صفحات

۱۳۹۲ مهر ۲۸, یکشنبه

زندگی زیباست!

خب شما گه اضافه خورده‌اید. حالا مثلا تو الان یک صبحانه خوشمزه خورده‌ای، یا دیشب یک سکس حسابی داشته‌ای یا مثلا برای یک روز همه چی سرجایش به نظر می‌رسد و شکایتی نداری بکنی، یک دفعه زندگی زیبا شد؟ یعنی ما را گرفته‌ای یا خودت را زده‌ای به آن راه؟ زندگی که لحظه‌ی ارگاسم یا طعم خوش قهوه نیست. زندگی ماراتنی است که بی‌این که کسی از تو بپرسد تو را در آن ثبت نام کرده و بی‌این که گزینه‌ای داشته باشی باید تا تهش بدوی. به تهش که رسیدی کسی نیست که به تو مدال بدهد یا حتی یک قطره آب بچکاند توی دهنت. 

حالا این که این دنیا پر از چیزهای قشنگ هست هم قبول. من خودم یک الکی خوشی هستم که نگو و دلم برای تمام این چیزهای قشنگ ضعف می‌رود. ولی خوب آدم یک کم باید ظرفیت داشته باشد. بوی قهوه که برای آدم فلسفه نمی‌سازد. 

همکارم سه تا بچه‌ی قد و نیم قد دارد. کوچکترینش چهار ساله‌ است. صبح‌ها بدو بدو می‌آید سر کار. عصر هم بدو بدو می‌رود خانه. با زنش دوتایی همه اش دارند می‌دوند که این سه تا بچه را داری کنند. دو سه ماهی است که میانه‌اش با زنش شکرآب شده و خودش دارد از هم می‌پاشد. بی‌خبر سر کار نمی‌آيد. وسط روز یک دفعه مجبور می‌شود ول کند برود. حواس پرت شده. توی آشپزخانه شرکت چیز می‌شکند. کارش را درست انجام نمی‌دهد. پشت تلفن با زنش بحثش می‌شود. پر از دلواپسی است این آدم. روی دیوارش ده‌تایی از عکس‌های بچه‌هایش است. یک پانزده‌تایی از نقاشی‌هایشان. چند تا تبریک روز پدر با «دوستت دارم بابا!» در سن های مختلف. این ها زیباست و حرفی هم درش نیست. ولی بعید می‌دانم که الان زندگی برای او زیبا باشد. وقتی هم که مثل خیلی دیگر از زوج‌های اینجا از زنش جدا شد و دیدن بچه‌هایش محدود شد به شنبه یکشنبه و دلش هر شب پر کشید برای بچه‌هایش که الان هر شب برایشان داستان می‌خواند تا خوابشان ببرد، آن وقت هم زندگی زیبا نیست. 

طرقه‌های سیاه می‌آیند توی حیاطمان و یک جور بامزه‌ای لب پرچین راه می‌روند، انگار که دارند خودشان را قایم می‌کنند تا کسی نبیندشان. قسمت بالای بدنشان موازی می‌شود با لب پرچین و بدنشان می‌شود مثل یک مثلث وارونه. تند و تند راه می‌روند، بعد می‌ایستند و دوباره تند و تند راه می‌روند و بعد می‌ایستند. و من این راه رفتنشان برایم عادی نمی‌شود. هر دفعه که می‌بینمشان قند توی دلم آب می‌شود. از این دلخوشی‌ها کم ندارم. این کتری شیشه‌ای که خریده‌ایم که وقتی آب تویش جوش می‌آید می بینی. خیلی هیجان انگیز است. از وقتی که حباب ها شروع به تشکیل شدن ‌می‌کنند تا وقتی که آب جوش می‌آید و بخار ‌می‌زند بیرون. خب ولی زندگی زیبا نیست. چون که مادر سارا بس که سیگار کشید مرد. سرطان ریه گرفت و یک سالی جان کند و بعد ماراتنش را تمام کرد.

خوردن خیلی حال می‌دهد. یک غذای خوب به خصوص اگر کمی هم ماجراجویانه باشد و چیزی باشد که قبلا نخورده‌ام، برای من شکمو تقریبا اندازه یک سکس حسابی لذت دارد. خب کمی کمتر ولی خیلی کیف دارد، حالا اندازه‌اش را بی‌خیال. دفعه‌ی بعدی که بعد از یک غذای حسابی یا سکس خیلی خوب فیلسوف شدی و زر زدی که زندگی زیباست، به دو تا چیز فکر کن. به آن بچه‌ی پنج ساله‌ای که توی دپوی زباله دنبال چیزهای قابل فروش می‌گردد و گاهی یک چیز خوردنی هم آن وسط پیدا می‌کند و می‌گذارد توی دهنش و به آن دختر هشت ساله‌ای که در شب عروسیش با مرد چهل ساله، خون ریزی داخلی کرد و مرد. آن وقت بگو زندگی زیباست، خیر سرت.

یکی از سرگرمی‌های پویا ساختن اسم برای من است. از اسامی حیوانات و گیاهان گرفته تا صفت و کلمه‌های من در‌آوردی. گنجیشک، ماهی، گلک،  گل‌ خانوم، تپلچه، عزیزجون، خوشگل خانوم و بعضی‌های نگفتنی. و من به این اسامی خیلی توی دلم مفتخرم. البته الان شما هم می‌دانید ولی یک لذت درونی‌ای می‌برم از این «همه‌ی نام‌های من».  کلا حالش را می‌بریم با هم. اصلا یک زندگی‌ای می‌کنیم من و پویا، که گندش را در آورده‌ایم. چهار روز دیگر می‌شود چهارده سال که با هم زیر یک سقفیم. پانزده سال که دل و دلبر همیم و هنوز وقتی عصر می‌شود و داریم از سر کار برمی‌گردیم دلمان برای هم پر می‌کشد. توی خیابان اگر هم را ببینیم یکی نداند فکر می‌کند که یک سالی است از هم دور بوده‌ایم. ولی خب وقتی یک مردیکه الدنگ با یک مشت عوضی بی سرو پا به جان هم می‌افتند و صد هزار آدم را توی سوریه به کشتن می‌دهند، تو غلط کردی که زندگی زیباست. دفعه دیگر که گفتی زندگی زیباست، بنشین روی یک کاغذ از یک تا صدهزار را بنویس تا بفهمی که صدهزار جان یعنی چی و آن وقت باز بگو که زندگی زیباست.

حالا نه این که بگویم من همه‌اش زانوی غم به بغل گرفته‌ام که دنیا پر از گند و کثافت هست‌ها. نه. برعکس می‌دانم آخر این ماراتن شیرینی قسمت نمی‌کنند و اگر کل راه را حال کردی، کردی و گرنه با‌خته‌ای. برای همین است که معمولا یک قندی در دلم در حال آب شدن است. همه‌اش مواظبم که بد نگذرد. اگر بتوانم به کسی کمکی کنم که در این ماراتن اجباری زندگی زجر کمتری بکشد این کار را می‌کنم ولی فلسفه از خودم در نمی‌آورم. می‌دانم که زندگی من در بسیاری از لحظات زیباست. اکثر مواقع در زندگی شخصی‌ام هیچ مشکلی ندارم و اگر هم دارم آنچنان بغرنج نیست. ولی قبل از این که اساسا هر مزخرفی درباره‌ی زندگی بگویم، چشمم را باز می‌کنم. اگر زندگی من امروز زیباست فردا معلوم نیست کدام درد لاعلاجی سر من یا یکی از عزیزانم خراب شود تا آن وقت بدانم زندگی چیست. اگر هم سر من خراب نشود می‌دانم کافی است که دو دقیقه این مرورگر اینترنت را باز کنم بروم یک سایت خبری و ببینم که زندگی دارد چه بلایی سر هم نوعان من می‌آورد. پس لطفا خفه شو!

------------------------------------------------------
* این نوشته خطاب به شخص خاصی نوشته نشده است.صرفا گلایه‌ای است از رمانتیک کردن دنیا و زندگی!

۱۳۹۲ مهر ۱۴, یکشنبه

کلاه یک آشنا

دیدن آدم‌های تکراری، توی مسیر تکراری، در ساعت‌های نسبتا تکراری صبح یا عصر، پنج روز از هفت روز هفته آرامش بخش است؛ لذت‌بخش است. با این که مکالمه با غریبه‌ها را دوست دارم، خیلی کم قدم پیش می‌گذارم. و بیشتر نگاه می‌کنم و تغییراتشان را زیر نظر می‌گیرم. خوب البته همه که توجه آدم را جلب نمی‌کنند. یعنی همه توجه همه را جلب نمی‌کنند. بعضی آدم‌ها توجه بعضی‌ آدم‌ها را بیشتر جلب می‌کنند و برای بعضی‌های دیگر ممکن است اصلا به چشم نیایند.
مهمترین آدمهای اتوبوس من این‌ها هستند.
خانم پنجاه و چند ساله‌ای که صبح‌ها به دانشگاه‌ می‌رود. او را توی ایستگاه ‌می‌بینم. روز اول دانشگاهش دلهره داشت و خودش سر حرف را باز کرد. که می‌خواهد «طبیعی درمانی» بخواند. مدرک لیسانس. چهار سال باید درس بخواند تا بتواند مدرک بگیرد. مدرکش را که بگیرد باید نزدیک شصت باشد.

دختر چاق هم با من سوار اتوبوس می‌شود. آنقدر چاق که قوزک پایش پیدا نیست. همیشه اخمو است و هیچ وقت احساس نکرده‌ام که حالش از روز قبل بهتر یا بدتر است. یکی دوبار سعی کردم بهش لبخند بزنم ولی کاملا نادیده گرفت. من هم تلاش می‌کنم که نادیده بگیرمش، ولی معلوم است که نتوانسته‌ام.

توی ایستگاه تینا و خواهرش را هم می‌بینم که با هم به دبیرستان می‌روند. تینا و خواهرش روسری سرشان می‌کنند و گاهی با هم عربی حرف می‌زنند. روی روسری‌هایشان هدفون‌های بزرگ با رنگ‌های متالیک می‌گذارند. تینا خوشگل‌تر است و سنش بیشتر و چند ماهی است که چشم‌هایش را آرایش می‌کند. روز اولی که آرایش کرده بود خیلی هیجان زده بود. هدفونش روی گوشش نبود و دائم آینه کوچکش را از کیفش در می‌آورد و خودش را چک می‌کرد و هی بیخود با خودش لبخند می‌زد.

یک مادر و پسر هم بودند که در ایستگاه منتظر اتوبوس می‌ایستادند. تقریبا هرروز می‌دیدمشان. پسر هفت ساله به نظر می‌رسید و با مادرش به هندی حرف می‌زند. دائم برایش حرف داشت و مادر با مهربانی جواب می‌داد. گاهی می‌خندید و گاهی جدی بود. مادر کوتاه قد بود و پسرک با این وجود قدش فقط تا کمر مادر بود.  دستش را دور ران مادر حلقه می‌کرد و برایش حرف می‌زد. مادرش او را به مدرسه می‌برد و احتمالا بعد از آن خودش به محل کارش می‌رفت. سه ماه است ندیدمشان.

وقتی اتوبوس می‌آید، تقریبا به نوبت رسیدن به ایستگاه سوار اتوبوس می‌شویم با این که عملا هرگز صفی تشکیل نشده. گاهی هنگام سوار شدن درست روی صندلی اول سمت در، زن برقع پوش را می‌بینم. از میان سوراخ برقع به من خیره نگاه می‌کند. در چشمانش چیزی است که من نمی‌فهمم. شاید چون دهانش را و ابروانش را نمی‌بینم. نگاهش چیزی شبیه به ترکیبی از سوال و خشم و حسادت به نظرم می‌رسد. نمی‌دانم سوالش چیست. شاید سوالش این است که راه رفتن در خیابان بی این که تعجب مردم را بربیانگیزی چه حسی دارد.

اتوبوس راه می‌افتد و من صندلی را برای نشستن انتخاب می‌کنم و اگر مشغول کتاب یا تلفنم نشوم، منتظر آدمهایم در ایستگاه‌ها می‌مانم.

مرد استاد دانشگاه سوار می‌شود و اگر جایی گیر بیاورد، می‌رود و روزنامه‌اش را می‌خواند. این که استاد است را یک بار از مکالمه‌اش با همکارش که او هم سوار همین اتوبوس می‌شود فهمیدم.  یک دختر هم هست که دامن خیلی خیلی کوتاه می‌پوشد با جوراب‌های شیشه‌ای خاکستری. مرد آفریقایی هم که نوه‌اش را به مدرسه می‌برد. و آن دو پیرزن ویتنامی که هفته ای یک بار با هم به بازار میوه می‌روند و اگر جا باشد روی دو تا صندلی در دو ردیف پشت هم، نه کنار هم، می‌نشینند و با هم حرف می‌زنند.

دختر گل به سر هم هست. این دختر همیشه روی موهایش دست کم یک گل می‌گذارد. موهاش سیاه سیاه است و پوستش سفید سفید. لب‌هایش را قرمز قرمز می‌کند و هر روز موهایش را یک آرایش متفاوت. و همیشه آرایش را با یک، دو یا سه گل تزیین می‌کند. دختر همیشه تنها سوار اتوبوس می‌شد. چند ماهی است که همیشه مردی با او سوار می‌شود. مرد ۱۰ سالی باید از دختر که کمتر از سی سال به نظر می‌رسد بزرگتر باشد.
یک مرد کور هست که موقع برگشت می بینمش. وقتی که سوار می‌شود همه اتوبوس به حالت آماده باش در‌می‌آیند. هر کس می‌خواهد کمکی کند و مطمئن باشد مرد جایی برای نشستن پیدا می‌کند. مرد کور چشم‌های نگران را نمی‌بیند وگرنه همان صندلی اول اتوبوس می‌نشست، نه این که تا ته اتوبوس عصا بزند، از پله‌ها بالا برود و صندلی یکی مانده به آخر اتوبوس را برای نشستن انتخاب کند. گاهی می‌نشیند و موزیک گوش می‌دهد. ولی بعضی وقت‌ها هم از مبایلش استفاده می‌کند. هدفون مبایل توی گوشش است، صفحه مبایل سیاه است و او با انگشتش روی صفحه سیاه تک ضربه و گاهی دوضربه می زند. آن روز یک پیامک فرستاد. یک ضربه زد. دستش را کمی جابجا کرد و یک ضربه زد و بعد دو ضربه روی همان جا زد. بعد میکروفون گوشی را به دهانش چسباند و خیلی شمرده گفت: «ده دقیقه دیگر می رسم خانه»

آدم‌های گذری هم هستند. که زیاد توی ذهن نمی‌مانند مگر برای چند روز. مثلا در چند روز گذشته آدم‌های جالبی که سوار اتوبوس شده‌اند این‌ها بودند. پسری که روی گردنش خالکوبی طرح پوست پلنگ داشت و بی این که بلیط بزند سوار شد. و آن دختری که تا وقتی که شروع نکرد با تلفنش حرف بزند فکر می کردم که یک پسر چاق است که قیافه‌اش کمی دخترانه می‌زند. موهایش را مردانه زده بود و لباس مردانه پوشیده بود و کفش مردانه.

توی این یک سال و اندی که توی این خط اتوبوس سوار می‌شوم،‌آدم‌ها کم و زیاد شده‌اند. غریبه‌های آشنا هستند این‌ها. که از دست دادنشان غمی برایت ایجاد نمی‌کند. به غیر از یک مورد. روز آخری که مادر و پسر را دیدم یک روز زمستانی بود. توی اتوبوس روی صندلی بغل من نشستند. قبل از من از اتوبوس پیاده می‌شدند. بعد از این که همه از اتوبوس پیاده شدند و اتوبوس حرکت کرد، چشمم به کلاه پشمی پسر افتاد که روی صندلی جا گذاشته بود. کلاه را از روی صندلی برداشتم و برای زن بغل دستی ام توضیح دادم که من این این مادر و پسر را هر روز می‌بینم و فردا کلاه را به آن‌ها می‌دهم.

و فردا ندیدمشان. پس فردا هم و پس سر فردا هم و یک هفته و دو هفته و شد یک ماه. که من هرروز کلاه را در کیفم می‌گذاشتم و با خودم می‌بردم و می‌آوردم. ساعت اتوبوسم را عوض می‌کردم. ۷:۴۲ یا ۷:۵۱ یا ۷:۵۶ یا ۸:۰۲. تمام حالت‌هایی که ممکن بود که سوار شوم و به موقع سر کار برسم را امتحان کردم و دیگر ندیدمشان که ندیدمشان.

الان بهار شده و من دیگر دو ماهی هست که کلاه را با خودم نمی‌برم. توی کشوی میزم گذاشته‌ام تا یک روز دوباره ببینمشان و کلاه را پسشان بدهم. شاید دیگر نبینمشان. جنس کلاه خیلی خوب است. پشمی است. دو لا است و جنس داخل و بیرونش یکی است. رنگ کلاه سیاه است و طرح سفید ساده ای دور تا دور کلاه چرخیده. برای همین است که من حیفم می‌آید دورش بیندازم، یا شاید به خاطر آن محبتی که بین مادر و پسر می‌دیدم. درست نمی‌دانم. اگر تا یک سال دیگر ندیدمش کلاه دیگر اندازه سر پسرک نخواهد بود.