پشت سرم یک مرد آفریقایی با کت و شلوار نشسته بود. خیلی از آفریقاییهای ملبورن کت و شلوار به تن دارند. توی گرمای تابستان و سرمای زمستان. سمت راستم یک مادر سفیدپوست هیپی با دختر مو طلایی و چشم آبیاش نشسته بود. سمت چپم چند مرد و زن جوان نشسته بودند که معلوم بود که از محل کارشان با هم آمدهاند ناهاری بزنند. آنورتر یک مرد بیخانمان نشسته بود و سرش را دولا کرده بود روی بشقابش و داشت تند و تند غذایش را میخورد.
روبرویم سه تا مرد ایرانی نشسته بودند. لازم نبود حرف زدنشان را بشنوم تا بفهمم ایرانیاند. از طرز لباس پوشیدن، راه رفتن، نگاه کردن و روش حرکت دست موقع حرف زدن میشود ایرانیها را شناخت و احتمالا هر ملتی را. فکرش را که بکنی خیلی جالب است. یعنی آدمهایی که با هم در یک کشور زندگی میکنند همه اینها را شبیه به هم انجام میدهند. حالا لباس پوشیدن یک چیزی. ولی این که آدم ها مثل هم نگاه میکنند برایم خیلی عجیب است. از آن عجیب تر راه رفتن است. همه آدمهای دنیا مثل هم راه نمیروند و هر ملتی کمابیش مشخصههای راه رفتن خودش را دارد. با این حساب اصلا عجیب نیست که آدمهای یک مرز و بوم مثل همدیگر هم فکر کنند.
مثلا به این ایده فکر کن که یک آدمی بیاید یک رستوران راه بیندازد، میز غذا بچیند و در رستوران هم روی همه باز باشد. هر که خواست بیاید بخورد و اگر دلش خواست پول بدهد و اگر دلش خواست ندهد و برود. باید یک سریلانکایی باشی تا چنین فکری به ذهنت برسد. سریلانکاییها به غذا دادن به گرسنه و نیازمند معتقدند و این کار را منظم انجام میدهند. فرهنگش با نذری فرق دارد. آدم گرسنه همیشه گرسنه است. نذری کار یک روزش را راه میاندازد. یک سریلانکایی به طور منظم و هرروز سال، شکم گرسنه را سیر میکند، خوب البته اگر در بند این حرفها باشد.
حدود پانزده سال است که رستوران «عدس بهتر از همه چی»* در ملبورن کار میکند. الان سه شعبه در سه محله مختلف ملبورن دارد. فکر نکنید که اگر رفتی غذا خوردی و سرت را انداختی آمدی بیرون، کسی بهت نگاه چپ میکند. کسی اصلا نگاه نمیکند که ببیند پول دادی یا نه، چه برسد به این که نگاهش چپ باشد. اگر پول غذایت را داری، میدهی، هر چقدر که فکر میکنی غذا میارزد. اگر از رستوران خوشت میآید، اگر از کار این آدمها کیف میکنی و دلت میخواهد حمایت کنی، میتوانی بیشتر پول بدهی. میتوانی هم اصلا غذا نخورده پول بدهی.
از بشقابهای جورواجور و قاشق چنگالهای تابهتا برای خودم انتخاب کرده بودم. از بین حدود ده جور غذا و سالاد و دسر که همهاش گیاهخواری است کمی برای خودم کشیده بودم و داشتم غذایم را میخوردم. هرچند بار که میخواهی میتوانی بشقابت را پر کنی. چای و قهوه هم اگر بخواهی هست. مثل همیشه یکی از خدمهها با خوشرویی به سراغم آمد و آب تعارف کرد.
روبرویم سه تا مرد ایرانی نشسته بودند. لازم نبود حرف زدنشان را بشنوم تا بفهمم ایرانیاند. از طرز لباس پوشیدن، راه رفتن، نگاه کردن و روش حرکت دست موقع حرف زدن میشود ایرانیها را شناخت و احتمالا هر ملتی را. فکرش را که بکنی خیلی جالب است. یعنی آدمهایی که با هم در یک کشور زندگی میکنند همه اینها را شبیه به هم انجام میدهند. حالا لباس پوشیدن یک چیزی. ولی این که آدم ها مثل هم نگاه میکنند برایم خیلی عجیب است. از آن عجیب تر راه رفتن است. همه آدمهای دنیا مثل هم راه نمیروند و هر ملتی کمابیش مشخصههای راه رفتن خودش را دارد. با این حساب اصلا عجیب نیست که آدمهای یک مرز و بوم مثل همدیگر هم فکر کنند.
مثلا به این ایده فکر کن که یک آدمی بیاید یک رستوران راه بیندازد، میز غذا بچیند و در رستوران هم روی همه باز باشد. هر که خواست بیاید بخورد و اگر دلش خواست پول بدهد و اگر دلش خواست ندهد و برود. باید یک سریلانکایی باشی تا چنین فکری به ذهنت برسد. سریلانکاییها به غذا دادن به گرسنه و نیازمند معتقدند و این کار را منظم انجام میدهند. فرهنگش با نذری فرق دارد. آدم گرسنه همیشه گرسنه است. نذری کار یک روزش را راه میاندازد. یک سریلانکایی به طور منظم و هرروز سال، شکم گرسنه را سیر میکند، خوب البته اگر در بند این حرفها باشد.
حدود پانزده سال است که رستوران «عدس بهتر از همه چی»* در ملبورن کار میکند. الان سه شعبه در سه محله مختلف ملبورن دارد. فکر نکنید که اگر رفتی غذا خوردی و سرت را انداختی آمدی بیرون، کسی بهت نگاه چپ میکند. کسی اصلا نگاه نمیکند که ببیند پول دادی یا نه، چه برسد به این که نگاهش چپ باشد. اگر پول غذایت را داری، میدهی، هر چقدر که فکر میکنی غذا میارزد. اگر از رستوران خوشت میآید، اگر از کار این آدمها کیف میکنی و دلت میخواهد حمایت کنی، میتوانی بیشتر پول بدهی. میتوانی هم اصلا غذا نخورده پول بدهی.
از بشقابهای جورواجور و قاشق چنگالهای تابهتا برای خودم انتخاب کرده بودم. از بین حدود ده جور غذا و سالاد و دسر که همهاش گیاهخواری است کمی برای خودم کشیده بودم و داشتم غذایم را میخوردم. هرچند بار که میخواهی میتوانی بشقابت را پر کنی. چای و قهوه هم اگر بخواهی هست. مثل همیشه یکی از خدمهها با خوشرویی به سراغم آمد و آب تعارف کرد.
رستوران را آدمهای داوطلب میگردانند. کسانی که تازه وارد استرالیا شدهاند و میخواهند کار یاد بگیرند. کسانی که دوست دارند کمی از وقتشان را برای چیزی به غیر از خودشان صرف کنند. و خوب البته تعدادی نیروی کار حقوق بگیر.
مرد آفریقایی رو به زن هیپی کرد و گفت: «میدونی ماندلا امروز از دنیا رفت؟» زن گفت: «آره خبر رو شنیدم. بسیار متاسف شدم. مرد بزرگی بود.» مرد تایید کرد و آه کشید. دختربچه که چهار ساله به نظر میرسید داشت کتاب رنگآمیزیاش را رنگ میکرد. نگاه کردم و گفتم: «خیلی قشنگ رنگ میکنی.» دخترک خیلی از تعریفم کیف کرد. با چشمانش که از شادی گشاد شده بود به من برای چند ثانیه نگاه کرد و بعد به کارش ادامه داد. به مادر لبخند زدم و من هم به ناهار خوردنم ادامه دادم. چند دقیقه بعد دیدم که دخترک کنار میز من ایستاده. توی کَپه دست راستش یک دستمال بود و دستمال را با کپه دست چپش پوشانده بود و زل زده بود به من. لبخند زدم. گفت: «من یه چیزی توی دستم دارم که میخوام به شما نشون بدم.» من خودم را هیجان زده نشان دادم و گفت: «من خیلی دوست دارم که چیزی که توی دست تو هست رو ببینم.» دخترک آرام دست چپش را برداشت. دستمال روی چیزی تا شده بود. با احتیاط تای دستمال را باز کرد و پروانه مردهاش را به من نشان داد و گفت: «مرده. توی خیابون پیداش کردم و برش داشتم گذاشتم لای دستمال.» گفتم:«خیلی قشنگه. چه بالهایی داره. میدونی پروانهها کی میمیرند؟» دختر با تعجب نگاهم کرد. ادامه دادم:«بعد از این که تخم میذارند.» و اصلاح کردم: «بعد از این که بچههاشونو به دنیا میارند.» میدانستم افسانه است ولی افسانه قشنگی است. دخترک به فکر فرو روفت. دستمالش را تا کرد و برگشت پیش مادر. مادر هم با هیجان برای دخترش توضیح داد: «که وقتی وظیفهشونو انجام دادند، وقتی که تخم گذاشتند تا بچههاشون به دنیا بیاد، اونوقت دیگه می تونند از دنیا برند.»
لیوان آبم را تا ته سر کشیدم. به سراغ صندوق پول رفتم و پول غذای خودم و مرد بیخانمان را از درز صندوق چوبی کردم تو و رفتم. دل خوش بودم که شاید من هم وظیفه آن روزم را انجام داده بودم. دلم میخواهد وقتی که مُردم هم وظیفه زندگیام را انجام داده باشم. مثل پروانه، مثل موسس «عدس بهتر از همه چی»، مثل ماندلا.
-------------------------------------------------------------
* Lentil as anything
مرد آفریقایی رو به زن هیپی کرد و گفت: «میدونی ماندلا امروز از دنیا رفت؟» زن گفت: «آره خبر رو شنیدم. بسیار متاسف شدم. مرد بزرگی بود.» مرد تایید کرد و آه کشید. دختربچه که چهار ساله به نظر میرسید داشت کتاب رنگآمیزیاش را رنگ میکرد. نگاه کردم و گفتم: «خیلی قشنگ رنگ میکنی.» دخترک خیلی از تعریفم کیف کرد. با چشمانش که از شادی گشاد شده بود به من برای چند ثانیه نگاه کرد و بعد به کارش ادامه داد. به مادر لبخند زدم و من هم به ناهار خوردنم ادامه دادم. چند دقیقه بعد دیدم که دخترک کنار میز من ایستاده. توی کَپه دست راستش یک دستمال بود و دستمال را با کپه دست چپش پوشانده بود و زل زده بود به من. لبخند زدم. گفت: «من یه چیزی توی دستم دارم که میخوام به شما نشون بدم.» من خودم را هیجان زده نشان دادم و گفت: «من خیلی دوست دارم که چیزی که توی دست تو هست رو ببینم.» دخترک آرام دست چپش را برداشت. دستمال روی چیزی تا شده بود. با احتیاط تای دستمال را باز کرد و پروانه مردهاش را به من نشان داد و گفت: «مرده. توی خیابون پیداش کردم و برش داشتم گذاشتم لای دستمال.» گفتم:«خیلی قشنگه. چه بالهایی داره. میدونی پروانهها کی میمیرند؟» دختر با تعجب نگاهم کرد. ادامه دادم:«بعد از این که تخم میذارند.» و اصلاح کردم: «بعد از این که بچههاشونو به دنیا میارند.» میدانستم افسانه است ولی افسانه قشنگی است. دخترک به فکر فرو روفت. دستمالش را تا کرد و برگشت پیش مادر. مادر هم با هیجان برای دخترش توضیح داد: «که وقتی وظیفهشونو انجام دادند، وقتی که تخم گذاشتند تا بچههاشون به دنیا بیاد، اونوقت دیگه می تونند از دنیا برند.»
لیوان آبم را تا ته سر کشیدم. به سراغ صندوق پول رفتم و پول غذای خودم و مرد بیخانمان را از درز صندوق چوبی کردم تو و رفتم. دل خوش بودم که شاید من هم وظیفه آن روزم را انجام داده بودم. دلم میخواهد وقتی که مُردم هم وظیفه زندگیام را انجام داده باشم. مثل پروانه، مثل موسس «عدس بهتر از همه چی»، مثل ماندلا.
-------------------------------------------------------------
* Lentil as anything