در ایستگاه اتوبوس منتظر بودم. اتوبوس راحت ترین روش رسیدن به خانه بود. چون برخلاف قطار پیاده روی از ایستگاه تا خانه لازم نبود و درست روبروی در خانه پیاده ام می کرد. گرچه بیشتر طول می کشید. روزهایی که حوصله راه رفتن نداشتم اتوبوس را انتخاب می کردم. ایستگاه اتوبوس روبروی قدیمی ترین ایستگاه قطار شهر بود که بیشتر از ۱۵۰ سال قدمت دارد و کنار یکی از شلوغ ترین خیابان های شهر. در آن ساعت روز همه دارند از کار برمی گردند و خیابان ترافیک دارد. ماشین ها روبروی ایستگاه اتوبوس متوقف می شوند و تا چراغ سبز شود دو دقیقه ای به تو وقت می دهد که نگاهشان کنی و قصه های سرنشینان را حدس بزنی.قصه های بی مزه و تکراری. قصه های هیجان انگیز و پرشور. قصه های دردناک و تاسف برانگیز. و به گمانم داشتم به قصه دل انگیزی فکر می کردم که مرد مسافر تاکسی که صندلی جلو نشسته بود بی مقدمه پرسید کجا می روم. خندیدم و گفتم خانه. مرد حدود ۴۰ سال داشت و از لباسش معلوم بود که از سر کار بر نمی گردد. آدم ثروتمندی هم به نظر نمی رسید. گفت خانه ات کجاست. گفتم ثورن بِری. گفت بیا من به این تاکسی می گویم تو را برساند. خندیدم و گفتم که من با اتوبوس عملا مجانی به خانه می رسم چون بلیط ماهانه دارم ولی با تاکسی حداقل ۲۰ دلار باید بدهم. مرد گفت تو خیلی زیبا لبخند می زنی من پول تاکسی ات را می دهم. چراغ سبز شده بود . چند ثانیه بیشتر برای تصمیم گیری وقت نداشتم. سریع فکر کردم هیچ خطری تهدیدم نمی کند، اتوبوسم ۲۰ دقیقه دیگر می آید و تا خانه نیم ساعت راه است. با تاکسی ولی یک ربعه به خانه می رسم. سوار تاکسی شدم. برای خودم توجیه کردم که اگر سوار نشده بودم آدمی می شدم با یک قصه بی مزه و تکراری ولی این مرد حتما قصه ای شنیدنی دارد برایم. گفت چرا لبخند می زدی. گفتم نمی دانم یادم نمی آید به چه فکر می کردم. مرد از راننده پرسید که تا مقصد من کرایه چقدر می شود. راننده گفت حدود ۲۰ دلار. مرد ۲۰ دلار را به راننده تاکسی داد و گفت این خانم را برسان به مقصدش. مقصد خودش چهارراه بعد بود. نه اسمم را پرسید نه شماره تلفن یا ایمیل خواست. فقط گفت لبخندت من را خوشحال کرد و همان چهارراه بعد پیاده شد. من تشکر کردم و او رفت. و من هیچ وقت قصه اش را نفهمیدم.
صفحات
۱۳۹۰ دی ۱۰, شنبه
۱۳۹۰ دی ۱, پنجشنبه
مبارز
هر وقت که باشد همانجا می ایستد. درست وسط دهنه کوچکتر ورودی به ایستگاه اصلی شهر. مردم مجبور می شوند راهشان را کج کنند تا وارد ایستگاه شوند. هر از چند ماهی یک بار می آید. همیشه همان سبک لباس را می پوشد. تی شرت به نظر ارزان قیمت که به سفید و خاکستری می زند و شلوار جین رنگ و رو رفته اش و کفش های ورزشی آدیداسش که حسابی استفاده شده است. موهایش سفید است و یک ریش و سبیل سفید کم پشت هم دارد. هیکل توپری دارد. با یک شکم کمی جلو آمده که برای پیرمردهای آن سنی حتی دوست داشتنی هم هست. روزنامه ها را با دست چپش بغل می کند و یک نسخه را با دست راستش مورب بالا می گیرد. طوری که تیتر اصلی اش دیده شود. یک لبخند خیلی کمرنگ یک وری می زند و همیشه چشمهای روشنش همان حالت است. محزون و پر از اشک. نه که گریه کند. از آن چشمهای همیشه خیس دارد و من طاقت نگاه کردن به چشمهایش را ندارم. آنقدر نگاهش ناامید است که طاقت ندارم. بار اول که به هم نگاه کردیم انگار می گفت تو هم که نمی خری. برای تو هم اهمیتی ندارد که کاپیتالیسم چیست و مبارزان، ضد آن چه می گویند. قیمت روزنامه اش همه اش ۲ دلار است و قیمت پرداخت داوطلبانه ۵ دلار. من رفتم جلو و یک پنج دلاری به سمتش دراز کردم بی این که حرفی بزنم. نمی توانستم. و او هم دست راستش را به سمتم دراز کرد و آن یک نسخه دست راستش را به من داد و دست کرد در جیبش که ۳ دلارم را پس بدهد. زیر لب گفتم: «That's ok» سرم پایین بود که این را گفتم. و رفتم. کاش می توانستم لبخند بزنم. کاش می توانستم بلند حرف بزنم. کاش می توانستم در چشمهایش مستقیم نگاه کنم و بهش انرژی بدهم. چشمهایی که وقتی آن حزن درش نبوده حتما برق می زده با آن همه اشک دایمی درشان. حتما وقتی که مبارزه را شروع کرده پر از هیجان و امید بوده و حتما فکر می کرده که روزی تمام مردم استرالیا را بیدار می کند و او و همرزمانش پیروز می شوند. حتما سال ها به عدالت اجتماعی در دسترس فکر کرده و چشمانش برای مردم فقیر و خیابانگردها واقعا گریسته. از کی ناامید شده یعنی؟ از کی این غم به چشمانش رسوخ کرده؟ از کی قلبش یخ کرده؟ از کی حس کرده که روز به روز جوانان کمتری بهشان می پیوندند؟ از کی فهمیده که چیزی را که برای مبارزه انتخاب کرده خیلی خیلی بزرگتر از این حرف هاست؟ یعنی آرزو کرده که کاش هدف کوچکتری انتخاب کرده بود؟ یا شاید آرزو کرده که کاش اصلا هیچگاه مبارزه را شروع نکرده بود؟
پیرمرد و چشمانش فوبیای من است. ترس این که چیز یا چیزهایی را برای مبارزه انتخاب کنم که خیلی خیلی بزرگ باشند. ترس این که دنیا روز به روز بدتر شود. ترس این که روزی وقتی تسلیم شوم که خیلی دیر باشد و من بمانم و حسرت. از حسرت و نرسیدن می ترسم.
پیرمرد و چشمانش فوبیای من است. ترس این که چیز یا چیزهایی را برای مبارزه انتخاب کنم که خیلی خیلی بزرگ باشند. ترس این که دنیا روز به روز بدتر شود. ترس این که روزی وقتی تسلیم شوم که خیلی دیر باشد و من بمانم و حسرت. از حسرت و نرسیدن می ترسم.
۱۳۹۰ آذر ۳۰, چهارشنبه
سانسور
همین که نشستم تلفنش زنگ زد. گوشی را برداشت و گفت: «سلام.» سعی کردم به روی خودم نیاورم
مبایلم را از کیفم در آوردم و مشغول خواندن کتابم روی مبایل شدم. بعد شروع کرد به شوخی با کسی که پشت تلفن بود. مخلوطی از فارسی و لری حرف می زد. لهجه فارسی اش صاف صاف بود و عضو تناسلی من و همنجنسان من بود که از دهنش نمی افتاد.
«آره، ک...کشا. همین طورین. حالا عیبی نداره.» به لری ادامه داد و یکی دوبار دیگر همان فحش فارسی را وسط لری حرف زدنش استفاده کرد. برای توی قطار به آن شلوغی کمی بلند حرف می زد. نگاهی به پسری که روی یکی از صندلی های روبرویمان نشسته بود کردم. آزردگی ای در چهره اش ندیدم که در همین حین پسر کناری ام تلفن را به او داد و او مکالمه را با تلفن ادامه داد. سلام و احوالپرسی کرد و خندید و انگار جواب یک شوخی تکراری را می داد گفت:
«حالا دیگه همش آبروی ما رو ببر. کی اونجاست؟ همین که هی می گی زنتو گا...دم. آره. هه هه.» و بعد باز به لری ادامه داد و یکی دوبار کلمه ک... را استفاده کرد. و مرد کنار دست او هم شروع به شرکت در مکالمه کرد. هر سه تایشان ایرانی بودند. در واقع از چهار صندلی قطار که دو به دو روی به روی همند همه مان ایرانی بودیم. سه مرد و یک زن ایرانی.
توی موقعیت بی نظیری بودم. چند مرد بی سانسور جلوی من حرف می زدند. از دوستان مذکرم همیشه خواسته ام که بی سانسور جلوی من حرف بزنند. فکر می کنم تا حدی هم سعی می کنند که این کار را بکنند ولی خوب می دانم که اینطور نیست و بالاخره حرف زدنشان در حضور من فرق دارد. البته خوب نمی گویم سانسور نکنند که راحت هر چه دلشان می خواهد فحش ضد زن ردیف کنند. نمی دانم برای چند تایشان اثبات کرده ام که ک... خل و ک...کش و اساسا بیشتر فحش هایی که عضو تناسلی زن تویش هست ضد زن هست. این کار را حتی گاهی مجبور شده ام برای دوست های دخترم هم انجام بدهم. و خوب شاید خودم هستم که باعث سانسور می شوم. ولی انتخاب بین سانسور نکردن و فحش ضد زن شنیدن کمی سخت است.
رسیدیم به ایستگاه نورث ملبورن. که پسر کنار دستی من شروع کرد به تکرار کردن. «نورث ملبورن. ک... ملبورن. ک... ملبورن.» این شاهکارش بود و باید سعی می کردم جلوی خنده ام را از تصور این که وقتی بفهمد من ایرانی ام چه می کند، بگیرم. نمی خواستم فرصت را از دست بدهم و نگران بودم که نکند پیاده شود بی این که فهمیده باشد. چند بار شماره پویا را گرفتم که گوشی را برنمی داشت. تا بالاخره توانستم باهایش حرف بزنم. موقعیت خنده داری بود. هرسه تایشان هول کرده بودند. و به فارسی و لری داشتند راجع به آبرو و فارس و بچه کجا حرف می زدند و من هم سعی می کردم هم بفهمم پویا چه می گوید، هم حداکثر دریافت از حال همسفرانم را داشته باشم. مکالمه ام با پویا تمام شد و پسر کنار دستی نتوانست طاقت بیاورد و رو به دوستانش گفت «تشریف بیارید بریم خونه ما. کلبه درویشی داریم در خدمت باشیم.» اینقدر متلک توی ایران شنیده ام که شک نکنم مخاطبش من بودم. و من به خواندن ادامه دادم. پسر کنار دستی ام پیاده شد. وقتی داشت از جلویم رد می شد گفت: «Sorry» .
من ماندم و دو پسر روبرویی. من سرم را از روی مبایلم بر نمی داشتم و آن دو هم تا ۴ ایستگاه بعد که من پیاده شدم سکوت کردند. شاید باید سر صحبت را باز می کردم و توضیح می دادم که چرا این جور حرف زدن ضد زن است و چرا ضد زن بودن بد است و چرا ...
--------------------
سانسور کلمه ها به دلیل این که کودکان ممکن است نوشته را بخوانند و برای جلوگیری از
فیلتر شدن وبلاگم. وگرنه شخصا مشکلی با نوشتن کلمات سانسور شده ندارم.
۱۳۹۰ آذر ۲۸, دوشنبه
حرم
از فکرم بیرون نمی رود. از چند روز پیش که در حرم بوده ام. از فکرم بیرون نمی رود. حرم. حرم سلطان های عثمانی. حورٍم. آن طور که ترکها تلفظ می کنند. دیوارهای حرم بلند بود و اتاقهایش تاریک. زیبا بود ولی تاریک. از روی جای اتاق و اندازه اش مرتبه زن نزد شاه معلوم میشد و سوگلی ها و مادر شاه آینده جای بهتری داشتند. زنان حرم قبل از اینکه با شاه باشند آموزش داده می شدند. آموزش، آموزش. این است که از ذهنم بیرون نمی رود. یعنی چه بهشان آموزش می دادند. کمی شعر و ادب شاید، رقص یعنی، آداب غذا خوردن و راه رفتن و حتماً آداب نزدیکی. همهاش به این فکر می کنم. چه بهشان می گفتند؟ یعنی چه بهشان می گفتند؟ چطور وارد بستر شو؟ چطور لمس کن؟ چطور لخت شو؟ چطور هر چه که او میخواهد بگو چشم؟ همهاش همین بوده حتما؟ هرچه بوده درباره شاه بوده. هر چه بوده این بوده که خاطر همایونی آسوده باشد و گشنی همایونی مستدام و بی درد سر.
بیرون که آمدم رفتم جایی غذا بخورم. حرم دست از سرم بر نمی داشت. کوفته را انتخاب کردم ولی گارسن گفت که آن را پیشنهاد نمیکند و یک غذای دیگر را پیشنهاد داد که اسمش بود افسون حرم. چارهای نبود جزا اینکه امتحانش کنم. وقتی که بشقاب غذا را گذاشت باور نمیکردم که این حرم اینطور دارد مرا دنبال می کند. غذایم متشکل بود از لایههای بادمجان سرخ شده ولی پوست نکنده که گوشت بره بسیار لذیذ و لطیفی را در خود پنهان کرده بودند. یعنی غذا اولش سیاه بود ولی باید لایههای سیاه را کنار میزدی و تا به گوشت بره برسی در آن میان.
در خیابانهای توریستی استانبول که قدم بزنی دایم باید جواب بدهی که اهل کجایی. مغازه دارها هستند که سعی دارند سر صحبت را باز کنند و چیزی بفروشند. چای تعارف میکنند و بیشترشان حتی اگر ازشان خرید نکنی برخورد خوبی دارند. روز بعد از حرم داشتم راه میرفتم که یکی از همین مغازه دارها آمد جلو و گفت مِرحِبا. سلام به ترکی. با اینکه فهمیدم جواب ندادم. گفت ایتالیانو؟ گفتم نه. گفت اسپانیول؟ گفتم نه. به انگلیسی پرسید اهل کجایم. گفتم ایران. نمیدانم چرا میگویند ماشاالله ماشاالله وقتی که میگویم اهل ایرانم. سه باری پیش آمده. یکیشان یک نگاه بر سر تا پایم هم انداخت وقتی ماشااللهش را می گفت. مرد گفت مثل ایرانیها نیستی،ایران زندگی می کنی؟ که گفتم نه و استرالیا زندگی می کنم. گفت گم شده ای؟ گفتم نه. گفت کجا میخواهی بروی؟ گفتم مسجد آبی. گفت الان وقت نماز است و بسته، تلاش کردم که از سرم بازش کنم و گفتم ممنون می روم می نشینم تا باز شود. گفت نیم ساعت طول می کشد ... فکر کنم کمی غر زدم که ممنون یک کاریش می کنم که شروع کرد که اینجا ترکیه است و مردم همه اش سر صحبت را باز میکنند و دوست دارند حرف بزنند. باید عادت کنی و فرهنگ اینجاست . انگلیسیش خوب بود. بعداً توضیح داد که دوست دختر ملبورنی داشته. گفتم من دوست دارم با مردم حرف بزنم ولی اینجا فقط مردها با من حرف می زنند. زنها کجایند پس؟ گفت زنها که انگلیسی بلد نیستند. گفتم چرا؟ شوخی کردم که نکند شما کردیدشان در حرم و منتظر بودم که کمی بهش بربخورد. که خوشش آمد و خندید. گفت زنها انگلیسی بلد نیستند فقط بلدند بچه بسازند. گفتم شاید شما میخواهید فقط همین را بلد باشند. باز خندید و جواب داد که خودشان تنبلند. گفت که این روزها حتی کار خانه هم دیگر نمیخواهند بکنند و همهاش توی آرایشگاهند و یا دارند سریال می بینند. گفت که مادرش یک لیست دارد از سریالهایی که تماشا میکند که یادش نرود کدام کی است بس که زیادند. و من باز به حرم فکر کردم. و فکر کردم که کسانی که به زنان حرم آموزش میدادند زن بودند یا مرد.
بیرون که آمدم رفتم جایی غذا بخورم. حرم دست از سرم بر نمی داشت. کوفته را انتخاب کردم ولی گارسن گفت که آن را پیشنهاد نمیکند و یک غذای دیگر را پیشنهاد داد که اسمش بود افسون حرم. چارهای نبود جزا اینکه امتحانش کنم. وقتی که بشقاب غذا را گذاشت باور نمیکردم که این حرم اینطور دارد مرا دنبال می کند. غذایم متشکل بود از لایههای بادمجان سرخ شده ولی پوست نکنده که گوشت بره بسیار لذیذ و لطیفی را در خود پنهان کرده بودند. یعنی غذا اولش سیاه بود ولی باید لایههای سیاه را کنار میزدی و تا به گوشت بره برسی در آن میان.
در خیابانهای توریستی استانبول که قدم بزنی دایم باید جواب بدهی که اهل کجایی. مغازه دارها هستند که سعی دارند سر صحبت را باز کنند و چیزی بفروشند. چای تعارف میکنند و بیشترشان حتی اگر ازشان خرید نکنی برخورد خوبی دارند. روز بعد از حرم داشتم راه میرفتم که یکی از همین مغازه دارها آمد جلو و گفت مِرحِبا. سلام به ترکی. با اینکه فهمیدم جواب ندادم. گفت ایتالیانو؟ گفتم نه. گفت اسپانیول؟ گفتم نه. به انگلیسی پرسید اهل کجایم. گفتم ایران. نمیدانم چرا میگویند ماشاالله ماشاالله وقتی که میگویم اهل ایرانم. سه باری پیش آمده. یکیشان یک نگاه بر سر تا پایم هم انداخت وقتی ماشااللهش را می گفت. مرد گفت مثل ایرانیها نیستی،ایران زندگی می کنی؟ که گفتم نه و استرالیا زندگی می کنم. گفت گم شده ای؟ گفتم نه. گفت کجا میخواهی بروی؟ گفتم مسجد آبی. گفت الان وقت نماز است و بسته، تلاش کردم که از سرم بازش کنم و گفتم ممنون می روم می نشینم تا باز شود. گفت نیم ساعت طول می کشد ... فکر کنم کمی غر زدم که ممنون یک کاریش می کنم که شروع کرد که اینجا ترکیه است و مردم همه اش سر صحبت را باز میکنند و دوست دارند حرف بزنند. باید عادت کنی و فرهنگ اینجاست . انگلیسیش خوب بود. بعداً توضیح داد که دوست دختر ملبورنی داشته. گفتم من دوست دارم با مردم حرف بزنم ولی اینجا فقط مردها با من حرف می زنند. زنها کجایند پس؟ گفت زنها که انگلیسی بلد نیستند. گفتم چرا؟ شوخی کردم که نکند شما کردیدشان در حرم و منتظر بودم که کمی بهش بربخورد. که خوشش آمد و خندید. گفت زنها انگلیسی بلد نیستند فقط بلدند بچه بسازند. گفتم شاید شما میخواهید فقط همین را بلد باشند. باز خندید و جواب داد که خودشان تنبلند. گفت که این روزها حتی کار خانه هم دیگر نمیخواهند بکنند و همهاش توی آرایشگاهند و یا دارند سریال می بینند. گفت که مادرش یک لیست دارد از سریالهایی که تماشا میکند که یادش نرود کدام کی است بس که زیادند. و من باز به حرم فکر کردم. و فکر کردم که کسانی که به زنان حرم آموزش میدادند زن بودند یا مرد.
اردشیر به من لبخند زد
توی یک مرکز خرید کوچک راه میرفتم. سرم را به این ور و آن ور می چرخاندم و
ویترین مغازه ها را برانداز میکردم که چشمم با چشم اردشیر تلاقی کرد. توی
یک کنجی روی یک چهارپایه نشسته بود. اردشیر به من لبخند زد و با طمانیه
سرش را کمی به جلو خم کرد، درست مثل یک جنتلمن. لبخندش را با لبخندی جواب
دادم و مخلوطی از حسهای نوستالژیک و نشاط و غم روی دلم تلنبار شد. اردشیر
همان ادرشیر بود. همانطور دوستداشتنی و مهربان با همان لبخند معصوم و
چشمهای ریز مورب. گیرم که موهایش جوگندمی و جثه اش کمی جمع و جورتر شده بود
و کنار چشمایش چروک افتاده بود. دوست داشتم بدانم که هنوز هم سر چهارراه
ها به پلیس کمک می کند. هنوز هم توی بیمارستان همه به او آقای دکتر آقای
دکتر میگویند و او هنوز دلش میخواهد آمپول بزند. هنوز هم از داشتن یک
بستنی مثل یک کودک میخندد و با ولع آن را می خورد. هنوز هم بعضیها
مسخرهاش میکنند یا بالاخره اردشیر دوستداشتنی را به حال خود گذاشته اند
پیرزن
مثل همیشه که مرا میبیند
وقتی که کنارم نشسته بود غافلگیرم کرد و شکمم را لمس کرد. با کمی عصبانیت و
متعجب در پاسخ سؤالش گفتم هنوز نه. همیشه میگویم هنوز نه. اینطور راحتتر
است. و او مثل همیشه شروع کرد که نمک زندگی است و یکی لازم است و غیره و من
به او فکر میکردم و بچه هایش. از پنج فرزندی که دارد چهارتایشان مشکلات
فیزیکی و روانی دارند. دوتایشان سندروم داون دارند و دوتای دیگر هم از پس
خودشان بر نمی آیند و به مراقبت نیاز دارند. یکی سالم است و روی پای خودش
که او هم پس از مرگ پدر خانه پدری را از دست خواهران و برادران و مادر پیرش
در آورد و مادر را مجبور کرد که در یک خانه کوچک اجاره ای زندگی کند
۱۳۹۰ آذر ۲۶, شنبه
خون
پدربزرگم کشاورز بود. سوادش سواد قرآنی بود حرفهای حکیمانه میزد و شوخی های نغز می کرد. وقتی از در اتاقش وارد میشدم مثل همیشه کنار سماورش با چای همیشه تازه دمش نشسته بود. صدایم میکرد "بلوری" و در آغوشم می گرفت. من غرق میشدم در بوی خاک و درخت و طعم خوش عشق. هر ازگاهی وقتی که به خانه دوستداشتنی اش می رفتیم که دیوارهای گلی داشت و سقف بلند، برایمان مرغی سر می برید. و من، با تمام کودکیام، نظارهگر کلیه مراحل جان دادن مرغ بودم. از آن اول که پدربزرگم به مرغ آب میداد تا وقتی که با دقت خاصی گردن مرغک را کج میکرد و چاقو را روی آن می گذاشت و خون به بیرون فواره می زد. مرغ را همیشه جایی دور از بقیه مرغان سر می بریدند. جایی که مرغان دیگر نبینند و نشنوند جان دادن مرغ منتخب را. جان دادنشان گاهی راحت بود ولی گاهی خیلی بالا و پایین می پریدند تا خون ها همه بیرون برود. من کوچک می ایستادم و می دیدم. و خوب میدیدم که پدربزرگ مرگ سنگدلی نیست و میدیدم که مرغ را با چه احتیاط و احترامی سر میبرد. میدیدم که پدربزرگ و همه بزرگترها دلنگران مرغ بودند و جان کندن های سختشان برایشان ناراحتکننده بود. و انگار یاد گرفته بودم که قیمت داشتن یک پلو مرغ حسابی در کنار ترشی خوشمزه و ماست محلی و نان تازه از تنور درآمده یک زندگی است. وقتی که آنروز گوسفند را جلوی پدر و مادر سر بریدند و خونش را کف کوچه جاری کردند یاد این خاطره ها افتادم و دیگر نگران بچهها نبودم. فکر کردم بد نیست همه بچهها بدانند که کباب خوشمزه ای که میخوردند از بدن همان ببعی خوشگل درست شده. مثل شهره کوچک که دید و یاد گرفت. و میتوانند انتخاب کنند که ببعی یا مرغ حنایی را بخورند یا نه. احساس میکنم از اینکه فکر کنند کباب از سیخ جدا میشود وخورش مرغ از توی قابلمه در میآید بهتر است
اشتراک در:
پستها (Atom)