صفحات

۱۳۹۱ خرداد ۱۴, یکشنبه

مجرم

حس مجرم شناخته شدن در کشوری که هیچ نوع احساس نزدیکی و تعلقی به آن نداری، خیلی دردناک به نظر می رسد. خُب برایم دردناک هم بود، به خصوص رفتار بعضا غیر محترمانه‌ی پلیس‌های «سنگاپوری». ولی درد آن هرچه بود فراموش شدنی بود و الان بیشتر برایم باعث خنده است. درد دیگری در آن روز کشیدم  که فراموشم نمی شود. هر بار که یادم می آید غمگین و از خود آزرده می شوم. دردهایی که بعد از مرور زمان به خنده می اندازندت دردهای عمیقی نیستند؛ دردهای عمیق، همیشه غمگینت می کنند، آزارت می دهند و شاید می سازندت.

مامور کار روی پروژه ای در سنگاپور شده بودم. با پاسپورت ایرانی ام، برای رفتن به سنگاپور ویزا لازم داشتم. از روی وب‌سایت برای ویزا اقدام کردم و مدارکم را ایمیل کردم. بعد از سه روز، از سفارت سنگاپور ایمیلی دریافت کردم که حاوی تایید ویزای کارم در سنگاپور به مدت یک سال بود. یعنی بیش از دو برابر زمانی که اعلام نیاز کرده بودم. در ایمیل نوشته شده بود که برای دریافت ویزا باید به اداره‌ی امور خارجی‌ها در سنگاپور مراجعه کنم و ویزا را دریافت کنم.

با همکار آلمانی ام «مارتین» به سنگاپور رفتم. پروازمان با خط هوایی سنگاپور بود. با مهماندارهای زن با زیباروییِ آسیایی، خوش اندام با لباس های آبی تیره ی مخصوصشان با نقش منسوب به سنگاپور. مؤدب و خوش رو بودند و غذاها خوب و خوشمزه. همه چیز تمیز و شیک، درست مثل فرودگاه سنگاپور. ارکیده‌ها و گیاه‌های استوایی درون فرودگاه مجلل سنگاپور، برای سنگاپوری‌ها باعث افتخار است.

بعد از پیاده شدن از هواپیما، هنگام عبور از مرز هوایی مشکل شروع شد. جایی که به زعم خودم باید پرینت تایید ویزایم را تحویل می دادم. افسر مرز گفت این که ویزا نیست. گفتم: «می دانم ویزا نیست. ولی نگاه کن، اینجا نوشته که ویزای من صادر شده و باید به این آدرس بروم تا دریافت کنم. نگاه کن» و نامه را نشان دادم. گفت: «تو برای ورود به سنگاپور ویزا می خواهی و الان ویزا نداری.» دوباره اصرار کردم که «ویزا دارم ولی دستم نیست. باید بروم بگیرم.» گفت «تو که نمی توانی وارد سنگاپور شوی. ویزا نداری. این نامه را هر کسی می تواند پرینت کند و بیاید ادعا کند که می خواهد وارد سنگاپور شود.» من گفتم «خوب من از کجا بدانم که این یعنی چی. من فکر کردم که شما روشی دارید که این را چک می کنید و بعد من را به کشور راه می دهید.»

کمی بیشتر حالت ناراحتی و عصبانیت به خودم گرفتم. ولی دیگر فهمیده بودم که راهی نمانده. حرف طرف منطقی بود. در جواب من که پرسیدم پس مردم چطور وارد سنگاپور می شوند، گفت که کشورهایی که برای دیدن سنگاپور ویزا لازم دارند، همیشه به واسطه‌ی آژانس‌های مخصوص این کار ویزا می گیرند. یعنی اگر من از طریق آژانس اقدام کرده بودم، آن آژانس الان در فرودگاه حاضر بود و ویزای مرا به دستم می داد.

مارتین، که خُب بدون نیاز به ویزا و بی دردسر از مرز رده شده بود، از آن طرف به من نزدیک شد و موضوع را برایش گفتم. افسر مرز، یک پلیس دیگر را صدا زد و مرا به دست او سپرد تا مشکل را حل کنیم. مسئول جدید،‌ برای من و مارتین توضیح داد که من دو راه بیشتر ندارم؛ یکی این که سوار هواپیما شوم و به ملبورن برگردم و دیگر این که در فرودگاه بمانم و شرکت سنگاپوری‌ای که قرار بود برایش کار کنم برود و ویزا را دریافت کند و به من بدهد. ساعت ۱۰ شب بود و اداره فردا ساعت نه باز می شد. افسر ادامه داد که متاسفانه الان هتل ترانزیت پر است و تنها جایی که شما حق اقامت دارید بازداشتگاه است.

اولین سفر خارجی ام از طرف کار بود. اصلا نمی خواستم که شرکت فکر کند که به خاطر پاسپورت ایرانی من مشکلی وجود دارد و موافقت کردم که به بازداشتگاه بروم. پرینت ایمیل را به مارتین دادم و ازش خداحافظی کردم. افسر دوم، با بی سیم تماس گرفت و من را به دو افسر با لباس های متفاوت تحویل داد.

از این لحظه دیگر رفتارها کاملا عوض شد. با من به عنوان یک مجرم برخورد می شد. توی فرودگاه پر زرق و برق سنگاپور، توسط یک پلیس زن و یک پلیس مرد، اسکورت شده بودم و با هم به سمت خلاف جهت همه مسافرها حرکت می کردیم. به من اجازه دادند که تلفن بزنم و به خانواده ام خبر بدهم. ساعت مناسبی برای خبر دادن به استرالیا نبود ولی مجبور شدم پویا را از خواب بیدار کنم تا جریان را برایش توضیح دهم. تلفن اول به دوم که رسید پلیس‌ها شروع به غرولند کردند. از دید آن‌ها، من یک آدم حرفه‌ای که برای کار به سنگاپور آمده، نبودم. من هم یکی از ورودی‌های غیرقانونی به سنگاپور ثروتمند بودم که به طمع کاری و در آمدی غیرقانونی به سنگاپور آمده بودم.

چند دقیقه‌ای با هم راه رفتیم و نگاه مردم را که اول پلیس‌ها را برانداز می کردند و بعد من را، تحمل کردم. تا این که به دری رسیدیم که در یک گوشه ی دنج فرودگاه بود. در را بازکردند و وارد شدیم. فضا به کلی عوض شد. دیگر از تجمل فرودگاه سنگاپور خبری نبود. دیوارها همه جا سفید سفید و بی روح بود و لوله‌های مخلتفی از سقف بیرون زده بود. از سقف کاذب برای زیبایی صرف نظر شده بود. از پله‌ها بالا رفتیم و به بازداشتگاه رسیدیم.

وسط بازداشتگاه یک سری مبل چرمی ساده بود. از آن هایی که توی اتاق انتظار پزشکان می گذارند. یک اتاقک چوبی با پنجره‌های شیشه‌ای جایگاه مسئول بازداشتگاه بود در گوشه، کمدهای کوچکی بود که روی هرکدام شماره داشت و کلید. در بعضی‌ها قفل بود و کلید نداشت. افسر دیگری که از این دو افسر همراهم بداخلاقتر بود، در اتاقک بود. بیرون آمد و بعد از تحویل گرفتن من، دو افسر دیگر بازداشتگاه را ترک کردند. برایم توضیح داد که حق هیچ تماس تلفنی از جانب من نیست و من باید منتظر بمانم تا کسی از بیرون تماس بگیرد. کیف و تلفن من را گرفت و من را به اتاق زنان راهنمایی کرد. حدود ۱۰ تخت دوطبقه در اتاق بود. سه نفر دیگر جا به جا روی تخت‌های مختلف، طبقه‌ی اول خوابیده بودند. به من یک ملحفه و یک بالش دادند تا بخوابم.

من هم طبقه‌ی اول تختی را انتخاب کردم و خوابیدم. یک ساعت بعد دختر دیگری را به اتاق آوردند، یک دختر بالابلند آسیایی  با چشمان بادامی. بالش و ملحفه اش را بغل کرده بود. تختی را در گوشه انتخاب کرد و خزید تویش.

صبح حدود ساعت ۶ بیدار شدم. به خاطر اختلاف ساعت با ملبورن بود که به این زودی بیدار شده بودم. کلا زیاد ناراحت نبودم. از رفتارهای پلیس‌ها دلخور بودم ولی زیاد برایم اهمیتی نداشت. ملحفه و بالشم هم تمیز بود و با این که فضا با آن تختخواب‌های دو طبقه‌اش اصلا جای دلپذیری نبود، خواب خوبی رفته بودم. کمی روی تخت این ور و آن ور شدم. تخت های دیگر اتاق را چک کردم. دختر بالابلند هنوز به حالت کز کرده خوابیده بود و ملحفه‌اش را رویش کشیده بود و هنوز بالشش را بغل کرده بود. از سه دختری که قبل از من آنجا بودند،‌ فقط یکی مانده بود.

از تخت خواب بیرون آمدم و کفش‌هایم را پوشیدم. از اتاق خواب دختران بیرون زدم و به سمت باجه پلیس ها رفتم. پلیس باجه هنوز همان دیشبی بود. مرا که دید گفت صبحانه آن گوشه هست.  لیوان و چای کیسه ای و بیسکوییتی برداشتم و شروع به خوردن کردم.

تا ساعت ۹ صبح هنوز دوساعتی مانده بود و تا «جین»، همکار سنگاپوری ام بخواهد برود و ویزا را بگیرد و برایم بیاورد حداقل می شود حدود ساعت  ۱۰ یا شاید هم ۱۱. چهار ساعتی باید می نشستم. تلفن هم که نمی توانستم استفاده کنم. از پلیس خواستم که بروم سر کیفم. گفت که حق تماس تلفنی ندارم. گفتم که قبلا این موضوع را گفته اید و من فقط می خواهم کتابم را بردارم. افسر با جدیتی که کمی با ناراحتی همراه بود از باجه اش بیرون آمد و کیف من را از توی یکی از کمد های گوشه بازداشتگاه بیرون آورد و به من داد. و منتظر ماند تا کیفم را پس بگیرد. کتابم را برداشتم و کیفم را با دلخوری پس دادم. روی مبل چرمی نشستم و شروع به خواندن رمانم کردم.

دو دختر آسیایی دیگر هم صبحانه شان را خورده بودند و آن دور و بر می‌چرخیدند. یکیشان دوباره به اتاق خواب رفت. بالابلند هنوز بیرون نیامده بود. یک پلیس زن و یک پلیس مرد با یک زن و مرد هندی وارد شدند. زن، پیراهن زرد رنگی پوشیده بود که چندان نو به نظر نمی رسید. شلوار قهوه ای رنگی پوشیده بود که از جنس براق پیراهنش بود و دم پاچه هایش کش داشت. با یک دمپایی لاانگشتی که منجوق دوزی نارنجی داشت. زن صورت لاغری داشت و اندامش بسیار نحیف بود. مردی که همراهش بود، به نظر پسرش می رسید. پسر قدش بلندتر از مادر بود و اندامش نه به اندازه ی مادر ولی او هم لاغراندام بود. پوست هر دو آفتاب سوخته و آسیب دیده بود. با آن سفیده‌ی چشمهای زرد رنگ، هیچ نوع طراوت و سلامتی از چشم‌هایشان برداشت نمی شد. از قیافه‌ی پسر می شد درماندگی از وضعیتش را بفهمی. مادر ولی بهت زده بود با یک لبخندی حاکی از تعجب، که انگار از لحظه ی دستگیریشان روی لبش خشک شده بود. چشم هایش بیشتر از معمول باز بود و به مکالمه‌های پسرش با پلیس ها گوش می داد ولی انگار چیزی نمی فهمید.

پسرش با پلیس ها رفت و مادر را فرمان دادند که همانجا منتظر باشد. زن کنار مبل های چرمی، روبروی من ایستاده بود و نمی نشست. ساعت حدود ۸ بود و وقت تعویض شیفت پلیس باجه بود. پلیس جدیدی آمد که به اندازه ی همه‌ی پلیس‌هایی که تا آن لحظه دیده بودم بد اخلاق بود و باجه را اشغال کرد. پلیس دیشبی موقع رفتن به زن تشر زد که می تواند بنشیند و مبل را نشان داد و دوباره به انگلیسی دستور داد: «بنشین.»

زن مردد بود. دلش نمی خواست بنشیند. لبخند خشک شده‌اش کم کم پاک شده بود و چشم هایش نگران‌تر.
پیراهنش را بالا زد و نشست. سر مبل نشست. تکیه نداد. کمرش را راست گرفته بود و کمی به جلو خم بود. من کتابم را می‌خواندم و هر از گاهی براندازش می‌کردم. نگرانی توی صورتش پررنگ تر می‌شد. طوری که من حس می‌کردم.

دلم برایش می‌سوخت. باید تمام داراییشان را داده باشند تا بتوانند دو بلیط هواپیما بخرند که به سنگاپور بیایند. از روی رنگ تیره‌ی پوستشان می‌شد حدس زد که از جنوب هند می‌آیند. به امید بهتر شدن زندگی، به امید کار،‌ درآمد. همه چیز برایشان نقش برآب شده بود. شاید کم کم داشت می‌فهمید که چه بلایی سرشان آمده. شاید کم کم داشت خیال‌پردازی‌هایش را دوره می کرد و دانه دانه دورشان می انداخت. چه تلخ است لحظه‌ی دور انداختن یک خیال.

آرام چیزی گفت. نگاهش کردم. تکرار کرد: «توالت.» راه را نشان دادم. از روی مبل بلند شد و رفت. لبه‌ی مبل، جایی که نشسته بود خونی شده بود. خیلی معلوم نبود. خوش‌شانسی‌اش بود که مبل سیاه بود. خیسی خون و رنگش روی جسم سیاه را می شناختم. دلم‌ برایش بیشتر سوخت.

حتما آنقدر حواسش پرتِ خیال پردازی‌هایش بوده که وسایل مورد نیاز قاعدگی‌اش را فراموش کرده. یعنی یک زن فقیر هندی موقع خون ریزی ماهانه‌اش از چه استفاده می کند؟ نوار بهداشتی که حتما چیز گرانی است. بچه که بودم کسی را می شناختم که کهنه مصرف می‌کرد و هر بار می‌شستشان و توی آفتاب پهن می کرد تا ماه بعد. شاید زن هندی فقیر هم همین کار را می کند.

از توالت برگشت و خون لبه ی مبل را دید. با دست راستش سعی کرد خون را پاک کند و مشتش کرد. دوباره پیراهنش را بالا زد و نشست. با دست چپش روی مشتش را پوشاند. این بار تقریبا روی مبل ننشسته بود و فقط به عنوان نقطه ی اتکا از مبل استفاده کرد بود.

این بلا سرم آمده بود. این که در جایی گیر کنم و هیچ دسترسی ای به نوار بهداشتی نداشته باشم. این جور مواقع با پیچاندن دستمال کاغذی یا دستمال توالت چیزی مشابه برای خودم درست می کنم تا به واقعیش دسترسی پیدا کنم. دلم می‌خواست بروم برای زن توضیح بدهم که می‌تواند این کار را بکند. البته انگلیسیش که آنقدرها خوب نبود. دلم می خواست بروم یکی برایش بسازم و بهش بدهم. یا شاید بروم از آن افسر پلیس بداخلاق بپرسم که می توانند کمکی به این زن بکنند یا نه.

همین طور آنجا نشستم. کتابم را بستم و به دور و بر نگاه کردم و هی فکر کردم که چطور این کار را بکنم. پسر و دو پلیس برگشتند. زن بلند شد. هنوز دستش مشت بود و مبل دوباره خونی شده بود. پلیس ها و پسر نزدیک باجه رفتند و شروع به صحبت کردند. از چیزهایی که از دور می شنیدم فهمیدم که باید با پرواز بعدی به هند برگردند. پلیس ها گفتند که یک ساعت دیگر می آیند و می برندشان. پسر آهسته برای مادر توضیح داد و مادر سرش را تکان داد ولی حرفی نزد. پسر به سمت دیگر بازداشتگاه رفت. زن برگشت و دوباره پیراهنش را بالا زد و روی لبه‌ی مبل نشست. این بار کمی عقب تر. دلنگرانی بزرگی تر داشت و این که مبل را خونی کند دیگر اهمیتی چندانی نداشت.

یک ساعت همانطور نشست و من یک ساعت دلنگران بودم که این زن چطور می خواهد تا هند با این وضعیت طی کند. چند بار خواستم بروم و برایش روشم را توضیح دهم. چند بار خواستم بروم به افسر پلیس بگویم که مشکل زن چیست. چند بار کتابم را باز کردم و بستم. به توالت رفتم و برگشتم. ولی کاری که باید می کردم نکردم. پلیس ها آمدند و زن و پسرش را بردند. زن مشت خونیش را با لباسش پاک کرده بود و لکه ای نامشخص کنار رانش روی پیراهن زردش گذاشته بود. لکه ای که یک زن می تواند تشخیص دهد خون است.

وقتی که رفت یک لکه ی خونی تازه روی مبل گذاشت. و یک فکر برای من. که چرا نگفتم. چرا کمکش نکردم.

ساعتی بعد مارتین و جین به سراغم آمدند و من دیگر مجرم نبودم. زن هندی و پسرش هم دیگر مجرم نبودند از وقتی که سوار هواپیما شده بودند.


داستان بازداشتگاه سنگاپور را بارها و بارها تعریف کرده ام و خندیده ام و شنوندگانم هم خندیده اند. ولی داستان زن هندی را اولین بار است که بازگو می کنم تا شاید دردش کمتر شود. یا شاید برایم درس عبرتی شود،‌ مثل مجازات ها برای مجرم ها.

۳ نظر: