صفحات

۱۳۹۰ بهمن ۷, جمعه

یار و رویا

خواب می بینی انگار. جایی هست که هیچ کس را نمی شناسی. مکان ها غریبه اند. زبان را نمی دانی. زمان حالت سیالی دارد، که آغاز و پایان روز را فقط و فقط تو تعیین می کنی و حس تو. منطق چیزها با منطق روزمره ی آشنایت فرق دارد. گاهی از آن چه که دور و برت می گذرد سر در نمی آوری و غافلگیر می شوی. وقتی که لذت می بری یا آزرده می شوی فقط حس می کنی ولی به زبان نمی آوری و توصیف نمی کنی. بس که منطق همه چیز جور دیگر است، تو خود هم جور دیگر می شوی.

سفر است این. سفر بی یار. یار که باشد، به تو یادآوری می کند که رویا نیست. جایی که رفته ای دیگر غریبه ی غریبه نیستی و یک نفر را می شناسی. مکان ها هنوز ناشناخته اند ولی یار برایت خاطر جمعی می آورد.  یار به زبان تو تکلم می کند و تو به زبان یار. سیالی زمان از بین می رود، چرا که روزی که آغاز می کنی و به پایان می بری متعلق به دیگری هم هست. هر چه هم که منطق اطراف را ندانی، چیزی کنارت هست که منطقش را می دانی و منطقت را می داند. در غافلگیری ها تنها نیستی و به زبان می آوری و این گویی چیره ات می کند بر حوادث. حس هایت را باید بازگو کنی و  توضیح دهی. آزردگی و لذت را باید با یار شریک باشی. همه این ها تو را از رویاگونه ات به واقعیت می آورد و تو خودت می مانی.

سفر می کنی که بگریزی از روزمرگی. سفر می کنی که جان بگیری برای بازگشت به تکرار. که امید داشته باشی که بمانی و ادامه دهی. تا سفر بعد. چوب خط بزنی و بشماری تا روزی که نوبت سفر شود باز. من که از تنهایی خود لذت می برم و سفر کردن را هم دوست دارم یک بار تنها سفر کردم و باز هم خواهم کرد. سفر با یارِ شیرین،‌شیرین است ولی سفر بی یار هم رویاگونه است. گو این که گاه شاید، رویا کابوس شود.

۱۳۹۰ بهمن ۲, یکشنبه

دو دیواری

برای بار اول روز دوشنبه در حال دویدن از جلویش گذشتم. برونو مارس می گفت: «اگه یه روز دیدی که وسط دریا گیر افتادی،‌ من کل دنیا رو دریانوردی می کنم تا پیدات کنم.» کمی بعد از دوازده ظهر بود و من در حالت دویدن، فقط چمدانِ سیاهِ بزرگش را دیدم که مرد و وسایلش پشت آن، از دید من پنهان بودند. به دیواری که موازی با راهی که من در آن در حال دو بودم، تکیه داده بود.

برای بار دوم چهارشنبه همان هفته، در حال دویدن با ریحانا از جلوی خانه اش رد شدم. ریحانا می گفت: «من ممکنه بد باشم ولی در بد بودن، واقعا تکمیلم. سکس توی هوا، هیچی برام مهم نیست، من از بوش خوشم میاد. سنگ و چوب ممکنه استخونامو بشکنه ولی زنجیر و شلاق منو هیجان زده می کنه.» یکی از آن روز های تابستان استثنایی چهل درجه ای ملبورن بود و من ساعت شش عصر بود که می دویدم. و او به دیوار مجاورِ دیوار روز قبلی و عمود بر مسیر دوندگی من تکیه داده بود. سرش را روی زانویش گذاشته بود و من باز صورتش را ندیدم. وسایلش هنوز کنار همان دیوار اول بود. کنار خودش یک کیسه ی یخ داشت که در حال آب شدن بود. نمی دانم در آن روز، چند تا از این کیسه ها را مصرف کرده بود. در آن گرمای دیوانه کننده، قطعا بیش از یکی.

جمعه ی آن هفته فقط وقتی که دویدنم تمام شد به یادم افتاد و آن روز ندیدمش.
بار سوم باز دوشنبه، ساعت دوازده ظهر بودکه دیدمش. این دفعه رادیو گوش نمی دادم و نامجو با من بود و می گفت: «عقلم بِدُزد لَختی، چند اختیارِ دانش؟/ هوشم ببر زمانی، تا کی غم زمانه؟»  باز هم به دیوار موازی با مسیر من تکیه داده بود و این بار توانستم یک چمدان دیگرش را ببینم. چمدان شکل همان چمدان بزرگ سیاه بود، همان مدل فقط کوچکتر. زیپ چمدان هم کمی باز بود و از تویش یک لباس سبز رنگ بیرون زده بود. خودش باز پشت چمدان ها پنهان بود.

بار چهارم چهارشنبه بود. ساعت یک ظهر. رادیو داشت اخبار می گفت. خبر پسری که در سواحل شمال استرالیا کوسه به او حمله کرده بود. خودش نبود و فقط وسایلش بود. من هم فرصت را غنیمت شمردم و از صد متری خانه اش شروع به راه رفتن کردم تا خوب خانه اش و وسایلش را دید بزنم. من در پارک پشت شرکتمان می دوم. شرکت در یکی از گران ترین خیابان های تجاری شهر است. کنار پارک یک کلبه چهار دیواری آجری بدون پنجره هست که نمی دانم مال چیست. او مجاور دو تا از دیوارهای این کلبه سکنی گزیده. وسایلش را برانداز کردم. دو چمدان، یک پتو چهارخانه نارنجی و سبز کمرنگ مچاله شده گوشه ي دیوار،‌ یک تکه موکت سرمه ای اندازه ی یک تشک یک نفره که پهن است کنار دیوار. از کیسه یخ خبری نبود. خوب روز زیاد گرمی نبود. و همین. دیوار موازی با مسیر من صبح تا ظهر سایه گیر است و دیوار عمود بر مسیرم بعد از ظهر.  وسایلش را جابجا نمی کند فقط خودش با سایه یا آفتاب جابجا می شود. از روی دما و ساعت می توانم حدس بزنم که کدام دیوار را انتخاب می کند. بر حسب دما، یا از آفتاب فرار می کند یا به آن پناه می برد. شب هایش را نمی دانم چه می کند ولی. نمی دانم کدام دیوار را برای خوابیدن انتخاب می کند. نمی دانم چرا بالش ندارد. از کنار خانه اش گذشتم و باز شروع به دویدن کردم. اخبار تمام شده بود و نمی دانم که بود که می خواند: «من ضد گلوله ام، هیچی ندارم از دست بدم،‌ شلیک کن،‌ شلیک کن»

کل سه باری که در هفته بعد دویدم وسایلش بود و او نبود.

و بالاخره دیدمش. از اتفاق نزدیک خانه اش بودم که از کنار دیوار بلند شد و به سمت من حرکت کرد و من خوب دیدمش. سی و هفت هشت ساله می زد،‌ به چهل نمی رسید. قدش بلند بود، صد و هشتاد شاید و هیکلی ولی نه چاق. پوست سفیدش آفتاب سوخته بود. شلوار سیاه پوشیده بود و پیراهن سفیدی که کثیف بود. خیلی کثیف. موهای طلایی اش به هم پیچیده بود از کثیفی و بلند بود تا پایین گردنش. ریش و سبیلش را زده بود. دست هایش را از بدنش فاصله دار گرفته بود و راه می رفت. دمپایی لاانگشتی سیاهی پوشیده بود و پاهایش را روی زمین می کشید. من از کنارش گذشتم. کِیتی پِری می گفت: «من یک دختر رو بوسیدم و کلی خوشم اومد. از مزه برق لب آلبالوییش. بوسیدمش که امتحان کنم» او اخمو و غمگین بود.

بعد از آن روز، یک ماه تمام هفته ای سه بار،‌ دویدم،‌ رادیو گوش دادم و از کنار خانه اش گذشتم. گاه دیدمش و گاه ندیدمش. چمدانش هایش ولی همیشه آنجا بود. جای پتو و موکتش عوض می شد و از دیوار عمودی به دیوار موازی و از موازی به عمودی می رفت و گاهی یخ داشت و گاهی نداشت.

یک بار رفتم پیشش. نه در حال دویدن. کارم تمام شده بود و داشتم می رفتم خانه. گفتم سلام من می خواهم شما را به شام دعوت کنم. نگاهم کرد. گفتم فردا ساعت چهار بعدازظهر میایم دنبالتان. نگاهم کرد و من فردا ساعت چهار رفتم. همانجا نشسته بود. موهایش را از پشت محکم بسته بود و اخمو نبود ولی هنوز غمگین بود. یک تی شرت سبز پوشیده بود که از پیراهن سفیدش تمیزتر بود با شلوار سیاهش. وقتی مرا دید، از جایش بلند شد. نگاهش کردم و حرکت کردم و او به همراهم آمد. سوار ماشین شدیم و من راندم و رادیو را روشن کردم. و تا خانه کیتی پری و ریحانا و برونو مارس و بقیه حرف زدند و ما حرف نزدیم. فکر می کردم که حتما بوی گند می دهد، بوی گند خانه به دوش ها را، ولی نمی داد.  به خانه که رسیدیم در را باز کردم و اشاره کردم که وارد شود. وارد شد و من هم به دنبالش. حوله و لباس های تمیزی را که برایش آماده کرده بودم به او دادم و راه حمام را بهش نشان دادم. حدود یک ساعت بعد از حمام بیرون آمد. موهای خیسش را محکم از پشت بسته بود. لباس هایی که برایش خریده بودم کاملا اندازه تنش بود. از خانه بیرون رفتیم و دوباره سوار ماشین شدیم. دوباره رادیو را روشن کردم و به سمت یک رستوران نزدیک خانه راندم. در رستوران برایش پیش غذا انتخاب کردم و غذا و دسر و او همه را خورد. باز به همراهم آمد و سوار ماشین شد و به خانه رفتیم. اول بلوزش را در آوردم. می شد دید که عضله هایش روزی ورزیده بوده. پیراهن خودم را هم در آوردم. در تمام مدتی که با او بودم سعی کردم که احساس ترحمم را دور کنم و به چیزی به غیر از این که او لذت می برد یا نه فکر کنم.

دیروز وقتی که رفتم ببینمش، نمی دانم که از ندیدن چمدان هایش خوشحال شدم یا ناراحت. هیچ چیز نبود به غیر از یک چراغ الکلی کنار دیوار. چرا من تا حالا چراغ الکلی اش را ندیده بودم. چراغ الکی برای چه می خواست اصلا؟ شب پارک های ملبورن تاریک است. برای همین می خواسته حتما. از اینجا مگر کجا رفته که چراغ الکلی نمی خواسته؟ به پارک دیگری نرفته. اگر نرفته بود و اگر بود یعنی من جراتش را داشتم به شام دعوتش کنم؟ شاید برای بردن چراغ الکلی برگردد؟ کاش یک چهاردیواری پیدا کرده باشد و هیچ وقت دیگر چراغ الکلی لازمش نشود. اگر برگردد من از خودم می ترسم. از خودی که دل می سوزاند و خطر می کند و برای شام دعوتش می کند. از خودی که دلرحمی هایش را کنار می گذارد و برای شام دعوتش نمی کند. ادیل می گفت: «من بارون رو آتش زدم،‌ همین طور که می بارید تماشاش کردم،‌ بذار بسوزه همین طور که من گریه می کنم،‌ آخه شنیدم که اسم تو رو صدا می زد.»

۱۳۹۰ دی ۲۴, شنبه

سایمون

توی اتاق جلسات یا به اصطلاح  اتاق جنگ (war room*) بودیم، من،‌ سایمون، امیر و راب. داشتیم برنامه ریزی می کردیم که چطور در مدت تعطیلات سال نو که ده روز بود مطمئن باشیم که حتما حداقل دونفر در شرکت هستند و این که این دو نفر چندان بی کار نمی مانند. مساله بی دلیل سخت به نظر می رسید. اگر همیشه دو نفر در شرکت می ماندند، احتمال این که در مدت تعطیلات کاری از جانب مشتری ها مراجعه شود آن هم برای دو نفر کم بود. اگر یک نفر  به شرکت می آمد ممکن بود که کاری که پیش می آید در تخصصش نباشد و برای حل کردن مشکل چند برابر مقدار لازم وقت صرف شود. پیشنهاد دادند که هر کس یک روز گوش به زنگ (on call) باشد، که من مخالفت کردم و گفتم من ترجیح می دهم حضور داشته باشم و مرخصی رد نکنم تا این که حواسم به تلفن باشد و تازه اگر کاری به سراغم نیامد یک روز کامل هم مرخصی رد کنم. تا این که من یک پیشنهاد خیلی ساده دادم و آن هم این که نفر دوم فقط نصف روز بیاد سر کار آن هم از ۱۰ صبح تا ۲ بعداز ظهر. و بعد توضیح دادم که اینطور هر روز حداقل دونفر در شرکت هستند و در ضمن این که اگر مراجعه ای نداشتیم یک نفر فقط نصف روز را بی کار می ماند. همه راه حل ساده و بدیهی ام را پذیرفتند و هر کس شروع کرد توضیح بدهد که این راه حل چطور همه حالت ها را می پوشاند و به نفع همه هست و راب با لهجه انگلیسی اش گفت:«خیلی خوب هست که در تیم زن داشته باشیم. باعث می شود مسایلی را که مغز مردها نمی تواند حل کند به سادگی حل کند.» و همه خندیدیم به غیر از سایمون. شوخی یک شوخی نسبتا کلیشه بود و از شوخ طبعی خاص انگلیسی راب برمی آمد. سایمون ولی اینطور فکر نمی کرد و صورتش کاملا قرمز شد. مثل بیشتر سفید پوست ها، بی آن که دلش بخواهد به همه اعلام کرد که احساساتش برانگیخته شده و کاملا با حرف راب مخالف است و اصلا معتقد نیست که ذهن زن ها نسبت به مردها یا حداقل همه مردها برتری خاصی دارد. دهنش را بازکرد تا مخالفتش را بیان کند ولی ادامه نداد.

سایمون سی و چند ساله است و با صدای کلفت مردانه و خیلی با جدیت و شمرده شمرده صحبت می کند. موهای طلایی پررنگ دارد و چشم های آبی خاکستری. موهای طلایی سفید پوست ها در استرالیا کمی تیره تر است به خاطر آفتاب. رنگ ریش و سبیل پرش هم همان طلایی تیره است. توی این چند ماهی که با من همکار بوده همیشه ریش و سبیل داشته. ریش و سبیل مرتبی که زیر چانه و روی گونه هایش را می تراشد. سایمون نسبتا چاق است و قد متوسطی دارد. همیشه حتی جمعه ها که همه مردها شلوار جین و تی شرت می پوشند،‌ شلوار و بلوز مردانه می پوشد. چند تا بلوز بنفش و صورتی دارد که برای یک مرد استرالیایی کمی عجیب است. در واقع نشانه است. من سعی می کنم که این نشانه ها را جدی نگیرم. از محدود کردن آدم ها در انتخاب رنگ، به دلایل چرند متنفرم. ولی وقتی که در یک روز بارانی با یک چتر رنگین کمانی به شرکت آمد، جای شکی برایم نگذاشت. چترش هر پره اش یک رنگ رنگین کمان همجنس گرایان بود. همان علامتی که همجنس گرایان پشت شیشه ماشین هایشان یا در خانه هایشان می زنند. اسمش را گوگل کردم و عکسش را با دوست پسرش دیدم.

سایمون با وجود صدای مردانه و ریش پرپشتش در وجود خودش زنی دارد و زنانگی ای که به مرد جذب می شود. با وجود صدای مردانه و جدی اش گاهی حرکاتی کرشمه دار دارد. کرشمه هایی که حرکات زنانه به حساب می آیند. و به خاطر این زن درونش حاضر نیست قبول کند که کسی صرف زن فیزیکی بودن می تواند جور خاصی فکر یا احساس کند. چون فکر می کند که در درون خیلی از مردها زن و زنانگی هست. مثل او. مثل دوست پسرش.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* اتاق جنگ: اتاقی که در آن استراتژی تجارت یا سیاست طراحی می شود.


۱۳۹۰ دی ۱۷, شنبه

استرالیا را دوست دارم

سمت راستم دختر ریزنقش سفید پوستی نشسته بود. حتما دمای روز را چک کرده بود و روز ۳۸ درجه ای را غنیمتی شمرده و پیراهن تابستانی کوتاهش را پوشیده بود. با زمینه سیاه و گلهای سبز و کرمی. آرایشش تمام شد، وسایل آرایشش را جمع کرد و توی کیفش گذاشت. هدفون مبایلش را در گوش هایش گذاشت و موسیقی هایش را زیر و رو و عقب و جلو کرد و روی لیدی گاگا متوقف شد. اینقدر بلند بود که کلمه های لیدی گاگا را به وضوح می شنیدم. «را را را را،‌ گاگا اُ لالا،‌ رمانس بدتو می خوام. زشتیت رو می خوام. درد و مرضت رو می خوام.... عشقتو می خوام عشقتو می خوام....» و من هم سعی می کردم تمرکز کنم و ایکتابم را بخوانم.

قطار به ایستگاه بعد رسید و مسافران سوار شدند و مردی با یک ریش پرپشت به بلندی بیست سانت روبروی من نشست. روی گونه اش را خالی کرده بود. یک عینک آفتابی با فریم آلبالویی زده بود و کلاه لبه دار اسپرتی روی سرش گذاشته بود. هدفون سفید آیفونش توی گوشش بود. فکر کردم آیا مسلمان است یا فقط برای تیپ ریشش را اینطور تراشیده. مبایلش را از توی جیبش در آورد و شروع کرد چیزی را از روی مبایل بخواند و برای خودش زمزمه کند. گوش هایم را تیز کردم و همین طور که چشمم به مبایلم بود سعی کردم بشنوم چه زمزمه می کند. «سبحان ربی ...» قرآن می خواند.

ایستگاه بعد صندلی سمت چپ من خالی شد و مرد جابجا شد و کنار من نشست که در جهت حرکت قطار باشد. قید کتاب خواندن را زدم و مبایل را در کیفم گذاشتم. کل هفت ایستگاه باقی مانده تا شهر را، گوش راستم لیدی گاگا شنید و گوش چپم قرآن.

۱۳۹۰ دی ۱۲, دوشنبه

چیستی؟

گفت تا به حال عاشق نبوده ام. عشق چیست؟ تعجب کردم. از من فقط یکی دو سال کوچکتر بود. من توی آن بیست و چند سال زندگیم چهار بار هوای عاشقی به سرم زده بود، حتی اگر عاشق نشده بودم. می دانستم که چه شکلی است. چه رنگی است. چه طعمی است. تعجبم را ولی پنهان کردم و سعی کردم به تجربه هایم رجوع کنم و عاشقی را برایش وصف کنم، گویی که آسان نیست. از عشق تازه برایش گفتم. برایش گفتم که وقتی عشقت جوانه می زند، سرت را که روی بالش می گذاری معشوق با توست و صبح که چشمهایت را که باز می کنی هنوز با توست. تب فراق داری دایم و موقع دیدارقلبت در سینه آرام ندارد. دستت می لرزد. تنت تنش را می خواهد. می خواهی که با تو باشد همه جا و با او باشی همه وقت. در تمام لذت ها شریکش می خواهی و انگار که بی او اصلا نمی شود که نمی شود. ناشناخته ها را شناخته فرض می کنی و برای خودت از او تصویری می سازی عاشق شدنی و عاشق ماندنی. زمان و عشق همیشه یا با هم دشمنند یا دوست. میانه ندارد. زمان می تواند عشق را بکشد یا که رشدش دهد و روز به روز قویترش کند. که زمان شناخت می آورد و تصویر ساخته را واقعی می کند.

برایش از وصل گفتم. که آرامش می آورد. که توهمِ مرگ عشق را می آورد که ترسناک می نماید ولی نیست. وصل، بوته ی آزمایش عشق است. عشق بعد از وصل اگر مُرد، هوس بوده شاید. که اگر هدف خوشی بوده چه باک از هوس. ولی اگر عشق جاودان می طلبیدی شکستی بوده بی گمان. عشق جاودان  برای آرامش جاودان است و هوس چند صباحی است و شکلش متفاوت. گفت می خواهد با مردی که هست پیمان همسری ببندد بی عشق، بی عاشقی. برای من باور کردنی نبود و بی معنی به نظر می رسید. که بی عشق چرا اصلا باید پیمان بست. آن هم به طول عمر؟ تعجبم این بار حتی بیشتر بود ولی باز پنهانش کردم.  از من تایید خواست. گفتم که در زندگی زنی مستقل مثل تو نقش مرد چیست غیر از عشق. نقش تو برای او چیست غیر از عشق. فکر میکردم که خیلی جوانتر از آنم که جواب سوالش را با قطعیت بدهم. به یقین می دانستم که اشتباه است پیمان همسری بی عشق و این را گفتم. گرچه با قیدهای عدم قطعیت تزیینش کردم. به گمانم، به نظر من،‌ من فکر می کنم،‌ من احساس می کنم‌...

پیمان همسری بست و بعد از چند سالی به تلخی شکست.