«...توی خواب فرار کرد
و خواب دید، خوابِ
پر پر پر پردیسو، پر پر پردیسو
هر بار که چشماشو می بست.»
وای! چقدر این مربای تمشک می چسبهها. عاشق نونِ تستِ خمیرترش هستم. چه بویی می ده. ممم. مممم. عالیه. قهوهام انگار یک کمی کم جون شده. شاید حالشو داشتم برم از کافه یه قهوهی حسابی بگیرم. توی این که نمی شه قهوه درست کرد. بالاخره یه روز یه ماشین قهوهساز می گیرم. روز اول حتما انقدر قهوه می خورم که تا دو روز نمیتونم بخوابم. هاها. تلفنم کو؟ کیه داره زنگ می زنه؟ امم؟ حالشو ندارم جواب بدم. پیغام می ذاره. شاید مامان باشه. امیدوارم فردا که می رم پیشش اون دوست پسر احمقش اونجا نباشه. اصلا حوصلهشو ندارم. بابا انتخابش خیلی بهتره. دوست دخترش، این زنه «جودی» با این که مثل خوک غذا میخوره، با اون هیکل گندهاش و اون لباسای مارکدارش، ولی اقلا مثل این آقای وکیل احمق احساس نمیکنه که از دماغ فیل افتاده. یه نون دیگه تست کنم. با کرهی فراوون و «وجی مایت». ممم.
ساگی میگفت که برام دو جور خورش آیرانی میپزه. خیلی از غذاهای آیرانی تعریف میکرد. آیرانی نه. ایران، ایران. خورش مرغ با سس گردو و رب انار. خیلی جالب به نظر میرسه. همین طور اون یکی. خورش لپه و گوشت بره. و برنج با اون مراسم خاصی که درست میکنند. باید فوقالعاده باشه. بهبه. امروز روز شکمه. هاها. نه این که دیروز نبود. هاها. اون پستای دریایی توی کافه چه حالی داد. عالی.
خوب خوردن بسه. جمع کنم برم یه کم به باغچهام برسم. راستی بذار این شراب رو بذار دم دست. آهان. که یادم نره ببرمش برای ساگی. یادم باشه به مامانبزرگ زنگ بزنم. فردا روز سالگرد ورودش به استرالیاست.
***
گردو که دارم. بذار نگاه کنم کم نباشه. نه. رب انار. باید برم از این عربه تو مرکز خرید بخرم. نوشابه. ماست. اه. مجبور می شم تا مغازه هندیه هم برم. میوه. کاهو. گوجه. اممم. همین دیگه. همه چی دارم. دسر چی درست کنم. حلوا خوبه. به به. خودمم هوس کردم. پس آرد هم لازمه. باید به«استیسی» نشون بدم غذا یعنی چی. این سوسیس و کالباسایی که اینا میخورند که غذا نیست. بذار یه چای برای خودم درست کنم. چای کیسه ای. اه. چای کیسه ای هم شد چای. چای باید دم بکشه. یعنی از کجا میشه کتری گیر آورد. نون و پنیر و چای شیرین. کاش نون بربری داشتم. یا سنگک. اینا که نمیفهمند نون یعنی چی. با این نونای مزخرف. نون فقط نون سنگک. کاش اقلا از اون نون زیراکسیها اینجا پیدا میشد. حتی اونا هم مزهاش از این نونا بهتره.
اه، این ظرف رو باز این پسرهی احمق «شْریکانْت» بدون در گذاشته تو یخچال. این هندیها اصلا همشون همینطور کثیف و شلختهاند. با اون بوی چرندی که میدن. نمیدونم چرا همش بوی صابون میده.
باید از این خونه برم. برم توی خونه که چهارتا آدم حسابی توش باشند. مثلا اومدم استرالیا. اون وقت همخونهایام هندی و چینیاند. ای وای، ای وای. نون توی تستر سوخت. باز حالا صدای این «اسمک دیتکتور» در میاد. ای وای. شروع کرد. این بدبختا خوابن ها. صبح شنبهای. کو این مجلههه پس. اه. آهان ایناهاش. باد بزن. بادبزن. آخی خفه شد.
این لقمه نون و پنیرمو بخورم برم به کارام برسم. دو ساعت تا ظهر مونده بعد هم چشم به هم بزنی هفت شب میشه.
***
***
***
درِ نردهایِ خانه را که تا سر زانویش میرسید باز کرد و وارد حیاط جلویی
خانه شد. سمتِ چپِ سنگفرشی که از در حیاط تا در خانه کشیده شده بود، هفت تا
مجسمهی جن پینهدوز روی چمن جابجا ایستاده بودند. گوشه چمن سمت راست یک
باغچه بود با یک درخت کاملیا با گلهای درشت قرمز و چند جور گل جورواجور
پیازی، نرگس و زنبق و چند جور دیگر که اسمشان را بلد نبود. با کوبهی
طلایی رنگ و قدیمی در، در زد و بعد از دو یا سه دقیقهای که جوابی نشنید
دوباره و محکمتر کوبه را کوبید. صدای پا را شنید و یک قدم عقبتر رفت. ساقی
در را باز کرد و سلام کرد. استیسی جوابش را داد و حالش را پرسید و صورتش
را برد جلو که ساقی را ببوسد. ساقی دستش را جلو آورد تا دست بدهد. استیسی
کمی گیج شد. دست داد و سرش را برد عقب. ساقی سرش را آورد جلو که استیسی را
ببوسد. استیسی سرش را آورد جلو و ساقی را یک بار بوسید. بوسیدن که نه،
گونهی راستش را به گونهی راست ساقی چسباند. و دوباره گیج شد. چون ساقی
دوباره سرش را جلو آورد و خواست گونهی چپ را ببوسد. او هم پیروی کرد و
گونهی چپ را بوسید و به نظر میرسید که تمام شد. هر دو خندیدند به این
پیچیدگی. پیچیدگیای که تفاوت رسم و رسومشان در عمل سادهای مثل دیدهبوسی
ایجاد کرده بود.
«حال تو چطوراست؟»
«حال تو چطوراست؟»
«من عالیم. تو چطوری؟ روزِت چطور بوده تا الان؟»
«چی؟»
استیسی
سعی کرد که از لحن ساقی ناراحت نشود. هنوز به این روش «چی» گفتن ساقی عادت
نکرده بود. میدانست که قصد توهین ندارد و مشکل زبان است. و بعد از یک ماه
کار کردن با ساقی یاد گرفته بود که منظورش از این «چی»، «ببخشید» است
وقتی که چیزی که استیسی گفته را نشنیده یا نفهمیده است.
استیسی: «میگم حالت چطوره؟»
ساقی: «آهان. من خیلی خوب هستم. تو چطور هستی؟»
استیسی: «ممنون. منم خوبم.»
ساقی: «بیا برویم توی اتاق من. اتاقم را... که اتاقم را ببینی.»
استیسی: «حتما. خیلی دوست دارم اتاقت رو ببینم. برو من دنبالت میام.»
و
دنبال ساقی را افتاد. از راه پلهی دوار بالا رفتند و به طبقه دوم رسیدند
که اتاق خوابها قرار داشت. ساقی وارد اتاق شد و استیسی هم. اتاق ساقی یک
پنجرهی بزرگ داشت به سمت حیاط پشتی خانه. منظرهی خوب بود. این را به ساقی
گفت و از اتاقش تعریف کرد. ساقی تشکر کرد.
شیروانیهای خانهها تا دوردست پیدا بود. تخت یک نفرهی ساقی با روتختی زیبایی پوشیده شده بود. با خود فکر کرد که این حتما از صنایع دستی ایران است. یک میز در گوشهی اتاق بود که لپتاپ ساقی رویش بود و صفحهی سایت خانهیابی باز بود. پرسید: «داری دنبال خونه می گردی؟ از اینجا راضی نیستی؟» و خندید. «ببخشید میپرسم. چشمم خورد به سایت خانهیابی. برای اینه که میپرسم.»
شیروانیهای خانهها تا دوردست پیدا بود. تخت یک نفرهی ساقی با روتختی زیبایی پوشیده شده بود. با خود فکر کرد که این حتما از صنایع دستی ایران است. یک میز در گوشهی اتاق بود که لپتاپ ساقی رویش بود و صفحهی سایت خانهیابی باز بود. پرسید: «داری دنبال خونه می گردی؟ از اینجا راضی نیستی؟» و خندید. «ببخشید میپرسم. چشمم خورد به سایت خانهیابی. برای اینه که میپرسم.»
ساقی مکثی کرد و به صفحهی لپتاپش نگاه کرد. و انگار
که تازه فهمیده باشد که استیسی چه پرسید گفت: «آهان. سایت خانه یابی. بله.
دارم دنبال خانه میگردم. همخانهای هایم را دوست ندارم. یکی
هندی است و دوتا چینی. دوست دارم همخانهای استرالیایی داشته باشم.»
استیسی بلند خندید: «هاها. پس فهمیدی که استرالیایی ها بهترین آدمای دنیان. هاها. شوخی می کنمها.» و چشمک زد و ساقی خندید.
چرخی
زد و به پوسترهایی که روی دیوار چسبانده شده بود نگاه کرد. روی یکی از
پوسترها عکس زنی را دید که چشمان درشت سیاه و موهای سیاهی داشت. مثل چشمها
و موهای ساقی. روی پوستر با حروف الفبای عربی چیزی نوشته بود. خط به نظرش
کمی خشن و تهاجمی رسید. به ساقی گفت: «این زن چقدر شبیه تو هست. به خصوص
چشماش. کیه؟»
ساقی گفت: «این؟ این فروغ فرخزاد هست. شاعره هست. من خیلی دوستش دارم.»
استیسی پرسید: «آهان. پس این نوشته باید از شعرای اون باشه. میتونی برام ترجمهاش کنی؟»
ساقی خندید و گفت: «سعیم را خواهم کرد. اممم...»
«و این من هستم
یک زن تنها
وقتی که یک فصل سرد شروع میشود
وقتی که دارم وجود کثیف زمین را میفهمم
و ناامیدی غمگین آسمان
و... و... کلمه های این جملهی آخر را بلد نیستم. ولی چیزی میگوید شبیه به این:
دستهایم مثل صخره هست و کاری نمیتوانم بکنم.»
دستهایم مثل صخره هست و کاری نمیتوانم بکنم.»
استیسی در ذهنش کلمههای مناسبتر را جایگزین کلمهها میکرد و مفهوم عمیق و سیاه شعر را درک کرد. گفت:
«شعر خیلی قشنگیه. و چقدر به طبیعت ارجاع داده.» و در جواب «چی» ساقی دوباره حرفش را تکرار کند و این بار آهسته تر گفت.
«شعر خیلی قشنگیه. و چقدر به طبیعت ارجاع داده.» و در جواب «چی» ساقی دوباره حرفش را تکرار کند و این بار آهسته تر گفت.
ساقی جواب داد: «آره. طبیعت. من فروغ را خیلی دوست دارم. من فروغ را خیلی خیلی دوست دارم.»
استیسی لبخند زد.
استیسی لبخند زد.
ساقی گفت: «گرسنه هستی؟ شام حاضر هست.» استیسی یادش به شرابی افتاد
که برای ساقی آورده. دست کرد در کیفش و شراب را به ساقی داد و ساقی با
لبخند دو سه بار تشکر کرد. استیسی گفت: «گرسنه ام و خیلی دوست دارم غذاهای
خوشمزهای رو که برام تعریف کردی بخورم ولی میتونم قبلش یه لبی تر کنیم. »
و اصلاح کرد: «میتونیم قبلش با هم یه گیلاس شراب بخوریم. هان؟ نظرت چیه؟»
ساقی لبخند زد و گفت: «آهان. حتما. بیا برویم پایین.»
***
ساقی از جلو رفت و استیسی به دنبالش.
از پله های دوار رفتند پایین و از نشیمن کوچک که گوشهاش تلویزیون بود
گذشتند تا به آشپزخانه برسند. توی نشیمن یک مبل سبز لجنی سبک «رترو» کهنه
بود.
تقریبا همان مدلی که مادربزرگ استیسی داشت. و جلویش یک میز قدیمی بود که آن
هم مثل مبل، به نظر مال دههی هفتاد میرسید. میز هم کهنه بود. کف اتاق
چوبی
بود و به نظر میرسید که به تازگی پولیش خورده شده. بخاری گازی دیواری
هم کنار مبل بود و روشن. بخاری گازی هم درست مثل بخاری گازی مادربزرگ
استیسی بود. آن هم مال حدود دهه هفتاد. یک هفته به اول بهار مانده بود و
هوای ملبورن هنوز گاهی خیلی سرد میشد. امروز ولی روز آفتابی خوبی بود و
بخاری لازم نبود. با خود فکر کرد که حتما ملبورن برای ساقی خیلی شهر سردی
است. ساقی حتما در شهر گرم و خشکی زندگی میکرده است و هنوز به هوای ملبورن
عادت نکرده است.
توی آشپزخانه یک میز قدیمی بود با شش صندلی. چهارتایش شبیه هم و هم سبک با میز بودند با کمی تفاوت در رنگ و جلایشان و دوتای دیگر صندلی پلاستیکی احتمالا از «آیکیا»، یک سبز، یکی سیاه. ساقی روی میز بشقاب و قاشق و چنگال آماده کرده بود. با یک ظرف سالاد و یک ظرف دیگر که محتوی چیزی شبیه به خامه ترش یا ماست بود. و یک بشقاب که در آن چیز قهوه ای رنگی بود که استیسی نفهمید چیست. شکلات نبود، چون خیلی از شکلات کمرنگتر بود. کیک هم نبود چون خیلی کوتاهتر و براق تر از کیک به نظر میرسید. فکر کرد شاید یک جور نان باشد. ولی هر چه که بود زیاد جذاب و خوشمزه به نظر نمیرسید.
ساقی صندلی سبز را کشید جلو و به استیسی گفت: «بنشین.» استیسی تشکر کرد و نشست. ساقی به در بطری شراب نگاه کرد و چاقویی از توی کشوی کابینتهای قدیمی آشپزخانه در آورد و روکش مشمعی در بطری را پاره کرد. به چوب پنبه در بطری نگاه کرد و به استیسی نگاه کرد و باز به در بطری نگاه کرد.
استیسی گفت: «پیچ گوشتی چوب پنبه نداری؟» ساقی گفت: «چی؟» استیسی با دستش ادای باز کردن در چوب پنبهای بطری را در آورد و سوالش را تکرار کرد. ساقی گفت: «ببخشید. نمیدانم. ندارم.»
استیسی از روی صندلی بلند شد. گفت: «اصلا نگران نباشیها. الان حلش می کنم. اصلا حتی برای یک ثانیه هم نگران نباش.» چاقویی را که استیسی استفاده کرده بود از روی کابینت برداشت و عمودی فرو کرد در چوب پنبه و زور زد و چوب پنبه را به پایین فشار داد و فشار داد تا این که بالاخره چوب از دهانهی بطری رد شد و در شراب افتاد. هر دو بلند خندیدند و استیسی گفت: «بفرما. دیدی گفتم نگران نباش.» و ساقی تشکر کرد.
ساقی از تو کابینتها بین لیوانهای سرامیکی رنگارنگ دو تا لیوان انتخاب کرد و روی میز گذاشت و در حالی که شراب توی لیوانها می ریخت، گفت: «ببخشید. در این خانه هیچ چیز نمیتوانی پیدا کنی... در این خانه هیچ گیلاس شراب نیست.»
استیسی گفت: «مطمئن باش که توی لیوانم هنوز حال میده. به سلامتی!» و لیوانش را بالا آورد. ساقی لیوانش را بالا آورد و زد به لیوان استیسی و خندید: «به سلامتی!»
استیسی گفت: «به سلامتی به فارسی چی میشه؟» ساقی خندید و دوباره لیوانش را بالا آورد و گفت: «نوش!» استیسی دوباره لیوانش را به لیوان ساقی زد و گفت: «نوش!»
توی آشپزخانه یک میز قدیمی بود با شش صندلی. چهارتایش شبیه هم و هم سبک با میز بودند با کمی تفاوت در رنگ و جلایشان و دوتای دیگر صندلی پلاستیکی احتمالا از «آیکیا»، یک سبز، یکی سیاه. ساقی روی میز بشقاب و قاشق و چنگال آماده کرده بود. با یک ظرف سالاد و یک ظرف دیگر که محتوی چیزی شبیه به خامه ترش یا ماست بود. و یک بشقاب که در آن چیز قهوه ای رنگی بود که استیسی نفهمید چیست. شکلات نبود، چون خیلی از شکلات کمرنگتر بود. کیک هم نبود چون خیلی کوتاهتر و براق تر از کیک به نظر میرسید. فکر کرد شاید یک جور نان باشد. ولی هر چه که بود زیاد جذاب و خوشمزه به نظر نمیرسید.
ساقی صندلی سبز را کشید جلو و به استیسی گفت: «بنشین.» استیسی تشکر کرد و نشست. ساقی به در بطری شراب نگاه کرد و چاقویی از توی کشوی کابینتهای قدیمی آشپزخانه در آورد و روکش مشمعی در بطری را پاره کرد. به چوب پنبه در بطری نگاه کرد و به استیسی نگاه کرد و باز به در بطری نگاه کرد.
استیسی گفت: «پیچ گوشتی چوب پنبه نداری؟» ساقی گفت: «چی؟» استیسی با دستش ادای باز کردن در چوب پنبهای بطری را در آورد و سوالش را تکرار کرد. ساقی گفت: «ببخشید. نمیدانم. ندارم.»
استیسی از روی صندلی بلند شد. گفت: «اصلا نگران نباشیها. الان حلش می کنم. اصلا حتی برای یک ثانیه هم نگران نباش.» چاقویی را که استیسی استفاده کرده بود از روی کابینت برداشت و عمودی فرو کرد در چوب پنبه و زور زد و چوب پنبه را به پایین فشار داد و فشار داد تا این که بالاخره چوب از دهانهی بطری رد شد و در شراب افتاد. هر دو بلند خندیدند و استیسی گفت: «بفرما. دیدی گفتم نگران نباش.» و ساقی تشکر کرد.
ساقی از تو کابینتها بین لیوانهای سرامیکی رنگارنگ دو تا لیوان انتخاب کرد و روی میز گذاشت و در حالی که شراب توی لیوانها می ریخت، گفت: «ببخشید. در این خانه هیچ چیز نمیتوانی پیدا کنی... در این خانه هیچ گیلاس شراب نیست.»
استیسی گفت: «مطمئن باش که توی لیوانم هنوز حال میده. به سلامتی!» و لیوانش را بالا آورد. ساقی لیوانش را بالا آورد و زد به لیوان استیسی و خندید: «به سلامتی!»
استیسی گفت: «به سلامتی به فارسی چی میشه؟» ساقی خندید و دوباره لیوانش را بالا آورد و گفت: «نوش!» استیسی دوباره لیوانش را به لیوان ساقی زد و گفت: «نوش!»
***
همین طور که خورش قیمه را هم میزد، به مزهی شراب فکر میکرد، اولین
جرعهی شراب عمرش. قیمه هم زدن هم لازم نداشت، اصلا زیرش خاموش بود ولی
دلش نمیخواست که استیسی بفهمد که تا حالا در عمرش شراب نخورده. برای همین
آمده بود سر گاز که پشتش به استیسی باشد. هیچ وقت تصورش از شراب این نبود.
«شراب تلخ میخواهم که مردافکن بود زورش» نه اینقدر تلخ و بدمزه. آنقدر
حافظ از شراب تعریف کرده بود که همیشه فکر میکرد که شراب شیرین است،
شیرین که نه، خوشمزه یا حداقل نه اینقدر بدمزه. ایران که بود الکل سفید با
آب آلبالو خورده بود، عرق سگی هم امتحان کرده بود، آنها هم تلخ بودند. آب
آلبالویش را زیاد میکرد که تلخی را بگیرد یا انقدر پسته باهایش بالا
میانداخت که تلخی را فراموش کند. ولی همهاش فکر میکرد که مشروبهای خوب
اصل باید خیلی راحتتر قابل خوردن باشند. به نظر اشتباه کرده بود.
استیسی رشتهی افکارش را پاره کرد. استیسی نمیداند که برای ساقی سخت است که به فارسی فکر کند و به انگلیسی بشنود. برایش سخت است که کسی که به انگلیسی صحبت میکند را نبیند و بفهمد که چه میگوید. احتمالا حتی برایش قابل تصور هم نیست که سختترین کار دنیا از نظر ساقی، پشت تلفن حرف زدن به انگلیسی است. صورتش را برگرداند و به استیسی نگاه کرد و استیسی به نظر میرسید که سوالی که پرسیده بود را تکمیل میکند، «الان باید سه ماهی باشه که از ایران اومدی؟» ساقی خوشحال شد که مجبور نیست دوباره به استیسی بگوید که نفهمیده چه گفته و از روی همین جمله میتواند حدس بزند که سوالش چه بوده. پاسخ داد: «بله. بیشتر از سه ماه است. سه ماه و دو هفته است ... یک ماه است که در رستوران کار میکنم.» استیسی گفت: «دلت برای خونه تنگ شده؟ یا نه هنوز؟» ساقی چند ثانیهای مکث کرد و گفت: «دلم برای خانوادهام تنگ شد. دلم برای دوستانم تنگ شد. اما... دلم برای ایران تنگ نشده است. چیزهای زیادی در ایران بود که دوست نداشتم... برای همین مهاجرت کردم. »
احساسش خیلی پیچیدهتر از این حرفها بود. ولی نمیتوانست حرف بزند. چرا این طور بود. احساس کری، کوری و لالی میکرد. هیچ کس برایش نگفته بود که مهاجرت یعنی این. شنیده بود که زبان خیلی مهم است برای همین هم سالها کلاس زبان رفته بود. برای همین دائم فیلم به زبان اصلی نگاه کرده بود. همه از ساقی اشکال زبان میپرسیدند. توی کلاس از بهترین شاگردها بود ولی وقتی که استیسی سوال به این سادگی ازش میپرسید انگار که مغزش یک دفعه خالی میشد.
استیسی شروع کرد در مورد وقتی که به نروژ رفته بود صحبت کند. ساقی برگشت سر میز و جرعهی دیگری از شراب خورد. بعد از صبحانهاش به غیر از ناخنکهایی که موقع غذا پختن زدهبود چیزی نخورده بود و شکمش خالی بود. همین دو جرعه شراب سرش را گرم کرده بود و از حسش خوشش آمد. حرفهای استیسی را نه دقیقا ولی تا حدودی میفهمید. گاهی یک یا دوجمله را که آن وسط نمیفهمید مدتی طول میکشید تا دوباره بفهمد که موضوع حرف چیست. استیسی مثل این که در نروژ درس میخوانده. یک دوست پسر نروژی یا شاید هم بلژیکی پیدا کرده بوده انگار، ولی نفهمید که سر چی به هم زدند. یا شاید اصلا به هم نزدند. ولی به هر حال الان دیگر با او نیست. چیزهایی هم راجع به سفرش دور اروپا گفت. که خیلی چیزهایش را نفهمید ولی خیلیهایش را هم فهمید. چند تا سوال هم برایش پیش آمد، ولی جرات نکرد یا به خودش زحمت نداد که تمرکز کند، از فارسی به انگلیسی ترجمه کند، کلمههایی را که پیدا نمیکند با چیزهای نزدیکش جایگزین کند و سوالش را بپرسد. تازه اگر همهی این کارها را هم میکرد معلوم نبود که جواب استیسی را بفهمد و اصلا حوصلهی تقاضای تکرار حرف را نداشت. فقط وقتی استیسی سوال میکرد جوابش را میداد.
استیسی از همه جا پرسید و ساقی جواب داد. که ایران کشور بزرگی است. که هوایش همیشه گرم نیست و چهار فصل دارد. و نمیدانست که چرا، ولی به چهار فصل بودن کشورش افتخار کرد و به بارش برف از آن هم بیشتر. در مورد این که فارسی زبان ایرانیان است و با عربی خیلی خیلی فرق دارد و چند بار تکرار کرد که زبان کاملا متفاوتی از ریشهی متفاوتی است. و در مورد این که در ایران حجاب اجباری است ولی حجاب آنچنان حجابی هم نیست و آنقدر ها هم سخت نیست و آدم عادت میکند، گرچه هرگز نکرده بود.
و ساقی دومین نصفه لیوان شرابش خالی شد و احساس کرد که خیلی راحتتر انگلیسی حرف میزند. سرخوشی حاصل از شراب حرف زدن را برایش راحت کرده بود و احساس کرد که از حرف زدن با استیسی لذت میبرد. پیشنهاد داد که کم کم شام بخورند و استیسی با خوشحالی موافقت کرد.
ادامه دارد
استیسی رشتهی افکارش را پاره کرد. استیسی نمیداند که برای ساقی سخت است که به فارسی فکر کند و به انگلیسی بشنود. برایش سخت است که کسی که به انگلیسی صحبت میکند را نبیند و بفهمد که چه میگوید. احتمالا حتی برایش قابل تصور هم نیست که سختترین کار دنیا از نظر ساقی، پشت تلفن حرف زدن به انگلیسی است. صورتش را برگرداند و به استیسی نگاه کرد و استیسی به نظر میرسید که سوالی که پرسیده بود را تکمیل میکند، «الان باید سه ماهی باشه که از ایران اومدی؟» ساقی خوشحال شد که مجبور نیست دوباره به استیسی بگوید که نفهمیده چه گفته و از روی همین جمله میتواند حدس بزند که سوالش چه بوده. پاسخ داد: «بله. بیشتر از سه ماه است. سه ماه و دو هفته است ... یک ماه است که در رستوران کار میکنم.» استیسی گفت: «دلت برای خونه تنگ شده؟ یا نه هنوز؟» ساقی چند ثانیهای مکث کرد و گفت: «دلم برای خانوادهام تنگ شد. دلم برای دوستانم تنگ شد. اما... دلم برای ایران تنگ نشده است. چیزهای زیادی در ایران بود که دوست نداشتم... برای همین مهاجرت کردم. »
احساسش خیلی پیچیدهتر از این حرفها بود. ولی نمیتوانست حرف بزند. چرا این طور بود. احساس کری، کوری و لالی میکرد. هیچ کس برایش نگفته بود که مهاجرت یعنی این. شنیده بود که زبان خیلی مهم است برای همین هم سالها کلاس زبان رفته بود. برای همین دائم فیلم به زبان اصلی نگاه کرده بود. همه از ساقی اشکال زبان میپرسیدند. توی کلاس از بهترین شاگردها بود ولی وقتی که استیسی سوال به این سادگی ازش میپرسید انگار که مغزش یک دفعه خالی میشد.
استیسی شروع کرد در مورد وقتی که به نروژ رفته بود صحبت کند. ساقی برگشت سر میز و جرعهی دیگری از شراب خورد. بعد از صبحانهاش به غیر از ناخنکهایی که موقع غذا پختن زدهبود چیزی نخورده بود و شکمش خالی بود. همین دو جرعه شراب سرش را گرم کرده بود و از حسش خوشش آمد. حرفهای استیسی را نه دقیقا ولی تا حدودی میفهمید. گاهی یک یا دوجمله را که آن وسط نمیفهمید مدتی طول میکشید تا دوباره بفهمد که موضوع حرف چیست. استیسی مثل این که در نروژ درس میخوانده. یک دوست پسر نروژی یا شاید هم بلژیکی پیدا کرده بوده انگار، ولی نفهمید که سر چی به هم زدند. یا شاید اصلا به هم نزدند. ولی به هر حال الان دیگر با او نیست. چیزهایی هم راجع به سفرش دور اروپا گفت. که خیلی چیزهایش را نفهمید ولی خیلیهایش را هم فهمید. چند تا سوال هم برایش پیش آمد، ولی جرات نکرد یا به خودش زحمت نداد که تمرکز کند، از فارسی به انگلیسی ترجمه کند، کلمههایی را که پیدا نمیکند با چیزهای نزدیکش جایگزین کند و سوالش را بپرسد. تازه اگر همهی این کارها را هم میکرد معلوم نبود که جواب استیسی را بفهمد و اصلا حوصلهی تقاضای تکرار حرف را نداشت. فقط وقتی استیسی سوال میکرد جوابش را میداد.
استیسی از همه جا پرسید و ساقی جواب داد. که ایران کشور بزرگی است. که هوایش همیشه گرم نیست و چهار فصل دارد. و نمیدانست که چرا، ولی به چهار فصل بودن کشورش افتخار کرد و به بارش برف از آن هم بیشتر. در مورد این که فارسی زبان ایرانیان است و با عربی خیلی خیلی فرق دارد و چند بار تکرار کرد که زبان کاملا متفاوتی از ریشهی متفاوتی است. و در مورد این که در ایران حجاب اجباری است ولی حجاب آنچنان حجابی هم نیست و آنقدر ها هم سخت نیست و آدم عادت میکند، گرچه هرگز نکرده بود.
و ساقی دومین نصفه لیوان شرابش خالی شد و احساس کرد که خیلی راحتتر انگلیسی حرف میزند. سرخوشی حاصل از شراب حرف زدن را برایش راحت کرده بود و احساس کرد که از حرف زدن با استیسی لذت میبرد. پیشنهاد داد که کم کم شام بخورند و استیسی با خوشحالی موافقت کرد.
***
ادامه دارد