خندید و گفت: «این ها که موسیقی دان نیستند. موسیقی دان یعنی بتهوون، یعنی موزارت.»
خندیدم و گفتم: «درسته. موسیقی دان نیستند. فکر کنم که باز ترجمه ی لفظ به لفظ از انگلیسی کردم. میوزیشنند. فارسی اش چی می شه؟»
گفت: «مطمئنی نمی خوای پول این کتابو ازم بگیری. من ممکنه که بازم بخوام برام کتاب از استرالیا بیاری یا بفرستی. می خوای پول همه اش رو بدم به گداهای خیابونا؟»
گفتم: «گدا نیستند که. خوب بستگی داره تو چقدر کتاب بخری و من اون موقعی که می خوام پولش رو ازت بگیرم چقدر دست و دلبازیم گل کنه.»
کتابش را ورق زد و گفت: «ارمنستان جای قشنگیه.» و چرخاند به سمت من و عکس یک کلیسای سفید وسط درخت های سبز را به من نشان داد.
گفتم: «آره. خیلی قشنگه. حیف شد که من نتونستم برم این دفعه. ولی استانبول هم خیلی خوبه. خیلی خوشحالم که می خوام برم استانبول.»
گفت:«باشه پس پول کتاب رو توی خیابون توزیع می کنم برات.» و خندید.
گفتم:«ممنون که قبول می کنی. یه بار یه کتاب برای یه نفر خریدم و گفتم که این کار رو برام بکنه اصلا قبول نکرد. ازش خواستم برام بریزه به حساب محک بازم قبول نکرد. انگار باور نمی کرد که می خوام این کارو بکنم و دارم تعارف می کنم.» خندیدم و ادامه دادم:«آخه باباجون، من اصفهانیام ها. در مورد مسایل مالی شوخی ندارم که.» و باز خندیدم و او هم.
گفت: «اگه این جور ترجیح میدی حتما همین کار رو می کنم. ده تا قسط دو هزارتومنی به ده نفر می دم. نوازنده ی خیابونی. کلمهاش اینه. »
گفتم: «آفرین. کلمهاش اینه. نوازنده. چه بسا خیلیهاشون اگه پول داشتن موسیقیدان هم می شدند. دست روزگار همیشه همراهی نمی کنه.»
گفت:«هر قسطی رو که دادم برات یه ایمیل می زنم می گم به کی و کِی بوده.»
گفتم: «ملبورن برم، دلم برات تنگ می شه. به خاطر همین کارات. همین ریزه کاریات.»
ایمیل اول تیترش بود «پرداخت اول». هیجانانگیز بود.
نوزانده ی اول، گیتاریستی بود که جلوی سینمای آزادی ساعت یازده و نیم شب در سرمای دی ماه اِبی میخواند و گیتار می زد. آن شب ترانهی ستاره های سربی را میخواند.
دوست داشتم حس او را در ملبورن بازسازی کنم. نوازندههای خیابانی ملبورن شغلشان با فقر گره نخورده. بیشترشان یک جور درویش مسلکی خاصی دارند که این روش زندگی را برای خود انتخاب کردهاند. گاهی حتی شهرتی هم به هم می زنند. سیدیهایشان را کنار خیابان با قیمت نسبتا خوبی میفروشند و مردم هم خوب بهشان پول میدهند، چون نیازشان دارند. همه به موسیقی نیاز دارند. به قول استرالیاییها، به نوازندهها پول میدهند که بازی ادامه پیدا کند. حتما باید ادامه پیدا کند. نوازندههای خیابانی به گردن آدمها حق دارند؛ چه فقیر باشند، چه نباشند.
من در ملبورن، دو دلار دادم به زوج نوزاندهی ژاپنی که توی خیابان بِرک مینواختند. مرد گیتار میزند و می خواند و کلاه کابویی سرش میگذارد. وقتهایی هم که آواز نمیخواند سازدهنی میزند. و دختر یک ساز آسیاییای مثل سهتار مینوازد، با زخمهای که عمودی بر سیمها می کشد و چیزی شبیه به کیمونو میپوشد. ترکیب بی نظیری است.
در تهران، نوازندهی دوم، مرد پیری بود که آکاردئون میزد. توی خیابان نیلوفر، راه میرفت و میخواند. آهنگ الههی ناز را. در تهران، هنوز دی ماه است و سرد. در ملبورن، تابستان است و هوا گرم.
کریسمس و سال نو نزدیک بود و نوازندههای زیادی آهنگهای کریمسی میزدند. دومی در ملبورن، دو دختری که با هم فلوت و مثلث میزدنند و آهنگ «زنگها دلنگ دلنگ کنید» را مینواختند، توی خیابان سوانستون.
نوازندهی سوم و چهارم را در یک ایمیل برایم فرستاد و توصیف برایم نکرد. گیتاریستی روی پل عابر پیاده در شهرک غرب و ویولونیستی در تخت طاووس. ولی من تصور کردم، صدای گیتار و ویلون را در سرمای زمستان در عجلهی روزانهی تهران برای از جایی به جایی دیگر رسیدن. و سفر کوتاهی که با صدای گیتار و ویولن میکنی.
در ملبورن، پسر جوان و لاغری که کنار پل کویین، ساکسیفون میزند و با چشمهایش که لبخند میزند از آدم تشکر میکند و آن پسری که در زیرگذر فلیندرز دیجیریدو میزند. و من چقدر صدای دیجیریدو را دوست دارم که مثل باد میماند در کویر. اول صبح وقتی که داری با عجله میدوی که تراموای بعدی را از دست ندهی، فکر کردن به کویر قرمز استرالیا.
نوازندهی پنجم، مرد جوانی بود که توی خیابان یوسفآباد تمبک میزد و یک دختر بچه کوچک هم همراهیش میکرد که سطلی برای جمعآوری پول حمل میکرد. اواخر زمستان است و سرما رمق بچه را نگرفته و لبخند میزند.
در ملبورن، مردی هست کنار ایستگاه فلیندرز، سازدهنی میزند. کمی شیرین عقل به نظر میرسد. به پنجاه سالهها میخورد، دامن خندهداری میپوشد و همزمان با سازدهنی زدنش عروسک خیمهشب بازیای که خودش با آت و آشغال ساخته را میرقصاند و گاهی هم صدایش را به سرش می اندازد و چیزی میخواند و غش غش میخندد.
نوروز دارد فرا میرسد. ششمی گروهی دهل و سرنا نوازند که رسیدن نوروز را خوشآمد میگویند. وه که چه خوش است رسیدن نوروز و درخشش جوانههای مغزپستهای نارون و آفتابهای نوازشدهندهی روزهای بهاری.
در ملبورن، آن آدم فضایی که لباس سرتاسر نقرهای میپوشد و کلاه فضانوردی سرش میگذارد و آهنگهای فضایی میزند. و با صدای آدم آهنی آواز میخواند. همان که بچهها محو تماشایش میشوند واز فرط حیرت یادشان میرود که دهانشان را ببندند.
هفتمی حاجی فیروز بود. که دایره زنگی میزد و میخواند. لباس قرمز براق. «حاجی فیروزه و سالی یه روزه، حاجی فیروزه و سالی یه روزه.»
در ملبورن، من عکس حاجی فیروزی را که مامور نیروی انتظامی روی زمین خوابانده بودش نگاه کردم و گریستم.
هشتمی، نوازندهی افغانی بود. لباس بلند افعانی پوشیده بود. با قوطی حلبی و یک تکه چوب و سه نخ سیم، سازی ساخته بود و آهنگ میزد. در پیادهروی خیابان آپادانا نشسته بود.
در ملبورن، پسرک همیشه سر «چاینا تاون» میایستد. کیبرد دومتری اش را با سیستم صوتیاش میآورد و آهنگهای کلایدرمن را میزند. کل خیابان پر میشود از کلایدرمن.
نهمی، در خیابان راه می رفت و نی میزد. مرد جوان آفتاب سوخته. چوپان بوده شاید.
در ملبورن، در ایستگاه فوتسکری، پسری هست که با دهنش آهنگ میزند و صدای درام و طبل درمیآورد. پسر آنقدر گرم کارش است که از برخلاف بقیه نوازندگان از کسانی که پولی برایش میاندازند، تشکر نمیکند. پسر را یک بار با دوستانش در شهر دیدم. به نظرم دانشجو آمدند.
ایمیل دهمی را هنوز نگرفتم. نکند یادش رفته باشد.
خندیدم و گفتم: «درسته. موسیقی دان نیستند. فکر کنم که باز ترجمه ی لفظ به لفظ از انگلیسی کردم. میوزیشنند. فارسی اش چی می شه؟»
گفت: «مطمئنی نمی خوای پول این کتابو ازم بگیری. من ممکنه که بازم بخوام برام کتاب از استرالیا بیاری یا بفرستی. می خوای پول همه اش رو بدم به گداهای خیابونا؟»
گفتم: «گدا نیستند که. خوب بستگی داره تو چقدر کتاب بخری و من اون موقعی که می خوام پولش رو ازت بگیرم چقدر دست و دلبازیم گل کنه.»
کتابش را ورق زد و گفت: «ارمنستان جای قشنگیه.» و چرخاند به سمت من و عکس یک کلیسای سفید وسط درخت های سبز را به من نشان داد.
گفتم: «آره. خیلی قشنگه. حیف شد که من نتونستم برم این دفعه. ولی استانبول هم خیلی خوبه. خیلی خوشحالم که می خوام برم استانبول.»
گفت:«باشه پس پول کتاب رو توی خیابون توزیع می کنم برات.» و خندید.
گفتم:«ممنون که قبول می کنی. یه بار یه کتاب برای یه نفر خریدم و گفتم که این کار رو برام بکنه اصلا قبول نکرد. ازش خواستم برام بریزه به حساب محک بازم قبول نکرد. انگار باور نمی کرد که می خوام این کارو بکنم و دارم تعارف می کنم.» خندیدم و ادامه دادم:«آخه باباجون، من اصفهانیام ها. در مورد مسایل مالی شوخی ندارم که.» و باز خندیدم و او هم.
گفت: «اگه این جور ترجیح میدی حتما همین کار رو می کنم. ده تا قسط دو هزارتومنی به ده نفر می دم. نوازنده ی خیابونی. کلمهاش اینه. »
گفتم: «آفرین. کلمهاش اینه. نوازنده. چه بسا خیلیهاشون اگه پول داشتن موسیقیدان هم می شدند. دست روزگار همیشه همراهی نمی کنه.»
گفت:«هر قسطی رو که دادم برات یه ایمیل می زنم می گم به کی و کِی بوده.»
گفتم: «ملبورن برم، دلم برات تنگ می شه. به خاطر همین کارات. همین ریزه کاریات.»
ایمیل اول تیترش بود «پرداخت اول». هیجانانگیز بود.
نوزانده ی اول، گیتاریستی بود که جلوی سینمای آزادی ساعت یازده و نیم شب در سرمای دی ماه اِبی میخواند و گیتار می زد. آن شب ترانهی ستاره های سربی را میخواند.
دوست داشتم حس او را در ملبورن بازسازی کنم. نوازندههای خیابانی ملبورن شغلشان با فقر گره نخورده. بیشترشان یک جور درویش مسلکی خاصی دارند که این روش زندگی را برای خود انتخاب کردهاند. گاهی حتی شهرتی هم به هم می زنند. سیدیهایشان را کنار خیابان با قیمت نسبتا خوبی میفروشند و مردم هم خوب بهشان پول میدهند، چون نیازشان دارند. همه به موسیقی نیاز دارند. به قول استرالیاییها، به نوازندهها پول میدهند که بازی ادامه پیدا کند. حتما باید ادامه پیدا کند. نوازندههای خیابانی به گردن آدمها حق دارند؛ چه فقیر باشند، چه نباشند.
من در ملبورن، دو دلار دادم به زوج نوزاندهی ژاپنی که توی خیابان بِرک مینواختند. مرد گیتار میزند و می خواند و کلاه کابویی سرش میگذارد. وقتهایی هم که آواز نمیخواند سازدهنی میزند. و دختر یک ساز آسیاییای مثل سهتار مینوازد، با زخمهای که عمودی بر سیمها می کشد و چیزی شبیه به کیمونو میپوشد. ترکیب بی نظیری است.
در تهران، نوازندهی دوم، مرد پیری بود که آکاردئون میزد. توی خیابان نیلوفر، راه میرفت و میخواند. آهنگ الههی ناز را. در تهران، هنوز دی ماه است و سرد. در ملبورن، تابستان است و هوا گرم.
کریسمس و سال نو نزدیک بود و نوازندههای زیادی آهنگهای کریمسی میزدند. دومی در ملبورن، دو دختری که با هم فلوت و مثلث میزدنند و آهنگ «زنگها دلنگ دلنگ کنید» را مینواختند، توی خیابان سوانستون.
نوازندهی سوم و چهارم را در یک ایمیل برایم فرستاد و توصیف برایم نکرد. گیتاریستی روی پل عابر پیاده در شهرک غرب و ویولونیستی در تخت طاووس. ولی من تصور کردم، صدای گیتار و ویلون را در سرمای زمستان در عجلهی روزانهی تهران برای از جایی به جایی دیگر رسیدن. و سفر کوتاهی که با صدای گیتار و ویولن میکنی.
در ملبورن، پسر جوان و لاغری که کنار پل کویین، ساکسیفون میزند و با چشمهایش که لبخند میزند از آدم تشکر میکند و آن پسری که در زیرگذر فلیندرز دیجیریدو میزند. و من چقدر صدای دیجیریدو را دوست دارم که مثل باد میماند در کویر. اول صبح وقتی که داری با عجله میدوی که تراموای بعدی را از دست ندهی، فکر کردن به کویر قرمز استرالیا.
نوازندهی پنجم، مرد جوانی بود که توی خیابان یوسفآباد تمبک میزد و یک دختر بچه کوچک هم همراهیش میکرد که سطلی برای جمعآوری پول حمل میکرد. اواخر زمستان است و سرما رمق بچه را نگرفته و لبخند میزند.
در ملبورن، مردی هست کنار ایستگاه فلیندرز، سازدهنی میزند. کمی شیرین عقل به نظر میرسد. به پنجاه سالهها میخورد، دامن خندهداری میپوشد و همزمان با سازدهنی زدنش عروسک خیمهشب بازیای که خودش با آت و آشغال ساخته را میرقصاند و گاهی هم صدایش را به سرش می اندازد و چیزی میخواند و غش غش میخندد.
نوروز دارد فرا میرسد. ششمی گروهی دهل و سرنا نوازند که رسیدن نوروز را خوشآمد میگویند. وه که چه خوش است رسیدن نوروز و درخشش جوانههای مغزپستهای نارون و آفتابهای نوازشدهندهی روزهای بهاری.
در ملبورن، آن آدم فضایی که لباس سرتاسر نقرهای میپوشد و کلاه فضانوردی سرش میگذارد و آهنگهای فضایی میزند. و با صدای آدم آهنی آواز میخواند. همان که بچهها محو تماشایش میشوند واز فرط حیرت یادشان میرود که دهانشان را ببندند.
هفتمی حاجی فیروز بود. که دایره زنگی میزد و میخواند. لباس قرمز براق. «حاجی فیروزه و سالی یه روزه، حاجی فیروزه و سالی یه روزه.»
در ملبورن، من عکس حاجی فیروزی را که مامور نیروی انتظامی روی زمین خوابانده بودش نگاه کردم و گریستم.
هشتمی، نوازندهی افغانی بود. لباس بلند افعانی پوشیده بود. با قوطی حلبی و یک تکه چوب و سه نخ سیم، سازی ساخته بود و آهنگ میزد. در پیادهروی خیابان آپادانا نشسته بود.
در ملبورن، پسرک همیشه سر «چاینا تاون» میایستد. کیبرد دومتری اش را با سیستم صوتیاش میآورد و آهنگهای کلایدرمن را میزند. کل خیابان پر میشود از کلایدرمن.
نهمی، در خیابان راه می رفت و نی میزد. مرد جوان آفتاب سوخته. چوپان بوده شاید.
در ملبورن، در ایستگاه فوتسکری، پسری هست که با دهنش آهنگ میزند و صدای درام و طبل درمیآورد. پسر آنقدر گرم کارش است که از برخلاف بقیه نوازندگان از کسانی که پولی برایش میاندازند، تشکر نمیکند. پسر را یک بار با دوستانش در شهر دیدم. به نظرم دانشجو آمدند.
ایمیل دهمی را هنوز نگرفتم. نکند یادش رفته باشد.
خیلی این تقارن سازی رو دوست داشتم و همین طور جمله ی پایانی رو
پاسخحذف