صفحات

۱۳۹۳ مرداد ۵, یکشنبه

عادلانه

دنیا اساسا جای عادلانه ای نیست. پسر عمویم، آقا رضا از نازنین‌ترین آدم‌هایی بود که من در عمرم دیده بودم. این آدم انگار اصلا هیچ تلخی‌ای در وجودش نداشت. کنارش که می‌نشستی آرام می‌شدی. هیچ وقت ندیدم کسی ازش شکایتی داشته باشد و هیچ وقت ندیدم از کسی شکایتی داشته باشد. آقا رضا ولی آن شب فقط برای یک لحظه خواب ماند و با کامیونش تصادف کرد و مرد. زنش و دخترش را در خانه تنها گذاشت و هیچ وقت نتوانست نوه پسریش که در راه بود را ببیند.  همین است که می گویم جای عادلانه ای نیست. خیلی وقت ها تاوانی که یک آدم ممکن است برای یک اشتباه کوچک بدهد، هیچ ربطی به اندازه ی خطایش ندارد.

از آن ناعادلانه‌تر این است که گاهی تو باید تاوان اشتباه  دیگران را بدهی. مثل فاطمه خانم. پانزده سال پیش یک احمق مست با ماشین گنده‌اش زد به شوهر فاطمه خانم. شوهر فاطمه خانم شد یک بچه دو ساله لجباز. مردی که برای خودش برو بیایی داشت و سی سال کار کرده بود و بازنشست شده بود و سرگرمیش نجاری بود، تبدیل شد به کسی که حتی کنترل دفعیات خودش را هم نداشت. و فاطمه خانم است که این وسط باید تاوان بدهد و گرنه شوهرش به گمانم درکی از وضعیت دردناکی که هست ندارد. 

یا مثلا ارتباط بین تلاش آدم‌ها و نتیجه کارشان. یک آدم ممکن است سال ها مجبور باشد برای به دست آوردن همان چیزی تلاش کند، که آدم دیگری قبل از هرگونه تلاش آن را به دست آورده. بیخود هم دل خودتان را خوش نکنید که هر آدم یک چیزی دارد عوضش یک چیز دیگر را ندارد. اصلا این طور نیست. بعضی آدم ها خیلی چیزها را دارند و بعضی آدم ها هیچ چیز ندارند. مادی را نمی گویم ها. معنوی هم همین است. مثل یک آدم را می بینی که خوش قیافه و باهوش و پولدار و خوشحال و راضی و خوشبخت است و یک آدم دیگری را می بینی که زشت و کودن و فقیر و افسرده است. تمام آن افسانه هایی هم که آدم های پولدار بدبختند و آدم های فقیر با این که بی پولند ولی خوشبخت، چرندیات محض است. هیچ نوع قانون  مطلقی برای ارتباط بین خوشبختی و بدبختی و مقدار منابع در دسترس وجود ندارد. 

یک چیزی را ولی من به تجربه حس کرده ام. فکر نکنید می خواهم قانون از تویش در بیاورم. فقط تجربه‌ام را می‌نویسم. حرف من این است: اندازه خوشبختی آدم ها محدود است. یعنی مثلا  احساس خوبی را که من و پویا وقتی اولین ماشین زندگیمان را خریدیم در نظر بگیر. لذت بزرگی بود.  ما خوشحال خوشحال خوشحال بودیم. خیلی احساس خوشبختی کردیم. ماشین ما یک ماشین دست سه مدل پایین بود. ولی ما واقعا  احساس خوبی  داشتیم. بسیار مسرور و سرخوش. کلا پنج هزار دلار خریدیمش. حالا این عدد را هشتاد برابر کن. یکی از ماشین‌های دوید بکام همین حدود است. کمی بیش از چهارصد هزار دلار. احتمالا وقتی دوید این ماشین را خرید مثل ما خوشحال خوشحال خوشحال بود. ولی اندازه‌ی خوشحالیش هشتاد برابر اندازه‌ی خوشحالی ما نبوده. من که می خواهم بگویم برابر بوده اگر کمتر نبوده باشد. شما می توانی مخالف باشی، ولی من توی زندگیِ خودم این را دیده ام.

و به نظرم این یک چیز دنیا عادلانه است و این یکی دلخوشی دارد. این که لحظه های خوشبختی آدم‌ها همه اش مثل هم است. اندازه هم است و بستگی مستقیم به مقدار منابع در اختیار یک آدم ندارد. و این خوب است. خیلی عادلانه است.

در مورد خوشبختی باز هم می‌نویسم. خوشبختی با نگاهی کمی غیرمادی‌تر.

۱۳۹۳ تیر ۲۲, یکشنبه

ملانقطی

هنرمند با اثر هنری‌اش، خودش را، تمامش را، می‌برد روی صحنه. خودش را می‌گذارد در معرض نقد. درونش را، درون آدمیزاد را، دست‌نیافتنی‌ترین چیز یک آدم را رو می‌کند. برای این است که آدم‌ها باید از هنرمند سپاسگزار باشند. وقتی هنرمند دردها، لذت‌ها‌، زشتی‌ها، ترس‌ها و افکارش را فاش می‌کند، التیامی است بر یکی از مهترین وحشت‌های بشری، تنهایی. آدم‌ها با درک اثر یک هنرمند‌، به شباهت‌های خودشان با او پی می‌برند. همین است که تسکین می‌دهد. این که تو تنها آدم در دنیا نیستی که از چیزهایی که می‌ترسی، می‌ترسی؛ با زشتی‌های درونت زشتی؛ از چیزهایی که لذت می‌بری، لذت می‌بری و از چیزهایی که درد می‌کشی، درد می‌کشی. 

این‌ها را گفتم که بگویم این نوشته‌ای که می‌خواهم بنویسم نشانه قدرناشناسی و نمک نشناسی بعد از لذت بردن از بعضی از داستان‌های گلی ترقی نیست. می‌نویسم به خاطر این که از کارهای ناقص و بزن دررو گله دارم. می‌نویسم که بگویم اگر گلی ترقی در این مملکت چاپ هفتم کتابش را بازخوانی نکند، پس چه کسی بکند؟ می‌نویسم برای این که هر چه تلاش کردم نتوانستم با انتشارات نیلوفر یا خانم ترقی درباره ایرادهایی که در "جایی دیگر" پیدا کرده‌ام تماس بگیرم. می‌نویسم برای این که اگر یک روز یک چند صفحه ای از من چاپ شد و اگر من تویش از این جور غلط‌ها داشتم، بتوانید خِر من را بچسبید که بی‌خود از مردم ایراد نگیر. می‌نویسم برای این که این مرض را در همه حرفه‌ها، نه فقط هنر، در ایران دیده‌ام. این که آدم‌ها به کارشان افتخار نمی‌کنند و برایش غیرت ندارند. این که دیگر آن کمالی که در میدان نقش جهان می‌بینی، در هیچ اثر هنری که در آن میدان فروخته می‌شود نمی‌بینی. همه چیز نازیبا و ناقص شده.  لذت از انجام یک کار تمام و کمال را از یاد برده‌اند مردم انگار. 

این ایرادها که من از خانم گلی ترقی می‌گیرم، برای تلنگری است به همه‌مان. بیایید کارهایمان را تکمیل انجام دهیم. بیایید تلاش کنیم هر روز بهترشویم. انجام کار نصفه نیمه باعث سرشکستگی است. من فکر می‌کنم  که این زندگی دو روزه‌ی بی‌ارزش را با انجام کارهای زیبا می‌شود زیباتر کرد. می‌دانم که لذت کمال در حرفه با هیچ چیز جایگزین نمی‌شود. حتی فروید که تمام دنیا و لذت‌های آدمی را درلذت جنسی خلاصه می‌کند، لذت از حرفه را ماورای این حرف‌ها می‌داند و برایش جایگاه متفاوتی قایل است.

اگر حوصله‌ی خواندن غلط‌‌‌ گیری‌های ملانقطی من را ندارید‌، می‌توانید به خواندن آن‌هایی که پررنگ کرده‌ام بسنده کنید. آن‌ها اشتباه‌های قابل توجهی است که لازم نیست ملانقطی باشی تا قبولشان کنی. بقیه کمی سلیقه‌ای است و شاید لزوما غلط نباشد و یا شاید غلط‌هایی باشد که خیلی‌ها از کنارش بگذرند. من نه! حالا به من بگویید ملا نقطی!

صفحه 17 - "بیشترین‌ها اهل توکل‌اند و به قسمت و سرنوشت اعتقاد دارند."
- بیشترین‌ها غلط است. باید نوشت "بیشتر افراد یا بیشتر آدم‌ها." 

صفحه 20  و صفحه 225 -  "آیا این زن غمگین  درب و داغون، که چند ردیف دورتر نشسته، می‌تواند قهرمان کودکی من باشد؟"
- داغون عامیانه کلمه داغان است. داستان "بازی ناتمام" تماما با لغات کتابی نوشته شده است. نویسنده نمی‌تواند در میان متن کتابی، کلمات عامیانه استفاده کند، مگر این که نقل قول باشد. اگر تمام داستان به صورت عامیانه نوشته شده بود این کلمه درست بود و این جمله به این صورت نوشته می‌شد:
"یعنی این زن غمگین و درب و داغون که چند ردیف دورتر نشسته، می‌تونه قهرمان کودکی من باشه؟"
 در صفحه 225 هم درب و داغون در میان متن کتابی استفاده شده است.

صفحه 21 - "بشینم - نشینم؟ مرددم. جای دیگری خالی نیست. یک نفر صندلی مرا، بلافاصله، اشغال کرده است."
- بشینم و نشینم عامیانه بنشینم و ننشینم است. این جمله از داستان کوتاه "بازی ناتمام" است که تماما با لغات کتابی نوشته شده است.  نویسنده نمی‌تواند در میان متن کتابی، کلمات عامیانه استفاده کند، مگر این که نقل قول باشد. اگر تمام داستان با لحن عامیانه بود این جمله درست بود.  و جمله های ذکر شده باید به این صورت نوشته می‌شد.
"بشینم، نشینم؟ مرددم. جای دیگه‌ای خالی نیست. یه نفر صندلیمو بلافاصله اشغال کرده."

صفحه 24- "من از زیر چشم نگاهش می‌کنم." 
- از زیر چشم به چیزی نمی‌شود نگاه کرد. زیر چشمی می‌شود.

صفحه 38- "چکش زدم توی گوشش."
- به گمانم منظور نویسنده "چک زدم توی گوشش" بوده است. 

صفحه 50 - "ساکت و صامت، مثل سایه به دنبال من است. یک‌ریز حرف می‌زند."
- این دوجمله پشت سر هم کاملا یکدیگر را نقض می‌کنند. این نشان از این است که نویسنده آخرش نتوانسته تصمیم بگیرد که این شخصیتی که آفریده وراج است یا کم حرف.

صفحه 88- "از هول حلیم "
- حلیم نه. هلیم!

صفحه 102 - "مثل بادپا شد و در رفت."
- بادپا اسم نیست. صفت است. درست جمله این است: بادپا شد و در رفت.

صفحه 148 - "سنمان بهم نزدیک شده بود. "
- سن آدم ها همیشه با هم یک فاصله دارد. سن هیچ دو آدمی به هم نزدیک نمی‌شود.

صفحه 204 - "نیشگانی محکم ..." 
- نیشگان غلط است. نیشگون درست است. (نیش + گون، یعنی مانند نیش)

صفحه 228 - "پسر بچه مخصوصی بود. "
- پسر بچه‌ی خاصی بود.

صفحه 16 - "آزاده درخشان (؟؟؟)"
- استفاده از تعداد زیادی علامت سوال، اندازه سوال را بزرگ نمی‌کند. این روش برای چت مناسب است نه برای کتاب.

صفحه 19 - "از او کوچک‌ترم و نمره‌ی ورزشم صفر است."
- یک نویسنده خوب هیچ وقت بیش از حد اغراق نمی‌کند. بیش از حد اغراق کردن داستان را باور نکردنی و دور از واقعیت می‌کند و نشانه ناشیگری است. نمره‌ی ورزش هیچ کس در مدرسه صفر نمی‌شود. چه برسد به این شخصیت داستان که ورزشکار است. تنها ورزشش در مقایسه با دوست دیگرش خوب نیست.

صفحه 32 - "بدو بدو، بدو، نفس زنان، پیش از همه "
- یک بدو اضافه است.

صفحه 34- "دعوا بیخ پیدا کرده است."
- دعوا بیخ پیدا نمی‌کند. کار بیخ پیدا می‌کند. کاری که بیخ پیدا کرد می‌شود دعوا.

صفحه 50 - "دلشوره از نگاه سرگردان و لرزش دست‌هایش بیرون می‌ریزد."
- دلشوره از جایی بیرون نمی‌ریزد. دلشوره شاید آشکار شود یا هویدا. ولی بیرون ریختنی نیست. 

صفحه 72- "پسر کوچیکه"
- کوچیک عامیانه کوچک است. آمیختن زبان عامیانه و نوشتاری در یک نوشته درست نیست مگر این که نویسنده در حال نقل قول باشد. در متن کتابی باید بنویسد پسر کوچکش یا پسر کوچک. 

صفحه 78 - پاراگراف دوم
- هیچ غیر فارسی زبانی بعد از دوسال در ایران بودن به این روانی و با استفاده از اصطلاح‌های مختلف فارسی صحبت نمی‌کند. این پاراگراف باورنکردنی نیست. از دید من نویسنده زحمت تصور کردن یا تحقیق درباره این که یک آدم هندی که فارسی می‌داند، چگونه فارسی صحبت می‌کند را به خود نداده و کار خود را با یک توضیح ناکافی که فارسی را مثل بلبل حرف می‌زد ساده کرده است.

صفحه 85 - "هزار و یک حسن دارد و و و . و..."
- این همه  واو و بعد از آن یک واو و سه نقطه معنی خاصی ندارد. به نظر من فقط ناشیگیری می‌آید. مثل چیزی که نویسنده قصد داشته باشد بازبینی کند و هرگز وقت نکرده است.

صفحه 89 - "پاریس جای امینه نیست دق خواهد کرد."
- نقطه بعد از نیست فراموش شده است.

صفحه 127 - "جناب مشد حسن
- در این پاراگراف، گیومه باز شده ولی بسته نشده است. 

صفحه 139 - "دوستان عزیز، ووووولم کنید."
- اولا که اگر کسی بخواهد بگوید ولم کنید و کشش بدهد می‌گوید: "ولم کنیییییید." ثانیا از دید من یک نویسنده خوب با تکرار حروف روش ادای کلمات را بیان نمی‌کند. بلکه از کلمات برای توصیف روش گویش استفاده می‌کند.

صفحه 222 - "شرکت نیمه ورشکست "
-شرکت نیمه ورشکسته
                                                          ***
نوشته‌ام را پنج بار خوانده‌ام و به دو نفر داده‌ام بازخوانی کنند. نه این که فقط این. همه نوشته‌هایم را بارها و بارها می‌خوانم و می‌دانم که باز غلط در آن پیدا می‌شود. من گلی ترقی نیستم. اما از گلی ترقی توقع دارم.