همین طور که ایستاده بودیم بغلش کردم. سرش را گذاشتم روی سینه ام و دست
روی موهایش کشیدم. قدش خیلی کوتاه تر از آن است که سرش به شانه ام برسد.
چند ثانیه ای گریه کرد و از بغلم بیرون آمد. هوای مرطوب و تازه ی جنگل نوازش می داد و بوی درخت های اکالیپتوس که بعد باران مثل لیمو می شود دلپذیر بود. رفت عقب و همین طور با هق هق
گفت: «دیگه حالم به هم می خوره شهره، خسته شدم شهره.» تلفظش از اسمم را
دوست دارم. درست و کامل هه ی وسطش را می گوید و مثل انگلیسی زبان ها شُره
صدایم نمی کند.
سعی کردم دلداریش دهم و بهش بفهمانم که می دانم چه چیزی را دارد تحمل می کند. چقدر دلداری دادن در برابر مسئله ای به این پیچیدگی سخت است و هر چه تلاش کنی باز هم مسخره و ناکارآمد به نظر می رسد. با سختی و پر از اشتباه های انگلیسی سعی کردم که بگویم: «کاملا می فهمم چی می گی، خیلی سخته و تمام این فشارا کمابیش برای من هم بوده. فقط این فشارایی که الان داره به تو می یاد برای من از یک سال پیش که به استرالیا اومدم بود. برای تو با یک سالی تعویق پیش آمده. چون سال اولش را به عاشقی و یاد گرفتن زبان گذروندی.»
نفهمید یا نشنید چه گفتم و دوباره شروع کرد حرف هایی را که دو دقیقه پیش زده بود برایم باز گو کند، فقط این بار با گریه. آدم گاهی بعضی چیزها را دوبار تکرار می کند. انگار که می خواهد مطمئن شود که طرف حرفش را فهمیده یا این که می خواهد آرامشی را که از توصیف دردش به دست می آورد یک بار دیگر تجربه کند.
«همش می پرسند، اینجا رو دوست داری و عاشق اینند که من بگم آره اینجا رو خیلی دوست دارم. عاشق اینند که من از برزیل بد بگم و براشون تعریف کنم که اونجا خیلی جای وحشتناکی هست. ولی من کشور خودم رو هم دوست دارم. زندگی من توی سائوپائولو خیلی خوب بود. همش فکر می کنند که اونجا خیلی جای بدی هست برای زندگی و انگار که من داشتم از گشنگی می مردم. برزیل هیچ مشکلی نیست و من فقط به خاطر مت اومدم اینجا. دایم می پرسند حتما زندگی توی استرالیا با برزیل خیلی فرق داره. ولی فرق نداره اونجا هم زندگی مثل همین جاست.» و من درست می فهمیدم چه می گوید. درد دلش را می فهمیدم.
می دانستم که خیلی از چیزهایی که می گفت درست نبود. این را از روی حرف های خودش می دانستم. می دانستم زندگی در برزیل با استرالیا فرق دارد.
آن روزی که با هم در خیابان قدم می زدیم و من صد دلار پول از عابربانک گرفتم و همین طور که پول دستم بود راه افتادم. و او به من گفت که در برزیل به هیچ وجه نمی توانی اینطور پول دستت بگیری و راه بروی چون در کمتر از چند ثانیه پول از دستت قاپیده شده و رفته. و آن روز که برایم گفته بود که برزیلی ها هر روز برنج و لوبیا می خورند و تاکید کرده بود که هر روزِ هر روز و این با غذای یک استرالیایی متوسط که هرروز هر روز گوشت می خورد فرق دارد. برایم گفته بود که ماشین برایش خیلی گران بود و برای همین در استرالیا رانندگی را یاد گرفته بود و ماشین خریده بود.
با این همه می دانستم چه می گوید. این مشکل که گاهی بین یک مهاجر و یک شهروند استرالیایی پیش می آید را می شناختم. این مشکل چند وجهی و پیچیده یک وجه خیلی ساده دارد. من مهاجر، تمام وجودم اعتراف به این است که نمی توانستم در کشورم زندگی کنم. اقرار به این است که کشور تویِ شهروند جای بهتری است و من آرزوی زیستن در کشور تو را داشتم و برای همین از هفت خوان مهاجرت گذشتم تا اینجا زندگی کنم.
ولی مهاجر دوست ندارد که این موضوع را به زبان بیاورد و اصلا دوست ندارد که شهروند این موضوع را بداند و به یک ترفند خیلی ساده دست می زند و آن یادآوری خوبی های کشورش است. نه فقط برای شهروند، حتی برای خودش. خودش هم گاهی یادش می رود که چرا خودش را آواره ی یک کشور غریبه کرده و وقتی که از کشورش با شهروند حرف می زند، همه اش حرف چیزهای بی نظیر و رمانتیکِ کشور عزیزش است و از آن بدتر، بدی های استرالیا. هزار و یک جور ایراد بنی اسراییلی از کشور مهاجر پذیر.
از آن طرف استرالیایی بیچاره که به خاطر کشور جوانش آن چنان اعتماد به نفسی هم ندارد، در برابر این همه راز و رمزی که کشورهایی با تاریخ های چند هزار ساله دارند، کم می آورد و در حالتی ناباوری از این که کشورش آنچنان جای فوق العاده ای هم نیست، دنبال اعتراف گیری می گردد. خوب او هم کشورش را دوست دارد و از گوش دادن به ایرادهای مهاجرها خسته شده.
نتیجه می شود این. که ژولینا توی بغل من گریه کند و بگوید که زندگی در استرالیا مثل زندگی در برزیل است و اصلا هیچ فرقی ندارد. همیشه ژولیانا صدایش می زنم نه جولیانا آنطور که انگلیسی زبان ها صدایش می زنند، این طور بیشتر دوست دارد و گاهی هم آمیگا، به پرتقالی یعنی رفیق. وقتی که تازه آمده بودم استرالیا، دو ماهی در یک رستوران ظرف شستم و همانجا با او و شوهر استرالیایی اش دوست شدم. ژولینا آن موقع گارسون رستوران بود و الان از بهترین دانشگاه استرالیا، لیسانس شیمی دارد.
باز شروع کردم به دست و پا زدن برای دلداری.
گفتم: «آره من هم این رفتار را دیدم ازشون. خیلی هاشون دوست دارن که فکر کنند که استرالیا بهترین جای دنیاست و بیشتر کشورهای دنیا خیلی جاهای مزخرفی هست و آرزوی هر کسی هست که توی استرالیا زندگی کنه. به خصوص اون هاییشون که تا حالا پاشون رو بیرون از استرالیا نگذاشتند.»
صدای خنده مردهایمان که از ما عقب تر بودند را شنیدیم. دستم را انداختم روی شانه ی ژولیانا و با هم شروع به قدم زدن کردیم. ژولیانا اشک هایش را پاک کرد. گفت: «به به عجب هوای خوبی. ولی توی ملبورن همش دستای من خشک می شه. دایم باید مرطوب کننده بزنم.»
سعی کردم دلداریش دهم و بهش بفهمانم که می دانم چه چیزی را دارد تحمل می کند. چقدر دلداری دادن در برابر مسئله ای به این پیچیدگی سخت است و هر چه تلاش کنی باز هم مسخره و ناکارآمد به نظر می رسد. با سختی و پر از اشتباه های انگلیسی سعی کردم که بگویم: «کاملا می فهمم چی می گی، خیلی سخته و تمام این فشارا کمابیش برای من هم بوده. فقط این فشارایی که الان داره به تو می یاد برای من از یک سال پیش که به استرالیا اومدم بود. برای تو با یک سالی تعویق پیش آمده. چون سال اولش را به عاشقی و یاد گرفتن زبان گذروندی.»
نفهمید یا نشنید چه گفتم و دوباره شروع کرد حرف هایی را که دو دقیقه پیش زده بود برایم باز گو کند، فقط این بار با گریه. آدم گاهی بعضی چیزها را دوبار تکرار می کند. انگار که می خواهد مطمئن شود که طرف حرفش را فهمیده یا این که می خواهد آرامشی را که از توصیف دردش به دست می آورد یک بار دیگر تجربه کند.
«همش می پرسند، اینجا رو دوست داری و عاشق اینند که من بگم آره اینجا رو خیلی دوست دارم. عاشق اینند که من از برزیل بد بگم و براشون تعریف کنم که اونجا خیلی جای وحشتناکی هست. ولی من کشور خودم رو هم دوست دارم. زندگی من توی سائوپائولو خیلی خوب بود. همش فکر می کنند که اونجا خیلی جای بدی هست برای زندگی و انگار که من داشتم از گشنگی می مردم. برزیل هیچ مشکلی نیست و من فقط به خاطر مت اومدم اینجا. دایم می پرسند حتما زندگی توی استرالیا با برزیل خیلی فرق داره. ولی فرق نداره اونجا هم زندگی مثل همین جاست.» و من درست می فهمیدم چه می گوید. درد دلش را می فهمیدم.
می دانستم که خیلی از چیزهایی که می گفت درست نبود. این را از روی حرف های خودش می دانستم. می دانستم زندگی در برزیل با استرالیا فرق دارد.
آن روزی که با هم در خیابان قدم می زدیم و من صد دلار پول از عابربانک گرفتم و همین طور که پول دستم بود راه افتادم. و او به من گفت که در برزیل به هیچ وجه نمی توانی اینطور پول دستت بگیری و راه بروی چون در کمتر از چند ثانیه پول از دستت قاپیده شده و رفته. و آن روز که برایم گفته بود که برزیلی ها هر روز برنج و لوبیا می خورند و تاکید کرده بود که هر روزِ هر روز و این با غذای یک استرالیایی متوسط که هرروز هر روز گوشت می خورد فرق دارد. برایم گفته بود که ماشین برایش خیلی گران بود و برای همین در استرالیا رانندگی را یاد گرفته بود و ماشین خریده بود.
با این همه می دانستم چه می گوید. این مشکل که گاهی بین یک مهاجر و یک شهروند استرالیایی پیش می آید را می شناختم. این مشکل چند وجهی و پیچیده یک وجه خیلی ساده دارد. من مهاجر، تمام وجودم اعتراف به این است که نمی توانستم در کشورم زندگی کنم. اقرار به این است که کشور تویِ شهروند جای بهتری است و من آرزوی زیستن در کشور تو را داشتم و برای همین از هفت خوان مهاجرت گذشتم تا اینجا زندگی کنم.
ولی مهاجر دوست ندارد که این موضوع را به زبان بیاورد و اصلا دوست ندارد که شهروند این موضوع را بداند و به یک ترفند خیلی ساده دست می زند و آن یادآوری خوبی های کشورش است. نه فقط برای شهروند، حتی برای خودش. خودش هم گاهی یادش می رود که چرا خودش را آواره ی یک کشور غریبه کرده و وقتی که از کشورش با شهروند حرف می زند، همه اش حرف چیزهای بی نظیر و رمانتیکِ کشور عزیزش است و از آن بدتر، بدی های استرالیا. هزار و یک جور ایراد بنی اسراییلی از کشور مهاجر پذیر.
از آن طرف استرالیایی بیچاره که به خاطر کشور جوانش آن چنان اعتماد به نفسی هم ندارد، در برابر این همه راز و رمزی که کشورهایی با تاریخ های چند هزار ساله دارند، کم می آورد و در حالتی ناباوری از این که کشورش آنچنان جای فوق العاده ای هم نیست، دنبال اعتراف گیری می گردد. خوب او هم کشورش را دوست دارد و از گوش دادن به ایرادهای مهاجرها خسته شده.
نتیجه می شود این. که ژولینا توی بغل من گریه کند و بگوید که زندگی در استرالیا مثل زندگی در برزیل است و اصلا هیچ فرقی ندارد. همیشه ژولیانا صدایش می زنم نه جولیانا آنطور که انگلیسی زبان ها صدایش می زنند، این طور بیشتر دوست دارد و گاهی هم آمیگا، به پرتقالی یعنی رفیق. وقتی که تازه آمده بودم استرالیا، دو ماهی در یک رستوران ظرف شستم و همانجا با او و شوهر استرالیایی اش دوست شدم. ژولینا آن موقع گارسون رستوران بود و الان از بهترین دانشگاه استرالیا، لیسانس شیمی دارد.
باز شروع کردم به دست و پا زدن برای دلداری.
گفتم: «آره من هم این رفتار را دیدم ازشون. خیلی هاشون دوست دارن که فکر کنند که استرالیا بهترین جای دنیاست و بیشتر کشورهای دنیا خیلی جاهای مزخرفی هست و آرزوی هر کسی هست که توی استرالیا زندگی کنه. به خصوص اون هاییشون که تا حالا پاشون رو بیرون از استرالیا نگذاشتند.»
صدای خنده مردهایمان که از ما عقب تر بودند را شنیدیم. دستم را انداختم روی شانه ی ژولیانا و با هم شروع به قدم زدن کردیم. ژولیانا اشک هایش را پاک کرد. گفت: «به به عجب هوای خوبی. ولی توی ملبورن همش دستای من خشک می شه. دایم باید مرطوب کننده بزنم.»