«صفت» دعوتمان کرد به منزلشان. دوسال پیش که
رفته بودم خانه اش هنوز شوهر نداشت و با خواهرش «سیمران» زندگی می کرد ولی
این بار به منزل زندگی مشترکش با «کامش» دعوت شده بودیم برای عصرانه. از دعوتش برای عصرانه در روز یکشنبه خوشم آمد.
خانهی بزرگ و زیبایشان که در فاصلهی چهل کیلومتری مرکز شهر است، در یک خیابان منتهی به یک پارک جنگلی قرار دارد. یک روز پاییزی بود با بارانهای پراکنده. از ماشین که پیاده شدیم بوی درخت های اکالیپتوس را حس کردم. نمیدانم چرا درخت اکالیپتوس بعد از باران بوی لیمو میدهد. یک جور مخصوص اکالیپتوسی بوی لیمو میدهد.
خانهی بزرگ و زیبایشان که در فاصلهی چهل کیلومتری مرکز شهر است، در یک خیابان منتهی به یک پارک جنگلی قرار دارد. یک روز پاییزی بود با بارانهای پراکنده. از ماشین که پیاده شدیم بوی درخت های اکالیپتوس را حس کردم. نمیدانم چرا درخت اکالیپتوس بعد از باران بوی لیمو میدهد. یک جور مخصوص اکالیپتوسی بوی لیمو میدهد.
از روی سنگ فرش آجری قرمز ردشدیم، قرمز کویرهای استرالیا. صفت که ورود ما را از در-پنجرههای حیاط دیده بود به پیشواز آمد و در را باز کرد. دم در با صفت، سیمران و کامش روبوسی کردیم به سبک استرالیایی. گونه راست به گونه راست، یک بوسه در هوا. فقط یکی، نه دوتا.
کف خانه موکت کرم رنگ بود. دیدم صفت دمپایی روفرشی پوشیده، پرسیدم که لازم است که کفشهایم را در بیاورم یا نه. صفت گفت هر جور که راحتم. دوبار تکرار کرد که هرجور راحتم. برایم فرقی نداشت. به اتاق پذیرایی نگاه کردم و پای هیچ کدام از مهمانها کفشی ندیدم. خندیدم و گفتم: «ما ایرانی هستیم بابا. بدون کفش هم راحتیم .» و کفشهایم را در آوردم.
کف خانه موکت کرم رنگ بود. دیدم صفت دمپایی روفرشی پوشیده، پرسیدم که لازم است که کفشهایم را در بیاورم یا نه. صفت گفت هر جور که راحتم. دوبار تکرار کرد که هرجور راحتم. برایم فرقی نداشت. به اتاق پذیرایی نگاه کردم و پای هیچ کدام از مهمانها کفشی ندیدم. خندیدم و گفتم: «ما ایرانی هستیم بابا. بدون کفش هم راحتیم .» و کفشهایم را در آوردم.
مادر کامش و مادر و پدر صفت از هند آمده بودند دیدن فرزندانشان. دوسال پیش هم مادر صفت را در خانهاش دیده بودم. استاد دانشگاه است و تاریخ درس میدهد. صفت و سیمران همیشه موهای کوتاه دارند و هر دو لاغر و همیشه شلوار جین های تنگ می پوشند و هر دو چشمهای درشت سیاه دارند.
مادرشان شلوار و تی شرت سیاه رنگ پوشیده بود و موهایش تا سر شانه اش بیشتر نیست. مادر صفت این بار که بعد از دوسال آمده بود ملبورن، سراغ همهی کسانی را که دفعه قبل دیده بود گرفته بود و صفت تصمیم گرفته بود که همه را دوباره دعوت کند تا مادر خودش از حال همه خبردار شود.
مادر کامش هم موهایش کوتاه کوتاه بود. «ساری» قرمز و طلایی رنگ زیبایی پوشیده بود. معلم یک مدرسهی شبانه روزی است و بسیار به مدرسهاشان افتخار میکرد. میگفت که در مدرسهشان وقت بچهها پای تلویزیون هدر نمیشود و بچهها دایم در حال چیز یادگرفتن هستند. خیلی آهسته و شمرده صحبت میکرد. موقع صرف عصرانه کنارش ایستاده بودم. از بس زن متین و آرامی بود، ایستادن در کنارش به من احساس آرامش میداد. آهسته و شمرده برایم توضیح داد که چطور چای میخک با شیر درست کنم و لیوانی از چای که خودش برای مهمانی آماده کرده بود به من تعارف کرد.
میز عصرانه پر بود از سمبوسه و چاتنی های مختلف و خوشمزهی هندی و خوب البته خریداری شده از رستوران هندی. از خانوادهای از این طبقهی اجتماعی در هند، معمولا کسی آشپزی نمیکند. درواقع اصلا کار خانه نمیکنند و درست کردن چای میخک از معدود کارهایی است که یک بانوی هندی از این طبقه انجام میدهد.
یک دوست هندی دیگر داشتم که بعد از تمام شدن درسش استرالیا را ترک کرد. میگفت اینجا زندگی خیلی سخت است و در هند چند تا نوکر و کلفت دارد و خودش میتواند به زندگی و کارش برسد. صفت هم هیچ وقت خودش خانهاش را تمیز نمیکند و همیشه تمیزکار میگیرد. سریلانکاییها هم همین طورند. میشل که سریلانکایی است و سی سال است که در استرالیا زندگی میکند گفت که برای اولین بار در استرالیا کار یدی کرده، کار یدی که میگویم منظورم شستن ظرفهای غذایش است.
بعد از عصرانه نشستیم به صحبت کردن و کار به سیاست و تاریخ کشید و تاریخ و سیاست ایران. «دیوید» که چینی تبار است، در برزیل بزرگ شده و انگلیسی را با لهجهی استرالیایی صحبت میکند، شاه و فرح را از نزدیک دیده بود. پدر و مادرش ژیمناست بودهاند و وقتی که برای شاه و فرح برنامه اجرا کرده بودند دیویدِ هفت ساله آنجا بوده و آن ها را از نزدیک دیده بود. «راویِ» سریلانکایی یک ضد آمریکایی جدی است و فکر می کند که جنبش سبز کار آمریکاییهاست و موسوی خط گیریش از آمریکاست.
هیچ مهمان «سفید پوستی» نمانده بود و شاید همین شد که در ادامهی صحبت از تاریخ ایران و هند، حرف «مرد سفید» پیش آمد. پدر صفت با حرارت بسیار از مرد سفید میگفت که تفرقه میاندازد و حکومت میکند. مادر صفت به تقسیم بندی کردستان به سه منطقه اشاره کرد که چطور یک ملت را تقسیم کردهاند بین سه کشور ایران، ترکیه و عراق تا منطقه را کاملا به هم بریزند. پدر گفت شاهد مدعایش را به چشم میتوان روی نقشه دنیا دید. مثلا توی آفریقا خطوط راست کشورها را از هم جدا میکند و همین نشان این است که بدون توجه به تفاوتهای گروههای مختلف آدمها که در آن مناطق زندگی میکنند خطوط جداسازی کشیده شده و از همه بدتر در خاورمیانه هم تقسیم بندی فلسطین و اسراییل است.
و باز از مرد سفید شنیدیم و شنیدیم که بومیهای استرالیا را بیخانمان کرده، که بچههایشان را ازشان دزدیده که به زور مسیحیشان کرده. و از مرد سفید در آمریکا گفتیم که سرخپوستها را قتل عام کرده و هندوستان را از پاکستان جدا کرده و هندیها و پاکستانیها را به جان هم انداخته. و آفریقاییها را برده کرده و الماسشان را دزدیده و بیماریهای سفیدپوستان سیاهپوستان را کشته و مسیحیت چه بلاها که سر آفریقاییها نیاورده و مرد سفید که کودتای ۲۸ مرداد را راه انداخته و دموکراسی ایران را باز هم به تعویق انداخته. مرد سفید...
موقع خداحافظی مادر صفت و مادر کامش صمیمانه ما را به خانههایشان در هند دعوت کردند. بیصبرانه منتظرم که هند را ببینم. بزرگترین دموکراسی دنیا بدون مرد سفید.
مادرشان شلوار و تی شرت سیاه رنگ پوشیده بود و موهایش تا سر شانه اش بیشتر نیست. مادر صفت این بار که بعد از دوسال آمده بود ملبورن، سراغ همهی کسانی را که دفعه قبل دیده بود گرفته بود و صفت تصمیم گرفته بود که همه را دوباره دعوت کند تا مادر خودش از حال همه خبردار شود.
مادر کامش هم موهایش کوتاه کوتاه بود. «ساری» قرمز و طلایی رنگ زیبایی پوشیده بود. معلم یک مدرسهی شبانه روزی است و بسیار به مدرسهاشان افتخار میکرد. میگفت که در مدرسهشان وقت بچهها پای تلویزیون هدر نمیشود و بچهها دایم در حال چیز یادگرفتن هستند. خیلی آهسته و شمرده صحبت میکرد. موقع صرف عصرانه کنارش ایستاده بودم. از بس زن متین و آرامی بود، ایستادن در کنارش به من احساس آرامش میداد. آهسته و شمرده برایم توضیح داد که چطور چای میخک با شیر درست کنم و لیوانی از چای که خودش برای مهمانی آماده کرده بود به من تعارف کرد.
میز عصرانه پر بود از سمبوسه و چاتنی های مختلف و خوشمزهی هندی و خوب البته خریداری شده از رستوران هندی. از خانوادهای از این طبقهی اجتماعی در هند، معمولا کسی آشپزی نمیکند. درواقع اصلا کار خانه نمیکنند و درست کردن چای میخک از معدود کارهایی است که یک بانوی هندی از این طبقه انجام میدهد.
یک دوست هندی دیگر داشتم که بعد از تمام شدن درسش استرالیا را ترک کرد. میگفت اینجا زندگی خیلی سخت است و در هند چند تا نوکر و کلفت دارد و خودش میتواند به زندگی و کارش برسد. صفت هم هیچ وقت خودش خانهاش را تمیز نمیکند و همیشه تمیزکار میگیرد. سریلانکاییها هم همین طورند. میشل که سریلانکایی است و سی سال است که در استرالیا زندگی میکند گفت که برای اولین بار در استرالیا کار یدی کرده، کار یدی که میگویم منظورم شستن ظرفهای غذایش است.
بعد از عصرانه نشستیم به صحبت کردن و کار به سیاست و تاریخ کشید و تاریخ و سیاست ایران. «دیوید» که چینی تبار است، در برزیل بزرگ شده و انگلیسی را با لهجهی استرالیایی صحبت میکند، شاه و فرح را از نزدیک دیده بود. پدر و مادرش ژیمناست بودهاند و وقتی که برای شاه و فرح برنامه اجرا کرده بودند دیویدِ هفت ساله آنجا بوده و آن ها را از نزدیک دیده بود. «راویِ» سریلانکایی یک ضد آمریکایی جدی است و فکر می کند که جنبش سبز کار آمریکاییهاست و موسوی خط گیریش از آمریکاست.
هیچ مهمان «سفید پوستی» نمانده بود و شاید همین شد که در ادامهی صحبت از تاریخ ایران و هند، حرف «مرد سفید» پیش آمد. پدر صفت با حرارت بسیار از مرد سفید میگفت که تفرقه میاندازد و حکومت میکند. مادر صفت به تقسیم بندی کردستان به سه منطقه اشاره کرد که چطور یک ملت را تقسیم کردهاند بین سه کشور ایران، ترکیه و عراق تا منطقه را کاملا به هم بریزند. پدر گفت شاهد مدعایش را به چشم میتوان روی نقشه دنیا دید. مثلا توی آفریقا خطوط راست کشورها را از هم جدا میکند و همین نشان این است که بدون توجه به تفاوتهای گروههای مختلف آدمها که در آن مناطق زندگی میکنند خطوط جداسازی کشیده شده و از همه بدتر در خاورمیانه هم تقسیم بندی فلسطین و اسراییل است.
و باز از مرد سفید شنیدیم و شنیدیم که بومیهای استرالیا را بیخانمان کرده، که بچههایشان را ازشان دزدیده که به زور مسیحیشان کرده. و از مرد سفید در آمریکا گفتیم که سرخپوستها را قتل عام کرده و هندوستان را از پاکستان جدا کرده و هندیها و پاکستانیها را به جان هم انداخته. و آفریقاییها را برده کرده و الماسشان را دزدیده و بیماریهای سفیدپوستان سیاهپوستان را کشته و مسیحیت چه بلاها که سر آفریقاییها نیاورده و مرد سفید که کودتای ۲۸ مرداد را راه انداخته و دموکراسی ایران را باز هم به تعویق انداخته. مرد سفید...
موقع خداحافظی مادر صفت و مادر کامش صمیمانه ما را به خانههایشان در هند دعوت کردند. بیصبرانه منتظرم که هند را ببینم. بزرگترین دموکراسی دنیا بدون مرد سفید.
به نظر من `بزرگترین دموکراسی` دنیا یک لقب من در آوردی بیشتر نیست چون به گواه اخبار و مطالبی که خوندم خفقان سیاسی و فرهنگی تو هند به مراتب از ایران بدتر و بسته تره!
پاسخحذف