صفحات

۱۳۹۵ اسفند ۲۸, شنبه

سفید مثل برف، گرم مثل عشق


سلام دوستان

سال نوی شما پیشاپیش مبارک. کتابی که همین جا به شما قول داده بودم آماده شد:«سفید مثل برف، گرم مثل عشق».
 امیدوارم از خواندن این کتاب چیزی دستگیر شما شود. ممنون هستم که می خوانید و مشتاقانه منتظر نظر شما هستم.

همین جا از آقای «حسن تیموری» که من را در ویرایش کتاب یاری کردند، تشکر می کنم.

اگر در ایران یا افغانستان زندگی می کنید، می توانید کتاب را رایگان از اینجا بردارید:
اگر در خارج از ایران زندگی می کنید و توانایی پرداخت با کارت اعتباری را دارید، می توانید کتاب را از کیندل آمازون خریداری کنید. کیندل آمازون را می توانید روی لپ تاپ یا موبایل خود هم نصب کنید. برای پیدا کردن کتاب روی کیندل، باید اسم انگلیسی کتاب یا اسم من را جستجو کنید.
White like Snow, Warm like Love - Shohre Mansouri
اگر نسخه پی دی اف را ترجیح می دهید، می توانید کتاب را از همان لینک اول بردارید و مبلغ دو دلار استرالیا به حساب پی پل من بریزید.
پول حاصله را صرف کار خیریه می کنم 

داستان اول که داستان اصلی کتاب است را برایتان خوانده ام که گوش کنید. از دوست عزیزم، «امیر کاوه» که ضبط 
 و تدوین این کار را انجام داد، تشکر می کنم . فایل صوتی را از اینجا بردارید.



۱۳۹۵ خرداد ۲۷, پنجشنبه

کتاب

سلام به دوستان عزیزی که وبلاگ من را می خواندند یا برای اولین بار هست که به اینجا سر زده اند.
 مدت خیلی خیلی زیادی هست که اینجا ننوشته ام.
سرم  شلوغ بوده و فرصت نمی کردم. وقت هایی هم که می نوشتم روی همین کتابی که الان اینجا برایتان گذاشتم کار می کردم. حالا چند صفحه هم بیشتر نیست. ولی خب، بهانه ای شده بود برای اینجا ننوشتن.
بالاخره تمام شد.


اگر قصد کردی کتاب را بخوانی لطفا حتما اول پیشگفتار را  بخوان. مهم است که بخوانید.

لطفا کتاب را از اینجا دانلود کنید.


دیگر این که خودم ده دوازده باری خوانده ام و غلط گیری کرده ام. پویا هم برایم بازخوانی و غلط گیری کرده. 
ولی باز هم می دانم که غلط هایی هست که از زیر دستمان در رفته است. 
اگر اشتباهی دیدی خیلی خوشحال می شوم که برایم بفرستی.

کتاب دومی هم در راه دارم. اسمش هست
"سفید مثل برف
گرم مثل عشق"

ارادتمند
شهره منصوری

۱۳۹۴ فروردین ۱۲, چهارشنبه

نارنجی، زرد و سفید

حواسش رفت به پروانه‌ی نارنجی که روی دسته‌‌ی جارویش نشسته بود. قرچ! دوباره یک پروانه‌ی مرده‌ی دیگر را زیر پا له کرد. پا پس کشید. انگشت اشاره‌ی چپش را آورد کنار دسته جارو، زیر پاهای پروانه. پروانه آهسته روی انگشت چروک‌خورده‌اش لغزید. از میان سبیل‌های جوگندمی پرپشتش، آهسته به پروانه فوت کرد. پروانه نرم نرمک پرواز کرد. از روی بنرهای بزرگ تبلیغاتی که وسط سالن جا به جا چیده شده بودند، گذشت. روی لبه‌ی قوطی قرمز که پر از نقش پروانه بود نشست. کنار قوطی قرمز، نُه قوطی دیگر، با رنگ‌های مختلف همه با نقش پروانه بودند. در همه‌شان باز. بال بالی زد و دوباره پرید. از روی مبل‌های نمایشی جورواجور گذشت و از در مغازه بیرون رفت. 

 او به جاروکشیدنش ادامه داد. نیمی از جنازه‌ها را جارو کرده بود. جنازه‌ی هفتصد و پنجاه و سه پروانه‌ی نارنجی، زرد و سفید. ترکیب رنگ آرم مغازه‌ی مبل فروشی. آن روز هزار پروانه از جعبه‌ها بیرون آمدند. که یعنی تبلیغ مغازه با ایجاد فضایی خوش و تجربه‌ای به یادماندنی برای خانواده‌ها. که بچه‌ها خنده‌کنان دنبال پروانه‌ها بدوند و پروانه‌ها از در‌های باز مغازه به باغ بزرگ پشت مغازه بپرند. طراح جعبه‌ها فقط یادش رفته بود سوراخ روی جعبه‌ها در نظر بگیرد. پروانه‌ها گرمشان شده بود و هوا کم آورده بودند. وقتی در جعبه‌ها باز شد، پروانه‌ها عوض پرواز شروع به قدم زدن کردند. بچه‌های تخس پروانه‌ها را با دست گرفتند. پرتشان کردند به هوا. پروانه‌های بی‌جان سقوط کردند. زیر دست و پا له شدند. زمین رنگی شد. بال‌های نازک پروانه‌ها و بدن‌های گوشتیشان. قرچ!

۱۳۹۳ آذر ۱۶, یکشنبه

خوشبختی

یک زن و مرد خوشگل، در یک خانه بزرگ و نو و زیبا، دو تا بچه دوست داشتنی  همه دور هم در حال خندیدن. بعضا روی میز غذاهای خوشمزه و تازه و رنگارنگی هم چیده شده.

این تصویر بازاری خوشبختی است. خریدار زیاد دارد و بی‌دلیل هم نیست. این چیزها را داشتن، خواسته قلبی خیلی از آدم‌هاست. پشت خیلی هایش مثل زیبا بودن یار، یا داشتن بچه، میلیون ها سال تکامل نشسته.

ولی سختی کار این است که خوشبختی را، حتی اگر این باشد که تبلیغش را می کنند، یک شبه به تو نمی‌دهند. سخت‌ترش این است که حتی اگر یک شبه به تو دادندش، این تو هستی که باید نگهش داری، که چه بسا از به دست آوردنش سخت‌تر است.

و تازه به نظر من خوشبختی این شکلی نیست. خوشبختی اصلا شکل ندارد. توی عکس نمی‌شود دیدش. من می‌خواهم اینجا زور بزنم و خوشبختی را توصیف کنم و راه رسیدن به آن را هم پیشنهاد کنم. می‌دانم که یک مقداری گنده‌گوزی به نظر می‌رسد. ولی چه اشکالی دارد آدم گنده‌گوزی کند، اتفاقا گاهی برای روح آدم خوب است. 

یک جای راحت بنشین. مطمئن باش که سرد یا گرمت نیست، گرسنه، تشنه، حشری نیستی و درد شدیدی نداری (درد کم اشکالی ندارد.) حالا به یک چیز خوب فکر کن. به یک لحظه‌ی خوشبختی. یک لحظه واقعی خوشبختی، نه ظاهری. بستگی به خودت دارد. ممکن است لحظه خوشبختی‌ات دیروز باشد که آن بستنی مورد علاقه‌ات را خوردی که هفته‌ای یک بار برای خودت می‌خری. یا مثلا  پارسال که کلید ماشینی که همیشه آرزویش را داشتی تحویل گرفتی یا آن لحظه ای که عشقت به تو گفت که عشقتان دوطرفه است؛ انتخاب با تو.

خوب به آن لحظه خوشبختی فکر کن و حسش را مزمزه کن. یک نفس عمیق بکش و به نفست فکر کن. یک کش و قوس گنده بیا و بلند بگو آخیش. کشش بده و بگو آخیش. و یک نفس عمیق دیگر بکش و باز به نفست فکر کن. اگر بار اول که گفتی آخیش به غذای روی گاز فکر کردی، دوباره بگو آخیش. انقدر تکرار کن که فقط به آخیش گفتن فکر کنی. آن لحظه آخیش گفتن، آن نفس عمیق! خوشبختی اینطوری است.

در لحظه خوشبختی نه به گذشته فکر می‌کنی نه به آینده. در لحظه خوشبختی همین‌جا که هستی هستی، نه جایی که دیروز بودی و نه جایی فردا خواهی بود. همین حالا هستی. همین حالا.

حالا این لحظه خوشبختی را کش بده. یک انسان خوشبختِ خوشبخت، انسانی است که در تمام لحظات زندگیش در حال زندگی می‌کند و بدبختِ بدبخت کسی است که در هر لحظه یا دلواپس آینده است یا در حسرت گذشته به سر می‌برد.

شاید از نظر عملی ممکن نباشد، ولی از نظر تئوری می‌شود خوشبختی آدم‌ها را اندازه گرفت. اگر یک بابایی بیاید و یک حسرت سنج بسازد و یک بابای دیگر یک دلواپسی سنج، بعد به همه آدم‌ها یکی یکی از این دستگاه‌ها وصل کند، آخر عمر جماعت می‌شود بهشان گفت چقدر خوشبخت بوده‌اند و چقدر بدبخت.
    "خب، حساب شما می‌شه مجموعا 45 سال و 11 ماه و 6 روز و 25 ساعت دلواپسی، درست 30 سال و20 ساعت حسرت. دو ساعت پیش مُردی، می‌کنه به عبارت 5 سال و 4 ماه و 6 روز و 14 ساعت خوشبختی. خدا بده برکت."
توی این مدل می شود وزن برای دلواپسی و نگرانی هم در نظر گرفت که محاسبات را خیلی پیچیده می کند.  برای سادگی کار وزن دلواپسی یا نگرانی در لحظه را در نظر نمی گیریم.

اگر هدفت در زندگی این است که از این هشتاد و اندی سالی که زندگی می‌کنی، هشتاد و اندی سال خوشبخت باشی، باید بگویم که کور خوانده‌ای. هیچ ربطی ندارد که کجای دنیا به دنیا آمده باشی و هیچ ربطی ندارد که چقدر از مادیات و معنویات دنیا بهره‌مند شده باشی، نگرانی و حسرت به سراغت می‌آید. ولی اگر تلاش داری که درصد خوشبختیت مثل این بیچاره‌ای که دو ساعت پیش مرده نباشد، باید زحمت بکشی. من خوشبختی را می‌خواهم توی دو کلمه خلاصه کنم، خودشناسی و برنامه‌ریزی. 

خوب که دقت کنی این دو کلمه با آن تصویری که از توصیفی که  از خوشبختی کردم می‌تواند در تضاد باشد. خودشناسی تنها با نگاه به گذشته اتفاق می‌افتد و برنامه‌ریزی هم همیشه برای آینده است. ولی سختی کار همین جاست. بگذار کمی توضیح دهم.

اگر کار به همین راحتی بود که همه در حالت زن و شوهر و دو تا بچه و با یک خانه خوشگل خوشبخت می‌شدند، حداقل تکلیف همه روشن بود. کل زورشان را می‌زدند و بالاخره حتی نصفه نیمه‌ به آن تصویر خوشبختی یا آن خوشبختی تصویری می‌رسیدند. ولی این نیست.

برای رسیدن به خوشبختی باید اول بفهمی از دنیا چه می‌خواهی. باید بتوانی تصورکنی که در آینده از داشتن چه چیزی مسرور و از نداشتن چه چیزی غمزده خواهی بود. و جواب این سوال را باید خیلی عمیق و عاقلانه پیدا کنی. باید خوب تلاش کنی و جواب را با تقریب خوبی و هر چه زودتر به دست بیاوری. باید از اشتباه نترسی و بدانی که با خودشناسی بیشتر بهتر و بهتر می‌توانی به خوشبختی بیشتر و بیشتر برسی. 

و باید یادت باشد که در تمام مدت این خودشناسی باید خوشبخت باشی. یعنی نگاه به گذشته‌ات نباید با حسرت آمیخته باشد و فکر کردن به آینده‌ات نباید با نگرانی باشد. این‌ها به حرف ساده است. ولی در عمل باید تمرین کنی تا یاد بگیری. بعضی بیشتر تمرین لازم دارند بعضی کمتر. تو جزو هرکدام که هستی فرقی نمی‌کند. کمتر یا بیشتر، باید تمرین کنی و یاد بگیری که همزمان که از گذشته‌ات درس می‌گیری و به آینده‌ات فکر میکنی خوشبخت هم باشی و در حال زندگی کنی.

این حرف من و این در حال زندگی کردنی که می‌گویم با آن حرف همیشگی که خیلی‌ها زده‌اند کمی فرق دارد. در حال زندگی کردن معنی‌اش این نیست که "بابا بی‌خیال دنیا." این حرف خیلی خیلی می‌تواند خطرناک باشد. خطرش هم این است که در سن و پنجاه یا شصت سالگی، آدمی که این حرف را زده یک دفعه ببیند که ای بابا خیلی هم بی‌خیال دنیا نبوده و مثلا این که مدرک دانشگاهی ندارد و یا خانواده و بچه ندارد حسرتی به بزرگی تمام عمرش برایش ایجاد کرده.

برای همین است که من روی خودشناسی و برنامه‌ریزی تاکید می‌کنم. برای این که باید مواظب باشی که بعضی از لحظه‌های حسرت را دیگر نمی‌شود درست کرد. می‌دانم که حرف‌هایی که می‌زنم خیلی پیچیده است. مدت‌هاست که دارم رویش فکر می‌کنم ولی با این که در ذهنم کاملا مشخص است ولی نوشتن آن بسیار سخت است.

کاش می‌توانستم با مثال روشن کنم و بگویم که مثلا انیشتین آدم خوشبختی بود و یا مثلا هیتلر آدم بدبختی. ولی واقعیتش این است که شاید بتوان در این موارد حداکثری این موضوع را با احتمال بالایی حدس زد ولی تا وقتی که درون این آدم‌ها نباشی یا آن دستگاه‌های حسرت و دلواپسی سنج را بهشان وصل نکرده باشی نمی‌شود سر در آورد.

ولی می‌شود حدس زد که انیشتین احتمالا آدم خوشبختی بوده. کار کردن حرفه‌ای اساسا یک چیزی است که باعث خوشبختی می‌شود. وقتی که داری روی یک پدیده، محصول، اثر، هنر، مساله یا تئوری کار می‌کنی در حال زندگی می‌کنی. وقتی در حد انیشتین روی یک چیزی کار کرده باشی مدت زمان بسیار بسیار زیادی را در حال زندگی کرده‌ای. هیتلر احتمالا در تمام مدت زندگی به آینده فکر کرده. به روزی که جهان را تصرف می‌کند به روزی که چنین و چنان می‌کند و موقع مرگ حسرتش از گذشته و نگرانی‌اش از آینده چندان شدید بود که خودش کار را تمام کرد. 

اینها البته مثال است و در مثال مناقشه نیست. خوبی این شخصیت‌های حداکثری این است که مدل را روشنتر می‌کنند. چند مثال ساده تر هم می زنم. نه، الان ولش کن! بعدا باز هم در مورد خوشبختی می نویسم. این مشق اول بود.

در ضمن یک خط هم اضافه کنم که بنده ادعای خوشبختی نکردم. فقط یک مدل برای خوشبختی تصویر کردم. همین! 

۱۳۹۳ مرداد ۵, یکشنبه

عادلانه

دنیا اساسا جای عادلانه ای نیست. پسر عمویم، آقا رضا از نازنین‌ترین آدم‌هایی بود که من در عمرم دیده بودم. این آدم انگار اصلا هیچ تلخی‌ای در وجودش نداشت. کنارش که می‌نشستی آرام می‌شدی. هیچ وقت ندیدم کسی ازش شکایتی داشته باشد و هیچ وقت ندیدم از کسی شکایتی داشته باشد. آقا رضا ولی آن شب فقط برای یک لحظه خواب ماند و با کامیونش تصادف کرد و مرد. زنش و دخترش را در خانه تنها گذاشت و هیچ وقت نتوانست نوه پسریش که در راه بود را ببیند.  همین است که می گویم جای عادلانه ای نیست. خیلی وقت ها تاوانی که یک آدم ممکن است برای یک اشتباه کوچک بدهد، هیچ ربطی به اندازه ی خطایش ندارد.

از آن ناعادلانه‌تر این است که گاهی تو باید تاوان اشتباه  دیگران را بدهی. مثل فاطمه خانم. پانزده سال پیش یک احمق مست با ماشین گنده‌اش زد به شوهر فاطمه خانم. شوهر فاطمه خانم شد یک بچه دو ساله لجباز. مردی که برای خودش برو بیایی داشت و سی سال کار کرده بود و بازنشست شده بود و سرگرمیش نجاری بود، تبدیل شد به کسی که حتی کنترل دفعیات خودش را هم نداشت. و فاطمه خانم است که این وسط باید تاوان بدهد و گرنه شوهرش به گمانم درکی از وضعیت دردناکی که هست ندارد. 

یا مثلا ارتباط بین تلاش آدم‌ها و نتیجه کارشان. یک آدم ممکن است سال ها مجبور باشد برای به دست آوردن همان چیزی تلاش کند، که آدم دیگری قبل از هرگونه تلاش آن را به دست آورده. بیخود هم دل خودتان را خوش نکنید که هر آدم یک چیزی دارد عوضش یک چیز دیگر را ندارد. اصلا این طور نیست. بعضی آدم ها خیلی چیزها را دارند و بعضی آدم ها هیچ چیز ندارند. مادی را نمی گویم ها. معنوی هم همین است. مثل یک آدم را می بینی که خوش قیافه و باهوش و پولدار و خوشحال و راضی و خوشبخت است و یک آدم دیگری را می بینی که زشت و کودن و فقیر و افسرده است. تمام آن افسانه هایی هم که آدم های پولدار بدبختند و آدم های فقیر با این که بی پولند ولی خوشبخت، چرندیات محض است. هیچ نوع قانون  مطلقی برای ارتباط بین خوشبختی و بدبختی و مقدار منابع در دسترس وجود ندارد. 

یک چیزی را ولی من به تجربه حس کرده ام. فکر نکنید می خواهم قانون از تویش در بیاورم. فقط تجربه‌ام را می‌نویسم. حرف من این است: اندازه خوشبختی آدم ها محدود است. یعنی مثلا  احساس خوبی را که من و پویا وقتی اولین ماشین زندگیمان را خریدیم در نظر بگیر. لذت بزرگی بود.  ما خوشحال خوشحال خوشحال بودیم. خیلی احساس خوشبختی کردیم. ماشین ما یک ماشین دست سه مدل پایین بود. ولی ما واقعا  احساس خوبی  داشتیم. بسیار مسرور و سرخوش. کلا پنج هزار دلار خریدیمش. حالا این عدد را هشتاد برابر کن. یکی از ماشین‌های دوید بکام همین حدود است. کمی بیش از چهارصد هزار دلار. احتمالا وقتی دوید این ماشین را خرید مثل ما خوشحال خوشحال خوشحال بود. ولی اندازه‌ی خوشحالیش هشتاد برابر اندازه‌ی خوشحالی ما نبوده. من که می خواهم بگویم برابر بوده اگر کمتر نبوده باشد. شما می توانی مخالف باشی، ولی من توی زندگیِ خودم این را دیده ام.

و به نظرم این یک چیز دنیا عادلانه است و این یکی دلخوشی دارد. این که لحظه های خوشبختی آدم‌ها همه اش مثل هم است. اندازه هم است و بستگی مستقیم به مقدار منابع در اختیار یک آدم ندارد. و این خوب است. خیلی عادلانه است.

در مورد خوشبختی باز هم می‌نویسم. خوشبختی با نگاهی کمی غیرمادی‌تر.

۱۳۹۳ تیر ۲۲, یکشنبه

ملانقطی

هنرمند با اثر هنری‌اش، خودش را، تمامش را، می‌برد روی صحنه. خودش را می‌گذارد در معرض نقد. درونش را، درون آدمیزاد را، دست‌نیافتنی‌ترین چیز یک آدم را رو می‌کند. برای این است که آدم‌ها باید از هنرمند سپاسگزار باشند. وقتی هنرمند دردها، لذت‌ها‌، زشتی‌ها، ترس‌ها و افکارش را فاش می‌کند، التیامی است بر یکی از مهترین وحشت‌های بشری، تنهایی. آدم‌ها با درک اثر یک هنرمند‌، به شباهت‌های خودشان با او پی می‌برند. همین است که تسکین می‌دهد. این که تو تنها آدم در دنیا نیستی که از چیزهایی که می‌ترسی، می‌ترسی؛ با زشتی‌های درونت زشتی؛ از چیزهایی که لذت می‌بری، لذت می‌بری و از چیزهایی که درد می‌کشی، درد می‌کشی. 

این‌ها را گفتم که بگویم این نوشته‌ای که می‌خواهم بنویسم نشانه قدرناشناسی و نمک نشناسی بعد از لذت بردن از بعضی از داستان‌های گلی ترقی نیست. می‌نویسم به خاطر این که از کارهای ناقص و بزن دررو گله دارم. می‌نویسم که بگویم اگر گلی ترقی در این مملکت چاپ هفتم کتابش را بازخوانی نکند، پس چه کسی بکند؟ می‌نویسم برای این که هر چه تلاش کردم نتوانستم با انتشارات نیلوفر یا خانم ترقی درباره ایرادهایی که در "جایی دیگر" پیدا کرده‌ام تماس بگیرم. می‌نویسم برای این که اگر یک روز یک چند صفحه ای از من چاپ شد و اگر من تویش از این جور غلط‌ها داشتم، بتوانید خِر من را بچسبید که بی‌خود از مردم ایراد نگیر. می‌نویسم برای این که این مرض را در همه حرفه‌ها، نه فقط هنر، در ایران دیده‌ام. این که آدم‌ها به کارشان افتخار نمی‌کنند و برایش غیرت ندارند. این که دیگر آن کمالی که در میدان نقش جهان می‌بینی، در هیچ اثر هنری که در آن میدان فروخته می‌شود نمی‌بینی. همه چیز نازیبا و ناقص شده.  لذت از انجام یک کار تمام و کمال را از یاد برده‌اند مردم انگار. 

این ایرادها که من از خانم گلی ترقی می‌گیرم، برای تلنگری است به همه‌مان. بیایید کارهایمان را تکمیل انجام دهیم. بیایید تلاش کنیم هر روز بهترشویم. انجام کار نصفه نیمه باعث سرشکستگی است. من فکر می‌کنم  که این زندگی دو روزه‌ی بی‌ارزش را با انجام کارهای زیبا می‌شود زیباتر کرد. می‌دانم که لذت کمال در حرفه با هیچ چیز جایگزین نمی‌شود. حتی فروید که تمام دنیا و لذت‌های آدمی را درلذت جنسی خلاصه می‌کند، لذت از حرفه را ماورای این حرف‌ها می‌داند و برایش جایگاه متفاوتی قایل است.

اگر حوصله‌ی خواندن غلط‌‌‌ گیری‌های ملانقطی من را ندارید‌، می‌توانید به خواندن آن‌هایی که پررنگ کرده‌ام بسنده کنید. آن‌ها اشتباه‌های قابل توجهی است که لازم نیست ملانقطی باشی تا قبولشان کنی. بقیه کمی سلیقه‌ای است و شاید لزوما غلط نباشد و یا شاید غلط‌هایی باشد که خیلی‌ها از کنارش بگذرند. من نه! حالا به من بگویید ملا نقطی!

صفحه 17 - "بیشترین‌ها اهل توکل‌اند و به قسمت و سرنوشت اعتقاد دارند."
- بیشترین‌ها غلط است. باید نوشت "بیشتر افراد یا بیشتر آدم‌ها." 

صفحه 20  و صفحه 225 -  "آیا این زن غمگین  درب و داغون، که چند ردیف دورتر نشسته، می‌تواند قهرمان کودکی من باشد؟"
- داغون عامیانه کلمه داغان است. داستان "بازی ناتمام" تماما با لغات کتابی نوشته شده است. نویسنده نمی‌تواند در میان متن کتابی، کلمات عامیانه استفاده کند، مگر این که نقل قول باشد. اگر تمام داستان به صورت عامیانه نوشته شده بود این کلمه درست بود و این جمله به این صورت نوشته می‌شد:
"یعنی این زن غمگین و درب و داغون که چند ردیف دورتر نشسته، می‌تونه قهرمان کودکی من باشه؟"
 در صفحه 225 هم درب و داغون در میان متن کتابی استفاده شده است.

صفحه 21 - "بشینم - نشینم؟ مرددم. جای دیگری خالی نیست. یک نفر صندلی مرا، بلافاصله، اشغال کرده است."
- بشینم و نشینم عامیانه بنشینم و ننشینم است. این جمله از داستان کوتاه "بازی ناتمام" است که تماما با لغات کتابی نوشته شده است.  نویسنده نمی‌تواند در میان متن کتابی، کلمات عامیانه استفاده کند، مگر این که نقل قول باشد. اگر تمام داستان با لحن عامیانه بود این جمله درست بود.  و جمله های ذکر شده باید به این صورت نوشته می‌شد.
"بشینم، نشینم؟ مرددم. جای دیگه‌ای خالی نیست. یه نفر صندلیمو بلافاصله اشغال کرده."

صفحه 24- "من از زیر چشم نگاهش می‌کنم." 
- از زیر چشم به چیزی نمی‌شود نگاه کرد. زیر چشمی می‌شود.

صفحه 38- "چکش زدم توی گوشش."
- به گمانم منظور نویسنده "چک زدم توی گوشش" بوده است. 

صفحه 50 - "ساکت و صامت، مثل سایه به دنبال من است. یک‌ریز حرف می‌زند."
- این دوجمله پشت سر هم کاملا یکدیگر را نقض می‌کنند. این نشان از این است که نویسنده آخرش نتوانسته تصمیم بگیرد که این شخصیتی که آفریده وراج است یا کم حرف.

صفحه 88- "از هول حلیم "
- حلیم نه. هلیم!

صفحه 102 - "مثل بادپا شد و در رفت."
- بادپا اسم نیست. صفت است. درست جمله این است: بادپا شد و در رفت.

صفحه 148 - "سنمان بهم نزدیک شده بود. "
- سن آدم ها همیشه با هم یک فاصله دارد. سن هیچ دو آدمی به هم نزدیک نمی‌شود.

صفحه 204 - "نیشگانی محکم ..." 
- نیشگان غلط است. نیشگون درست است. (نیش + گون، یعنی مانند نیش)

صفحه 228 - "پسر بچه مخصوصی بود. "
- پسر بچه‌ی خاصی بود.

صفحه 16 - "آزاده درخشان (؟؟؟)"
- استفاده از تعداد زیادی علامت سوال، اندازه سوال را بزرگ نمی‌کند. این روش برای چت مناسب است نه برای کتاب.

صفحه 19 - "از او کوچک‌ترم و نمره‌ی ورزشم صفر است."
- یک نویسنده خوب هیچ وقت بیش از حد اغراق نمی‌کند. بیش از حد اغراق کردن داستان را باور نکردنی و دور از واقعیت می‌کند و نشانه ناشیگری است. نمره‌ی ورزش هیچ کس در مدرسه صفر نمی‌شود. چه برسد به این شخصیت داستان که ورزشکار است. تنها ورزشش در مقایسه با دوست دیگرش خوب نیست.

صفحه 32 - "بدو بدو، بدو، نفس زنان، پیش از همه "
- یک بدو اضافه است.

صفحه 34- "دعوا بیخ پیدا کرده است."
- دعوا بیخ پیدا نمی‌کند. کار بیخ پیدا می‌کند. کاری که بیخ پیدا کرد می‌شود دعوا.

صفحه 50 - "دلشوره از نگاه سرگردان و لرزش دست‌هایش بیرون می‌ریزد."
- دلشوره از جایی بیرون نمی‌ریزد. دلشوره شاید آشکار شود یا هویدا. ولی بیرون ریختنی نیست. 

صفحه 72- "پسر کوچیکه"
- کوچیک عامیانه کوچک است. آمیختن زبان عامیانه و نوشتاری در یک نوشته درست نیست مگر این که نویسنده در حال نقل قول باشد. در متن کتابی باید بنویسد پسر کوچکش یا پسر کوچک. 

صفحه 78 - پاراگراف دوم
- هیچ غیر فارسی زبانی بعد از دوسال در ایران بودن به این روانی و با استفاده از اصطلاح‌های مختلف فارسی صحبت نمی‌کند. این پاراگراف باورنکردنی نیست. از دید من نویسنده زحمت تصور کردن یا تحقیق درباره این که یک آدم هندی که فارسی می‌داند، چگونه فارسی صحبت می‌کند را به خود نداده و کار خود را با یک توضیح ناکافی که فارسی را مثل بلبل حرف می‌زد ساده کرده است.

صفحه 85 - "هزار و یک حسن دارد و و و . و..."
- این همه  واو و بعد از آن یک واو و سه نقطه معنی خاصی ندارد. به نظر من فقط ناشیگیری می‌آید. مثل چیزی که نویسنده قصد داشته باشد بازبینی کند و هرگز وقت نکرده است.

صفحه 89 - "پاریس جای امینه نیست دق خواهد کرد."
- نقطه بعد از نیست فراموش شده است.

صفحه 127 - "جناب مشد حسن
- در این پاراگراف، گیومه باز شده ولی بسته نشده است. 

صفحه 139 - "دوستان عزیز، ووووولم کنید."
- اولا که اگر کسی بخواهد بگوید ولم کنید و کشش بدهد می‌گوید: "ولم کنیییییید." ثانیا از دید من یک نویسنده خوب با تکرار حروف روش ادای کلمات را بیان نمی‌کند. بلکه از کلمات برای توصیف روش گویش استفاده می‌کند.

صفحه 222 - "شرکت نیمه ورشکست "
-شرکت نیمه ورشکسته
                                                          ***
نوشته‌ام را پنج بار خوانده‌ام و به دو نفر داده‌ام بازخوانی کنند. نه این که فقط این. همه نوشته‌هایم را بارها و بارها می‌خوانم و می‌دانم که باز غلط در آن پیدا می‌شود. من گلی ترقی نیستم. اما از گلی ترقی توقع دارم.

۱۳۹۳ تیر ۷, شنبه

قایق

شهره: غلط کرده‌اند دروغ می‌گویند. این ویزا برای آدم‌هایی است که جانشان در خطر است. برای خانواده‌های قربانیان نسل‌کشی‌ها در آفریقاست. برای فراری‌های سیاسی و اجتماعی بدبخت ایرانی است که دو سال توی صف نمانند. برای سوریه‌‌ای‌های بینواست که آواره‌اند و هنوز داغ از دست دادن عزیزانشان تازه است. برای آن‌ها که زندگی‌شان را حکومت‌های دیکتاتوری کشورشان تباه کرده.

شهره: خوب جمهوری اسلامی هم زندگی این جوانان را تباه کرده.

شهره:  بدبختی یک جوان ایرانی با بدبختی هایی که بقیه مردم دنیا ازش فرار میکنند یکسان نیست. نسل کشی تامیل‎‌ها هنوز که هنوز است تمام نشده. دولت‌های غربی خودشان را زده‌اند به خری و سریلانکا هم هر غلطی دلش می‌خواهد می‌کند. بدبختی یک تامیل کجا و بدبختی یک ایرانی فارس کجا. فرق است بین این که بخواهند جانت را بگیرند با این که نگذارند لباس دلخواهت را بپوشی.

شهره: آفرین!  خودت که میگویی. ایرانی فارس. همه‌شان که ایرانی فارس نیستند. خیلی‌هاشان کردها و لرها و بلوچ‌ها و ترکمن‌ها و عرب‌ها هستند. سنی‌ها و درویش ها.

شهره: من که راجع به اقلیت‌ها حرف نزدم. به عنوان یک فارس، به عنوان جزیی از اکثریت بودن در ایران، به خاطر تمام ظلم‌هایی که به همه اقلیت‌ها توی ایران شده همیشه شرمسارم.  این بماند که همه اقلیت‌هایی هم که اینجا می‌آیند و ادعای ظلم و بدبختی می‌کنند راست نمی‌گویند. خیلی‌هایشان زندگیشان کاملا روبراه بوده و مشکلی نداشته‌اند. انزجار من از دورغ است. این که بعضی ها یک دفعه همان اسلام نداشته‌شان را ترک می‌کنند و می‌شوند مسیحی و به قول خودشان جمهوری اسلامی می خواهد بکشدشان. یا آن سری که تا همین دوسال پیش سوراخ کونشان از جان مادرشان برایشان مهمتر بوده و یک دفعه امروز تصمیم گرفته‌اند که بشوند همجنسگرا تا ویزای اقامت بگیرند.

شهره: حالا تو چرا اینقدر حرص می خوری؟ خب یک سری آدم برای رسیدن به هدفشان دروغ می گویند. خب بگویند. بگذار ویزا بگیرند یا نگیرند. تو چرا اینقدر عصبانی می‌شوی؟ نکند نگران خودت هستی؟

شهره: بیخود چرند نگو. من نگرانی‌ام بابت مریم‌ها و سعیدها است که با دو تا بچه باید دوسال منتظر ویزای پناهندگی بمانند. در صورتی که این حقشان است. و این کار باید دو ماه بیشتر طول نکشد. به خاطر همین آدم‌های کون‌گشاد و بی‌غیرت است که آن‌ها دوسال باید آوارگی بکشند. 

 شهره:  یعنی نمی‌خواهی اصلا قبول کنی که کمی از این نگرانی تو به خاطر ضرر شخصی است که خودت می‌بری؟ نگران آبروی ایرانی‌ات نیستی؟ مثلا نگران نیستی که این ایرانی‌های جدید که مثل تو با ویزای متخصصین به استرالیا آمده‌ای نیستند و احتمالا سطح تحصیلات بالایی ندارند؟ نگران این نیستی که زنهایی که از این طریق آمده‌اند روسری به سر دارند؟ نگران تصویر استرالیایی‌ها از یک ایرانی نیستی؟

شهره: خب حالا که چی؟ مچ من را سر چه چیزی می خواهی بگیری؟ معلوم است که هستم. معلوم است که از این که آن پسره ی ایرانی آن روز توی قطار زل زده بود به سینه ی دختر مدرسه ای شاکی می شوم. معلوم است که دلم نمی خواهد هیچ کس بین این رفتارها و نام کشوری که من ازش می آیم ارتباطی برقرار کند. معلوم است که هجوم این قشر از ایرانی‌ها روی زندگی من تاثیر می گذارد. ولی عصبانیت من به خاطر این نیست.

شهره: راستش را بگو. آن روز که مری داشت حرف می‌زد و می‌گفت این که همه ایرانی‌ها فوق لیسانس و دکترا دارند درست است؟  تو خندیدی و حرفش را رد کردی. گفتی که نه بابا، آن‌هایی که فوق‌لیسانس و دکترا دارند پایشان به استرالیا می‌رسد.  ولی واقعیتش این است که ته دلت یک قندی هم آب شد. نگران خراب شدن  تصور آدم‌هایی مثل مری هستی؟

شهره:  ببین عزیز من، برای من اخلاق مهم است.  چرا؟ نه به خاطر رفتن به بهشت یا ترس از جهنم. اخلاق برایم مهم است چون که اخلاقی زندگی کردن زندگی را راحت و آسوده می‌کند. زندگی اینجا راحت است برای این که آدم ها دروغ نمی‌گویند.  هرچیزی را که بگویی حتی در سطح کاغذ بازی از تو قبول می‌کنند. به خاطر این صداقت آدم‌هاست که همه چیز سر جایش است و درست و حسابی است.

شهره: ولی دولت استرالیا هیچ راهی به غیر از دروغ گفتن باقی نگذاشته. مثلا آن مادر و دختری که "کیم" ازشان می‌گفت. این که یک زن بخواهد رقاص شود ولی در کشورش اجازه نداشته باشد، برخلاف حقوق بشر است. حالا اگر این زن و دخترش فرم پر کنند و دلیل درخواست پناهندگیشان را بنویسند "رقاص شدن" تو فکر می‌کنی که دولت استرالیا بهشان اقامت می‌دهد؟

شهره: نه احتمالا نمی‌دهد. ولی هزار راه دیگر وجود دارد که آن مادر و دختر ویزا بگیرند و مثل آدم وارد این کشور شوند. مثلا با یک دیپلم آرایشگری می توانند ویزای اقامت بگیرند.

شهره: با نمره زبان 7 از 9؟ خیلی از این آدم‌ها از قشر پایین جامعه هستند. برای این آدم ها گرفتن 7 از 9 تقریبا محال است. خیلی هاشان اگر زبان فارسی را هم ازشان امتحان بگیری این نمره را نمی‌آورند. چه برسد به انگلیسی.

شهره: خوب آدمی که زبان نداند نمی‌تواند اینجا زندگی کند.

شهره: خودت هم می‌دانی که می‌تواند. همه که قرار نیست مثل تو توی جلسه شرکت کنند یا طراح نرم افزار باشند. اگر در حد خرید و فروش زبان بلد باشند، زندگیشان می‌گذرد. مثل خیلی از ویتنامی هایی که از جنگ ویتنام فرار کردند. الان سی چهل سال است که دارند اینجا زندگی می‌کنند با یک انگلیسی شکسته بسته. کاملا نقششان در جامعه مثبت بوده و بچه هایشان که استرالیایی هستند، شغل های درست و حسابی دارند.

شهره: خب حالا که مقررات این است. حتی می‌توانند با ویزای دانشجویی وارد شوند و بعد از اتمام تحصیلاتشان ویزای اقامت بگیرند.

شهره: دانشگاه‌های استرالیا از گرانترین دانشگاه‌های دنیا هستند. درآمدت به دلار هم  که باشد وسعت نمی‌رسد چه برسد که بخواهی به ریال این هزینه‌ها را پرداخت کنی.

شهره: اگر بخواهی می‌توانی. چطور هندی‌ها و بنگلادشی‌ها می‌آیند اینجا و با کار کردن توی پمپ بنزین و کار تمیزکاری و غیره بالاخره لیسانسشان را می‌گیرند. ما ایرانی‌ها ولی کار برایمان عار است.

شهره: حالا یک جوان تنها شاید بتواند. ولی اگر یک زن و شوهر با دو تا بچه بخواهند بیایند چه؟ 

شهره: نمی‌دانم. اه. خب یک زن و شوهر با دو تا بچه نیایند. اعصابم خورد شد. اه به این دنیای مزخرف با همه بی‌عدالتی‌هایش.

شهره: قانون اصالتی ندارد. 

شهره: نه. قانون اصالتی ندارد.