج‌شنبه و جمعه‌ی پر دلهره‌ای را گذراندیم. موضوع بین من بود و شوهرم، که اگر موجودی به بزرگی چند سلول در بدن من بود، یکی از دو سلول اولیه‌اش متعلق به او بود. هیچ حس پدر و مادری نداشتیم. با چند نفر مشورت کردیم به بهانه‌ی این که یکی از دوستان دخترمان ازدواج نکرده و این مشکل برایش پیش آمده. همه جور حرف و نقل بود. بعضی می‌گفتند که مشکلی نیست،‌ خیلی راحت و آسان تمام می‌شود. بعضی می‌ترساندنمان و می‌گفتند که خطر مرگ دارد. کس دیگری از غیر قانونی بودنش گفت. یکی از این که ممکن است دیگر هیچ وقت بچه‌دار نشود. دوست دیگری از تجربه دوست دخترش و دور روز خون ریزی شدید و ما نگران.

شنبه صبح اول وقت رفتم جواب آزمایش را بگیرم. خودش در آزمایشگاه نبود. منشی بداخلاق آزمایشگاه،‌ همین طور که قازی نون و پنیرش را گاز می‌زد، توی حرف میم دنبال جواب آزمایشم گشت. بعد هم یک قلپ از چای شیرینش هورت کشید و جواب آزمایشم را تحویل داد. نمی‌دانم که چطور به گوشه‌ی پیاده رو رسیدم و جواب مثبت را دیدم. با تمام وجود از موجود کوچک  گستاخی که در وجودم تشکیل شده بود متنفر بودم. دلم می‌خواست دستم را در بدنم فرو کنم،  چنگ بزنم و بکشمش بیرون. به آمپول فکر کردم. آمپول پانزده هزار تومنی. و لحظه‌ی خونریزی که او را از بدن من جدا می‌کرد و به فاضلاب می‌فرستاد. و من دوباره می‌شدم یک آدم آزاد که می‌خواهد دور اروپا را روی دوچرخه پا بزند. نجات دهنده‌ی بچه‌های آفریقایی.

تا پنج عصر سر کار،‌ ساعتها کش آمدند. مطب دکتر در فاصله‌ی کمی از محل کارم بود. خانم دکتر جوانی که بسیار هیجان زده بود. همه چیز در مطب نو و تازه بود. و من اولین زن حامله‌ای بودم که پیش خانم دکتر آمده بودم. جواب آزمایشم را نگاه کرد و تبریک گفت. عدم آمادگی‌ام را برای این موضوع اعلام کردم. خواستم که کمکم کند که مساله را حل کنم. قبول نکرد و گفت که مجاز به این کار نیست و تنها در شرایط خیلی خاص می‌تواند به سقط جنین کمک کند. اصرار نکردم. دلم به مسوول آزمایشگاه گرم بود.گفت که دو هفته‌ی دیگر به مطبش بروم و گفت که هر بار مشکلی بود می‌توانم با دفترش تماس بگیرم. گفت که حالت تهوع‌های صبحگاهی برایم پیش خواهد آمد که طبیعی است. و گفت که نگران نباشم و هر آن کس که دندان دهد نان دهد.

فردا صبحش خون ریزی داشتم. خون ریزی که کاملا شبیه به عادت ماهانه بود. نمی‌فهمیدم یعنی چی. نمی‌دانستم که چه اتفاقی افتاده. یعنی فقط عادت ماهانه‌ام دو هفته عقب افتاده بوده یا این که الان یک اتفاق دیگری افتاده. این جور موقع‌ها از بی‌سوادی خودم عصبانی می‌شوم. از این که انگار هیچ در مورد بدنم نمی‌دانم. وقتی که عصر شد دیگر مطمئن شده بودم که عادت ماهانه است. دوباره رفتم پیش خانم دکتر. خوشبختانه آنقدر سرش خلوت بود که برای همان روز نوبت می‌گرفتی.

وقتی وارد اتاقش شدم کمی جا خورد. توقع نداشت که به این زودی مرا ببیند. و وقتی که موضوع را برایش گفتم زیاد خوشحال نشد. اولین بیمار حامله‌اش،‌ حامله از آب در نیامده بود. ازش پرسیدم که چطور ممکن است که جواب آزمایش مثبت باشد. گفت که بهتر است که یک بار دیگر آزمایش بدهیم تا مطمئن شویم. ازش خواستم که این بار آزمایش را برای میدان صادقیه بنویسد. از میدان صادقیه بدم می‌آمد. با آن مجسمه‌ی تخم‌مرغی که وسطش ساخته بودند و هیچ وقت درست نفهمیدم که دقیقا هنرمند قصد ساختن چه چیزی را داشته و خریدار اثر آن را به چه عنوانی خریده.

این آزمایشگاه، آزمایشگاه بزرگتری بود. تعداد کارکنان و بیماران خیلی بیشتر بود و همه چیز سیستم منظم‌تری داشت. جواب آزمایش را دو روز بعد گرفتم و بعد از دو روز خونریزی چندان نگرانی‌ای هم نداشتم. با این حال جواب منفی را که دیدم خیالم راحت‌تر شد.

دوباره به خانم دکتر جوان سر زدم و در حالی که نمی توانستم جلوی لبخند تا بناگوشم را بگیرم، برگه‌ی آزمایش را به دستش دادم. درست نمی فهمید که چطور جواب آزمایش مثبت یک دفعه منفی شده بود. نباید از لبخند من احساس خوبی داشته باشد. هر چه بود من اولین بیمار حامله‌اش بودم که الان حامله نبودم.

برای خانم دکتر جوان گفتم که در آزمایشگاه چه شد. گفتم که به مرد مسئول آزمایشگاه مشکوکم. گفتم که مرد می‌دانست که من بچه نمی‌خواهم و گفتم که  حتما فکر کرده آمپول را می زند و پولی از من می‌گیرد و من هم که خب نمی‌میرم که. گفتم که برای پانزده هزار تومان حاضر شده که من و شوهرم چند روز نگرانی بکشیم. فقط پانزده هزار تومن.

نگفتم که حس کردم که مرد باورد نکرده که من شوهر دارم. نگفتم که مرد فکر کرده که من از دوست پسرم باردار شده‌ام و به هر قیمتی می‌خواهم از دست بچه خلاص شوم. نگفتم که مرد حتما این پیشنهاد را به دختران جوان بدون شوهر می‌دهد و نگفتم که این کار بی‌عدالتی است. نگفتم که این کار را می‌کند چون می‌داند حتی اگر بلایی سر دختران بیاید قانون از یک دختر در این شرایط هیچ حمایتی نمی‌کند و احتمالا برای پرده‌‌ی بکارتش بیشتر از جانش ارزش قائل است. حتما خودش می‌داند که انتخاب بین داشتن یا نداشتن بچه حق هر زنی است، باشوهر یا بدون شوهر. حتما می‌دانست که برای  گرفتن این حق نباید جان یک زن تهدید شود. حتما خودش می‌دانست. خودش زن بود آخر. فقط نمی‌توانست من را برای به دست آوردن این حق یاری کند. حتی به قیمت جانم.