تراکم خانهها در حومههای ملبورن کم است و آدم به ندرت به همسایهها برمیخورد. به خاطر همین بود که تنها تصویر از همسایهی سه خانه آن طرفتر را، توصیف «مواری» همسایهی دو خانه آن طرفتر، برای من تشکیل داده بود. همان شب سرد زمستانی پر باد که مورای و «جَنِت» و بچهها در خانه بودند. و پسر خجالتی همسایه «یونانی» در زده بود و از مواری کمک خواسته بود. پدرش بیمار شده بود و مادرش نمیتوانست انگلیسی صحبت کند و نمیتوانست رانندگی کند. و این شده بود که مورای پدر را به بیمارستان برده بود. حرف، حرف سی سال پیش بود.
از همسایه یونانی سه خانه آن طرفتر به غیر از آن شب سرد پاییزی و بیماری پدر، دو نکتهی دیگر هم میدانستم. یکی این که یک درخت زیتون در خانه دارند و یکی دیگر این که یک درخت انجیر در خانه دارند. و این دو هردو گواه دیگری بود بر این که یونانی هستند. تا این که آن روز مردی چهل ساله را سر درخت مشغول زیتون چیدن دیدم. سلام کردم و با هیجان از درختشان که به اندازه برگهایش زیتون داشت تعریف کردم. مادر را به من معرفی کرد و خودش را که «جِمال» بود. گفتم که اهل ایرانیم و خواست بداند که مسلمان هستیم یا نه. که گفتم نیستیم. به خواستهی او، سبدی را برداشتم بردم که زیتون بچینم و زیتون درست کردن را یاد بگیرم.
«موژگان» مادر بود و «عوثمان» پدر، «موردا» زن جمال. و به زیتون می گفتند «زیتین». همه با هم زیتین چیدند و سبد مرا پر کردند. دو پسر جمال خجالتی بودند ولی کنجکاو که من که بودم. ده دوازده ساله بودند هر دو. «آیدِن» حتی یک مشت زیتون هم برایم چید. معرفی ها که تمام شد سبد من هم پر شد. عوٍثمان با یک شیشه بزرگ آمد که تویش پر از زیتونهایی بود که آماده خوردن بود. لبخندی بزرگ داشت و با انگلیسی نسبتا خوبی برایم توضیح داد که هر وقت خواستم زیتونها را بخورم کمی آبلیمو و روغن زیتون بهشان بزنم و بخورم. در شیشه را که هنوز برچسب قهوهی ترک رویش بود را باز کردم و زیتون را بو کردم. عالی!
موردا یک زیتون از سبد بر داشت و چیزی به ترکی به موژگان گفت و موژگان جواب داد. زیتون را روی میز توی حیاط گذاشت و با سنگ رویش زد. زیتون سبز شکاف برداشت اما دو نیمه نشد. گفت این طور خوب است. دوباره از موژگان چیزهایی پرسید و برایم توضیح داد که یک هفته هر روز آبشان را عوض کنم. و بعد از یک هفته دوباره برگردم تا زیتونها را برایم آماده کنند، با یک بسته نمک. یکشنبه بود. گفتم: «پس تا یکشنبهی بعد»
جمالِ الان چهل ساله، هنوز هم کمی خجالتی است. ولی خجالتش را زیر اخمش پنهان میکند. مادر هم کمی بداخلاق به نظر میرسید، یعنی اصلا لبخند نمیزد. نتوانستم بفهمم که لبخند نزدنش مال خجالت بود یا نه. موهایش سفید بود و نزدیک هفتاد سال به نظر میرسید. پدر خوشرو و خوش خنده بود و دلم میخواست یکشنبه بعد که میروم او هم باشد.
یکشنبه بعد نرفتم و شد شنبهی بعدتری. کمی نگران بودم که زیتونها خراب شده باشند. گرچه آبش مرتب را عوض کرده بودم و روزهای اضافه تر از یک هفته را در یخچال گذاشته بود. رفتم در خانهشان. باز بود. به توری تقه زدم و موژگان آمد دم در. پرسیدم: «الان فرصت دارید که زیتونها را بیاورم؟» گفت: «باشد.» باید حدس زده باشد که چه گفتم. تکرار کردم: «الان؟ خوب؟» و با انگشتم نشان دادم که الان. گفت: «بله»
یک شیشهی بزرگ و زیتونها و یک کیسه نمک را بردم. کمی نگران بودم. مادر هنوز هم لبخند نمیزد. پیش خودم فکر کردم شاید دلش نخواهد من بروم و توی رودربایستی قبول کرد. دوباره در زدم، دمپایی ام را دم در درآوردم. کف خانه چوبِ جلا خورده بود. همه جا تمیز بود و برخلاف خانهی عموم سالمندان استرالیایی، پر از شی نبود. مبلها کنار دیوارها چسبیده بود و روی تاقچه و دیوارها عکسهای خانوادگی بود و دو مجسمه که بعدا برایم گفت که «آتاتورک» است. همین. یک تلویزیون هم که آن هم به دیوار چسبیده بود. همه مبلمان زمینه قهوهای داشت و مجموعا خوش سلیقه بود. خب با معیار سلیقهای یک آدم هفتاد ساله. مرا به آشپزخانه برد که آنجا هم تمیز و مرتب بود. من زیتونها و نمک را روی میز گذاشتم. و او شروع کرد به کار روی زیتونها. کمی نمک روی زیتونها ریخت و شروع کرد به هم زدن. گفت: «بچه نه؟» گفتم: «نه. شما چهار بچه؟» همین طور گفتم چهار. فکر کردم شاید «چند بچه» را نفهمد. خندید: «من هشت بچه. من شغل نه.» و تکرار کرد. «هیچ شغلی.» زیتونها زیر انگشتانش قل میخوردند و با نمک قاطی میشدند. گفتم: «هشت بچه یک شغل.» و خندیدم.
گفت: «من قبرس. ۱۹۷۴.» پس اهل قبرس هستند نه یونان. برای مورای مهم نبوده که فرق قبرس و یونان را بداند یا خودشان ترجیح دادهاند که نسبت به این تفاوت هویتی بیاهمیت باشند؟ نمیدانم. پس قبرسیها هم مثل یونانیها در حیاطشان درخت انجیر و زیتون میکارند.
«ما از ایران آمدیم. هفت سال پیش. ایران. هفت سال پیش.»
یک بار دیگر نمک ریخت روی زیتونها و باز قاطی کرد.
فکر کرد. «صدام؟»
«صدام، عراق. من، ایران.»
دوباره فکر کرد. «اسد؟»
«اسد، سوریه.»
فکر کرد و چیزی نگفت.
گفتم: «خمینی. ملاها.»
دوباره گفت: «ما قبرس. یونانیها، مسلمانها» و با دو انگشت اشارهاش نشان داد که با هم میجنگند، یعنی که همین شد که آمد اینجا. آن موقع که جوان بود.
دوباره نمک ریخت و قاطی کرد. و زیتونها همین طور قل میخوردند و صدای روی هم ریختنشان سکوت کوتاه مدت ما را پر می کرد.
من ادامه دادم. «ما پنج تا. من وسط. خواهر بزرگتر، برادر بزرگتر، خواهر کوچکتر، برادر کوچکتر.» خندید.
به نظر رسید که از اندازه نمک راضی است. شیشهی بزرگ را که برای این کار آورده بودم از کیسه درآوردم. اگر استرالیایی بود مقدار نمک را میدانست. عدد میدانست. مثلا برای هر کیلو زیتون صد گرم نمک. شرقی که باشی با نوشته و عدد و رقم میانهای نداری انگار. مثل ریختن زیتون در شیشهی قهوه بیاین که برچسبش را که به راحتی جدا میشود بکنی. زیتونها را توی شیشهی بدون برچسب من میریخت. و من کمکش کردم. چندتایی که این ور و آن ور پرت شد را جمع کردم و گذاشتم روی میز.
برگشت سر گاز و گفت: «حلوا» و چیزی را توی قابلمه روی گاز هم زد. بوی خوش از حلوا بود. گفتم: «به به! من حلوا خیلی دوست دارم. دوست دارم.»
کاسه زیتونها را که حالا خالی شده بود پر از آب کرد و ریخت روی زیتونهای توی شیشه. دوبار دیگر. تا شیشه پر شد و درش را بست. شیشه و کاسه را توی کیسهام گذاشتم و دنبال یک دستمال گشتم تا میز را تمیز کنم. موژگان رفت که دوباره حلوا را به هم بزند. گفتم: «چیزی برای تمیز کردن؟» به دستمالی که روی شیر پهن کرده بود که خشک شود اشاره کردم. گفت: «بله»
میز را که پاک کردم نمیدانستم باید چه کنم. که موژگان کمک کرد. «قهوه؟ قهوه ترک؟» با هیجان ابراز علاقه کردم. دو تا فنجان سیاه با خالهای سفید از کابینت بیرون آورد. قدمهایش کوتاه بود و آهسته. قدمهای پیری. «شکر؟» «یکی لطفا.»
بوی خوش قهوه با بوی حلوا در هم پیچید. دستش را به پیچ گاز میگرفت و همین که قهوه شروع به سر رفتن میکرد گاز را خاموش میکرد. اول یک قهوه برای من درست کرد و جلویم گذاشت و بعد هم یکی برای خودش. قهوه را بوییدم و گفتم: «عالی!»
نشست روبرویم. گفت: «شغل؟»
«کامپیوتر.» با دستم تایپ کردن روی صفحه کلید را نشان دادم.
«کامیپوتر. خوب. خوب»
گفتم:«بچهها. امروز. اینجا؟»
گفت:«نه. من.» با دستش آنجا را نشان داد. «جمال.»
بعد شروع کرد برایم بشمرد.
«هفت دختر. یک پسر. «فاروک»، دوپسر، «آیلوم»، یک دختر، دو پسر، «سِلیم»، یک دختر، یک پسر، «جمال»، دو پسر،«زولما»، دو دختر، «آیسو»، سه پسر،«گول» یک دختر، یک پسر.»
عکس دخترهای خوشگل زولمارا آورد نشانم داد. و من شروع کردم سر بچرخانم و عکسهای دور و بر را خوب دید بزنم. یک عکس بزرگ در یک قاب سلطنتی بود، جمال بیست و چند ساله، در لباس نظامی، شبیه همان که تن مجسمه آتاتورکی که روی اسب نشسته بود.
روی دیوار این طرفتر، عکسی از عروسی یکی از دخترها بود که همه دختر ها کنار هم ایستاده بودند. عکس جمال اولین عکسی است که هر کس که وارد خانه میشود میبیند. عکس دخترها را باید سرت را بچرخانی تا ببینی.
عکس نوهها روی میز کنار میز ناهار خوری بود، همان میزی که ما نشسته بودیم سرش و قهوههایمان را کم کم مینوشیدیم. یک عکس از یک پسر بچه بود که او هم لباس آتاتورکی پوشیده بود. گفت: «عوثمان. مرده. تومور.» و با دست به سرش اشاره کرد. و من ابراز تاسف کردم.
قهوهام عالی بود. واقعا خوش عطر. با آن گسی مخصوص قهوههای ترک. گفتم: «عالی» همه عکسهای اتاق تمام شده بود. قهوهی من هم. برخاستم تا خداحافظی کنم. با من آمد و توی اتاق نشیمن شروع کرد عکسهای بیشتری را برایم بگوید. عکس خواهرش. خودش وقتی عروس بود. چند تا عکس از عوثمان کوچک که مرده و دوتا عکس از یک عوثمان دیگر که زنده است. و توضیح داد: «عوثمان. پدربزرگ.»
گفتم: «عثمان کجاست؟ شوهرت» گفت: «کافه.»
مجسمههای آتاتورک توی همین اتاق بود. برای این که مطمئن شوم پرسیدم. با افتخار و صدای محکمی گفت: «آتاتورک.» یک جور که منتظر بودی که بعدش پاهایش را به هم بکوبد و سلام نظامی بدهد. من هم تکرار کردم. «آتاتورک، آتاتورک.»
فهمیدم که دوست ندارد بروم. دیگر دیر شده بود. من برخاسته بودم و نمیتوانستم بهانهای جور کنم بنشینم. تا دم در آمد. چیزی گفت در مورد عزت. به گمانم یعنی خوش آمدی.
گفتم: «من قهوهی ترک دوست دارم. برای قهوه برمیگردم.»
از همسایه یونانی سه خانه آن طرفتر به غیر از آن شب سرد پاییزی و بیماری پدر، دو نکتهی دیگر هم میدانستم. یکی این که یک درخت زیتون در خانه دارند و یکی دیگر این که یک درخت انجیر در خانه دارند. و این دو هردو گواه دیگری بود بر این که یونانی هستند. تا این که آن روز مردی چهل ساله را سر درخت مشغول زیتون چیدن دیدم. سلام کردم و با هیجان از درختشان که به اندازه برگهایش زیتون داشت تعریف کردم. مادر را به من معرفی کرد و خودش را که «جِمال» بود. گفتم که اهل ایرانیم و خواست بداند که مسلمان هستیم یا نه. که گفتم نیستیم. به خواستهی او، سبدی را برداشتم بردم که زیتون بچینم و زیتون درست کردن را یاد بگیرم.
«موژگان» مادر بود و «عوثمان» پدر، «موردا» زن جمال. و به زیتون می گفتند «زیتین». همه با هم زیتین چیدند و سبد مرا پر کردند. دو پسر جمال خجالتی بودند ولی کنجکاو که من که بودم. ده دوازده ساله بودند هر دو. «آیدِن» حتی یک مشت زیتون هم برایم چید. معرفی ها که تمام شد سبد من هم پر شد. عوٍثمان با یک شیشه بزرگ آمد که تویش پر از زیتونهایی بود که آماده خوردن بود. لبخندی بزرگ داشت و با انگلیسی نسبتا خوبی برایم توضیح داد که هر وقت خواستم زیتونها را بخورم کمی آبلیمو و روغن زیتون بهشان بزنم و بخورم. در شیشه را که هنوز برچسب قهوهی ترک رویش بود را باز کردم و زیتون را بو کردم. عالی!
موردا یک زیتون از سبد بر داشت و چیزی به ترکی به موژگان گفت و موژگان جواب داد. زیتون را روی میز توی حیاط گذاشت و با سنگ رویش زد. زیتون سبز شکاف برداشت اما دو نیمه نشد. گفت این طور خوب است. دوباره از موژگان چیزهایی پرسید و برایم توضیح داد که یک هفته هر روز آبشان را عوض کنم. و بعد از یک هفته دوباره برگردم تا زیتونها را برایم آماده کنند، با یک بسته نمک. یکشنبه بود. گفتم: «پس تا یکشنبهی بعد»
جمالِ الان چهل ساله، هنوز هم کمی خجالتی است. ولی خجالتش را زیر اخمش پنهان میکند. مادر هم کمی بداخلاق به نظر میرسید، یعنی اصلا لبخند نمیزد. نتوانستم بفهمم که لبخند نزدنش مال خجالت بود یا نه. موهایش سفید بود و نزدیک هفتاد سال به نظر میرسید. پدر خوشرو و خوش خنده بود و دلم میخواست یکشنبه بعد که میروم او هم باشد.
یکشنبه بعد نرفتم و شد شنبهی بعدتری. کمی نگران بودم که زیتونها خراب شده باشند. گرچه آبش مرتب را عوض کرده بودم و روزهای اضافه تر از یک هفته را در یخچال گذاشته بود. رفتم در خانهشان. باز بود. به توری تقه زدم و موژگان آمد دم در. پرسیدم: «الان فرصت دارید که زیتونها را بیاورم؟» گفت: «باشد.» باید حدس زده باشد که چه گفتم. تکرار کردم: «الان؟ خوب؟» و با انگشتم نشان دادم که الان. گفت: «بله»
یک شیشهی بزرگ و زیتونها و یک کیسه نمک را بردم. کمی نگران بودم. مادر هنوز هم لبخند نمیزد. پیش خودم فکر کردم شاید دلش نخواهد من بروم و توی رودربایستی قبول کرد. دوباره در زدم، دمپایی ام را دم در درآوردم. کف خانه چوبِ جلا خورده بود. همه جا تمیز بود و برخلاف خانهی عموم سالمندان استرالیایی، پر از شی نبود. مبلها کنار دیوارها چسبیده بود و روی تاقچه و دیوارها عکسهای خانوادگی بود و دو مجسمه که بعدا برایم گفت که «آتاتورک» است. همین. یک تلویزیون هم که آن هم به دیوار چسبیده بود. همه مبلمان زمینه قهوهای داشت و مجموعا خوش سلیقه بود. خب با معیار سلیقهای یک آدم هفتاد ساله. مرا به آشپزخانه برد که آنجا هم تمیز و مرتب بود. من زیتونها و نمک را روی میز گذاشتم. و او شروع کرد به کار روی زیتونها. کمی نمک روی زیتونها ریخت و شروع کرد به هم زدن. گفت: «بچه نه؟» گفتم: «نه. شما چهار بچه؟» همین طور گفتم چهار. فکر کردم شاید «چند بچه» را نفهمد. خندید: «من هشت بچه. من شغل نه.» و تکرار کرد. «هیچ شغلی.» زیتونها زیر انگشتانش قل میخوردند و با نمک قاطی میشدند. گفتم: «هشت بچه یک شغل.» و خندیدم.
گفت: «من قبرس. ۱۹۷۴.» پس اهل قبرس هستند نه یونان. برای مورای مهم نبوده که فرق قبرس و یونان را بداند یا خودشان ترجیح دادهاند که نسبت به این تفاوت هویتی بیاهمیت باشند؟ نمیدانم. پس قبرسیها هم مثل یونانیها در حیاطشان درخت انجیر و زیتون میکارند.
«ما از ایران آمدیم. هفت سال پیش. ایران. هفت سال پیش.»
یک بار دیگر نمک ریخت روی زیتونها و باز قاطی کرد.
فکر کرد. «صدام؟»
«صدام، عراق. من، ایران.»
دوباره فکر کرد. «اسد؟»
«اسد، سوریه.»
فکر کرد و چیزی نگفت.
گفتم: «خمینی. ملاها.»
دوباره گفت: «ما قبرس. یونانیها، مسلمانها» و با دو انگشت اشارهاش نشان داد که با هم میجنگند، یعنی که همین شد که آمد اینجا. آن موقع که جوان بود.
دوباره نمک ریخت و قاطی کرد. و زیتونها همین طور قل میخوردند و صدای روی هم ریختنشان سکوت کوتاه مدت ما را پر می کرد.
من ادامه دادم. «ما پنج تا. من وسط. خواهر بزرگتر، برادر بزرگتر، خواهر کوچکتر، برادر کوچکتر.» خندید.
به نظر رسید که از اندازه نمک راضی است. شیشهی بزرگ را که برای این کار آورده بودم از کیسه درآوردم. اگر استرالیایی بود مقدار نمک را میدانست. عدد میدانست. مثلا برای هر کیلو زیتون صد گرم نمک. شرقی که باشی با نوشته و عدد و رقم میانهای نداری انگار. مثل ریختن زیتون در شیشهی قهوه بیاین که برچسبش را که به راحتی جدا میشود بکنی. زیتونها را توی شیشهی بدون برچسب من میریخت. و من کمکش کردم. چندتایی که این ور و آن ور پرت شد را جمع کردم و گذاشتم روی میز.
برگشت سر گاز و گفت: «حلوا» و چیزی را توی قابلمه روی گاز هم زد. بوی خوش از حلوا بود. گفتم: «به به! من حلوا خیلی دوست دارم. دوست دارم.»
کاسه زیتونها را که حالا خالی شده بود پر از آب کرد و ریخت روی زیتونهای توی شیشه. دوبار دیگر. تا شیشه پر شد و درش را بست. شیشه و کاسه را توی کیسهام گذاشتم و دنبال یک دستمال گشتم تا میز را تمیز کنم. موژگان رفت که دوباره حلوا را به هم بزند. گفتم: «چیزی برای تمیز کردن؟» به دستمالی که روی شیر پهن کرده بود که خشک شود اشاره کردم. گفت: «بله»
میز را که پاک کردم نمیدانستم باید چه کنم. که موژگان کمک کرد. «قهوه؟ قهوه ترک؟» با هیجان ابراز علاقه کردم. دو تا فنجان سیاه با خالهای سفید از کابینت بیرون آورد. قدمهایش کوتاه بود و آهسته. قدمهای پیری. «شکر؟» «یکی لطفا.»
بوی خوش قهوه با بوی حلوا در هم پیچید. دستش را به پیچ گاز میگرفت و همین که قهوه شروع به سر رفتن میکرد گاز را خاموش میکرد. اول یک قهوه برای من درست کرد و جلویم گذاشت و بعد هم یکی برای خودش. قهوه را بوییدم و گفتم: «عالی!»
نشست روبرویم. گفت: «شغل؟»
«کامپیوتر.» با دستم تایپ کردن روی صفحه کلید را نشان دادم.
«کامیپوتر. خوب. خوب»
گفتم:«بچهها. امروز. اینجا؟»
گفت:«نه. من.» با دستش آنجا را نشان داد. «جمال.»
بعد شروع کرد برایم بشمرد.
«هفت دختر. یک پسر. «فاروک»، دوپسر، «آیلوم»، یک دختر، دو پسر، «سِلیم»، یک دختر، یک پسر، «جمال»، دو پسر،«زولما»، دو دختر، «آیسو»، سه پسر،«گول» یک دختر، یک پسر.»
عکس دخترهای خوشگل زولمارا آورد نشانم داد. و من شروع کردم سر بچرخانم و عکسهای دور و بر را خوب دید بزنم. یک عکس بزرگ در یک قاب سلطنتی بود، جمال بیست و چند ساله، در لباس نظامی، شبیه همان که تن مجسمه آتاتورکی که روی اسب نشسته بود.
روی دیوار این طرفتر، عکسی از عروسی یکی از دخترها بود که همه دختر ها کنار هم ایستاده بودند. عکس جمال اولین عکسی است که هر کس که وارد خانه میشود میبیند. عکس دخترها را باید سرت را بچرخانی تا ببینی.
عکس نوهها روی میز کنار میز ناهار خوری بود، همان میزی که ما نشسته بودیم سرش و قهوههایمان را کم کم مینوشیدیم. یک عکس از یک پسر بچه بود که او هم لباس آتاتورکی پوشیده بود. گفت: «عوثمان. مرده. تومور.» و با دست به سرش اشاره کرد. و من ابراز تاسف کردم.
قهوهام عالی بود. واقعا خوش عطر. با آن گسی مخصوص قهوههای ترک. گفتم: «عالی» همه عکسهای اتاق تمام شده بود. قهوهی من هم. برخاستم تا خداحافظی کنم. با من آمد و توی اتاق نشیمن شروع کرد عکسهای بیشتری را برایم بگوید. عکس خواهرش. خودش وقتی عروس بود. چند تا عکس از عوثمان کوچک که مرده و دوتا عکس از یک عوثمان دیگر که زنده است. و توضیح داد: «عوثمان. پدربزرگ.»
گفتم: «عثمان کجاست؟ شوهرت» گفت: «کافه.»
مجسمههای آتاتورک توی همین اتاق بود. برای این که مطمئن شوم پرسیدم. با افتخار و صدای محکمی گفت: «آتاتورک.» یک جور که منتظر بودی که بعدش پاهایش را به هم بکوبد و سلام نظامی بدهد. من هم تکرار کردم. «آتاتورک، آتاتورک.»
فهمیدم که دوست ندارد بروم. دیگر دیر شده بود. من برخاسته بودم و نمیتوانستم بهانهای جور کنم بنشینم. تا دم در آمد. چیزی گفت در مورد عزت. به گمانم یعنی خوش آمدی.
گفتم: «من قهوهی ترک دوست دارم. برای قهوه برمیگردم.»