خب شما گه اضافه خوردهاید. حالا مثلا تو الان یک صبحانه خوشمزه خوردهای، یا دیشب یک سکس حسابی داشتهای یا مثلا برای یک روز همه چی سرجایش به نظر میرسد و شکایتی نداری بکنی، یک دفعه زندگی زیبا شد؟ یعنی ما را گرفتهای یا خودت را زدهای به آن راه؟ زندگی که لحظهی ارگاسم یا طعم خوش قهوه نیست. زندگی ماراتنی است که بیاین که کسی از تو بپرسد تو را در آن ثبت نام کرده و بیاین که گزینهای داشته باشی باید تا تهش بدوی. به تهش که رسیدی کسی نیست که به تو مدال بدهد یا حتی یک قطره آب بچکاند توی دهنت.
حالا این که این دنیا پر از چیزهای قشنگ هست هم قبول. من خودم یک الکی خوشی هستم که نگو و دلم برای تمام این چیزهای قشنگ ضعف میرود. ولی خوب آدم یک کم باید ظرفیت داشته باشد. بوی قهوه که برای آدم فلسفه نمیسازد.
همکارم سه تا بچهی قد و نیم قد دارد. کوچکترینش چهار ساله است. صبحها بدو بدو میآید سر کار. عصر هم بدو بدو میرود خانه. با زنش دوتایی همه اش دارند میدوند که این سه تا بچه را داری کنند. دو سه ماهی است که میانهاش با زنش شکرآب شده و خودش دارد از هم میپاشد. بیخبر سر کار نمیآيد. وسط روز یک دفعه مجبور میشود ول کند برود. حواس پرت شده. توی آشپزخانه شرکت چیز میشکند. کارش را درست انجام نمیدهد. پشت تلفن با زنش بحثش میشود. پر از دلواپسی است این آدم. روی دیوارش دهتایی از عکسهای بچههایش است. یک پانزدهتایی از نقاشیهایشان. چند تا تبریک روز پدر با «دوستت دارم بابا!» در سن های مختلف. این ها زیباست و حرفی هم درش نیست. ولی بعید میدانم که الان زندگی برای او زیبا باشد. وقتی هم که مثل خیلی دیگر از زوجهای اینجا از زنش جدا شد و دیدن بچههایش محدود شد به شنبه یکشنبه و دلش هر شب پر کشید برای بچههایش که الان هر شب برایشان داستان میخواند تا خوابشان ببرد، آن وقت هم زندگی زیبا نیست.
طرقههای سیاه میآیند توی حیاطمان و یک جور بامزهای لب پرچین راه
میروند، انگار که دارند خودشان را قایم میکنند تا کسی نبیندشان. قسمت
بالای بدنشان موازی میشود با لب پرچین و بدنشان میشود مثل یک مثلث وارونه. تند و تند راه میروند، بعد میایستند و دوباره تند و تند راه
میروند و بعد میایستند. و من این راه رفتنشان برایم عادی نمیشود. هر دفعه که میبینمشان قند توی دلم آب میشود. از این دلخوشیها کم ندارم. این کتری شیشهای که خریدهایم که وقتی آب تویش جوش میآید می
بینی. خیلی هیجان انگیز است. از وقتی که حباب ها شروع به تشکیل شدن
میکنند تا وقتی که آب جوش میآید و بخار میزند بیرون. خب ولی زندگی زیبا نیست. چون که مادر سارا بس که سیگار کشید مرد. سرطان ریه گرفت و یک سالی جان کند و بعد ماراتنش را تمام کرد.
خوردن خیلی حال میدهد. یک غذای خوب به خصوص اگر کمی هم ماجراجویانه باشد و چیزی باشد که قبلا نخوردهام، برای من شکمو تقریبا اندازه یک سکس حسابی لذت دارد. خب کمی کمتر ولی خیلی کیف دارد، حالا اندازهاش را بیخیال. دفعهی بعدی که بعد از یک غذای حسابی یا سکس خیلی خوب فیلسوف شدی و زر زدی که زندگی زیباست، به دو تا چیز فکر کن. به آن بچهی پنج سالهای که توی دپوی زباله دنبال چیزهای قابل فروش میگردد و گاهی یک چیز خوردنی هم آن وسط پیدا میکند و میگذارد توی دهنش و به آن دختر هشت سالهای که در شب عروسیش با مرد چهل ساله، خون ریزی داخلی کرد و مرد. آن وقت بگو زندگی زیباست، خیر سرت.
یکی از سرگرمیهای پویا ساختن اسم برای من است. از اسامی حیوانات و گیاهان گرفته تا صفت و کلمههای من درآوردی. گنجیشک، ماهی، گلک، گل خانوم، تپلچه، عزیزجون، خوشگل خانوم و بعضیهای نگفتنی. و من به این اسامی خیلی توی دلم مفتخرم. البته الان شما هم میدانید ولی یک لذت درونیای میبرم از این «همهی نامهای من». کلا حالش را میبریم با هم. اصلا یک زندگیای میکنیم من و پویا، که گندش را در آوردهایم. چهار روز دیگر میشود چهارده سال که با هم زیر یک سقفیم. پانزده سال که دل و دلبر همیم و هنوز وقتی عصر میشود و داریم از سر کار برمیگردیم دلمان برای هم پر میکشد. توی خیابان اگر هم را ببینیم یکی نداند فکر میکند که یک سالی است از هم دور بودهایم. ولی خب وقتی یک مردیکه الدنگ با یک مشت عوضی بی سرو پا به جان هم میافتند و صد هزار آدم را توی سوریه به کشتن میدهند، تو غلط کردی که زندگی زیباست. دفعه دیگر که گفتی زندگی زیباست، بنشین روی یک کاغذ از یک تا صدهزار را بنویس تا بفهمی که صدهزار جان یعنی چی و آن وقت باز بگو که زندگی زیباست.
حالا نه این که بگویم من همهاش زانوی غم به بغل گرفتهام که دنیا پر از گند و کثافت هستها. نه. برعکس میدانم آخر این ماراتن شیرینی قسمت نمیکنند و اگر کل راه را حال کردی، کردی و گرنه باختهای. برای همین است که معمولا یک قندی در دلم در حال آب شدن است. همهاش مواظبم که بد نگذرد. اگر بتوانم به کسی کمکی کنم که در این ماراتن اجباری زندگی زجر کمتری بکشد این کار را میکنم ولی فلسفه از خودم در نمیآورم. میدانم که زندگی من در بسیاری از لحظات زیباست. اکثر مواقع در زندگی شخصیام هیچ مشکلی ندارم و اگر هم دارم آنچنان بغرنج نیست. ولی قبل از این که اساسا هر مزخرفی دربارهی زندگی بگویم، چشمم را باز میکنم. اگر زندگی من امروز زیباست فردا معلوم نیست کدام درد لاعلاجی سر من یا یکی از عزیزانم خراب شود تا آن وقت بدانم زندگی چیست. اگر هم سر من خراب نشود میدانم کافی است که دو دقیقه این مرورگر اینترنت را باز کنم بروم یک سایت خبری و ببینم که زندگی دارد چه بلایی سر هم نوعان من میآورد. پس لطفا خفه شو!
------------------------------------------------------
* این نوشته خطاب به شخص خاصی نوشته نشده است.صرفا گلایهای است از رمانتیک کردن دنیا و زندگی!