صفحات

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۹, جمعه

هندسه

جرقه ی ترک اسلامم را یک روزنامه ی دیواری توی مدرسه زد. کلاس دوم یا سوم راهنمایی بهمان گفته بودند، که روزنامه دیواری درست کنیم برای امام علی. ایده ای به کله ام زد به اسم «از الف تا ی با علی» و با همکاری نرگس و مریم، ۳۲ تا جمله ی متفاوت از نهج البلاغه در آوردیم که هر کدام با یکی از حروف الفبا شروع می شد. یک ذوالفقار زرد هم وسط روزنامه دیواری انداختیم و با اکلیل رویش کار کردیم و فکر کردیم که خیلی قشنگ شد. روی مقوای بد کیفیتی که آن زمان ها پیدا می شد با آن ماژیک زرد و آن اکلیل ها حسابی باید چیز مزخرفی شده باشد ولی آن موقع راضی بودم.

سر بعضی از جمله ها مثلا آنی که با ژ شروع می شد دردسر داشتیم ولی بالاخره با جایگزینی کلمات حرف را استفاده کردیم. مثلا به جای فقرا گفتیم ژنده پوشان و خلاصه از این جور کارها. از همه زحمت هایم چون برای علی بود لذت می بردم. علی را دوست داشتم. سمبل خیلی چیزهای خوب بود برایم،‌ مثل صداقت، ساده زیستی، گرچه این که چاق بود کمی برایم عجیب بود. نمی فهمیدم آدمی که روزی یک خرما می خورد چطوری چاق می ماند ولی بی خیالش می شدم هی. نرگس و مریم هم دوستان مومنی بودند و همکاریمان با هم خوب بود. خیلی از حرف های علی منطق خالص بود و خیلی هایش درویش گونه و صوفی وار که برای من آن موقع مثل دریایی از معرفت بود. ولی یکیش بود که بد جوری نبود. هیچ کدام از این ها نبود.

علی بی پرده و مستقیم گفته بود که به زن ها اعتماد نکنید و با آن ها مشورت نکنید. همین طور کاملا و با خیال راحت جمع بندی کرده بود و گفته بود. به همه ی زن ها و هیچ وقت. این را توی روزنامه گذاشتیم،‌ گمانم توی حرف ب یا شاید ز. روزنامه دیواری رفت روی دیوار و پایین آمد ولی این جمله ی علی برای من شد سوال.

من خودم را خیلی آدم عاقلی می دانستم،‌ قابل اعتماد و قابل مشورت. یک غروری داشتم اصلا که نگو. نوجوانی است دیگر. مزه ی منطق را کم کم چشیده بودم و از بحث های منطقی مست و هیجان زده می شدم. و چنین بی مروتی ای را از علی اصلا نمی توانستم بپذیرم. و همان شد که شد. از علی دل کندم و مردی را که برای زن بودن به اندازه ی انسان بودن احترام قایل نیست را شایسته ی پیروی ندانستم. علی رفت کنار و بعد از آن هم محمد و بعدش هم قرآن. همه هم کمابیش با همین استدلال به عنوان بخش اصلی.

نه علی، نه محمد و نه قرآن پیام آورانی برای خوشبختی زن نبودند و من زن بودم. قرآن را هم کامل خواندم. در بعضی از آیه ها گفته بود «زنان و فرزندان و اموالتان». آن موقع ها فقط به غرورم برمی خورد و هزار و یک استدلال بلد نبودم که نشان دهد که این دین مردسالارانه است و غیره. فقط می دانستم که پیام آوری برای من نیست چون روی خطابش به مردهاست.

ولی بعد از بی علی شدن و بی محمد شدن و بی قرآن شدن دیگر فقط خدا مانده بود و یک امیدی به وجود چیزی ماوراالطبیعه،‌ ماورای فیزیک وقصه ای که می خواهم تعریف کنم این است. در جستجوی خدا، در جستجوی ماورا.

در این جستجو که سال ها طول کشید تا متوقف شود،‌ اولین باری که بسیار هیجان زده شدم وقتی بود که از کسی شنیدم که می توانست خدا را با نمودار ریاضی اثبات کند. باید عاشق جبر و هندسه باشی و در پی اثبات خدایی باشی که هر چه یادت می آید با تو بوده، تا بفهمی که چنین ادعایی چقدر می تواند به هیجانت بیاورد.

قرار و مداری با این آقای فیلسوف ریاضی دان در کتابخانه ی امیرالمومنین اصفهان گذاشتم و با سر رفتم که خدا را پیدا کنم. یک بار معلم هندسه مان می گفت اگر فیثاغورس الان زنده بود و توی یک مسابقه ی هندسه در برابر یک شاگرد متوسط شرکت می کرد حتما می باخت. حالا این طرف دانشش در حد فیثاغورس نبود و من هم شاگرد متوسط نبودم. به گمانم کل چیزی که از ریاضی می دانست یک نمودار دو بعدی بود. روی کاغذ برایم یکی کشید،‌ محور افقی زمان و محور عمودی معرفت خدا. بعد یک نمودار x=y برایم کشید - البته او معادله نمودار را نمی دانست،‌ من الان دارم می گویم - و گفت هر چه زمان بیشتر می گذرد معرفت انسان از خدا بیشتر می شود. وقتی که انسان جنین است هیچ از خدا نمی داند ولی وقتی که هفتاد ساله شد خیلی چیز می داند و اینطور خدا توسط ریاضی اثبات می شود. من خیلی مودب بودم و همانجور دو زانو روی قالی نشسته بودم و سرم را تکان می دادم و می گفتم بله بله. اصلا به آن آقای فیلسوف با موهای سفید و لهجه ی اصفهانی بی احترامی نکردم. هر چه بود یک ساعتی برایم وقت گذاشته بود. ولی تصویر نادانی به طرز بی رحمانه ای در مغزم با این آدم گره خورده.

دیدم که فیلسوف ریاضی دان که کاری برایم نکرد،‌ رفتم سراغ زن روستایی. گفتم خدا و ماورا را این ها می شناسند، که توی طبیعت زندگی می کنند. گندمشان را خودشان می کارند و نانشان را خودشان از تنور در می آورند و با همان گندم سمنو درست می کنند و فاطمه تویش انگشت می زند،‌ اگر ایمانت قوی باشد. خودشان بهم گفتند که فاطمه این کار را برایشان می کند،‌ هر سال. یک جوری هم انگشت یا درواقع دست می زند که جای پنجه ی مبارکش روی سمنو می افتد.

وقتی که شنیدم که موقعیتش برایم هست درنگ نکردم. چند ساعتی قبل از حاضر شدن سمنو در خانه ی سمنو پزان بودم. آینه و شانه ای را دادند به من که به اتاق سمنو پزان ببرم،‌ من با دقت بردم و روی طاقچه ی نزدیک دیگ سمنو گذاشتم. اتاق تاریک بود و بوی زغال و آتش عالی بود که با عطر سمنو مخلوط شده بود. از قرار فاطمه همان ساعت ها حاضر می شد و موهایش را شانه می زد خودش را توی آینه برانداز می کرد و دستش را می کرد توی سمنو. نمی دانم دستش می سوخته یا نه ولی به هر حال حاضر بود که این کار را برای بنده های خوب خدا انجام دهد.

سمنو حاضر شد و خانم خانه که اولین کسی بود که در سمنو را برمی داشت، با هیجان همه زن های خانه را صدا زد که جای پنجه ی عزیز را نشان دهد. من دیدم که چیزی شبیه دست یک کودک ۳ ساله روی سمنو تشکیل شده بود و خوب خیلی شکل های دیگر که می شد حتما از تویش جای سم جن و دم شیطان و شعله های آتش جهنم را ببینی. ولی آن دست کودک ۳ ساله آن وسط مطبوع نظر بود و بعد شانه و آینه بود که دست به دست می چرخید و موها یک به یک شانه می شد، با شانه ای که فاطمه به سرش کشیده بود. من باز هم مودب بودم و از سمنو خیلی تعریف کردم، سرم را شانه نکردم و ابراز هیجانی از دیدن دست کودک ۳ ساله نکردم.

یک بار هم رفتم همان جا که مهدی سخنرانی کرده بود. مثل این که به غیر از جمکران، مهدی یک بار هم در اصفهان سخنرانی داشته. یک منبری بود که یک سبز بد رنگی زده بودند و مردم می رفتند کنارش کاچی می پختند و بعد آرزو می کردند و حین آرزو کردن سنگی را می چسباندند به منبر. آن وقت اگر قرار بود که آرزویت برآورده شود سنگت می چسبید به منبر،‌ یعنی که انگار مهدی سنگ را یه جوری می چسباند به منبر و به تو می فهماند که مثلا این که خواستی که هندسه ات را بهترین نمره ی مدرسه شوی بر آورده می شود ولی این که حال پدربزرگت خوب شود برآورده نمی شود. آخر مهدی نمی دانست که کل نابغه های دختر اصفهان توی مدرسه ی ما بودند و اصلا خودش هم می آمد شخصا سر امتحان کنارم من می ایستاد، من بهترین نمره ی مدرسه نمی شدم و احتمالا سرماخوردگی پدربزرگ را با سرطان بینی اشتباه گرفته بود که فکر کرده بود خوب نمی شود. ولی من باز هم مودب بودم و به کاچی پزان و مشکل گشا پخش کنان بی احترامی نکردم.


و خلاصه داستان همین طور برایم ادامه داشت. چند سالی توی مردم از فالگیر و رمال و جن گیر و احضار روح و مسجد و کلیسا بگیر تا معلم پرورشی و ریاضی و ادبیات و هنر و فلسفه دنبال خدا و ماورا گشتم و همه جا مودب بودم. کار آخر را سروش کرد. عبدالکریم سروش. خوب و مرتب. اول یک سری نوار ازش گوش دادم که در آن با منطق وجود خدا را اثبات می کرد. البته از دید دکارت که نگاه کنی این کارش یک کمی شبیه کار همان آقای ریاضی دان فیلسوف بود،‌ حالا این بماند.

آخرش همین سروش بود که نجاتم داد با یک جمله. توی یکی از سخنرانی هایش توی کوچه ی یخچال، آن وقت ها که هنوز بسیجی ها می گذاشتند جلسه های حافظ شناسی سروش برگزار شود سروش گفت: «باید اول ایمان بیاوری بعد وجود خدا اثبات می شود، نمی توانی وجود خدا را اثبات کنی و بعد ایمان بیاوری.»* و من عاشق هندسه بودم و اثبات. همین بود که ایمان نیاوردم. به آقای سروش هم بی احترامی نکردم. کنار گذاشتن کتاب های یک نفر که بی احترامی نیست.

----------------------------
* نقل به مضمون است.

۷ نظر:

  1. سلام، با کمال احترام، من دو اعتراض به این نوشته دارم:
    اعتراض اول-نوع استدلال نگارنده محترم وبلاگ: من در این جا نمی خواهم وارد بحث وجود یا عدم وجود خدا شوم، روی بحثم با نحوه استدلال و روش معرفت شناختی نگارنده است. این طور که من می فهمم نحوه استدلال نگارنده را می توان این طور خلاصه کرد: «من تنها چیزی را می پذیرم که همانند هندسه با منطق ریاضی اثبات شود، خدا این گونه اثبات نمی شود پس وجودش را نمی پذیرم». خوب تا این جا می گوییم به فرض قبول اما نکته این است که وجود بسیاری چیزهایی که ما بدیهی می پنداریم با این منطق اثبات نمی شود برای مثال وجود جهان خارج از ما هم با این نوع منطق اثبات نمی شود (یعنی این که شما اثبات کنید خارج از شما چیز واقعیی وجود دارد و مثلا شما فقط مغزی در خمره نیستید که دانشمندی با واکنش های الکترو شیمیایی مغز را به شما توهمات مختلفی وادارد_یک چیزی تو مایه های ماتریکس_ و یا ساده تر این که چیزهایی که من و شما خارج از ذهنمان حس می کنیم فقط توهمات نیست.) امانوئل کانت در مقدمه «سنجش خرد ناب (بعضی ترجمه می کنند نقد عقل مجرد)» چنین آورده است: «هنوز هم این بی آبرویی برای فلسفه مانده است ... که وجود چیزهای خارج از خود ما ... باید به صرف ایمان پذیرفته شود و اگر کسی در وجود آن چیزها شک کند ما نمی توانیم با هیچ برهان قانع کننده ای با شک او مقابله کنیم.» خود کانت و فلاسفه بعد از او مانند برتراند راسل و جورج ادوارد مور سعی کردند برهان هایی در این باره ارائه دهند اما هیچ کدام از این برهان ها را با نحوه استدلال شما _همانند منطق ریاضی به صورت آبجکتیو_ نمی توان قبول کرد و روی همه آن ها می توان چون و چرای منطقی فراوان آورد (برای آشنایی با برهان مور نگاه کنید به ترجمه مقاله اش در این جا:
    http://www.ensani.ir/fa/content/66285/default.aspx)
    از این مساله که بگذریم خود قضایای علوم تجربی مانند فیزیک نیز همین است، علوم تجربی بر مبنای منطق استقرایی استوار است و می دانیم که اگر قضیه ایی یک میلیون بار اتفاق بیافتد هیچ دلیل منطقی برای این که دفعه بعد هم این اتفاق رخ دهد وجود ندارد، همان طور که پوپر گفته است منطق استقرایی تنها توانایی ابطال و رد قضایا را دارد و نه اثبات. ضمن آن که علوم تجربی پیش فرض های اساسی نظیر توانایی توضیح عالم طبیعت بر مبنای ریاضیات را دارد که باز هم با منطق شما به هیچ وجه قابل اثبات نیست. اصولا در نحوه استدلال شما این نکته نهفته است که می توانیم قضایای فلسفی را با استدلال های آبجکتیو توضیح دهیم، در حالی که غیر از وجود خودمان و منطق ریاضی هیچ استدلال دیگر برای اثبات امری به معنای واقعی کلمه آبجکتیو نیست (بماند که بعضی مانند ویلیام جمیز منطق ریاضی و اموری مانند 2+2=4 را هم آبجکتیو نمی دانند) و همه استدلال های ما سابجکتیو _و وابسته به شخص و زمان و فرهنگ و..._ است، یعنی همان طور که پست مدرنها می گویند عوامل غیر معرفتی مانند منافع، خواسته های روانی و... در معرفت ما و این که چه استدلالی را بپذیریم یا نه، موثر است. بنابراین اگر نگارنده محترم واقعا بر منطق خود استوار و صادق است، باید وجود جهان خارج و قضایای علمی را به خاطر این که با روش مطلوب استدلالی اش قابل اثبات نیستند، نپذیرد و همانند ایدئالیست ها فکر کند که البته اگر چنین باشد اعتراضی به او وارد نیست. اما اگر این مسائل و پیش فرض هایش را با کنار گذاشتن روش معرفت شناختی اش می پذیرد، باید بپذیرد که نمی تواند دیگران را برای پذیرش امور دیگر به خاطر عدم تطابق با آن روش سرزنش کند. به نظر شخص من خرد ناب کانتی نه به کار کفر می آید و نه ایمان و نه هیچ عقیده دیگری. عقاید ما ناشی از عوامل سابجکتیو هستند یعنی تعارض یک عقیده با علایق و منافع _که خود ریشه در فرهنگ، خانواده و محیط و صد ها عامل دیگر دارد_ سبب اصلی رد آن می گردد و به عکس همخوانی اش با منافع و علایق درونی امان سبب پذیرشش، کما این که خود نگارنده اشاره دارد که جرقه اصلی گریزش از دین باوری، گمانش به نحوه نگاه ناعادلانه دین به زن بوده است و نه نبود منطق ریاضی. البته این بدین معنا نیست که نمی توان برای قضایا استدلال آورد اما باید حواسمان باشد که این استدلال ها سابجکتیوند و نه آبجکتیو _آن چنان که نگارنده می پندارد._ و همیشه جای چون و چرا وجود دارد و به همین خاطر هیچ کدام از مسایل فلسفی بدین معنا که همه متفکرین قضیه ای را بپذیرند، تاکنون حل نشده است.

    پاسخحذف
  2. اعتراض دوم: احمق نمایی گروه فکری مخالف یعنی خداباوران: نگارنده محترم چند مثال خرافی را به عنوان نگاه کلی خداباوران مطرح می کند و در انتها نیز جرفی از دکتر سروش می آورد و آن نوع پیشرفته استدلال احمقانه فرد ساده لوحی می داند که در گذشته دیدار کرده بود_ کسی که معادله خط راست را هم بلد نبود_ و به این صورت همه دین داران را افرادی بی شعور و احمق جلوه می دهد. آیا وی در این باره راه انصاف را پوییده است؟ بر این باورم که نه. من به عنوان شخص دین باور به هیچ کدام از خرافات ذکر شده در مطلب مذکور معتقد نیستم، نه به اثر دست معصومین در سمنو معتقدم و نه مسجد جمکران را مسجد خاصی می دانم (بماند که من تا حالا از هیچ دین داری نشنیده ام که امام زمان در مسجد جمکران یا جای دیگری سخنرانی کرده باشد و این اولین بار در عمرم است که چنین چیزی را می شنوم)، صدها تن از دوستان معتقد من هم چنینند. مثلا در مورد همین مسجد جمکران حتی بعضی از سنتی ترین روحانیون شیعه مثل آقای سیستانی اعتقادی به خاص بودن این مسجد ندارند _چرا که بر مبنای خواب فردی ساخته شده است_ و عبادت در آن فقط به اعتبار مسجد بودن و نه به خاطر مسجد خاص امام زمان بودن قبول دارند. حرف دکتر سروش هم ظاهرا بیان دیگری از ایمان گرایی کیرکگارد است که حرفی است در خور توجه نه برهانی ابلهانه. متاسفانه این کار مختص نگارنده محترم وبلاگ نیست بلکه فیلسوفی همانند راسل هم در کتاب «چرا من مسیحی نیستی؟» به جای آوردن استدلال های وزین دین باوران، چند صفحه ای را اختصاص می دهد به این که کشیشی معتقد به وجود خدا بود به خاطر این که ردیف های خربزه منظمند و او خربزه ای یافت که این چنین نبود و استدلال او را رد کرد!!، آیا واقعا همه حرف الهیون مسیحی درباره برهان نظم همین مطلب احمقانه است، البته که نه؟ احمق فرض کردن که کسانی که از لحاظ فکری با ما مخالفند و آوردن حرف های مردم عادی و ساده به جای نقد حرف های متفکرین، راحت ترین راه است اما قطعا بهترین و منصفانه ترین راه نیست. اگر نگارنده محترم وبلاگ اعتراض اول و دوم من را کنار هم بگذارد متوجه خواهد شد که چرا فلاسفه ایی چون ابن سینا، توماس آکویناس، ایمانوئل کانت، سورن کیرکگارد و الوین پلانتینگا با وجود آگاهی از عدم اثبات مساله وجود خدا با منطق ریاضی مورد اشاره وی به خدا معتقد بودند/ هستند و در عین حال آدم های ابله و احمقی نبودند/ نیستند (البته نگاه هر کدام مختلف بود، برای مثال کانت برای اثبات وجود خدا برهان اخلاقی می آورد و نه برهان منطقی. نگاه کنید به: http://en.wikipedia.org/wiki/Argument_from_morality)
    در پایان متذکر می شوم اعتراض من به اعتقاد نگارنده وبلاگ بر عدم وجود خدا نیست که این مطلبی است که جای بحث فراوان دارد و در حوصله و سواد اندک من نیست، بلکه اعتراضم به نحوه استدلالش _روش معرفت شناختی اش برای رد یا اثبات وجود قضایا و اشیا_ و مطرح کردن غیر منصفانه اعتقادات خداباوران است.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. با سلام بسیار ممنون از نظرتان
      در جواب اعتراض اول این که من به وجود و اصالت هیچ چیز اعتقادی ندارم. به هیچ وچه مطمئن نیستم که این لپ تاپی که الان دارم باهاش این ها را تایپ می کنم وجود دارد یا فقط یک توهمی است که من -که فکر می کنم وجود دارم ولی ممکن است توهمی بیش نباشم- دارم به تصورم از آن استفاده می کنم. من برای منطق هم اصالتی قایل نیستم و آن را فقط ابزاری برای زندگی اجتماعی می دانم که توافق سر آن از چیزهای دیگر نسبتا راحت تر است، همین. حالا این زندگی واقعی است یا توهم را نمی دانم.


      در مورد اعتراض دومتان باید بگویم که من استدلالی برای استفاده و ارجاع دیگران نیاوردم. من نه متخصص این کارم نه سوادم در این کار است. شغل و حرفه ی من چیز دیگری است. من افکار خودم را و داستان زندگی خودم را نوشته ام. مسیری را که طی کردم از وقتی ۱۴ یا ۱۵ ساله بودم شروع شد و حدود ۲۰ سالگی به جواب رسید را بیان کردم.

      کار سروش و هر کس دیگری که بخواهد خدا را با منطق و ریاضی اثبات کند به نظر من همانقدر احمقانه هست که آن بالا گفتم.
      شما مخالفید می توانید مخالف باشید. ولی نظر من این است

      من کسی را احمق نمایی نکرده ام. من برداشتم را از چیزهایی که دیده ام نوشته ام. من نگفته ام تمام دینداران احمقند یا تمام کسانی که سمنو نذر می کنند نادانند. حتی من نگفته ام این چیزها خرافات است. فقط برای من قابل قبول نبوده. من از دیده های خودم از یک گروه خاص در یک ده خاص نوشته ام. شما خلافش را دیده اید بنویسید و با ما هم به اشتراک بگذارید.

      در مورد خرافات و تفاوت ایده های باقی دین باوران و سمنوپزان باید بگویم که از دید من تفاوت ماهوی ندارند. توکل بر خدا،‌ برای رسیدن به هر چیزی حتی اگر آن چیز رسیدن به خود خدا باشد،‌ حتی اگر مفهوم پیچیده ای به اسم تکامل و با خدا یکی شدن باشد از نظر من خرافات است. البته خرافات بسیار پیچیده تری. این چیزها من برایش زمان گذاشته ام و فکر کرده ام و کتاب خوانده ام و گریه کرده ام و غیره و همین طوری به این عقیده نرسیده ام.

      ولی باز این را تکرار می کنم،‌کاری که من در این نوشته کرده ام نوشتن داستانی از یکی از بخش های زندگی خودم است. قصد رد یا اثبات خدا را ندارم. فقط داستان گفته ام.

      شما که خدا را دیده اید هم داستانتان را بگوید. این جوری تکامل داروینی ایده ها عادلانه تر اتفاق می افتد. اگر شما حرفتان را نزنید من یک طرفه به قاضی رفته ام.

      حذف
  3. شهره جان یه استادی داشتیم تو دانشگاه هنر که فکر کنم پو یا هم باهاش کلاس داشته . اون هم می گفت که از طریق ریاضی خدا رو اثبات می کنه . ولی اینقدر احمق بود که من حتی زمانی که کمی هم به خدا اعتقاد داشتم هم حاظر نشدم ازش بخوام که این کار رو بکنه . حالا نمی دونم این استاد ی که شما گفتی کی بوده . منظور اینکه فقط گفتم که گفته باشم .:)))
    ولی این مطلب رو که خوندم خیلی ازت خوشم اومد کاش یا من استرالیا بودم یا تو تویه امریکا . فکر می کنم می تونستیم دوستان خوبی باشیم .
    شاد باشی

    نسیم

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. خوب کردی که گفتی که گفته باشی. :) پس توی دانشگاه ها هم پیدا می شن آدمایی که بخوان خدا رو با ریاضی اثبات کنند.
      حتما دوستای خوبی می شدیم. حالا روزگار رو چه دیدی...

      حذف
  4. و فقط وای از این دکتر عبدالکریم سروش! اواخر که ایران بودم بابام هر شب مینشست پای کامپیوتر و یک بخشی از تفسیر قرآنش رو دانلود میکرد و با صدای بلند گوش میکرد،(بماند که بابا همچنان مشغول دانلود هستن!) و متأسفانه این صدای بلند دلیلش کم شنوایی بابا نبود و مساله این بود که: ‌ای اهل خانه که ایمان نمیاورید! بشنوید بلکم سخنان سروش قبل سنگی‌ شما را نرم کند و ... بله! داستانی داشتیم من و بابا سر این تفاسیر(ماله کشی‌) عبدالکریم جان! و جالب اینجا بود که بابا حتی به استناد حرف‌های قشنگ قشنگ سروش هم نمی‌تونست جواب سوال‌های چالشی من رو بده و هروقت کم میاورد قضیه رو به اینجا که: "من علمش رو ندارم باید با اهلش بحث کنی‌" خاتمه میداد! و ۱۰۰ البته بماند که اگر عبدالکریم جان بنده و بنده هارو قابل می‌دونستن تا الان `کت بسته` به خدمتشون رسیده بودم!

    پاسخحذف