صفحات

۱۳۹۱ فروردین ۲۷, یکشنبه

کباب با پیاز و دوغ

می شد رفت در مغازه و گفت: «ببخشید آقا یه دست چنگال آدم خوری می خواستم لطفا.» حالا خب این که شوخیه، یعنی یه دست که آدم لازم نداره. ولی خوب چنگال آدم خوری،‌ پتک مخصوص شکستن جمجمه، ابزار مخصوص بریدن و سوراخ کردن گوشت آدم و از این جور چیزا رو می شه توی سوغاتی فروشی های فیجی دید و خرید. حالا این که بخوای با اون چنگال آدم خوری واقعا آدم بخوری یا نه، قطعا سلیقه ی شخصی تو هست و تو اختیار تام داری که چنگال آدم خوریت رو باش چیزی بخوری یا این که بذاری سر طاقچه برای یادگاری از سفرت به سرزمین آدم خوارا.

نتونستم آخرش پویا را قانع کنم که یه همچین یادگاری ای از سووا*، پایتخت فیجی، لازم داریم، با این که به نظرم جسم فوق العاده هیجان انگیزی به نظر می رسید. حتی با این که قول دادم جلوی چشم نباشه، بازم حاضر نشد و ورود یه همچین چیزی را به خونه اصلا دوست نداشت.

نه این که من گوشت آدم تا حالا امتحان کردم یا دوست دارم، گرچه می دونم چه مزه ای می ده. یه فیجیایی که ما رو برد به یه غار آدمخواری،‌ گفت که پدربزرگش بهش گفته که پدربزرگش گفته بوده که مزه ی گوشت خوک می ده.  احتمالا اون بابابزرگه دیگه از آخرین سری آدمهای آدم خوار فیجی بوده. صد و پنجاه سال پیش. ولی چنگاله رو دوست داشتم بخرم. چون جسم خاصی بود. صرف این حجم تعجبی که این جسم با خودش حمل می کنه.
بعد از این که جنابان آقایون انگلیسی می ریزن توی جزیره های فیجی و خوب قاعدتا می کشن و می برن و بی خانمان می کنن و مسیحی می کنن و اینا، یه سری فیجیایی خیلی سمج پناه می برن به یه غاری. توی اون غار تا سال ها از دست انگلیسی ها و مسیحی شدن جون سال به در می برند. غاره توی جنگل های استوایی پنهان بوده و هیچکی پیداشون نمی کرده و یکی دو انگلیسی زرنگی هم که  بالاخره غارو پیدا کردند، از شکم مردهای قبیله سر در آوردند و احتمالا کاسه های سرشون تبدیل شده به ظرف نوشیدن «کاوا». این غار الان یکی از جاهای مهم دیدنی شهر سینگاتوکا** نزدیک نَندی*** هست. سالانه یه عالمه توریست میرن اونجا تا ببینن ما آدما توی چه جور جایی خودمون رو می خوردیم. ما هم با یه تور رفتیم غار رو ببینیم.

با یه مینی بوس به سمت مقصد حرکت کردیم و سر راه توی یه دهکده، توی یه خونه ی فیجیایی با سقف حصیری، توقف کردیم. زن خونه به غیر از کار توریست داری و اینا، شغلش تنباکو پیچی بود. تنباکو هم از سوغات انگلیسی هاست.

 توی خونه طی مراسم مخصوص نوشیدن کاوا،‌ کاوا نوشیدیم. کاوا نوشیدنی مخدری هست که از ریشه ی یه گیاه درست می شه و در مراسم ویژه ی فیجیایی نوشیده می شده. همچین بفهمی نفهمی یه کم منگت می کنه و کل چک و چونه ات هم بی حس می شه. رؤسای قبیله ها موقع صحبتای  مهم و این جور چیز،ا به هم کاوا تعارف می کردند و زن ها و بچه ها اصلا حق نوشیدن کاوا رو نداشتند. خوب ماها توریست بودیم و می خوردیم. توی کاسه هایی از پوست نارگیل بهمون تعارف می  کردند. دو دستمون رو محکم به هم می کوبیدم می گفتیم «بولا» و می خوردیم. مزه ی  خاک می داد. ظرفهایی که برای ما از پوست نارگیل بود، راست راستکیش از کله ی آدم بوده. 

بعد از مراسم کاوا نوشی، دوباره سوار مینی بوس شدیم و مسیرمون به سمت غار رو ادامه دادیم. سرپرست تور گفت که بعد از عبور از رودخونه باید بدون فاصله با اون پیاده روی کنیم تا به غار برسیم. گفت: «دقت کنید و بی نظمی نکنید و گرنه هر کی بی نظمی کرد می خوریمش.» و بعد توضیح داد زیاد لازم نیست نگران باشیم چون که شکلات قهوه ای را بیشتر از شکلات سفید دوست دارند. مسافرای مینی بوس، به غیر از ما، همه استرالیایی سفید پوست بودند. سرپرست تور و راننده فیجیایی بودند و مثل همه فیجیایی ها رنگ پوستشان قهوه ای و درباره خوردن آدم، مزه می پروندند.

کلا قضیه را به شوخی برگزار می کردند و اصلا شرمی از این داستان آدم خوری توی رفتارشون نمی دیدم.انگار به عنوان تاریخ قبولش کرده بودند و به اندازه ی کافی به زندگی الانشون افتخار می کردند که از اون خجالت نکشند.

یه جایی کنار رودخونه توقف کردیم و سوار کَلَک شدیم و رفتیم پایین رودخونه. بعد یه مسیر حدود دو کیلومتری را پیاده روی کردیم تا رسیدیم به در غار. غار دهنه ی بزرگی داشت و حرکت توی غار نسبتا راحت بود. تا جایی که به شکاف نسبتا تنگی می رسیدی که بهش می گفتن دهنه ی زن حامله،‌ از اون نظر که زن حامله نمی تونه رد بشه بس که تنگه.  و بعد از مدتی می رسیدی به قسمت اصلی مسکونی غار. سرپرست تور با چراغ قوه ی بزرگش، کوره ی آدم پزی، سکوی شکستن جمجه و محل خوردن آدم را بهمون نشون داد و من همه اش را در حین استفاده تصور کردم.

سرپرست گفت که یه زوج آمریکایی مراسم ازدواجشون رو اینجا برگزار کردن. من که هرچی فکر کردم نتونستم بفهمم چرا آدم باید یه همچی کاری بکنه. شاید عروس دوماد به خوردن هم علاقه ی خاصی داشتند. یا مثلا دوماد همش به عروس می گفته بخورمتا و از اونجا این ایده زده به کلشون.  ولی از همه با مزه تر اون مرد انگلیسی بود که خورده شد. آقایون قبیله یه تلاش ناموفقی هم کردند که کفش چرمی اش را هم بخورن. کفش نصفه ی یارو الان توی موزه ی سووا هست.

توی بعضی از مراسمشون حتما باید گوشت آدم مصرف می شده. یه چیزی مثل شوید پلو ماهیِ شب عید ما که اصلا رد خور نداره. و اگه برای اون مراسم دشمن دم دستشون نبوده، طبق لیست سیاهی که از خطاکارای قبیله داشتند، به نوبت افراد خود قبیله رو می خوردند. خب رسم بوده و لازم الاجرا.
البته سرپرست گفت که گوشت آدم به عنوان غذا استفاده نمی شده و همیشه در مراسم خاصی مصرف می شده. یعنی اگه اون جناب انگلیسی خوش موقع پیداش نشده بوده،‌ یه مدتی نگهش داشتند تا موقعش برسه و سر جشن یا مراسم جمجمه جناب رو خرد کردند و تکه تکه اش کردند و تمیز کردند و پختند و بعد خوردند.

این که کی کجا رو بخوره هم داستانی داشته. مثلا مرد پیر دانای قبیله، مغز رو می خورده و دلاور قلب رو. حالا دیگه نمی دونم چند جور روش طبخ داشتند و ادویه می زدند یا نه و یا مثلا همش کباب می کردند یا گاهی خورشت و کتلت و کوفته و این چیزا هم می پختند. یا مثلا گوشت رو توی آبلیمو می خوابوندن و کباب برگ می پختند یا کوبیده اش می کردند. و آیا با ریحون بیشتر می چسبیده یا پیاز و دوغ یا شایدم کاوا.

یکی از دوستای خوبم داره گیاه خوار می شه و دلیلش هم مثل خیلی از گیاه خوارای دیگه وضعیت پر از زجر حیوونا توی کشتارگاه هاست. گرچه با خود خوردن گوشت حیوونا مشکلی نداره. من هم با خوردن گوشت حیوونا مشکلی ندارم و حداقل الان فکر می کنم که به عنوان یه حیوان گوشت خوار، حالا گیرم متمدن، حق خوردن جسم بقیه حیوونا رو دارم ولی به هیچ وجه معتقد نیستم که می تونیم شکنجه شون بدیم  و زندگی پر از درد و رنجی براشون ایجاد کنیم فقط به این دلیل که اینطوری تولید بیشتر و راحت تر می شه و گوشت ارزونتر.

این داستان فیجی از وقتی که این دوستم گفت که داره گیاه خوار می شه به یادم اومده. هی فکر میکنم شاید ۱۵۰ سال دیگه آدما تور بذارن و برن کشتارگاه ها رو ببینن و از توحش آدم امروزی تعجب کنند. شاید حتی توی مغازه های سوغاتی فروشی، کارد استیک و سیخ کباب و گوشت کوب و ساتور رو به عنوان چیزهایی خیلی عجیب بفروشند. واقعیتش اینه که من همین الان هم که هر از گاهی خبری از کشتارگاه ها و مرغداری ها به گوشم می رسه بسیار غمزده و متعجب می شم. ولی یه جورایی دلم نمی خواد بین اون مرغی که توی قفس هایی که به زحمت جایی برای حرکت داره و پر به تنش نمی مونه و زرشک پلو با مرغم ارتباطی برقرار کنم. اصلا حالشو ندارم گیاه خوار شم و یا بشم مدافع حقوق حیوانات. عجب!

-----------------------------------
* Suva
*Sigatoka 
خوانده می شود سینگاتوکا
*** Nadi
خوانده می شود نَندی

۶ نظر:

  1. شهره جان، یه پیشنهاد: فکر کنم دست کم یه عکس واسه هر پست ، حال و هوای وبلاگ خوبت رو بیشتر بکنه.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. ممنون از لطفت و پیشنهادت
      راستش من بیشتر قصد دارم که تمرین نویسندگی کنم. اگه عکس بذارم فکر می کنم که باعث بشه که توی توصیفام سهل انگاری کنم. به خاطر همین هست که فقط می نویسم. سعی می کنم که روز به روز بهتر بنویسم که نیاز به عکس احساس نشه. :)

      حذف
  2. نه اصلا من منظورم این نبود. طرز نوشتنت خیلی خوب باعث می شه منظره ها و آدمها رو (اونجور که تو می بینی) ببینیم.

    پاسخحذف
  3. خیلی باحالی خداییش. اینقدر بامزه و بی طرف توصیف کردی آدم خواری که دارم فکر می کنم خب انگار خیلی هم عجیب هم نبوده!

    پاسخحذف
  4. کلی‌ خوشحالم از اینکه سعادت گشت و گذار توی تخیلاتت رو دارم! ؛)

    پاسخحذف