صفحات

۱۳۹۳ آذر ۱۶, یکشنبه

خوشبختی

یک زن و مرد خوشگل، در یک خانه بزرگ و نو و زیبا، دو تا بچه دوست داشتنی  همه دور هم در حال خندیدن. بعضا روی میز غذاهای خوشمزه و تازه و رنگارنگی هم چیده شده.

این تصویر بازاری خوشبختی است. خریدار زیاد دارد و بی‌دلیل هم نیست. این چیزها را داشتن، خواسته قلبی خیلی از آدم‌هاست. پشت خیلی هایش مثل زیبا بودن یار، یا داشتن بچه، میلیون ها سال تکامل نشسته.

ولی سختی کار این است که خوشبختی را، حتی اگر این باشد که تبلیغش را می کنند، یک شبه به تو نمی‌دهند. سخت‌ترش این است که حتی اگر یک شبه به تو دادندش، این تو هستی که باید نگهش داری، که چه بسا از به دست آوردنش سخت‌تر است.

و تازه به نظر من خوشبختی این شکلی نیست. خوشبختی اصلا شکل ندارد. توی عکس نمی‌شود دیدش. من می‌خواهم اینجا زور بزنم و خوشبختی را توصیف کنم و راه رسیدن به آن را هم پیشنهاد کنم. می‌دانم که یک مقداری گنده‌گوزی به نظر می‌رسد. ولی چه اشکالی دارد آدم گنده‌گوزی کند، اتفاقا گاهی برای روح آدم خوب است. 

یک جای راحت بنشین. مطمئن باش که سرد یا گرمت نیست، گرسنه، تشنه، حشری نیستی و درد شدیدی نداری (درد کم اشکالی ندارد.) حالا به یک چیز خوب فکر کن. به یک لحظه‌ی خوشبختی. یک لحظه واقعی خوشبختی، نه ظاهری. بستگی به خودت دارد. ممکن است لحظه خوشبختی‌ات دیروز باشد که آن بستنی مورد علاقه‌ات را خوردی که هفته‌ای یک بار برای خودت می‌خری. یا مثلا  پارسال که کلید ماشینی که همیشه آرزویش را داشتی تحویل گرفتی یا آن لحظه ای که عشقت به تو گفت که عشقتان دوطرفه است؛ انتخاب با تو.

خوب به آن لحظه خوشبختی فکر کن و حسش را مزمزه کن. یک نفس عمیق بکش و به نفست فکر کن. یک کش و قوس گنده بیا و بلند بگو آخیش. کشش بده و بگو آخیش. و یک نفس عمیق دیگر بکش و باز به نفست فکر کن. اگر بار اول که گفتی آخیش به غذای روی گاز فکر کردی، دوباره بگو آخیش. انقدر تکرار کن که فقط به آخیش گفتن فکر کنی. آن لحظه آخیش گفتن، آن نفس عمیق! خوشبختی اینطوری است.

در لحظه خوشبختی نه به گذشته فکر می‌کنی نه به آینده. در لحظه خوشبختی همین‌جا که هستی هستی، نه جایی که دیروز بودی و نه جایی فردا خواهی بود. همین حالا هستی. همین حالا.

حالا این لحظه خوشبختی را کش بده. یک انسان خوشبختِ خوشبخت، انسانی است که در تمام لحظات زندگیش در حال زندگی می‌کند و بدبختِ بدبخت کسی است که در هر لحظه یا دلواپس آینده است یا در حسرت گذشته به سر می‌برد.

شاید از نظر عملی ممکن نباشد، ولی از نظر تئوری می‌شود خوشبختی آدم‌ها را اندازه گرفت. اگر یک بابایی بیاید و یک حسرت سنج بسازد و یک بابای دیگر یک دلواپسی سنج، بعد به همه آدم‌ها یکی یکی از این دستگاه‌ها وصل کند، آخر عمر جماعت می‌شود بهشان گفت چقدر خوشبخت بوده‌اند و چقدر بدبخت.
    "خب، حساب شما می‌شه مجموعا 45 سال و 11 ماه و 6 روز و 25 ساعت دلواپسی، درست 30 سال و20 ساعت حسرت. دو ساعت پیش مُردی، می‌کنه به عبارت 5 سال و 4 ماه و 6 روز و 14 ساعت خوشبختی. خدا بده برکت."
توی این مدل می شود وزن برای دلواپسی و نگرانی هم در نظر گرفت که محاسبات را خیلی پیچیده می کند.  برای سادگی کار وزن دلواپسی یا نگرانی در لحظه را در نظر نمی گیریم.

اگر هدفت در زندگی این است که از این هشتاد و اندی سالی که زندگی می‌کنی، هشتاد و اندی سال خوشبخت باشی، باید بگویم که کور خوانده‌ای. هیچ ربطی ندارد که کجای دنیا به دنیا آمده باشی و هیچ ربطی ندارد که چقدر از مادیات و معنویات دنیا بهره‌مند شده باشی، نگرانی و حسرت به سراغت می‌آید. ولی اگر تلاش داری که درصد خوشبختیت مثل این بیچاره‌ای که دو ساعت پیش مرده نباشد، باید زحمت بکشی. من خوشبختی را می‌خواهم توی دو کلمه خلاصه کنم، خودشناسی و برنامه‌ریزی. 

خوب که دقت کنی این دو کلمه با آن تصویری که از توصیفی که  از خوشبختی کردم می‌تواند در تضاد باشد. خودشناسی تنها با نگاه به گذشته اتفاق می‌افتد و برنامه‌ریزی هم همیشه برای آینده است. ولی سختی کار همین جاست. بگذار کمی توضیح دهم.

اگر کار به همین راحتی بود که همه در حالت زن و شوهر و دو تا بچه و با یک خانه خوشگل خوشبخت می‌شدند، حداقل تکلیف همه روشن بود. کل زورشان را می‌زدند و بالاخره حتی نصفه نیمه‌ به آن تصویر خوشبختی یا آن خوشبختی تصویری می‌رسیدند. ولی این نیست.

برای رسیدن به خوشبختی باید اول بفهمی از دنیا چه می‌خواهی. باید بتوانی تصورکنی که در آینده از داشتن چه چیزی مسرور و از نداشتن چه چیزی غمزده خواهی بود. و جواب این سوال را باید خیلی عمیق و عاقلانه پیدا کنی. باید خوب تلاش کنی و جواب را با تقریب خوبی و هر چه زودتر به دست بیاوری. باید از اشتباه نترسی و بدانی که با خودشناسی بیشتر بهتر و بهتر می‌توانی به خوشبختی بیشتر و بیشتر برسی. 

و باید یادت باشد که در تمام مدت این خودشناسی باید خوشبخت باشی. یعنی نگاه به گذشته‌ات نباید با حسرت آمیخته باشد و فکر کردن به آینده‌ات نباید با نگرانی باشد. این‌ها به حرف ساده است. ولی در عمل باید تمرین کنی تا یاد بگیری. بعضی بیشتر تمرین لازم دارند بعضی کمتر. تو جزو هرکدام که هستی فرقی نمی‌کند. کمتر یا بیشتر، باید تمرین کنی و یاد بگیری که همزمان که از گذشته‌ات درس می‌گیری و به آینده‌ات فکر میکنی خوشبخت هم باشی و در حال زندگی کنی.

این حرف من و این در حال زندگی کردنی که می‌گویم با آن حرف همیشگی که خیلی‌ها زده‌اند کمی فرق دارد. در حال زندگی کردن معنی‌اش این نیست که "بابا بی‌خیال دنیا." این حرف خیلی خیلی می‌تواند خطرناک باشد. خطرش هم این است که در سن و پنجاه یا شصت سالگی، آدمی که این حرف را زده یک دفعه ببیند که ای بابا خیلی هم بی‌خیال دنیا نبوده و مثلا این که مدرک دانشگاهی ندارد و یا خانواده و بچه ندارد حسرتی به بزرگی تمام عمرش برایش ایجاد کرده.

برای همین است که من روی خودشناسی و برنامه‌ریزی تاکید می‌کنم. برای این که باید مواظب باشی که بعضی از لحظه‌های حسرت را دیگر نمی‌شود درست کرد. می‌دانم که حرف‌هایی که می‌زنم خیلی پیچیده است. مدت‌هاست که دارم رویش فکر می‌کنم ولی با این که در ذهنم کاملا مشخص است ولی نوشتن آن بسیار سخت است.

کاش می‌توانستم با مثال روشن کنم و بگویم که مثلا انیشتین آدم خوشبختی بود و یا مثلا هیتلر آدم بدبختی. ولی واقعیتش این است که شاید بتوان در این موارد حداکثری این موضوع را با احتمال بالایی حدس زد ولی تا وقتی که درون این آدم‌ها نباشی یا آن دستگاه‌های حسرت و دلواپسی سنج را بهشان وصل نکرده باشی نمی‌شود سر در آورد.

ولی می‌شود حدس زد که انیشتین احتمالا آدم خوشبختی بوده. کار کردن حرفه‌ای اساسا یک چیزی است که باعث خوشبختی می‌شود. وقتی که داری روی یک پدیده، محصول، اثر، هنر، مساله یا تئوری کار می‌کنی در حال زندگی می‌کنی. وقتی در حد انیشتین روی یک چیزی کار کرده باشی مدت زمان بسیار بسیار زیادی را در حال زندگی کرده‌ای. هیتلر احتمالا در تمام مدت زندگی به آینده فکر کرده. به روزی که جهان را تصرف می‌کند به روزی که چنین و چنان می‌کند و موقع مرگ حسرتش از گذشته و نگرانی‌اش از آینده چندان شدید بود که خودش کار را تمام کرد. 

اینها البته مثال است و در مثال مناقشه نیست. خوبی این شخصیت‌های حداکثری این است که مدل را روشنتر می‌کنند. چند مثال ساده تر هم می زنم. نه، الان ولش کن! بعدا باز هم در مورد خوشبختی می نویسم. این مشق اول بود.

در ضمن یک خط هم اضافه کنم که بنده ادعای خوشبختی نکردم. فقط یک مدل برای خوشبختی تصویر کردم. همین! 

۱۳۹۳ مرداد ۵, یکشنبه

عادلانه

دنیا اساسا جای عادلانه ای نیست. پسر عمویم، آقا رضا از نازنین‌ترین آدم‌هایی بود که من در عمرم دیده بودم. این آدم انگار اصلا هیچ تلخی‌ای در وجودش نداشت. کنارش که می‌نشستی آرام می‌شدی. هیچ وقت ندیدم کسی ازش شکایتی داشته باشد و هیچ وقت ندیدم از کسی شکایتی داشته باشد. آقا رضا ولی آن شب فقط برای یک لحظه خواب ماند و با کامیونش تصادف کرد و مرد. زنش و دخترش را در خانه تنها گذاشت و هیچ وقت نتوانست نوه پسریش که در راه بود را ببیند.  همین است که می گویم جای عادلانه ای نیست. خیلی وقت ها تاوانی که یک آدم ممکن است برای یک اشتباه کوچک بدهد، هیچ ربطی به اندازه ی خطایش ندارد.

از آن ناعادلانه‌تر این است که گاهی تو باید تاوان اشتباه  دیگران را بدهی. مثل فاطمه خانم. پانزده سال پیش یک احمق مست با ماشین گنده‌اش زد به شوهر فاطمه خانم. شوهر فاطمه خانم شد یک بچه دو ساله لجباز. مردی که برای خودش برو بیایی داشت و سی سال کار کرده بود و بازنشست شده بود و سرگرمیش نجاری بود، تبدیل شد به کسی که حتی کنترل دفعیات خودش را هم نداشت. و فاطمه خانم است که این وسط باید تاوان بدهد و گرنه شوهرش به گمانم درکی از وضعیت دردناکی که هست ندارد. 

یا مثلا ارتباط بین تلاش آدم‌ها و نتیجه کارشان. یک آدم ممکن است سال ها مجبور باشد برای به دست آوردن همان چیزی تلاش کند، که آدم دیگری قبل از هرگونه تلاش آن را به دست آورده. بیخود هم دل خودتان را خوش نکنید که هر آدم یک چیزی دارد عوضش یک چیز دیگر را ندارد. اصلا این طور نیست. بعضی آدم ها خیلی چیزها را دارند و بعضی آدم ها هیچ چیز ندارند. مادی را نمی گویم ها. معنوی هم همین است. مثل یک آدم را می بینی که خوش قیافه و باهوش و پولدار و خوشحال و راضی و خوشبخت است و یک آدم دیگری را می بینی که زشت و کودن و فقیر و افسرده است. تمام آن افسانه هایی هم که آدم های پولدار بدبختند و آدم های فقیر با این که بی پولند ولی خوشبخت، چرندیات محض است. هیچ نوع قانون  مطلقی برای ارتباط بین خوشبختی و بدبختی و مقدار منابع در دسترس وجود ندارد. 

یک چیزی را ولی من به تجربه حس کرده ام. فکر نکنید می خواهم قانون از تویش در بیاورم. فقط تجربه‌ام را می‌نویسم. حرف من این است: اندازه خوشبختی آدم ها محدود است. یعنی مثلا  احساس خوبی را که من و پویا وقتی اولین ماشین زندگیمان را خریدیم در نظر بگیر. لذت بزرگی بود.  ما خوشحال خوشحال خوشحال بودیم. خیلی احساس خوشبختی کردیم. ماشین ما یک ماشین دست سه مدل پایین بود. ولی ما واقعا  احساس خوبی  داشتیم. بسیار مسرور و سرخوش. کلا پنج هزار دلار خریدیمش. حالا این عدد را هشتاد برابر کن. یکی از ماشین‌های دوید بکام همین حدود است. کمی بیش از چهارصد هزار دلار. احتمالا وقتی دوید این ماشین را خرید مثل ما خوشحال خوشحال خوشحال بود. ولی اندازه‌ی خوشحالیش هشتاد برابر اندازه‌ی خوشحالی ما نبوده. من که می خواهم بگویم برابر بوده اگر کمتر نبوده باشد. شما می توانی مخالف باشی، ولی من توی زندگیِ خودم این را دیده ام.

و به نظرم این یک چیز دنیا عادلانه است و این یکی دلخوشی دارد. این که لحظه های خوشبختی آدم‌ها همه اش مثل هم است. اندازه هم است و بستگی مستقیم به مقدار منابع در اختیار یک آدم ندارد. و این خوب است. خیلی عادلانه است.

در مورد خوشبختی باز هم می‌نویسم. خوشبختی با نگاهی کمی غیرمادی‌تر.

۱۳۹۳ تیر ۲۲, یکشنبه

ملانقطی

هنرمند با اثر هنری‌اش، خودش را، تمامش را، می‌برد روی صحنه. خودش را می‌گذارد در معرض نقد. درونش را، درون آدمیزاد را، دست‌نیافتنی‌ترین چیز یک آدم را رو می‌کند. برای این است که آدم‌ها باید از هنرمند سپاسگزار باشند. وقتی هنرمند دردها، لذت‌ها‌، زشتی‌ها، ترس‌ها و افکارش را فاش می‌کند، التیامی است بر یکی از مهترین وحشت‌های بشری، تنهایی. آدم‌ها با درک اثر یک هنرمند‌، به شباهت‌های خودشان با او پی می‌برند. همین است که تسکین می‌دهد. این که تو تنها آدم در دنیا نیستی که از چیزهایی که می‌ترسی، می‌ترسی؛ با زشتی‌های درونت زشتی؛ از چیزهایی که لذت می‌بری، لذت می‌بری و از چیزهایی که درد می‌کشی، درد می‌کشی. 

این‌ها را گفتم که بگویم این نوشته‌ای که می‌خواهم بنویسم نشانه قدرناشناسی و نمک نشناسی بعد از لذت بردن از بعضی از داستان‌های گلی ترقی نیست. می‌نویسم به خاطر این که از کارهای ناقص و بزن دررو گله دارم. می‌نویسم که بگویم اگر گلی ترقی در این مملکت چاپ هفتم کتابش را بازخوانی نکند، پس چه کسی بکند؟ می‌نویسم برای این که هر چه تلاش کردم نتوانستم با انتشارات نیلوفر یا خانم ترقی درباره ایرادهایی که در "جایی دیگر" پیدا کرده‌ام تماس بگیرم. می‌نویسم برای این که اگر یک روز یک چند صفحه ای از من چاپ شد و اگر من تویش از این جور غلط‌ها داشتم، بتوانید خِر من را بچسبید که بی‌خود از مردم ایراد نگیر. می‌نویسم برای این که این مرض را در همه حرفه‌ها، نه فقط هنر، در ایران دیده‌ام. این که آدم‌ها به کارشان افتخار نمی‌کنند و برایش غیرت ندارند. این که دیگر آن کمالی که در میدان نقش جهان می‌بینی، در هیچ اثر هنری که در آن میدان فروخته می‌شود نمی‌بینی. همه چیز نازیبا و ناقص شده.  لذت از انجام یک کار تمام و کمال را از یاد برده‌اند مردم انگار. 

این ایرادها که من از خانم گلی ترقی می‌گیرم، برای تلنگری است به همه‌مان. بیایید کارهایمان را تکمیل انجام دهیم. بیایید تلاش کنیم هر روز بهترشویم. انجام کار نصفه نیمه باعث سرشکستگی است. من فکر می‌کنم  که این زندگی دو روزه‌ی بی‌ارزش را با انجام کارهای زیبا می‌شود زیباتر کرد. می‌دانم که لذت کمال در حرفه با هیچ چیز جایگزین نمی‌شود. حتی فروید که تمام دنیا و لذت‌های آدمی را درلذت جنسی خلاصه می‌کند، لذت از حرفه را ماورای این حرف‌ها می‌داند و برایش جایگاه متفاوتی قایل است.

اگر حوصله‌ی خواندن غلط‌‌‌ گیری‌های ملانقطی من را ندارید‌، می‌توانید به خواندن آن‌هایی که پررنگ کرده‌ام بسنده کنید. آن‌ها اشتباه‌های قابل توجهی است که لازم نیست ملانقطی باشی تا قبولشان کنی. بقیه کمی سلیقه‌ای است و شاید لزوما غلط نباشد و یا شاید غلط‌هایی باشد که خیلی‌ها از کنارش بگذرند. من نه! حالا به من بگویید ملا نقطی!

صفحه 17 - "بیشترین‌ها اهل توکل‌اند و به قسمت و سرنوشت اعتقاد دارند."
- بیشترین‌ها غلط است. باید نوشت "بیشتر افراد یا بیشتر آدم‌ها." 

صفحه 20  و صفحه 225 -  "آیا این زن غمگین  درب و داغون، که چند ردیف دورتر نشسته، می‌تواند قهرمان کودکی من باشد؟"
- داغون عامیانه کلمه داغان است. داستان "بازی ناتمام" تماما با لغات کتابی نوشته شده است. نویسنده نمی‌تواند در میان متن کتابی، کلمات عامیانه استفاده کند، مگر این که نقل قول باشد. اگر تمام داستان به صورت عامیانه نوشته شده بود این کلمه درست بود و این جمله به این صورت نوشته می‌شد:
"یعنی این زن غمگین و درب و داغون که چند ردیف دورتر نشسته، می‌تونه قهرمان کودکی من باشه؟"
 در صفحه 225 هم درب و داغون در میان متن کتابی استفاده شده است.

صفحه 21 - "بشینم - نشینم؟ مرددم. جای دیگری خالی نیست. یک نفر صندلی مرا، بلافاصله، اشغال کرده است."
- بشینم و نشینم عامیانه بنشینم و ننشینم است. این جمله از داستان کوتاه "بازی ناتمام" است که تماما با لغات کتابی نوشته شده است.  نویسنده نمی‌تواند در میان متن کتابی، کلمات عامیانه استفاده کند، مگر این که نقل قول باشد. اگر تمام داستان با لحن عامیانه بود این جمله درست بود.  و جمله های ذکر شده باید به این صورت نوشته می‌شد.
"بشینم، نشینم؟ مرددم. جای دیگه‌ای خالی نیست. یه نفر صندلیمو بلافاصله اشغال کرده."

صفحه 24- "من از زیر چشم نگاهش می‌کنم." 
- از زیر چشم به چیزی نمی‌شود نگاه کرد. زیر چشمی می‌شود.

صفحه 38- "چکش زدم توی گوشش."
- به گمانم منظور نویسنده "چک زدم توی گوشش" بوده است. 

صفحه 50 - "ساکت و صامت، مثل سایه به دنبال من است. یک‌ریز حرف می‌زند."
- این دوجمله پشت سر هم کاملا یکدیگر را نقض می‌کنند. این نشان از این است که نویسنده آخرش نتوانسته تصمیم بگیرد که این شخصیتی که آفریده وراج است یا کم حرف.

صفحه 88- "از هول حلیم "
- حلیم نه. هلیم!

صفحه 102 - "مثل بادپا شد و در رفت."
- بادپا اسم نیست. صفت است. درست جمله این است: بادپا شد و در رفت.

صفحه 148 - "سنمان بهم نزدیک شده بود. "
- سن آدم ها همیشه با هم یک فاصله دارد. سن هیچ دو آدمی به هم نزدیک نمی‌شود.

صفحه 204 - "نیشگانی محکم ..." 
- نیشگان غلط است. نیشگون درست است. (نیش + گون، یعنی مانند نیش)

صفحه 228 - "پسر بچه مخصوصی بود. "
- پسر بچه‌ی خاصی بود.

صفحه 16 - "آزاده درخشان (؟؟؟)"
- استفاده از تعداد زیادی علامت سوال، اندازه سوال را بزرگ نمی‌کند. این روش برای چت مناسب است نه برای کتاب.

صفحه 19 - "از او کوچک‌ترم و نمره‌ی ورزشم صفر است."
- یک نویسنده خوب هیچ وقت بیش از حد اغراق نمی‌کند. بیش از حد اغراق کردن داستان را باور نکردنی و دور از واقعیت می‌کند و نشانه ناشیگری است. نمره‌ی ورزش هیچ کس در مدرسه صفر نمی‌شود. چه برسد به این شخصیت داستان که ورزشکار است. تنها ورزشش در مقایسه با دوست دیگرش خوب نیست.

صفحه 32 - "بدو بدو، بدو، نفس زنان، پیش از همه "
- یک بدو اضافه است.

صفحه 34- "دعوا بیخ پیدا کرده است."
- دعوا بیخ پیدا نمی‌کند. کار بیخ پیدا می‌کند. کاری که بیخ پیدا کرد می‌شود دعوا.

صفحه 50 - "دلشوره از نگاه سرگردان و لرزش دست‌هایش بیرون می‌ریزد."
- دلشوره از جایی بیرون نمی‌ریزد. دلشوره شاید آشکار شود یا هویدا. ولی بیرون ریختنی نیست. 

صفحه 72- "پسر کوچیکه"
- کوچیک عامیانه کوچک است. آمیختن زبان عامیانه و نوشتاری در یک نوشته درست نیست مگر این که نویسنده در حال نقل قول باشد. در متن کتابی باید بنویسد پسر کوچکش یا پسر کوچک. 

صفحه 78 - پاراگراف دوم
- هیچ غیر فارسی زبانی بعد از دوسال در ایران بودن به این روانی و با استفاده از اصطلاح‌های مختلف فارسی صحبت نمی‌کند. این پاراگراف باورنکردنی نیست. از دید من نویسنده زحمت تصور کردن یا تحقیق درباره این که یک آدم هندی که فارسی می‌داند، چگونه فارسی صحبت می‌کند را به خود نداده و کار خود را با یک توضیح ناکافی که فارسی را مثل بلبل حرف می‌زد ساده کرده است.

صفحه 85 - "هزار و یک حسن دارد و و و . و..."
- این همه  واو و بعد از آن یک واو و سه نقطه معنی خاصی ندارد. به نظر من فقط ناشیگیری می‌آید. مثل چیزی که نویسنده قصد داشته باشد بازبینی کند و هرگز وقت نکرده است.

صفحه 89 - "پاریس جای امینه نیست دق خواهد کرد."
- نقطه بعد از نیست فراموش شده است.

صفحه 127 - "جناب مشد حسن
- در این پاراگراف، گیومه باز شده ولی بسته نشده است. 

صفحه 139 - "دوستان عزیز، ووووولم کنید."
- اولا که اگر کسی بخواهد بگوید ولم کنید و کشش بدهد می‌گوید: "ولم کنیییییید." ثانیا از دید من یک نویسنده خوب با تکرار حروف روش ادای کلمات را بیان نمی‌کند. بلکه از کلمات برای توصیف روش گویش استفاده می‌کند.

صفحه 222 - "شرکت نیمه ورشکست "
-شرکت نیمه ورشکسته
                                                          ***
نوشته‌ام را پنج بار خوانده‌ام و به دو نفر داده‌ام بازخوانی کنند. نه این که فقط این. همه نوشته‌هایم را بارها و بارها می‌خوانم و می‌دانم که باز غلط در آن پیدا می‌شود. من گلی ترقی نیستم. اما از گلی ترقی توقع دارم.

۱۳۹۳ تیر ۷, شنبه

قایق

شهره: غلط کرده‌اند دروغ می‌گویند. این ویزا برای آدم‌هایی است که جانشان در خطر است. برای خانواده‌های قربانیان نسل‌کشی‌ها در آفریقاست. برای فراری‌های سیاسی و اجتماعی بدبخت ایرانی است که دو سال توی صف نمانند. برای سوریه‌‌ای‌های بینواست که آواره‌اند و هنوز داغ از دست دادن عزیزانشان تازه است. برای آن‌ها که زندگی‌شان را حکومت‌های دیکتاتوری کشورشان تباه کرده.

شهره: خوب جمهوری اسلامی هم زندگی این جوانان را تباه کرده.

شهره:  بدبختی یک جوان ایرانی با بدبختی هایی که بقیه مردم دنیا ازش فرار میکنند یکسان نیست. نسل کشی تامیل‎‌ها هنوز که هنوز است تمام نشده. دولت‌های غربی خودشان را زده‌اند به خری و سریلانکا هم هر غلطی دلش می‌خواهد می‌کند. بدبختی یک تامیل کجا و بدبختی یک ایرانی فارس کجا. فرق است بین این که بخواهند جانت را بگیرند با این که نگذارند لباس دلخواهت را بپوشی.

شهره: آفرین!  خودت که میگویی. ایرانی فارس. همه‌شان که ایرانی فارس نیستند. خیلی‌هاشان کردها و لرها و بلوچ‌ها و ترکمن‌ها و عرب‌ها هستند. سنی‌ها و درویش ها.

شهره: من که راجع به اقلیت‌ها حرف نزدم. به عنوان یک فارس، به عنوان جزیی از اکثریت بودن در ایران، به خاطر تمام ظلم‌هایی که به همه اقلیت‌ها توی ایران شده همیشه شرمسارم.  این بماند که همه اقلیت‌هایی هم که اینجا می‌آیند و ادعای ظلم و بدبختی می‌کنند راست نمی‌گویند. خیلی‌هایشان زندگیشان کاملا روبراه بوده و مشکلی نداشته‌اند. انزجار من از دورغ است. این که بعضی ها یک دفعه همان اسلام نداشته‌شان را ترک می‌کنند و می‌شوند مسیحی و به قول خودشان جمهوری اسلامی می خواهد بکشدشان. یا آن سری که تا همین دوسال پیش سوراخ کونشان از جان مادرشان برایشان مهمتر بوده و یک دفعه امروز تصمیم گرفته‌اند که بشوند همجنسگرا تا ویزای اقامت بگیرند.

شهره: حالا تو چرا اینقدر حرص می خوری؟ خب یک سری آدم برای رسیدن به هدفشان دروغ می گویند. خب بگویند. بگذار ویزا بگیرند یا نگیرند. تو چرا اینقدر عصبانی می‌شوی؟ نکند نگران خودت هستی؟

شهره: بیخود چرند نگو. من نگرانی‌ام بابت مریم‌ها و سعیدها است که با دو تا بچه باید دوسال منتظر ویزای پناهندگی بمانند. در صورتی که این حقشان است. و این کار باید دو ماه بیشتر طول نکشد. به خاطر همین آدم‌های کون‌گشاد و بی‌غیرت است که آن‌ها دوسال باید آوارگی بکشند. 

 شهره:  یعنی نمی‌خواهی اصلا قبول کنی که کمی از این نگرانی تو به خاطر ضرر شخصی است که خودت می‌بری؟ نگران آبروی ایرانی‌ات نیستی؟ مثلا نگران نیستی که این ایرانی‌های جدید که مثل تو با ویزای متخصصین به استرالیا آمده‌ای نیستند و احتمالا سطح تحصیلات بالایی ندارند؟ نگران این نیستی که زنهایی که از این طریق آمده‌اند روسری به سر دارند؟ نگران تصویر استرالیایی‌ها از یک ایرانی نیستی؟

شهره: خب حالا که چی؟ مچ من را سر چه چیزی می خواهی بگیری؟ معلوم است که هستم. معلوم است که از این که آن پسره ی ایرانی آن روز توی قطار زل زده بود به سینه ی دختر مدرسه ای شاکی می شوم. معلوم است که دلم نمی خواهد هیچ کس بین این رفتارها و نام کشوری که من ازش می آیم ارتباطی برقرار کند. معلوم است که هجوم این قشر از ایرانی‌ها روی زندگی من تاثیر می گذارد. ولی عصبانیت من به خاطر این نیست.

شهره: راستش را بگو. آن روز که مری داشت حرف می‌زد و می‌گفت این که همه ایرانی‌ها فوق لیسانس و دکترا دارند درست است؟  تو خندیدی و حرفش را رد کردی. گفتی که نه بابا، آن‌هایی که فوق‌لیسانس و دکترا دارند پایشان به استرالیا می‌رسد.  ولی واقعیتش این است که ته دلت یک قندی هم آب شد. نگران خراب شدن  تصور آدم‌هایی مثل مری هستی؟

شهره:  ببین عزیز من، برای من اخلاق مهم است.  چرا؟ نه به خاطر رفتن به بهشت یا ترس از جهنم. اخلاق برایم مهم است چون که اخلاقی زندگی کردن زندگی را راحت و آسوده می‌کند. زندگی اینجا راحت است برای این که آدم ها دروغ نمی‌گویند.  هرچیزی را که بگویی حتی در سطح کاغذ بازی از تو قبول می‌کنند. به خاطر این صداقت آدم‌هاست که همه چیز سر جایش است و درست و حسابی است.

شهره: ولی دولت استرالیا هیچ راهی به غیر از دروغ گفتن باقی نگذاشته. مثلا آن مادر و دختری که "کیم" ازشان می‌گفت. این که یک زن بخواهد رقاص شود ولی در کشورش اجازه نداشته باشد، برخلاف حقوق بشر است. حالا اگر این زن و دخترش فرم پر کنند و دلیل درخواست پناهندگیشان را بنویسند "رقاص شدن" تو فکر می‌کنی که دولت استرالیا بهشان اقامت می‌دهد؟

شهره: نه احتمالا نمی‌دهد. ولی هزار راه دیگر وجود دارد که آن مادر و دختر ویزا بگیرند و مثل آدم وارد این کشور شوند. مثلا با یک دیپلم آرایشگری می توانند ویزای اقامت بگیرند.

شهره: با نمره زبان 7 از 9؟ خیلی از این آدم‌ها از قشر پایین جامعه هستند. برای این آدم ها گرفتن 7 از 9 تقریبا محال است. خیلی هاشان اگر زبان فارسی را هم ازشان امتحان بگیری این نمره را نمی‌آورند. چه برسد به انگلیسی.

شهره: خوب آدمی که زبان نداند نمی‌تواند اینجا زندگی کند.

شهره: خودت هم می‌دانی که می‌تواند. همه که قرار نیست مثل تو توی جلسه شرکت کنند یا طراح نرم افزار باشند. اگر در حد خرید و فروش زبان بلد باشند، زندگیشان می‌گذرد. مثل خیلی از ویتنامی هایی که از جنگ ویتنام فرار کردند. الان سی چهل سال است که دارند اینجا زندگی می‌کنند با یک انگلیسی شکسته بسته. کاملا نقششان در جامعه مثبت بوده و بچه هایشان که استرالیایی هستند، شغل های درست و حسابی دارند.

شهره: خب حالا که مقررات این است. حتی می‌توانند با ویزای دانشجویی وارد شوند و بعد از اتمام تحصیلاتشان ویزای اقامت بگیرند.

شهره: دانشگاه‌های استرالیا از گرانترین دانشگاه‌های دنیا هستند. درآمدت به دلار هم  که باشد وسعت نمی‌رسد چه برسد که بخواهی به ریال این هزینه‌ها را پرداخت کنی.

شهره: اگر بخواهی می‌توانی. چطور هندی‌ها و بنگلادشی‌ها می‌آیند اینجا و با کار کردن توی پمپ بنزین و کار تمیزکاری و غیره بالاخره لیسانسشان را می‌گیرند. ما ایرانی‌ها ولی کار برایمان عار است.

شهره: حالا یک جوان تنها شاید بتواند. ولی اگر یک زن و شوهر با دو تا بچه بخواهند بیایند چه؟ 

شهره: نمی‌دانم. اه. خب یک زن و شوهر با دو تا بچه نیایند. اعصابم خورد شد. اه به این دنیای مزخرف با همه بی‌عدالتی‌هایش.

شهره: قانون اصالتی ندارد. 

شهره: نه. قانون اصالتی ندارد.

۱۳۹۳ خرداد ۳, شنبه

بچگی

سروش 6 ساله دست چپش را برد بالا و پر از هیجان گفت: "عددها هیچ وقت تموم نمی‌شن." این آخرین حقیقت عالم بود که یاد گرفته بود. تا یک سال قبلش لابد تا بیست بلد بوده بشمارد و کم کم تا پنچاه و صد. و هر بار احساس قهرمانی کرده و فکر کرده که بزرگترین عدد دنیا را یاد گرفته. تصور روزی را بکن که فهمیده عددها تمام نمی‌شوند. تصور بی‌نهایت. جادوی اعداد.

این خصوصیات بچه‌هاست که در من ایجاد نشاط می‌کند. همه‌‌ی بچه‌ها نه. بعضی‌هاشان. آن‌هایی که سوال می‌کنند. که بلدند بازی کنند و بلدند نقاشی کنند. همان بچه‌هایی که اگر یک چیز جالب بهشان نشان بدهی چند ثانیه سکوت می‌کنند و بهت زل می‌زنند. انگار که مهمترین خبر دنیا را برایشان آورده‌ای. همان‌ها که همه چیز برایشان مثل سحر است. همان‌ها که سرگرم کردنشان با قصه مثل آب خوردن است و دوست دارند یک قصه را بارها و بارها بشنوند که مطمئن شوند همه چیز هنوز سر جایش است و چیزی عوض نشده. 

خوبتر که فکر می‌کنم می‌بینم حس نشاطم در واقع علاقه‌ام به خصوصیاتی از آدمی است. همین چیزها را اگر در بزرگترها هم ببینم مسرور می‌شوم. آمنه  این طور است. هربار که می‌بینمش برایم از نکته‌های ریز و درشت جذاب  می‌گوید. از آخرین چیزی که درباره دلفین‌ها یاد گرفته تا نکته مهمی که درباره تربچه تجربه کرده. از جادوهای گیاهان دارویی تا نکته‌هایی از حنا دختر کوچکش که یک دنیا اسرار جدید دارد برای کشف کردن. این کیفیتی است که مورد علاقه من است. کیفیتی که بیشتر در بچه‌ها پیدا می‌شود و خیلی از آدم بزرگ‌ها در هیاهوی زندگی و قیل و قال مسئولیت  فراموشش می‌کنند.

به جز نشاط، بچه ها یک حس دیگر را هم در من برمی‌انگیزند. نامش دلسوزی است شاید. وقتی که بچه‌ای غمگین می‌شود به خاطر این که کسی به او زور گفته. قلبم درد می‌گیرد. دلم می‌خواهد بچه را بغل کنم و فشارش بدهم به سینه‌ام. دلم می‌خواهد آنقدر فشارش بدهم که برود توی قلبم. انگار که آن جا برایش جای امنی است. انگار که آنجا از زورگویی در امان است.

سپهر یک پسر 5 ساله بود که من توی فرودگاه برای چند دقیقه بیشتر ندیدمش. من نمی‌دانم که سپهر مرتکب چه خطایی شده بود و نمی دانم که مادر چه بدبختی ای در آن لحظه داشت که چنین رفتاری داشت. ولی سپهر یک گوشه قلب من نشسته. الان باید 7 ساله باشد. وقتی که مادرش با صدای بلند داشت می‌گفت که سپهر پسر خیلی بد و بی تربیتی است و چند بار این حرف را تکرار کرد. جور بلندی که همه شنیدند. من احساس می‌کردم که سپهر بی‌پناه‌ترین آدم دنیاست. چطور می‌تواند از خودش دفاع کند. چرا شایسته این سرزنش‌ها است. من درست حتی صورت سپهر را ندیدم. ولی موهای صاف سیاهش و کاپشن کوچولوی قرمزش را یادم است.

این حس را هم، مثل حس نشاط، آدم بزرگ ها هم در من ایجاد می کنند. گرچه طبیعتا بیشتر آدم بزرگ‌ها به بچه‌ها زور می‌گویند تا به خودشان. ولی کیفیت آن بی‌پناهی چیزی است که در قلب من را برای یک آدم باز می‌کند. آن روز اعظم به خانه ما آمده بود. توی یک مهمانی شلوغ و پلوغ. با پسر فسقلی و تپل‌مپل‌اش. اعظم خیلی خسته بود. بعد از شام خواست که پسرش را بخواباند و من بردمش به اتاق خواب خودمان. یک ساعتی گذشت. یک نفر از من سراغ اعظم را گرفت. من نگران شدم. به دنبالش گشتم و سعی کردم در اتاق خواب را آهسته باز کنم که ببینم آنجاست یا نه. در طبق معمول کمی گیر کرده بود و یک ثانیه‌ای طول کشید که باز شود. وقتی که در باز شد زن پشت در بود. پرسیدم که خوب است یا نه و نگرانش شده بودم. چشمهایش قرمز بود. گفت که در گیر کرده بوده و مدتهاست که دارد تلاش می‌کند که باز کند و نمی‌تواند. من خیلی ناراحت شدم و ومعذرت خواهی کردم و تصور نیم ساعتی را کردم که به در ور می‌رفته. گفتم که چرا به در نکوبیدی، آدم ها پشت در نشسته بودند حتما می‌شنیدند. 

گاهی یک چیزی همان موقع بر آدم مسلم نمی‌شود. یک مقدار وقت می‌گیرد که شواهد را کنار هم بگذاری و بفهمی که داستان از چه قرار بوده. در اتاق ما گیر می‌کند ولی نه آن طور که نتوانی بازش کنی. چشم قرمز زن حاکی از خوابی بود که کنار بچه‌اش رفته بود. همین خوابی که دکترها سفارش می‌کنند و بهش می‌گویند "چرت قوتی"*. مادر یک بچه زیر یکسال کم خوابی دارد. چون وقت و بی‌وقت باید از خواب بلند شود و به بچه شیر بدهد. برای همین است که دکترها می‌گویند بهترین زمان برای خوابیدن زن وقتی است که بچه اش را می‌خواباند. یادم افتاد که توی ایران همیشه زن ها را به خاطر این خواب که طبیعی ترین روش برای جبران کم‌خوابی‌شان بود مسخره می‌کردند. شوهر می‌گفت که "جان خودش رفته بچه را بخواباند." بعد همه می‌خندیدند. وقتی زن بچه اش را بغل می‌کرد که برود در اتاق دیگری شیر بدهد، یا اصلا می خواست با بچه اش که اصلا هم گرسنه نبود یک نیم ساعتی خلوت کند، هرهر و کرکر به راه بود که باز خوابت گرفته شیردادن را بهانه کرده‌ای. و زن ها بودند که احساس گناه می‌کردند. احساس تنبلی و این که بیش از حد می‌خوابند و عوض این که به زندگیشان برسند هی این ور و آن ور ولو می‌شوند.

آن روز وقتی این ها را یادم آمد فهمیدم که زن دروغ گفته. خواسته که از آن احساس گناه فرار کند. دلش نمی‌خواست که من بدانم که تنبل بوده و وقتی به بچه اش شیر داده خوابش برده. آن روز زن برای من شد بی‌پناهترین آدم روی زمین. آن لحظه‌ای که یک بزرگسال از ترس آزار بزرگسال یا بزرگسال‌های دیگر دروغ می‌گوید، یا برای فرار از آزارشان چیزی را انکار می‌کند، قلب من خراش می‌خورد. دلم آنقدر برایشان می‌سوزد که درد می‌گیرد. دلم می‌خواهد توی قلبم پناهشان بدهم. اعظم با آن چشمهای قرمزش الان توی قلب من نشسته. کنار سپهر که از پشت می‌بینمش با کاپشن قرمزش. انگار که آنجا از زورگویی در امانند.
-------------------------------
Power nap

۱۳۹۳ فروردین ۱۷, یکشنبه

لاولی!

گویی مهاجرت رتبه ی سوم استرس برای یک آدم را دارد، بعد از مرگ عزیز و ازدواج یا طلاق.  توی مکالمه ای این را گفتم، طرف کمی فکر کرد و گفت: "این که بخواهی از بین دو تا بچه ات هم یکی را انتخاب کنی که کشته شود، استرس بالایی دارد." حرفش اینقدر برایم بی ربط بود که حتی نتوانستم ازش بخواهم که برایم توضیح بدهد. خودش گفت: "مثل یهودی های زمان هیتلر که گاهی مجبور می شده اند یکی از بچه هایشان را برای رفتن به کوره انتخاب کنند." خب حرفش با این که بی ربط، ولی درست بود. یعنی اساسا موقعیت های پراسترس اسثنایی زیادی می توانی فرض کنی. مثل  مورد تجاوز قرار گرفتن در زندان کهریزک یا شاهد اعدام دوستی بودن. ولی من حرف از زندگی عادی یک آدم عادی توی شرایط نسبتا عادی می زنم. این موردهای  استثنا و احتمالا غیر قابل مطالعه علمی را که بگذاری کنار، حد بالای استرس مهاجرت را خودم به شخصه تجربه کرده ام.


سخت ترین کاری که در زندگی کرده ام مهاجرت بوده است. وقتی که من و پویا وارد ملبورن شدیم  هیچ بنی بشری نمی شناختیم!  هر دومان فکر می کردیم که زبان انگلیسی مان خوب است. سر کلاس زبان بلبل زبانی ها کرده بودیم. گرامر زبان  انگلیسی را از بر بودیم. چند روز پیش "پل" دوست آفریقای جنوبی مان ، از من خواست که "چطوری" را به او یاد بدهم. و بعد شروع کرد تکرار کردن. یک ده باری همین طور که من نشسته بودم و قهوه ام را می خوردم گفت چطوری. پویا بعد از چند دقیقه به ما پیوست و پل که خیلی از یاد گرفتن کلمه جدیدش هیجان زده بود از پویا پرسید چطوراست. پویا همزمان شروع کرد چیزی را برای ما تعریف کند و پل چند بار دیگر سعی کرد که حال پویا را به فارسی بپرسد. ولی واقعیتش این است که با آن لهجه پل،  پویا اصلا نمی شنید که پل دارد فارسی حرف می زند و بعد که من توضیح دادم تازه شنید و گفت: "آها! خوبم." چند دقیقه بعدش هم وقتی که من از پل پرسیدم که چطور است زل زد توی دهانم و نفهمید من چه می گویم. تا این که من دوباره پرسیدم: "چ ط و ر ی؟"  بلبل زبانی های من و پویا سر کلاس زبان یک کمی شبیه همین "چطوری" پل است. تمرین روی زبان توی فضای غیرواقعی و بدون نیاز حیاتی به زبان، فقط بخشی از زبان را می آموزد.  باید وارد یک کشوری بشوی که زبان اولشان انگلیسی است تا بفهمی انگلیسی حرف زدن یعنی چه. باید زبانت از یک بچه چهار ساله بدتر باشد تا حسابی دردت بگیرد. با این حس که توی ایران زبانت از معلم زبانت بهتر باشد خیلی فرق دارد.


برای من بزرگترین استرس مهاجرت زبان بود، حتی از کار پیدا کردن هم سخت تر. بدبختی اش این بود که برای مصاحبه کاری، اول تلفن می زنند. همه حرف زدن به زبان دوم را بگذار یک طرف، حرف زدن پشت تلفن را بگذار یک طرف دیگر. یعنی مثلا اگر من از یک مکالمه رودررو، چهل تا پنجاه درصدش را می فهمیدم، وقتی که قضیه پشت تلفن اتفاق می افتاد بازده اینجانب به حدود بیست تا سی درصد کاهش پیدا می کرد. جالبیش این است که یک حسی به آدم می گوید که جواب همه سوالها را بده. مثلا طرف دو دقیقه حرف زده بود و تویش یک بار  شنیده بودم "آخرین پروژه". شروع می کردم ده دقیقه راجع به آخرین پروژه ام حرف بزنم. این بماند که ممکن است طرف اصلا نگفته باشد آخرین پروژه، ولی من که شنیده بودم! علاوه برآن حتی اگر اصلا یک چیز دیگر پرسیده بود، من راجع به چیز مهمی حرف زده بودم.


برای تمرین پشت تلفن وقتی که فروشنده های تلفنی تماس می گرفتند حسابی می نشستم پای حرفشان و می گذاشتم راجع به همه محصولاتشان برایم تبلیغ کنند. گیرم که حتی یک بار هم چیزی ازشان نخریدم.


سر این داستان زبان و استرس های دیگر مهاجرت یک قصه ای دارم برایتان بگویم که الان خنده دار است، ولی آن موقع آخر شب که من تنها توی بیمارستان پشت در اتاق عکس اشعه ایکس نشسته بودم، قطعا گریه دار بود. یک زن و شوهر پیر استرالیایی با مهربانی شروع کردند با من حرف بزنند. کمابیش می فهمیدم چه می گویند ولی ذهن استرس زده ام در آن لحظه کاملا مرا لال کرده بود. از من پرسیدند که چرا بیمارستانم و و آیا همسرم بیمار است. و من فقط سر تکان دادم. سوال دومشان را فهمیدم یا نفهمیدم یادم نیست ولی سکوت کردنم را و حسی که آن لحظه داشتم را یادم است. توی قبلم خالی بود و مغزم انگار کلا قوه تحلیلش را از دست داده بود. حس می کردم شده ام یک بچه کوچک بی پناه که گم شده است و اصلا نمی داند مادر دارد یا نه. نگاهشان کردم و آن ها دوباره سوالشان را پرسیدند. و من باز هم جواب ندادم. زن و شوهر تعجب زده گفتند انگلیسی نمی دانی و من سرم را تکان دادم و گفتم نه. و اشک از چشمانم جاری شد. من تا سطح 12 پیشرفته موسسه کیش زبان می دانستم. کل زمان های زبان، سه نوع جمله های شرطی انواع نقل قول های مستقیم و غیر مستقیم را بلد بودم. ولی بلد نبودم بگویم که شوهرم دلش درد گرفته و الان توی بخش مراقبت است و دکترها گفته اند که شاید عمل جراحی لازم داشته باشد. توی کیش که تو را نمی گذارند توی یک همچنین موقعیتی که. این را بلد نبودم. وگرنه بلد بودم یک انشا بنویسم در مورد عمل جراحی و مراقبت ویژه.


داستان بیمارستان رفتن پویا از خوردن دو تا سیب  نَشُسته شروع شد. پویا گاهی تبدیل می شود به اژدهای میوه خوار و خب اژدها که سیبش را نمی شوید. از پرتقال و نارنگی و خیار و انگور خورد تا دو تا سیب نشسته. همه اش دو هفته بود رسیده بودیم ملبورن. توی یک خانه با سه تا مستاجر دیگر زندگی می کردیم با آشپزخانه و حمام توالت اشتراکی و نه چندان دلنشین. از حدود ساعت 4 بعدازظهر دل درد پویا شروع شد و تا ساعت دوازده شب این دل درد بهتر که نشد هیچ، بدتر هم شد. از ساعت 8 تا 11 شب دور حیاط تند راه می رفت که بهتر شود. جای هیچ بیمارستانی را نمی دانستیم و اصلا نمی دانستیم روش تاکسی گرفتن در ملبورن چیست. شماره سه صفر را ولی بلد بودیم. زنگ زدم و وقتی که از من پرسیدند آمبولانس، آتش نشانی یا پلیس، گفتم آمبولانس. برای پرستاری که شروع کرد صحبت کند گفتم که شوهرم حالش بد است. چند تا سوال کرد و من یکی در میان فهمیدم و نفهمیدم و جواب دادم یا ندادم. از من خواست گوشی را بدهم به خود مریض. پویا راجع به سیب ها توضیح داد و بعد گفت "پاین؟" رو کرد به من، در دهنی تلفن را گرفت و گفت "می گه پاین داری". من سریع فکر کردم و گفتم شاید فکرکرده می گی "پاین اپل" یعنی آناناس. بهش بگو اپل، نه پاین اپل. سیب، سیب!  پویا توضیح داد که سیب، نه آناناس! بعد یک دفعه دیدم که نیش پویای دردمند تا بنا گوشش باز شده و می گوید بله بله. بعد هی دستش را می گذاشت جا به جای شکمش و فشار می داد و می گفت "آره. نه. یک کمی."  مکالمه تمام شد و پویا گوشی را قطع کرد و گفت که آمبولانس را فرستادند و بعد زد زیر خنده که می گفت "پین" درد، نه "پاین." و هر دو خندیدیم.  پل هم وقتی که می گفت چطوری گاهی به نظر می رسید که می گوید "شُتُری"  و ما می خندیدیم.


چهار دقیقه ای گذشت و آمبولانس رسید. با یک خانم پرستار خیلی بداخلاق و یک آقای پرستار خیلی خوش تیپ و خوش اخلاق.  خانم پرستار پویا را معاینه کرد و یک مسکن قوی استشمامی بهش داد. بعد گفتند که برویم سوار آمبولانس شویم به سمت بیمارستان. آقای پرستار به من گفت که بروم جلوی آمبولانس بنشینم تا او و خانم پرستار پویا را از  روی برانکارد به پشت آمبولانس منتقل کنند. من هم با چشمانی اشک آلود رفتم سوار آمبولانس شدم و در را بستم. آقای پرستار آمد در سمت من را باز کرد و چیزی پرسید که من نفهمیدم. اشک هایم را پاک کردم و گفتم ببخشید؟ گفت "می خوای رانندگی کنی؟" من اصلا نمی فهمیدم یعنی چی. یعنی دارد شوخی می کند. یا مثلا این یکی از گزینه های انتقال بیمار به بیمارستان در استرالیاست. این که همراه مریض آمبولانس را براند. چند ثانیه ای به آقای پرستار خیره شدم و از لبخندش مطمئن شدم که سوالش جدی نیست. و در عرض یک دهم ثانیه بعد از آن فرمان آمبولانس را جلوی خودم دیدم. در استرالیا فرمان سمت راست است و من با همه دلواپسی ام فرصت نکرده بودم که بفهمم که من از سمت راننده سوار شدم. زدم زیر خنده و پیاده شدم و از سمت دیگر سوار شدم.


توی بیمارستان دکترهای مهربان و پرستارهای خوش اخلاق و خوشگل به پویا می رسیدند. عکس و آزمایش و غیره هم به وفور. آقای دکتر چاق با موهای جو گندمی که به پویا سر می زد گفت که روده اش مسدود شده و اگر تا فردا صبح باز نشود عمل جراحی لازم دارد. ای بابا. چرا شما اینقدر جدی می گیرید. توی ایران چند بار این اتفاق افتاده بود به چند تا مسکن و یک ده تایی لیوان نبات داغ و عرق نعنا و یک تعداد قابل توجهی بالاآوردن پویای طفلکی کار تمام می شد. حالا یک دفعه چرا اینجا، بعد از دو هفته ورود به خاک عزیز استرالیا عمل جراحی لازم شده. دکتر گفت که تنها راهی که می فهمی مسدودیت باز شده یا نه این است که یا شماره دو را انجام بدهی یا باد معده رها کنی. با این که همه چیز دردناک و وحشت آور بود اقلا این یک موضوع خند ه دار بود. یک پرستار مو طلایی هی می آمد سراغ پویا و می پرسید که گوزیده است یا نه. و پویا می گفت نه و ما می خندیدیم. خوشبختانه دیگر پویا درد نمی کشید. مسکن های قوی پشت سر هم بهش تزریق می شد. کارمان فقط این بود که منتظر گوز باشیم.


آن شب بالاخره پویا باد معده ای رها  کرد و وقتی پرستار مو طلایی برای بار دهم راجع به باد پرسید پویا گفت بله. خانم پرستار با خوشحالی گفت: "Lovely"!  صبح به التماس و درخواست پویا را به مسوولیت خودمان از بیمارستان مرخص کردند. امضا گرفتند و غیره. من و پویا تا مدت ها به آن گوز لاولی خندیدیم و هنوز هم می خندیم. حالا این بماند که هزار و چهارصد دلار برایمان خرج داشت همین یک گوز ناقابل. چون نه برای آمبولانس مشترک شده بودیم نه بیمه داشتیم و این هم بماند که آن هزار و چهارصد دلار یک پنجم کل دارایی مان در استرالیا که بر روی کره خاکی بود. خب همین بدبختی هاست که آدم مسافرت رفته یا مهاجرت کرده را رشد می دهد. رشد البته معادل مودبانه پدر در آمدن یا به قول پویا به خاک رفتن است! 

۱۳۹۲ بهمن ۲۷, یکشنبه

عدس بهتر از همه چی

پشت سرم یک مرد آفریقایی با کت و شلوار نشسته بود. خیلی از آفریقایی‌های ملبورن کت و شلوار به تن دارند. توی گرمای تابستان و سرمای زمستان. سمت راستم یک مادر سفیدپوست هیپی با دختر مو طلایی و چشم آبی‌اش نشسته بود. سمت چپم چند مرد و زن جوان نشسته بودند که معلوم بود که از محل کارشان با هم آمده‌اند ناهاری بزنند. آنورتر یک مرد بی‌خانمان نشسته بود و سرش را دولا کرده بود روی بشقابش و داشت تند و تند غذایش را می‌خورد.

روبرویم سه تا مرد ایرانی نشسته بودند. لازم نبود حرف زدنشان را بشنوم تا بفهمم ایرانی‌اند. از طرز لباس پوشیدن، راه رفتن، نگاه کردن و روش حرکت دست موقع حرف زدن می‌شود ایرانی‌ها را شناخت و احتمالا هر ملتی را. فکرش را که بکنی خیلی جالب است. یعنی آدم‌هایی که با هم در یک کشور زندگی می‌کنند همه اینها را شبیه به هم انجام می‌دهند. حالا لباس پوشیدن یک چیزی. ولی این که آدم ها مثل هم نگاه می‌کنند برایم خیلی عجیب است. از آن عجیب تر راه رفتن است. همه آدم‌های دنیا مثل هم راه نمی‌روند و هر ملتی کمابیش مشخصه‌های راه رفتن خودش را دارد. با این حساب اصلا عجیب نیست که آدم‌های یک مرز و بوم مثل همدیگر هم فکر کنند.

مثلا به این ایده فکر کن که یک آدمی بیاید یک رستوران راه بیندازد، میز غذا بچیند و در رستوران هم روی همه باز باشد. هر که خواست بیاید بخورد و اگر دلش خواست پول بدهد و اگر دلش خواست ندهد و برود. باید یک سریلانکایی باشی تا چنین فکری به ذهنت برسد. سریلانکایی‌ها به غذا دادن به گرسنه و نیازمند معتقدند و این کار را منظم انجام می‌دهند. فرهنگش با نذری فرق دارد. آدم گرسنه همیشه گرسنه است. نذری کار یک روزش را راه می‌اندازد. یک سریلانکایی به طور منظم و هرروز سال، شکم گرسنه را سیر می‌کند، خوب البته اگر در بند این حرف‌ها باشد.

حدود پانزده سال است که رستوران «عدس بهتر از همه چی»* در ملبورن کار می‌کند. الان سه شعبه در سه محله مختلف ملبورن دارد. فکر نکنید که اگر رفتی غذا خوردی و سرت را انداختی آمدی بیرون، کسی بهت نگاه چپ می‌کند. کسی اصلا نگاه نمی‌کند که ببیند پول دادی یا نه، چه برسد به این که نگاهش چپ باشد. اگر پول غذایت را داری، می‌دهی،‌ هر چقدر که فکر می‌کنی غذا می‌ارزد. اگر از رستوران خوشت می‌آید، اگر از کار این آدم‌ها کیف می‌کنی و دلت می‌خواهد حمایت کنی، می‌توانی بیشتر پول بدهی. می‌توانی هم اصلا غذا نخورده پول بدهی.

از بشقاب‌های جورواجور و قاشق چنگال‌های تابه‌تا برای خودم انتخاب کرده بودم. از بین حدود ده جور غذا و سالاد و دسر که همه‌اش گیاهخواری است کمی برای خودم کشیده بودم و داشتم غذایم را می‌خوردم. هرچند بار که می‌خواهی می‌توانی بشقابت را پر کنی. چای و قهوه هم اگر بخواهی هست. مثل همیشه یکی از خدمه‌ها با خوشرویی به سراغم آمد و آب تعارف کرد.

رستوران را آدم‌های داوطلب می‌گردانند. کسانی که تازه وارد استرالیا شده‌اند و می‌خواهند کار یاد بگیرند. کسانی که دوست دارند کمی از وقتشان را برای چیزی به غیر از خودشان صرف کنند. و خوب البته تعدادی نیروی کار حقوق بگیر.

مرد آفریقایی رو به زن هیپی کرد و گفت: «می‌دونی ماندلا امروز از دنیا رفت؟» زن گفت: «آره خبر رو شنیدم. بسیار متاسف شدم. مرد بزرگی بود.» مرد تایید کرد و آه کشید. دختربچه که چهار ساله به نظر می‌رسید داشت کتاب رنگ‌آمیزی‌اش را رنگ می‌کرد. نگاه کردم و گفتم: «خیلی قشنگ رنگ می‌کنی.» دخترک خیلی از تعریفم کیف کرد. با چشمانش که از شادی گشاد شده بود به من برای چند ثانیه نگاه کرد و بعد به کارش ادامه داد. به مادر لبخند زدم و من هم به ناهار خوردنم ادامه دادم. چند دقیقه بعد دیدم که دخترک کنار میز من ایستاده. توی کَپه دست راستش یک دستمال بود و دستمال را با کپه دست چپش پوشانده بود و زل زده بود به من. لبخند زدم. گفت: «من یه چیزی توی دستم دارم که می‌خوام به شما نشون بدم.» من خودم را هیجان زده نشان دادم و گفت: «من خیلی دوست دارم که چیزی که توی دست تو هست رو ببینم.»‌ دخترک آرام دست چپش را برداشت. دستمال روی چیزی تا شده بود. با احتیاط تای دستمال را باز کرد و پروانه مرده‌اش را به من نشان داد و گفت: «مرده. توی خیابون پیداش کردم و برش داشتم گذاشتم لای دستمال.» گفتم:«خیلی قشنگه. چه بالهایی داره. می‌دونی پروانه‌ها کی می‌میرند؟» دختر با تعجب نگاهم کرد. ادامه دادم:«بعد از این که تخم میذارند.» و اصلاح کردم: «بعد از این که بچه‌هاشونو به دنیا میارند.» می‌دانستم افسانه است ولی افسانه قشنگی است. دخترک به فکر فرو روفت. دستمالش را تا کرد و برگشت پیش مادر. مادر هم با هیجان برای دخترش توضیح داد: «که وقتی وظیفه‌شونو انجام دادند، وقتی که تخم گذاشتند تا بچه‌هاشون به دنیا بیاد، اونوقت دیگه می تونند از دنیا برند.»

لیوان آبم را تا ته سر کشیدم. به سراغ صندوق پول رفتم و پول غذای خودم و مرد بی‌خانمان را از درز صندوق چوبی کردم تو و رفتم. دل خوش بودم که شاید من هم وظیفه آن روزم را انجام داده بودم. دلم می‌خواهد وقتی که مُردم هم وظیفه زندگی‌ام را انجام داده باشم. مثل پروانه، مثل موسس «عدس بهتر از همه چی»، مثل ماندلا.
-------------------------------------------------------------
* Lentil as anything

۱۳۹۲ دی ۳۰, دوشنبه

کجای طیف

مسعود: سلام.

شهره: به به، پسر عمه گل. سلام. خوبی؟ :)

مسعود: چطوری؟

شهره: ممنون. خیلی خوبم

مسعود: منم بدی نیستم

شهره: ا؟ چرا؟ :|

مسعود: امروز نرفتم سر کار

شهره: مریضی؟‌ :(

مسعود: دودر کردم. گفتم مریضم

شهره:  :))

مسعود: خیلی خوابم میومد صبح

شهره: باز نشستی تا صبح فیلم دیدی؟

مسعود:  دیشب نه. پریشب. هه هه. دیروز رفتم سر کار ولی امروز دیگه کم اوردم. چه خبرا؟

شهره: هاها. اینجوریه دیگه خب.

مسعود: چه می کنی؟

شهره: تعطیلات بازیه کلا الان
فردا نصفه روز می ریم سر کار. نصف نصف که نه. تا دو بعدازظهر

مسعود: آها

شهره: بعدش هم پس فردا سال نو هست

مسعود: راستی سال نوتون مبارک پیش پیش

شهره: تعطیله.
مرسی :)
 تو چه خبرا؟

مسعود: هیچی بابا. بی‌خبری. ما که مثل خر داریم کار می‌کنیم. تعطیلی معطیلی هم خبری نیست والا

شهره: هاها. غر نزن خب شما عوضش عید تعطیل می شین. کار خوبه؟

مسعود: الان بهتر شده یه کم
یکی از پروژه هامون رو تموم کردیم
یکی دو تا کار تازه داریم میگیریم و ...

شهره: چه عالی. تبریک می گم

مسعود: اوضاع دلار هم یک کم بهتر شده

شهره: سرعت اینترتم که انگار خوبه. هی  هم قطع و وصل نمی شه

مسعود: آره. عاقا پاشو از روی سیم ورداشته این روزا.
خب از خودت بگو

شهره: از خودم...
سر کار می رم
خوبه خوش می گذره
بعد...

مسعود: خب نه پس
از رییس جمهور استرالیا بگو!

شهره: :))))
گوش بده بابا
دارم می گم دیگه.
در ضمن استرالیا رییس جمهور نداره، نخست وزیر داره

مسعود: راست می گی. الانم یه خانومی هست نخست وزیر. تو کی نخست وزیر استرالیا می‌شی پس؟

شهره: هاها. فعلا که حالشو ندارم شاید بعد از این که این چت تموم شد رفتم شدم
ولی وزیر اقتصاد استرالیا رو باید ببینی. همه می‌گن با این مدل مو شدم مثل اون. بذار یه عکس برات بفرستم
اسمش هست Penny Wong

مسعود: ببین این عکست خیلی انتلکتوله ها

شهره: جدی؟ یه نفر دیگه هم گفت بهم
معلوم می‌شه خود واقعیم زده بیرون توی این عکس پس ;)

مسعود: خوبه یا بده؟

شهره: چرا بد؟خوبه خب. شوخی کردم در ضمن

مسعود: وای! ببین

شهره: این متولد مالزیه

مسعود: چقدر استایلش شبیه تو است

شهره: مهاجره
آره می‌بینی. خیلی شبیهه به من. خیلی هم باکلاسه
من خیلی دوستش دارم
لزبین هم هست
انقده قشنگ و متین حرف می زنه
من خیلی خوشم میاد ازش
چند وقت پیش هم همسرش بچه دار شد

مسعود: خب شما ریاست محترم فمینیستای مقیمِ استرالیا بایدم خوشتون بیاد

شهره: یه عکس دیگه برات فرستادم. اون خانومه که بچه بغلشه نخست وزیره. بچه همین خانم پنی هست. اون که سبز پوشیده هم زن پنی هست. همون خانم وزیر اقتصاد.
اون بچه هم بچه شونه

مسعود: به به

شهره: خیلی باحاله. نیست؟
البته هنوز حق ازدواج ندارند

مسعود: والله الان ارکان عرش به لرزه در اومده

شهره: اون که آره

مسعود: ببین این باروری چطور صورت میگیره؟

شهره: معمولا ولی نه لزوما، مصنوعیه.

مسعود: یعنی چی از این به اون میره

شهره: هه هه. هیچی

مسعود: می دونم ولی آخه

شهره: بچه مال یکیشونه و مال یه مرد که اهدا کننده ی اسپرمه

مسعود: خلاصه مگه سلولهای باروری هر دو زنانه نیست
آها

مسعود: دست من باشه تحت هیچ شرایطی اسپرمم رو نمیدم واسه اینکار

شهره: اوه اوه. چرا؟

مسعود: در هر صورت یه ارتباطی هست بین من و اسپرمم
ژنتیک
یه جوریه خب
آخه بچه دار شدنشون دیگه چرا
برن یه بچه رو بگیرند و بزرگ کنند
حالا حتما باید زایمان کنند؟
یا رومی روم یا زنگی زنگ دیگه

شهره: خوب این بحثی که تو داری در مورد همه زن و شوهرایی که بچه شون هم نمی شه صادقه
اونا هم به هزار بدبختی جون می کنند که بچه خودشون را بیارن
گاهی مردها اسپرم ندارند
و می رن یه اهدا کننده پیدا می کنند
آدمه دیگه
دلش می خواد خودش بچه بزاد

مسعود: خب، اون زنا و مردا یه چیزایی براشون مهمه که تو اساس طرز تفکر همجنسگراها دیگه نباید مهم باشه
کسی که می گه که چه فرقی می کنه زن با زن  یا مرد با مرد و ...
خب نباید سر بچه که می رسه یه رفتار سنتی نشون بده

شهره: سنتی نیست که
در هر صورت ما کاره ای نیستیم
بچه دلش می خواد
خودشون می دونند

مسعود: دقیقا
دقیقا موضوع همینه
دلشون می خواد
پس باید بکنند
اینهمه بچه بی سر پرست
بیگناه ناز هست خب برن یکی از اونا رو بگیرن

شهره: همونطوری که میلیون‌ها زن و مرد
بچه دار می شن
با وجود همه اون بچه های بی سرپرست
خوب اینا هم می خوان بچه دار شن

مسعود: می دونم ولی تو میگی زن و مرد

شهره:خب
اونم زنه دیگه
می خواد حامله شه
ولی از مرد بدش میاد
ولی می تونه حامله شدن رو دوست داشته باشه
دلش نمی خواد با مرد سکس داشته باشه
ولی دلش می خواد بچه دار شه
مثل هزار تا آدم که از سکس خوششون میاد
ولی دلشون نمی خواد حامله بشن

مسعود: اونا مردم عادی‌اند و اصالتا به یه سنت رفتاری باور دارند که توش قرار نیست زن و زن و با مرد و مرد یا هم ازدواج کنند.چون طبیعت آدمی نیست (از لحاظ مذکر و مونث)

ولی وقتی شما به ذهنیت و عاطفه اصالت میدی و می گی حالا این عاطفه بین دو زن شکل گر فته یا مرد، چه اشکال داره,این میشه پایه این جور زندگی.
خب ولی دلتون میخواد بچه دار بشید و اونم تو شکم یکیتون و از یه اسپرم مردونه
پایه این خواهش همون رجوع به باور سنتیه

شهره: نه چه ربطی به سنت داره
ببین مسعودجان
یه آدم همجنسگرا
اصلا لزوما آدم مدرنی نیست
به هزار و یک دلیل فیزیولوژیک و گاهی روانی شده همجنسگرا
همین
یعنی که از همجنسش خوشش میاد
حتی ممکنه مذهبی باشه
حتی ممکنه که احساس گناه کنه

حتی ممکنه که هیچ وقت با همجنسش سکس نداشته باشه
فقط به خاطر این که فکر می کنه گناهه

مسعود: ولی وقتی انقدر گسترده میشه همجنس گرایی
نمیتونه بدون تاثیرذهنیت مدرن (حالا خودشون رو نمیگم؛پذیرفتنش تو جوامع و قوانین رو میگم) باشه
خب چه لزومی داره با هم ازدواج کنند

شهره: با هم زندگی کنند مثل خیلی آدما و دوست دارند که ازدواج هم بکنند مثل خیلی از زن و مردا که با این که بدون ازدواج کردن هم می‌تونند تا آخر عمر به هم عشق بورزدند و هیچ کی هم کارشون نداره.
در ضمن فکر نمی کنم که در قدرت تمایلات جنسی شکی داشته باشی.  بنابراین هیچ آدمی محض این که خیلی باحاله یا مد شده همجنسگرا نمی شه
این از این

مسعود: منم همین رو میگم
این آدما همجنسگرا هستند

شهره:‌ دلیل این که می خواند ازدواج کنند چند تا چیز اصلی هست
یکیش خیلی ساده است
درست به همون دلیلی که زن و مرد ازدواج می کنند
هر دلیلی که خودت می دونی برای زن و مرد
برای اینا هم صادقه
چون آدمند
چند تا دلیل اجتماعی هم داره
یکیش اینه که
جامعه ای که اجازه بده که همجنسگراهاش ازدواج کنند
یعنی اونا رو به رسمیت شناخته
و براشون به اندازه آدمهای غیر همجنسگرا حق قایل شده
یعنی این که
هویت داده به این آدما
دلیل مهم دیگه اش
مسایل حقوقی هست
مثلا یکیش اینه که
توی استرالیا قبلا غیر ممکن بود که تا وقتی که ازدواج نکرده باشی
بتونی بچه به فرزندی بگیری.
چون خانواده به حساب نمیای. البته این قانون داره کم کم عوض می شه.
و یه سری قوانین دیگه هم هست
مثل ارث و میراث و این برنامه ها
که فقط برای ازدواج کرده ها هست.
تا وقتی که خانواده و ازدواج
حقوق ویژه برای آدما ایجاد می کنه
زوج‌های همجنسگرا هم
لازم دارند که ازدواج کنند

مسعود: شهره‌جان من برم با نازیلا ناهار حاضر کنیم بخوریم
هستی من یه ناهاری بزنم و برگردم و بهت بگم ...

شهره: منم دارم میر م بخوابم کم کم

مسعود: ببخشید

شهره: باشه
حالا بعدا باز باهم حرف می زنیم
قربانت
خدافظ

مسعود: پس من همین زیر نظرم رو می نویسم
آره حتما
تا بعد

شهره: تا بعد
شب خوبی داشته باشی

مسعود: تو هم

سه روز بعد
مسعود: سلام شهره جان
من چیزی که قول دادم رو بنویسم. منتظر جواب تو هم هستم.
ببین من می‌گم وقتی یه زوج همجنس باز یه بچه ای رو به سرپرستی قبول می کنند، مساله فرق می کنه. چون بچه ای هست که قبلا به دنیا اومده و سرپرستی نداره و به همین واسطه هم شرایطش فرق می کنه.
ولی وقتی این زوج تصمیم بگیرند یه بچه رو به دنیا بیارند موضوع فرق می کنه. یه بچه حق داره این انتظار رو داشته باشه که پدر و مادرش مرد و زن باشند. بخواد با حمایت و عاطفه یه مرد و زن رشد کنه و به قولی از این ترکیب برخوردار باشه.
حتما شنیدی خیلی از این بچه های بی سرپرست بعد از اینکه می فهمند پدر و مادرشون واقعی نیستند، خونشون رو ول می کنند و داغون می شند. می رند دنبال پدر و مادر واقعیشون. خیلی ها هم حاضر نمیشند پدر و مادر واقعیشون رو دیگه ببینند و می گند پدر و مادرشون همونایی هستند که زحمتشون رو کشیدند. مسائل انسانی خیلی پیچیده است و نمیشه حکم صادر کرد به همین راحتی.

واسه همین اون وقتی که یه زوج همجنس باز تصمیم بگیرند یه آدم تازه رو به دنیا بیارند؛ باید این رو بدونند که اون بچه حق داره پدر و مادر بخواد و اونم از جنس مرد و زن و این رو حق طبیعی خودش بدونه و در حالتی غیر از این احساس راحتی نداشته باشه. دو تا آدم می تونند در مورد حق خودشون تصمیم بگیرند ولی در مورد حق دیگری نه. این خودخواهیه.

یک روز بعد
شهره: جوابت رو سر فرصت می دم.


سه ماه بعد
شهره: سلام مسعود جان. یه کمی مسخره است که «سرفرصت» شد سه ماه بعد. ولی دیر بهتر از هرگزه. :)
این حرف که حق بچه‌ای که می‌خواد به دنیا بیاد رو در نظر بگیریم، حتی به قیمت این که حق کسانی که قراره بچه رو به دنیا بیارند ضایع بشه رو من قبول ندارم. ولی بذار فرض کنیم که این حرف رو قبول می‌کنیم.

حالا من می‌خوام که خیلی دقیق‌تر مواظب حق این بچه باشم. مگه هر بچه‌ای حق نداره که توی یه خونواده خوب به دنیا بیاد؟ پس چطوره به خونواده‌هایی که احساس می‌کنیم که محیط خوبی برای بچه دار شدن ندارند اجازه بچه دار شدن ندیم.  مثلا پدر مادرای معتاد؟ یا آدم‌های فقیر؟ یا آدم‌های خیلی خیلی پولدار که سرشون خیلی بند کاره و وقت محبت به بچه‌ها ندارند. هان؟ حق بچه است دیگه که یه پدر مادر خوب با یه شرایط مادی و فرهنگی خوب داشته باشه. حقش نیست؟  پدر مادرای زشت چطور؟ بچه حق داره که یه پدر مادر با صورتای معمولی داشته باشه؟ یا مثلا حق یه بچه نیست که پدر مادر سالم داشته باشه؟ پس چطوره که پدر مادرهای معلول یا زشت یا حتی پدر مادرایی که یکیشون زشته یا معلولیت داره رو از داشتن حق فرزند محروم کنیم هان؟ تازه اینا که ممکنه معلولیتشون یا زشتیشون به بچه برسه. یا پدر مادرای خیلی خیلی چاق. احتمال زایمان مشکل دار مادر چاق زیاده. پس چرا باید اصلا اجازه بدیم که یه مادر چاق بچه دار بشه. تازه فرهنگ غذایی ناسالم اونا حتما به بچه هم منتقل می شه و بچه هم حتما ظرف مدت کوتاهی دچار همون مشکل میشه.

می بینی که این داستان ته نداره. اگه بخوای حق بچه رو در نظر بگیری درصد بسیار زیادی از آدما شرایطی که میتونی اسمش رو بذاری «حق یه بچه» رو نمی‌تونند براش ایجاد کنند. و حتما قبول داری که کار دولت نیست که بشینه صلاحیت آدم‌ها رو برای بچه‌دار شدن تشخیص بده.  و گرنه دیگه کسی جلودار دولت ها نخواهد بود.

حالا چرا وقتی کسی این منطق رو برای همجنسگراها استفاده می‌کنه آدما کمتر تعجب می‌کنند و اعتراضی ندارند؟ به دو دلیل ساده. اول این که همجنسگراها اقلیتند و حرف زدن و قانون صادر کردن از طرف اکثریت برای اقلیت همیشه خیلی راحته. چون اکثریت زور داره. و دوم این که این یه تغییره و جامعه بشری همیشه در برابر تغییر مقاومت می‌کنه به خصوص وقتی تغییر ریشه‌های عمیقی توی عرف و مذهب داشته باشه.

در مورد دلیل این که یه بچه باید یه زن و یه مرد بالای سرش باشه هم حرف دارم.
اول این که خانواده‌‌ای که پدر و مادر و بچه ها اینقدر واحد مستقلی رو تشکیل می‌دهند خیلی موضوع مدرنی هست و باید حواسمون باشه که بیشتر از قدمتش بهش اصالت ندیم. بشر به روش‌های متفاوتی بچه‌هاش رو بزرگ کرده و هنوز هم داره می‌کنه. مثل خانواده‌های بزرگ یا خانواده‌های تک والد یا قبیله‌ای.

 این نقشی که تو برای پدر و مادر و حق کودک در نظر گرفتی کلا چیز خیلی قدیمی‌ای نیست.  در ضمن این که اگه یه بچه وقتی به دنیا میاد پدر و مادر داشته باشه هیچ دلیلی نمی‌شه که تا آخر عمرش پدر و مادر رو داشته باشه و هر لحظه ممکنه که یکیش یا هر دوش رو از دست بده. این از این.

دوم این که وقتی می‌گی که پدر و مادر لازمه، اگه منظورت الگوهای زنانه مردانه هست باید بگم که بچه الگوی انسانی لازم داره نه الگوی زنانه مردانه. یه آدم باید به اندازه کافی از خصوصیاتی که به صورت کلیشه مردانه یا زنانه گفته می‌شند برخوردار باشه تا بتونه بشه انسان.

حتی اگه قبول کنیم که بچه باید یه الگوی زنانه و یه الگوی مردانه داشته باشه چطور می‌تونی مطمئن باشی که زن خونواده اون طوری که جامعه زنانگی رو تعریف کرده زنانگی داره و مرد مردانگی رو.

این جور استدلال‌ها یه چیز خیلی مهم رو در مورد آدم‌ها در نظر نمی‌گیره. آدم‌ها طیفند. هر آدمی یه تعدادی از همه خصوصیاتی که عموما منسوب به زن یا مرد هستند را برای خودش داره. اگه یه سر طیف رو بگیری یه آدم با خصوصیات فقط اصطلاحا زنانه و یه سر طیف رو بگیری یه آدم با خصوصیات فقط اصطلاحا مردانه، یه زن یا مرد ایده‌آل کجای این طیف قرار می‌گیره و اساسا کی هست که می‌تونه این ایده‌ال رو تعریف کنه؟

 و اصلا همین که طیف هست، نشون نمی‌ده که ما بیخود نشستیم راجع به یه چیزی که قانون پذیر نیست حرف می‌زنیم؟ به قول خودت مسائل انسانی خیلی پیچیده است و نمیشه حکم صادر کرد به همین راحتی.

خلاصه اینجوریاس. :)

تا بعد.