صفحات

۱۳۹۳ فروردین ۱۷, یکشنبه

لاولی!

گویی مهاجرت رتبه ی سوم استرس برای یک آدم را دارد، بعد از مرگ عزیز و ازدواج یا طلاق.  توی مکالمه ای این را گفتم، طرف کمی فکر کرد و گفت: "این که بخواهی از بین دو تا بچه ات هم یکی را انتخاب کنی که کشته شود، استرس بالایی دارد." حرفش اینقدر برایم بی ربط بود که حتی نتوانستم ازش بخواهم که برایم توضیح بدهد. خودش گفت: "مثل یهودی های زمان هیتلر که گاهی مجبور می شده اند یکی از بچه هایشان را برای رفتن به کوره انتخاب کنند." خب حرفش با این که بی ربط، ولی درست بود. یعنی اساسا موقعیت های پراسترس اسثنایی زیادی می توانی فرض کنی. مثل  مورد تجاوز قرار گرفتن در زندان کهریزک یا شاهد اعدام دوستی بودن. ولی من حرف از زندگی عادی یک آدم عادی توی شرایط نسبتا عادی می زنم. این موردهای  استثنا و احتمالا غیر قابل مطالعه علمی را که بگذاری کنار، حد بالای استرس مهاجرت را خودم به شخصه تجربه کرده ام.


سخت ترین کاری که در زندگی کرده ام مهاجرت بوده است. وقتی که من و پویا وارد ملبورن شدیم  هیچ بنی بشری نمی شناختیم!  هر دومان فکر می کردیم که زبان انگلیسی مان خوب است. سر کلاس زبان بلبل زبانی ها کرده بودیم. گرامر زبان  انگلیسی را از بر بودیم. چند روز پیش "پل" دوست آفریقای جنوبی مان ، از من خواست که "چطوری" را به او یاد بدهم. و بعد شروع کرد تکرار کردن. یک ده باری همین طور که من نشسته بودم و قهوه ام را می خوردم گفت چطوری. پویا بعد از چند دقیقه به ما پیوست و پل که خیلی از یاد گرفتن کلمه جدیدش هیجان زده بود از پویا پرسید چطوراست. پویا همزمان شروع کرد چیزی را برای ما تعریف کند و پل چند بار دیگر سعی کرد که حال پویا را به فارسی بپرسد. ولی واقعیتش این است که با آن لهجه پل،  پویا اصلا نمی شنید که پل دارد فارسی حرف می زند و بعد که من توضیح دادم تازه شنید و گفت: "آها! خوبم." چند دقیقه بعدش هم وقتی که من از پل پرسیدم که چطور است زل زد توی دهانم و نفهمید من چه می گویم. تا این که من دوباره پرسیدم: "چ ط و ر ی؟"  بلبل زبانی های من و پویا سر کلاس زبان یک کمی شبیه همین "چطوری" پل است. تمرین روی زبان توی فضای غیرواقعی و بدون نیاز حیاتی به زبان، فقط بخشی از زبان را می آموزد.  باید وارد یک کشوری بشوی که زبان اولشان انگلیسی است تا بفهمی انگلیسی حرف زدن یعنی چه. باید زبانت از یک بچه چهار ساله بدتر باشد تا حسابی دردت بگیرد. با این حس که توی ایران زبانت از معلم زبانت بهتر باشد خیلی فرق دارد.


برای من بزرگترین استرس مهاجرت زبان بود، حتی از کار پیدا کردن هم سخت تر. بدبختی اش این بود که برای مصاحبه کاری، اول تلفن می زنند. همه حرف زدن به زبان دوم را بگذار یک طرف، حرف زدن پشت تلفن را بگذار یک طرف دیگر. یعنی مثلا اگر من از یک مکالمه رودررو، چهل تا پنجاه درصدش را می فهمیدم، وقتی که قضیه پشت تلفن اتفاق می افتاد بازده اینجانب به حدود بیست تا سی درصد کاهش پیدا می کرد. جالبیش این است که یک حسی به آدم می گوید که جواب همه سوالها را بده. مثلا طرف دو دقیقه حرف زده بود و تویش یک بار  شنیده بودم "آخرین پروژه". شروع می کردم ده دقیقه راجع به آخرین پروژه ام حرف بزنم. این بماند که ممکن است طرف اصلا نگفته باشد آخرین پروژه، ولی من که شنیده بودم! علاوه برآن حتی اگر اصلا یک چیز دیگر پرسیده بود، من راجع به چیز مهمی حرف زده بودم.


برای تمرین پشت تلفن وقتی که فروشنده های تلفنی تماس می گرفتند حسابی می نشستم پای حرفشان و می گذاشتم راجع به همه محصولاتشان برایم تبلیغ کنند. گیرم که حتی یک بار هم چیزی ازشان نخریدم.


سر این داستان زبان و استرس های دیگر مهاجرت یک قصه ای دارم برایتان بگویم که الان خنده دار است، ولی آن موقع آخر شب که من تنها توی بیمارستان پشت در اتاق عکس اشعه ایکس نشسته بودم، قطعا گریه دار بود. یک زن و شوهر پیر استرالیایی با مهربانی شروع کردند با من حرف بزنند. کمابیش می فهمیدم چه می گویند ولی ذهن استرس زده ام در آن لحظه کاملا مرا لال کرده بود. از من پرسیدند که چرا بیمارستانم و و آیا همسرم بیمار است. و من فقط سر تکان دادم. سوال دومشان را فهمیدم یا نفهمیدم یادم نیست ولی سکوت کردنم را و حسی که آن لحظه داشتم را یادم است. توی قبلم خالی بود و مغزم انگار کلا قوه تحلیلش را از دست داده بود. حس می کردم شده ام یک بچه کوچک بی پناه که گم شده است و اصلا نمی داند مادر دارد یا نه. نگاهشان کردم و آن ها دوباره سوالشان را پرسیدند. و من باز هم جواب ندادم. زن و شوهر تعجب زده گفتند انگلیسی نمی دانی و من سرم را تکان دادم و گفتم نه. و اشک از چشمانم جاری شد. من تا سطح 12 پیشرفته موسسه کیش زبان می دانستم. کل زمان های زبان، سه نوع جمله های شرطی انواع نقل قول های مستقیم و غیر مستقیم را بلد بودم. ولی بلد نبودم بگویم که شوهرم دلش درد گرفته و الان توی بخش مراقبت است و دکترها گفته اند که شاید عمل جراحی لازم داشته باشد. توی کیش که تو را نمی گذارند توی یک همچنین موقعیتی که. این را بلد نبودم. وگرنه بلد بودم یک انشا بنویسم در مورد عمل جراحی و مراقبت ویژه.


داستان بیمارستان رفتن پویا از خوردن دو تا سیب  نَشُسته شروع شد. پویا گاهی تبدیل می شود به اژدهای میوه خوار و خب اژدها که سیبش را نمی شوید. از پرتقال و نارنگی و خیار و انگور خورد تا دو تا سیب نشسته. همه اش دو هفته بود رسیده بودیم ملبورن. توی یک خانه با سه تا مستاجر دیگر زندگی می کردیم با آشپزخانه و حمام توالت اشتراکی و نه چندان دلنشین. از حدود ساعت 4 بعدازظهر دل درد پویا شروع شد و تا ساعت دوازده شب این دل درد بهتر که نشد هیچ، بدتر هم شد. از ساعت 8 تا 11 شب دور حیاط تند راه می رفت که بهتر شود. جای هیچ بیمارستانی را نمی دانستیم و اصلا نمی دانستیم روش تاکسی گرفتن در ملبورن چیست. شماره سه صفر را ولی بلد بودیم. زنگ زدم و وقتی که از من پرسیدند آمبولانس، آتش نشانی یا پلیس، گفتم آمبولانس. برای پرستاری که شروع کرد صحبت کند گفتم که شوهرم حالش بد است. چند تا سوال کرد و من یکی در میان فهمیدم و نفهمیدم و جواب دادم یا ندادم. از من خواست گوشی را بدهم به خود مریض. پویا راجع به سیب ها توضیح داد و بعد گفت "پاین؟" رو کرد به من، در دهنی تلفن را گرفت و گفت "می گه پاین داری". من سریع فکر کردم و گفتم شاید فکرکرده می گی "پاین اپل" یعنی آناناس. بهش بگو اپل، نه پاین اپل. سیب، سیب!  پویا توضیح داد که سیب، نه آناناس! بعد یک دفعه دیدم که نیش پویای دردمند تا بنا گوشش باز شده و می گوید بله بله. بعد هی دستش را می گذاشت جا به جای شکمش و فشار می داد و می گفت "آره. نه. یک کمی."  مکالمه تمام شد و پویا گوشی را قطع کرد و گفت که آمبولانس را فرستادند و بعد زد زیر خنده که می گفت "پین" درد، نه "پاین." و هر دو خندیدیم.  پل هم وقتی که می گفت چطوری گاهی به نظر می رسید که می گوید "شُتُری"  و ما می خندیدیم.


چهار دقیقه ای گذشت و آمبولانس رسید. با یک خانم پرستار خیلی بداخلاق و یک آقای پرستار خیلی خوش تیپ و خوش اخلاق.  خانم پرستار پویا را معاینه کرد و یک مسکن قوی استشمامی بهش داد. بعد گفتند که برویم سوار آمبولانس شویم به سمت بیمارستان. آقای پرستار به من گفت که بروم جلوی آمبولانس بنشینم تا او و خانم پرستار پویا را از  روی برانکارد به پشت آمبولانس منتقل کنند. من هم با چشمانی اشک آلود رفتم سوار آمبولانس شدم و در را بستم. آقای پرستار آمد در سمت من را باز کرد و چیزی پرسید که من نفهمیدم. اشک هایم را پاک کردم و گفتم ببخشید؟ گفت "می خوای رانندگی کنی؟" من اصلا نمی فهمیدم یعنی چی. یعنی دارد شوخی می کند. یا مثلا این یکی از گزینه های انتقال بیمار به بیمارستان در استرالیاست. این که همراه مریض آمبولانس را براند. چند ثانیه ای به آقای پرستار خیره شدم و از لبخندش مطمئن شدم که سوالش جدی نیست. و در عرض یک دهم ثانیه بعد از آن فرمان آمبولانس را جلوی خودم دیدم. در استرالیا فرمان سمت راست است و من با همه دلواپسی ام فرصت نکرده بودم که بفهمم که من از سمت راننده سوار شدم. زدم زیر خنده و پیاده شدم و از سمت دیگر سوار شدم.


توی بیمارستان دکترهای مهربان و پرستارهای خوش اخلاق و خوشگل به پویا می رسیدند. عکس و آزمایش و غیره هم به وفور. آقای دکتر چاق با موهای جو گندمی که به پویا سر می زد گفت که روده اش مسدود شده و اگر تا فردا صبح باز نشود عمل جراحی لازم دارد. ای بابا. چرا شما اینقدر جدی می گیرید. توی ایران چند بار این اتفاق افتاده بود به چند تا مسکن و یک ده تایی لیوان نبات داغ و عرق نعنا و یک تعداد قابل توجهی بالاآوردن پویای طفلکی کار تمام می شد. حالا یک دفعه چرا اینجا، بعد از دو هفته ورود به خاک عزیز استرالیا عمل جراحی لازم شده. دکتر گفت که تنها راهی که می فهمی مسدودیت باز شده یا نه این است که یا شماره دو را انجام بدهی یا باد معده رها کنی. با این که همه چیز دردناک و وحشت آور بود اقلا این یک موضوع خند ه دار بود. یک پرستار مو طلایی هی می آمد سراغ پویا و می پرسید که گوزیده است یا نه. و پویا می گفت نه و ما می خندیدیم. خوشبختانه دیگر پویا درد نمی کشید. مسکن های قوی پشت سر هم بهش تزریق می شد. کارمان فقط این بود که منتظر گوز باشیم.


آن شب بالاخره پویا باد معده ای رها  کرد و وقتی پرستار مو طلایی برای بار دهم راجع به باد پرسید پویا گفت بله. خانم پرستار با خوشحالی گفت: "Lovely"!  صبح به التماس و درخواست پویا را به مسوولیت خودمان از بیمارستان مرخص کردند. امضا گرفتند و غیره. من و پویا تا مدت ها به آن گوز لاولی خندیدیم و هنوز هم می خندیم. حالا این بماند که هزار و چهارصد دلار برایمان خرج داشت همین یک گوز ناقابل. چون نه برای آمبولانس مشترک شده بودیم نه بیمه داشتیم و این هم بماند که آن هزار و چهارصد دلار یک پنجم کل دارایی مان در استرالیا که بر روی کره خاکی بود. خب همین بدبختی هاست که آدم مسافرت رفته یا مهاجرت کرده را رشد می دهد. رشد البته معادل مودبانه پدر در آمدن یا به قول پویا به خاک رفتن است!