صفحات

۱۳۹۱ فروردین ۶, یکشنبه

مهاجران

همین طور که ایستاده بودیم بغلش کردم. سرش را گذاشتم روی سینه ام و دست روی موهایش کشیدم. قدش خیلی کوتاه تر از آن است که سرش به شانه ام برسد.  چند ثانیه ای گریه کرد و از بغلم بیرون آمد. هوای مرطوب و تازه ی جنگل نوازش می داد و بوی درخت های اکالیپتوس که بعد باران مثل لیمو می شود دلپذیر بود. رفت عقب و همین طور با هق هق گفت:‌ «دیگه حالم به هم می خوره شهره،  خسته شدم شهره.» تلفظش از اسمم را دوست دارم. درست و کامل هه ی وسطش را می گوید و مثل انگلیسی زبان ها شُره صدایم نمی کند.

سعی کردم دلداریش دهم و بهش بفهمانم که می دانم چه چیزی را دارد تحمل می کند. چقدر دلداری دادن در برابر مسئله ای به این پیچیدگی سخت است و هر چه تلاش کنی باز هم مسخره و ناکارآمد به نظر می رسد. با سختی و پر از اشتباه های انگلیسی سعی کردم که بگویم:‌ «کاملا می فهمم چی می گی، خیلی سخته و تمام این فشارا کمابیش برای من هم بوده. فقط این فشارایی که الان داره به تو می یاد برای من از یک سال پیش که به استرالیا اومدم بود. برای تو با یک سالی تعویق پیش آمده. چون سال اولش  را به عاشقی و یاد گرفتن زبان گذروندی.»

نفهمید یا نشنید چه گفتم و دوباره شروع کرد حرف هایی را که دو دقیقه پیش زده بود برایم باز گو کند، فقط این بار با گریه. آدم گاهی بعضی چیزها را دوبار تکرار می کند. انگار که می خواهد مطمئن شود که طرف حرفش را فهمیده یا این که می خواهد آرامشی را که از توصیف دردش به دست می آورد یک بار دیگر تجربه کند.


«همش می پرسند، اینجا رو دوست داری و عاشق اینند که من بگم آره اینجا رو خیلی دوست دارم. عاشق اینند که من از برزیل بد بگم و براشون تعریف کنم که اونجا خیلی جای وحشتناکی هست. ولی من کشور خودم رو هم دوست دارم.  زندگی من توی سائوپائولو خیلی خوب بود. همش فکر می کنند که اونجا خیلی جای بدی هست برای زندگی و انگار که من داشتم از گشنگی می مردم.  برزیل هیچ مشکلی نیست و من فقط به خاطر مت اومدم اینجا. دایم می پرسند حتما زندگی توی استرالیا با برزیل خیلی فرق داره. ولی فرق نداره اونجا هم زندگی مثل همین جاست.»  و من درست می فهمیدم چه می گوید. درد دلش را می فهمیدم.
 می دانستم که خیلی از چیزهایی که می گفت درست نبود.  این را از روی حرف های خودش  می دانستم. می دانستم زندگی در برزیل با استرالیا فرق دارد.

آن روزی که  با هم در خیابان قدم می زدیم و من  صد دلار پول از عابربانک گرفتم و همین طور که پول دستم بود راه افتادم. و او به من گفت که در برزیل به هیچ وجه نمی توانی اینطور  پول دستت بگیری و راه بروی چون در کمتر از چند ثانیه پول از دستت قاپیده شده و رفته. و آن روز که برایم گفته بود که برزیلی ها هر روز برنج و لوبیا می خورند و تاکید کرده بود که هر روزِ هر روز و این با غذای یک استرالیایی متوسط که هرروز هر روز گوشت می خورد فرق دارد. برایم گفته بود که ماشین برایش خیلی گران بود و برای همین در استرالیا رانندگی را یاد گرفته بود و ماشین خریده بود.

با این همه می دانستم چه می گوید. این مشکل که گاهی بین یک مهاجر و یک شهروند استرالیایی پیش می آید را می شناختم. این مشکل چند وجهی و پیچیده یک وجه خیلی ساده دارد. من مهاجر، تمام وجودم اعتراف به این است که نمی توانستم در کشورم زندگی کنم. اقرار به این است که کشور تویِ شهروند جای بهتری است و من آرزوی زیستن در کشور تو را داشتم و برای همین از هفت خوان مهاجرت گذشتم تا اینجا زندگی کنم.

ولی مهاجر دوست ندارد که این موضوع را به زبان بیاورد و اصلا دوست ندارد که شهروند این موضوع را بداند و به یک ترفند خیلی ساده دست می زند و آن یادآوری خوبی های کشورش است. نه فقط برای شهروند، حتی برای خودش. خودش هم گاهی یادش می رود که چرا خودش را آواره ی یک کشور غریبه کرده و وقتی که از کشورش با شهروند حرف می زند، همه اش حرف چیزهای بی نظیر و رمانتیکِ کشور عزیزش است و از آن بدتر،‌ بدی های استرالیا. هزار و یک جور ایراد بنی اسراییلی  از کشور مهاجر پذیر.

از آن طرف استرالیایی بیچاره که به خاطر کشور جوانش آن چنان اعتماد به نفسی هم ندارد،‌ در برابر این همه راز و رمزی که کشورهایی با تاریخ های چند هزار ساله دارند، کم می آورد و در حالتی ناباوری از این که کشورش آنچنان جای فوق العاده ای هم نیست، دنبال اعتراف گیری می گردد. خوب او هم کشورش را دوست دارد و از گوش دادن به ایرادهای مهاجرها خسته شده.

نتیجه می شود این. که ژولینا توی بغل من گریه کند و بگوید که زندگی در استرالیا مثل زندگی در برزیل است و اصلا هیچ فرقی ندارد.  همیشه ژولیانا ‌صدایش می زنم نه جولیانا آنطور که انگلیسی زبان ها صدایش می زنند،‌ این طور بیشتر دوست دارد و  گاهی هم آمیگا،‌ به پرتقالی یعنی رفیق. وقتی که تازه آمده بودم استرالیا، دو ماهی در یک رستوران ظرف شستم و همانجا با او و شوهر استرالیایی اش دوست شدم. ژولینا آن موقع گارسون رستوران بود و الان از بهترین دانشگاه استرالیا، لیسانس شیمی دارد.

باز شروع کردم به دست و پا زدن برای دلداری.

گفتم: «آره من هم این رفتار را دیدم ازشون. خیلی  هاشون دوست دارن که فکر کنند که استرالیا بهترین جای دنیاست و  بیشتر کشورهای دنیا خیلی جاهای مزخرفی هست و آرزوی هر کسی هست که توی استرالیا زندگی کنه. به خصوص اون هاییشون که تا حالا پاشون رو بیرون از استرالیا نگذاشتند.»

صدای خنده مردهایمان که از ما عقب تر بودند را شنیدیم. دستم را انداختم روی شانه ی ژولیانا و با هم شروع به قدم زدن کردیم. ژولیانا اشک هایش را پاک کرد. گفت: «به به عجب هوای خوبی. ولی توی ملبورن همش دستای من خشک می شه. دایم باید مرطوب کننده بزنم.»

۷ نظر:

  1. "از آن طرف استرالیایی بیچاره که به خاطر کشور جوانش آن چنان اعتماد به نفسی هم ندارد،‌ در برابر این همه راز و رمزی که کشورهایی با تاریخ های چند هزار ساله دارند، کم می آورد و در حالتی ناباوری از این که کشورش آنچنان جای فوق العاده ای هم نیست، دنبال اعتراف گیری می گردد. خوب او هم کشورش را دوست دارد و از گوش دادن به ایرادهای مهاجرها خسته شده. "

    بالاخره باید چه استراتژی در پیش گرفت که نه سیخ بسوزد نه کباب؟ :)

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. به نظرم استراتژی شخصی هست و هر کس خودش باید راهش را پیدا کند.
      استراتژی من صداقت است. صداقت با خودم و با دوست استرالیایی.
      وقتی که برخورد صادقانه داشته باشی و خوبی ها و بدی های کشور خودت را بگویی و خوبی ها و بدی های استرالیا را هم،‌ هم با خودت هم با شهروند دوست به صلح می رسی و بعد از مدتی دیگر این موضوع از بحث خارج می شود. هم برای خودت هم برای شهروند.
      این صلح البته ممکن است یکی دو سال طول بکشد. ولی هر چه زودتر با جامعه پیوند پیدا کنی سریعتر ایجاد می شود.

      حذف
  2. شهره این دفعه باهات موافق نیستم . می دونم خواستی یه بحث متوازن از هر دو طرف قضیه رو ارائه ولی خوب این دو طرف (استرالیایی و مهاجر )از منظر قدرت هم وزن نیستند. در مورد اینجا که گفتی "از آن طرف استرالیایی بیچاره که به خاطر کشور جوانش آن چنان اعتماد به نفسی هم ندارد...". نمی دونم شاید من به خاطر رنگ تیره پوستم تجربیاتم بسیار متفاوت با تو باشه.ولی خوب یه نگاه به سایت اس بی اس و صفحه ای که برای بحث عمومی در مورد چند فرهنگی شدن استرالیا باز کرده بندازی می بینی که این برداشت اینقدر ها هم شخصی نیست. همونطور که گفتی وقتی غرورت (به عنوان یه خارجی) جریحه دار می شه به تکاپو میفتی تا با گفتن خوبی های کشور مبدا خودت رو نجات بدی ولی اینجا افتادی تو تله چون طرف استرالیایی (با نیم نگاهی به بیکاری در اروپا) بحث رو به اینجا می کشه که خوب پس چرا بر نمی گردی و...خوب من همیشه می گم درسم تموم شه برمی گردم . نگران نباشید. موفق باشی

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. مژگان،‌ اولا می خوام ازت تشکر کنم که کارم رو نقد می کنی. خوشحالم که موافق نیستی و این مخالفتت رو اعلام می کنی. لازم دارم واقعا.

      بحث قدرت که عنوان کردی خیلی جالبه. حتما می شه موضوع را با این نگاه بررسی کرد. ولی فکر می کنم بعد از چند سال که مهاجر اینجا زندگی کنه این موازنه قدرت به وجود بیاد. من و ژولینا اون موقع تازه یه سال بود که اومده بودیم استرالیا. احتمالا ژولیانا دیگه اونطوری فکر نمی کنه.

      و همونطور که گفتم من فقط یکی از وجوه ساده ی مشکل رو گفتم. این رفتاری که ژولینا رو ناراحت کرده بود فقط از بعضی از استرالیایی ها سر می زنه اونم گاهی. من در مورد ملبورنی ها می تونم با قطعیت بیشتری حرف بزنم. ملبورنی ها حتی به ندرت از آدم می پرسند اهل کجایی؟ چند بار تاحالا از من پرسیدند از کجا میای و من فکر کردم منظورشون کشوره ولی بعدا فهمیدم منظورشون سابرب ملبورن بوده. کلا تا حدی زشت هست از یه نفر بپرسند کجایی هستی. ملبورنی ها خودشون می گند که ما اینجا همه مهمونیم. البته خوب آدم نژادپرست هم هست. ولی آدمها معلوما رفتارشون محترمانه و غیر نژادپرستانه هست. تفاوت های فرهنگی را تا حد زیادی تحمل می کنند به غیر از بعضی رفتارها مثلا خیره شدن یا رعایت نکردن فاصله شخصی یا زدن توی صف و ... که از خصوصیت های بعضی از فرهنگ ها هست.
      قضیه خیلی پیجیده هست واقعا... و من هم متخصص نیستم فقط تجربه شخصی ام را می گم. و رفتار آدم ها واقعا طیف هست.


      این که چند فرهنگی اساسا توی استرالیا موفق بوده یا نه را حتی توی همون لینکی هم که فرستادی می گه که نظرای مختلفی هست.
      به شخصه با نگاه به اطرافم اعتقاد دارم که استرالیا کشور چند فرهنگی موفقی هست ولی خوب جای کار و مراقبت داره. طبق تجربه من و همونطور که توی این لینک هم گفته داشتن گروه های کاملا جدا اصلا مقبول نیست. از نظر یه ملبورنی داشتن تاثیر مثبت در جامعه خیلی باعث افتخار و تا حدی لازمه. اون گروه های جدا به خاطر این که از جامعه جدا هستند مقبول هم نیستند.
      ولی فکر می کنم از نظر یک استرالیایی معمولی کسی که انگلیسی بلد نیست استرالیایی به حساب نمی آید. این رو مثال می زنم چون یکی از بحث های توی روزنامه ها اینجا این بود و می خوام نشون بدم که بحث سر چی هست. بحث این نیست که مهاجرها رو راه ندیم یا بدیم،‌ بحث سر این هست که مهاجر انگلیسی بلد باشه یا نباشه و روشنفکرا از دولت انتقاد می کردند به خاطر امتحان زبان و این که به نظرشون اصلا لازم نیست.

      و دیگه این که فکر می کنم کلا مساله توی اروپا و استرالیا باید کاملا یا تا حد بسیار زیادی متفاوت باشه. به چند دلیل. یکی همون جوون بودن کشور هست و این که اینجا اگه کسی خودش مهاجر نباشه حتما پدر مادرش یا پدربزرگ مادر بزرگش یا بالاخره یکی از اجدادش مهاجره. بنابراین مهاجران منفور نیستند. و دلیل دیگه هم اینه که اینجا بحران اقتصادی اروپا رو نداره هنوز موضوع به اینجا نرسیده که مهاجران می یان و کارای استرالیایی ها رو می گیرند.
      مهاجر اینجا بیشتر به مفهوم تولید ثروت هست. بحث سر سرعت ورود مهاجر هست نه این که مهاجر بیاد یا نیاد. استرالیا آدم لازم داره و اینو حتی نژادپرستای اینجا هم می دونند.

      به نظرم کل این قضایا در مورد یه پناهنده فرق می کنه. گرچه پناهنده هم اگه خودش رو به جامعه وصل کنه و کار داشته باشه این طوری نیست که مردم توی خیابون ازش بپرسند که چطوری اومدی استرالیا. ولی اگه از خونه های دولتی در بیاد بیرون و آدم بی کاره ای به نظر برسه،‌فکر می کنم که در موردشون به سختی قضاوت می شه.


      زیاد حرف زدم. ببخشید. بازم ممنون از انتقادت.

      حذف
  3. این آدرس سایت:
    http://www.sbs.com.au/news/article/1481302/is-multiculturalism-working-in-australia

    پاسخحذف
  4. حقیقت اینه که مساله موافقت یا مخالفت با مهاجرین به نسبت شخصیت تک تک آدم‌ها تنوع پذیره، ولی‌ برداشتی که من درک کردم اینه که دولت استرالیا بیشتر به دلیل همین مساله تولید ثروت که اشاره کردی باعث به وجود آمدن جریان چند ملیتی شده تا جایی‌ که شعار اداره مهاجرت اینه که: People is our business!! و طبیعی که در نتیجه این سیاست حتی به صرف اینکه از نظر مردم فقط بیکار به نظر برسی‌! باعث این می‌شه که در موردت سخت قضاوت کنن! ولی‌ روی دیگه سکه اینه که بعضی‌ افراد حتی به میزان مفید بودنت برای جامعه توجه نمی‌کنن و براشون معیار اصلی‌ ارزش گذاری انسان‌ها رنگ پوست و مو آدمهاست (یک جور نژاد پرستی‌ زیر پوستی‌ که بی‌ تفاوتی‌ رو به همراه داره مثل اینکه کسی‌ بگه من از سیاه پوست‌ها بدم نمیاد ولی‌ خوشم هم نمیاد!) که مسلما تو منطقهٔ که شما زندگی‌ می‌کنید به دلیل سطح سواد و معیشت مردم (یا به خاطر چهره اروپاییتون) به ندرت با این افراد مواجه میشید ولی‌ در مورد من و منطقه زندگیم این قضیه کاملا فرق می‌کنه! که نتیجه می‌شه همون بی‌ انصافی که دوستتون مژگان بهش اشاره کرد.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. توی هر جامعه نژادپرست وجود داره. مهم این هست که نژادپرست ها چقدر جرات جولان دادن دارند. و جقدر قانون باهاشون مقابله می کنه.
      قطعا رنگ پوست آٔدم یا ظاهرش در تعداد برخوردهای نژادپرستانه که براش ایجاد می کنه تفاوت ایجاد می کنه.
      مثلا من با یک زن مسلمان باحجاب کاملا شرایط متفاوتی دارم.
      این مساله تاسف برانگیزه.
      توی این مساله،‌علاوه بر این که استرالیایی ها وظیفه دارند که با این نژادپرستی مقابله کنند ما هم به عنوان مهاجر باید با تصورهای غلطی که از مهاجرها هست مقابله کنیم.

      حذف