صفحات

۱۳۹۱ اردیبهشت ۹, شنبه

پستانک

شغل نیکول کتک زدن مردهاست. وقتی بچه بودیم یکی از بازی های من و شراره، خواهر کوچکترم، ساختن شغل های خیالی خنده دار بود. مثلا با مادر به یک اداره ای می رفتیم و می دیدیم که در اداره خراب است و هر بار کسی وارد می شود،‌ یک نفر باید دستگیره ی در را با مهارت خاصی بچرخاند و در را باز کند. شغل جدید اختراع می شد و سناریوی خنده هم همیشه این بود: «سر کلاس از بچه ی این مرد می پرسند که بابایت چه کاره است و بچه می گوید بابایم روزها مسئول دستگیره ی در است.» و کرکر خنده بود.

یک بار توی برنامه ی جعبه ی اسباب بازی نشان داد که برای جلب مشتری برای موز،‌ مجبورند موزها را منحنی کنند، چون موزهای صاف طرفدار ندارند و مردی را نشان داد که با یک گیره و چکش پلاستیکی موزها را منحنی می کرد و خوب سناریو تکرار می شد. «از بچه می پرسند بابایت چه کاره است و جواب این بود بابای من موز کج می کند.» و باز کرکر خنده. هنوز که هنوز هست،‌ به هم که می رسیم از این شغل های خنده دار می سازیم و می خندیم. شغل نیکول ولی شغل خیالی نیست. واقعی است. نیکول را مستقیما نمی شناسم. دوست پسرش را می شناسم، باب.

باب را دیروز دیدم. دوباره از نیکول جدا شده بود. در این دو سالی که می شناسمش هر بار دیدمش یا از دوست دخترش جدا شده بود یا تازه با هم دوست شده بودند. یک دوست دختر،‌ همان نیکول. باب دانشجو است. موهای فرفری بلند و بامزه ای دارد. لاغر اندام است و شاید به خاطر همان، سنش کمتر از سن خودش که ۲۴ سال است به نظر می رسد. نیکول را تا حالا ندیده ام. دفعه قبلی که دوباره با هم دوست شده بودند و باب را دیدم برایم درباره ی نیکول گفت. ۴۲ سال دارد و سه بچه، بزرگترینش ۱۶ ساله است. ازش پرسیدم با بچه های نیکول مشکلی ندارد. گفت: «بیشتر وقت ها نه. همه با هم سر میز غذا می نشینیم و صحبت می کنیم.» گفت که فرزند ۱۶ ساله که پسر است گاهی دردسر دارد، مثل هر نوجوان دیگری.

دیروز گفت که در عرض چهار ماه گذشته سه بار از هم جدا شده اند و گفت که این بار دیگر واقعی است. باید چیزی در این رابطه برایش باشد که نمی تواند دل بکند،‌ نمی توانم باور کنم که این بار جداشدنش واقعی است.

رابطه ی باب و نیکول چندان برایم عجیب نیست. چیز آشنایی است. دیده ام مردهایی که به دنبال مادرشان می گردند برای عاشق شدن و زن هایی که به دنبال پدرشان. حالا اگر این را کمی کاریکاتوری تصور کنی و مادر خشنی را در نظر بگیری، خیلی خوب می فهمی که چرا نیکول می تواند برای کتک زدن مردها پول بگیرد.

میشل، دوست مشترک من و باب، محل کار نیکول را به من نشان داد، از بیرون، و برایم توصیف کرد. گفت اسم نیکول در محل کارش لی لی است. گفت چیزی که به تو می گویم راز نیست و همه می دانند و شغل لی لی را به من گفت. محل کارش یک خانه ی ویکتوریایی است در یکی از پس کوچه های برانزویک، از محله های ملبورن. با پرده های کرباس کلفت یشمی رنگ، جلوی پنجره ها پوشیده شده بود.

مشتری های خانه به دیوار یا صلیب های چوبی مخصوص یا چرخ هایی شبیه چرخ گاری زنجیر می شوند و کتک می خورند. لباس نوزاد می پوشند و در بغل نیکول می خوابند و شیشه پستانک مک می زنند. نیکول فاحشه نیست. فقط کتک می زند یا لباس نوزاد می پوشاند و پستانک دهان مردها می گذارد. بعضی هایشان دوست دارند قلاده ی سگ به گردنشان بیندازند و راه ببرندشان و وادارشان کنند پارس کنند. میشل نیکول را از نزدیک می شناسد. طبق گفته ی نیکول خیلی از مشتری ها، قاضی های بلند مرتبه هستند. گویی بعضی از مسئولین تعیین تنبیه در جامعه، خود علاقه ی خاصی به تنبیه شدن دارند. من که زیاد تعجب نمی کنم.

این بار که شراره را دیدم یادم باشد کلی شغل هست که می توانیم راجع بهش حرف بزنیم. مثلا بچه ای که باید بگوید شغل بابای من ساختن صلیب برای کتک زدن است. باید یک اسم هم برای اداره ی بابای بچه در بیاوریم،‌ کتک خانه مثلا. یا شغل بابای من ساختن قلاده ی انسان است. یا مامان من لباس نوزاد برای بزرگسالان می دوزد و یا بابای من قاضی بلند مرتبه است ولی شنبه شب ها می رود از لی لی کتک می خورد. چقدر کرکر خنده خواهد بود با شراره،‌ البته مطمئن نیستم به شغل آخر زیاد بخندیم.

-----------------------------------
نام ها تغییر داده شده اند.

۲ نظر: