صفحات

۱۳۹۰ اسفند ۷, یکشنبه

آسانسور (۴)

آسانسور فضای بی نظیری است. آدم ها در زمان کوتاهی در یک مکان کوچک با فاصله ی کمی از هم قرار می گیرند و به زودی هر یک پی کار خود می روند. عموما آدم ها جوری رفتار می کنند که انگار خودشان تنها آدم توی آسانسورند و هیچ کس دیگری اصلا وجود ندارد. هر از گاهی رندی پیدا می شود که شوخی ای می کند یا نکته ای می گوید و لحظه ی نابی می سازد.

***
۱
با یکی از مشتری ها جلسه داشتم. وارد آسانسور شدم. روبروی در آسانسور یک آینه گرد زده بودند به دیوار آسانسور. آینه خود آسانسور نبود. بعدا نصب شده بود. شماره های آسانسور را پیدا کردم. مرد کچل توی آسانسور دکمه طبقه ده را زده بود. من طبقه پنج را فشار دادم و توی آینه نگاه کردم و موهایم را که باد به هم ریخته بود مرتب کردم. مرد کچل بی مقدمه گفت: «آهان! پس این به این درد می خوره.»

  ***
۲
کت و دامن سیاه پوشیده با کفش رسمی پاشنه سه سانتی،‌ با ضربان قلبی که کمی بالاتر از حد معمول بود، وارد آسانسور شدم. دکمه طبقه نوزده را زدم و تکیه دادم به دیوار آسانسور و نفسم را بیرون دادم و سعی کردم که آرام شوم. دستی روی دامنم کشیدم و دکمه های کتم را چک کردم،‌ گردنبندم را مرتب کردم و مطمئن شدم که قفلش پشت گردنم است و چشمم افتاد به مردی که روبرو یم در آسانسور ایستاده بود. لبخند زد و لبخند زدم. نفسم را بیرون دادم و گفتم: «اووف»  دوباره لبخند زد و گفت: «تازه اومدی اینجا؟» گفتم: «مصاحبه ی کاری دارم.» گفت:«امیدوارم موفق باشی.» گفتم:«منم امیدوارم» و خندیدم. گفت:«پس شاید دوباره ببینمت.» گفتم:«امیدوارم دوباره ببینمت.» در آسانسور باز شد و من پیاده شدم.
***
۳
مثل هر روز وارد آسانسور شرکت شدم. کسی در آسانسور نبود. فقط مخلوط بوی سیگار و ادکلن مردانه. بوی خوش مردانه.
***
۴
تکیه داده بودم به دیوار وسطی آسانسور. آسانسور طبقه هشت متوقف شد و مرد وارد آسانسور شد. درست وسط آسانسور ایستاد و گفت: «حال  شما چطوره؟» گفتم:‌«خوبم.» گفت:«روز تموم شد. آخیش.» گفتم: «هنوز دو روز دیگه مونده ولی.» گفت:‌«آره،‌ ولی می بینی وقتی که میای توی آسانسور و دکمه ی جی رو می زنی و می دونی دیگه لازم  نیست برگردی بالا،‌ چه کیفی داره.» گفتم: «کاملا درسته.» آسانسور گفت: «طبقه ی همفک.» در آسانسور باز شد و هر دو بیرون رفتیم. گفت: «سخت نگیر.» و رفت. استرالیایی ها، گاهی به جای خداحافظی این را می گویند. «Take it easy» گفتم: «می بینمت.» و گاهی هم این را می گویند «See you» حتی اگر هیچ دلیلی نداشته باشد که آن آدم را دوباره ببینی.




۱۳۹۰ اسفند ۶, شنبه

گربه زیر باران

توی ترموای خیابان سنت کیلدا نشسته بودم و دست زیر چانه از پنجره بیرون را تماشا می کردم. خیابان سنت کیلدا مخصوص تماشای بدن است. به خاطر حاشیه سبزش، پر از دونده و دوچرخه سوار است. آدم هایی که به بدنشان اهمیت ویژه می دهند، بعضا به طبیعت هم. کافی است که هوا هم کمی گرم باشد تا خوش ترکیب ترهایشان بهانه ای گیر بیاورند برای این که بالا تنه های عریانشان را به نمایش بگذارند. مردهای بدون بالاپوش،‌ شش عضله  و بازوها را و زن های با نیم تنه، شکم های صاف را. از خورشید استرالیا هم هراس نمی کنی وقتی که به بدنت مفتخر باشی. نه تنها هراس نمی کنی که به آن احتیاج داری که برنزه ات کند و زیباتر به تعبیری. بدن های خیس از عرق در آفتاب می درخشد.

کسی کنارم نشست. به سمت پنجره حرکت کردم تا جا را برایش بازتر کنم و فهمیدم ایرانی است. کشف کردن ایرانی ها مهارتی است که تکنیک های متفاوتی دارد، تکنیک های ساده تا پیچیده، تشخیص لهجه،‌ قیافه، آرایش، رنگِ موهای رنگ شده، روشِ حرکت دست ها، مدل نگاه کردن،  راه رفتن،‌ لباس پوشیدن. از روی یکی از اینها که قضاوت کنی ممکن است اشتباه کنی و مثلا یک ترک یا عرب یا هندی یا افغانی را ایرانی فرض کنی. ولی اگر مجموعه ای از این ها باشد تشخیص درست قطعی است، به غیر از لهجه که به تنهایی کافی است. زن داشت با تلفن حرف می زد و حتی اگر مکالمه اش جالب هم نبود من گوش می کردم چه رسد به این مکالمه که باعث شد من ایستگاه خودم پیاده نشوم و کمی هم تعقیبش کنم تا نمی دانم کدام حسم را ارضا کنم. علاوه بر چیزی که از آن صحبت می کرد، لهجه ی ایرانی ایرانی ایرانی اش بامزه بود و به خنده ام می انداخت.

- زن: I am very vell. Hov are you?
- ...

زن: Yes. I put Rozhin to eschool today. But I tink I like the Catolic eschool estaff better dan dis eschool. Dey are very ferendlier.
- ...
زن: May I ask you some ting?
- ...
زن: No. Don’t vorry about my baalaance. It is ok. Don’t vorry.
- ...
زن: Dat’s ok. I said don’t vorry.
- ...

زن: May I ask you some ting?

 این جمله ترجمه لفظ به لفظ چیزی است که یعنی سوال مهمی می خواهد پرسیده شود. «می توانم چیزی بپرسم؟» یا «اگر چیزی بپرسم راستش را خواهی گفت؟» و همین بود که مرا کنجکاو کرد و دنبال زن کشاند. و تکرارش کنجکاوترم کرد. همین جا باید پیاده می شدم، اما نشدم.

زن: Listen. I said don’t vorry. I don’t like it vhen you ask about my baalaance. I vill top it up today again.
- ...
 
زن: Ok. Vednesday. Yeah. If ve are alive till den.
- ...
زن: Huh? I said if ve are alive till Vednesday I vill see you den.
یک ترجمه ی لفظ به لفظ دیگر که شخص پشت تلفن را هم گیج کرده بود. از ترموا پیاده شد و من هم در خلاف جهتی که باید می رفتم دنبالش راه افتادم.


زن: Yeah, I am going to vork. I just got off de teram.
- ...
 
زن: May I ask you some ting?
- ...
زن: Pilease be honest wit me. Is your vife unhappy that you are helping me?

زن وارد ساختمان شد و من دیگر نتوانستم تعقیبش کنم. به تازگی گربه زیر باران همینگوی را خوانده بودم. فکر کردم که داستان همان داستان است، ایرانی یا آمریکایی.

-------------------------------------------------------------

۱۳۹۰ بهمن ۲۹, شنبه

آواز یکتا

یعنی اگه بگن هیجان انگیزترین روز زندگیت رو انتخاب کن، من می گم اون روز بود.

 با پویا توی شهر گولد کوست از ایالت کویینزلند استرالیا یه هتل ارزون سه ستاره گرفته بودیم. هتل اونقدر کوچیک و کم جمعیت بود که فقط توی ساعت اداری پذیرش داشت. نُه صبح تا شیش بعد از ظهر. استخر هتل، که روی وب سایت با یه لنز واید یک عکسی گرفته بودن ازش که اندازه استخر های المپیک به نظر می رسید، بیشتر  شبیه به حوض بود.

وارد هتل که می شدی، سمت چپ جای پذیرش بود و سمت راست یه عالمه تبلیغ تورای مختلف. یه عالمه جاها می تونستی بری و یه عالمه کارا می تونستی بکنی. پرواز کنی، بری پارک آبی هی سر بخوری و آب بازی کنی، غواصی کنی، بری تماشای ماهی ها زیر آب یا هزار جور جک و جونور دیگه رو ببینی. همین جور نگاه می کردم و اونایی که می پسندیدم رو بر می داشتم. تا این که به اون تبلیغ رسیدم.

 یه بار رفته بودم با دلفینا شنا کنم و موفقیت آمیز نبود. باید لب قایق منتظر می نشستیم تا سر و کله ی یه گله دلفین پیدا شه، بعد می پریدیم تو آب و دلفینا قرار بود که بیان پیش ما که با ما شنا کنن. ولی همین که ما می پریدیم توی آب، اونا هم غور می کردن به عمق آب و ما می موندیم مایوس. بر می گشتیم باز لب قایق می نشستیم تا گله ی بعد هم بیاد و دوباره همین کارو باهامون بکنه. بنابراین وقتی که اون تبلیغ تماشای نهنگا رو برداشتم، فکر کردم که اونم حتما یه چیزی تو همون مایه ی شنا با دلفیناست. حتی با این که نوشته بود نود و هشت درصد موفقیت در سفرها. گیرم که نود و هشت درصد موفقید، از کجا معلوم که ما توی اون دو درصدی نباشیم که دست از پا درازتر بر می گردن و مثلا یه نهنگم نمی بینن. بعد اصلا توی اون موفقاش،‌ لابد دو تا نهنگ از فاصله پونصد متری نشون آدم می دن و ما هم باید خوشحال باشیم که نهنگ از نزدیک دیدیم. خوب آدم می شینه یوتیوب تماشا می کنه. اقلا نهنگه اندازه ی مانتیور هست نه مورچه. ولی با این حال اون بروشور را برداشتم و با بقیه ی بروشورها شد یه ده تایی روی هم. و رفتم توی اتاق. 

خوب سه روز بیشتر اونجا نبودیم و باید انتخاب می کردیم. یه سریش غربال شد به خاطر این که فصلش گذشته بود یا قیمتش خیلی بالا بود و یا با پویا به توافق نرسیدم. ولی بروشور نهنگه موند. دو روز اول و دوم رو حسابی خوردیم و چرخیدیم و چریدیم و روز سوم را اختصاص دادیم به تماشای نهنگ به امید این که نهنگا مثل دلفینا مایوسمون نکنن.

 با اتوبوس و تاکسی رسیدیم به اسکله ای که قایق منتظرمون بود. قایق سفید خوشگلی که دوطبقه بود و یه عرشه ی کوچیک داشت. مال یه زن و شوهر استرالیایی بود که شغلشون این بود. آدما رو می بردن بهشون نهنگ نشون بدن. فکرشو کن. یه دختر هم همراهشون بود که قرار بود به آدما روی قایق کمک کنه. به طور خاص در مورد دریا زدگی.  یعنی کیسه دستش بود،‌ از اونا که توی هواپیما به آدم می دن، که در مواقع لزوم توزیع کنه. فکر کردم تا حالا یه نفرم ندیدم که توی هواپیما از اینا استفاده کنه،‌ اینم لابد مثل همون. بس که محتاطن.

به غیر از ما حدود سی نفر دیگه هم اومده بودند برای تماشا. به هممون جلیقه نجات دادن و گفتن که بپوشیم. وقتی که به وسط اقیانوس می رسیدیم که از موجای بزرگ خبری نبود، می تونستیم جلیقه ها رو درآریم. قایق حرکت می کرد،‌ خانم برامون از نهنگا می گفت و آقا سکان قایق دستش بود. سکان قایق عین سکانایی بود که توی سندباد بود. درست همونجور. قایق لنگرم داشت. عین همون لنگر توی کارتونا.


خانوم گفت نهنگایی که داریم می ریم ببینمیم،‌ بهشون می گن نهنگ کوهان دار. چون الان تابستون داره شروع می شه و هوا گرم می شه، نهنگا شروع می کنن می رن قطب جنوب. گفت که توی مسیرشون ممکنه با جفتشون باشن از جنس مخالف یا هم جنسشون یعنی مثل دو تا همسفر. گفت که یکی از پر تحرکترین انواع نهنگا هستند. چون دمشون رو هی می زنن روی آب‌،‌ یا از آب بیرون می پرن. از دماغشون آب می ریزن بیرون. گفت که روی بدنشون لکه های سفید هست. اون لکه ها مال اینه که یه صدفایی میان روی بدن اینا خونه می کنن. بعد در اثر همین بیرون پریدن از آب یا به مرور زمان، صدفا کنده می شن و رنگ سیاه بدن نهنگ رو با خودشون می برن و اونوقت نقش صدف روی بدنشون خالکوبی می شه.

گفت که این نهنگا تا چهل تُن و پانزده متر ممکنه رشد کنن. خانومه گفت وقتی که نهنگای ماده بچه هاشونو همین نزدیکا به دنیا آوردن، برمیگردن. چون هوای قطب جنوب برای بچه دار شدن سرده و گفت که اگه سمت چپتون رو نگاه کنین اولین نهنگ رو می بینید.


سمت چپ رو نگا کردم و اولین نهنگ رو دیدم. من سمت راست قایق نشسته بودم. از فاصله دویست متری. داشت دمش رو می زد روی آب. یه بار نه دو بار نه،‌ همین جور هی می زد. ضربان قلبم رفته بود بالا. اِه! واقعا نهنگه!

 با چه قدرتی دمشو می زد روی آب. از جام بلند شدم و دویدم سمت چپ قایق. جهت قایق عوض شد و سرعت رفت بالا. تلو تلویی خوردم و خودم رو رسوندم به یه دستگیره ای. تمام ستونهای قایق رو با ابر و روکش پلاستیکی پوشونده بودن. لابد برای این که وقتی آدما جابجا می شن توی قایق اگه افتادند بخورند به این ابرها عوض ستون های آهنی. باورم نمی شد. یعنی با این سرعت داریم می ریم به سمت نهنگ. به اون بزرگی. شاید پانزده متر. و نهنگ آب از دماغش فواره زد. هر از چندی به یاد خودم می آوردم که دهنم را ببندم که از تعجب باز مونده بود.

به فاصله ی پنجاه متری اش رسیدیم که از آب پرید بیرون،‌ تمام قد بیرون پرید. درست مثل یه ماهی که از آب می پره بیرون. یه قوس کامل درست کرد و شیرجه زد توی آب. و من خالکوبی صدفا روی بدنش رو دیدم. و بعد یکی سمت راست. دوباره جهت حرکت قایق عوض شد و با سرعت به سمت نهنگ جدید. دو تا نهنگ جدید. که یکی احتمالا بچه نهنگ بود. یا به قول انگلیسی زبونا گوساله بود. کوچکتر بود. و باز هم حرکت دم ها.  شمردم،‌ نهنگ بزرگتر هفده بار دمش را زد روی آب. مثل کارتونا. و ما با سرعت به سمتشون حرکت می کردیم. من با کلی تلو تلو و از این دستگیره به اون دستگیره پریدن خودم را رسونده بودم سمت راست قایق و دهنم باز بود. بستمش. و مادر و بچه نهنگ با هم از آب جست زدند بیرون و رفتند زیر آب.

دریازدگی ها شروع شده بود. عین فیلما. مردم همونطور حال نذار پیدا می کردن و بی این که واقعا زیاد بالا بیارن هی می گفتند:«هوع،‌ هوع.»  فکر می کنم از هر سه نفر یک نفر دریازده بود.  دختر مسوول کیسه ها دور می گشت و کیسه های پُر را جمع می کرد و کیسه ی خالی و دستمال کاغذی می داد به مردم. بر خلاف هواپیما این کیسه ها کاملا پر طرفدار بود. من و پویا جز خوش شانس ها بودیم که لازمشون نداشتیم. قایق کمی جهتش را تغییر داد و دوباره شروع به حرکت به سمت شمال کرد. به پویا گفتم که بریم سر قایق. از چند تا پله باید بالا رفتیم و همین طور دست به نرده های قایق رسیدیم سر قایق.

 دو تا دلفین خوشگل صورتی کنار قایق داشتند با ما شنا میکردند. لبخند روی لباشون بود. قسم می خورم. و من لذت مسابقه دادن با قایق رو توی صورتای بامزه شون می دیدم. این دلفینا بر خلاف اون دلفینا اهل فرار کردن نبودند و کاملا از بازی با آدما لذت می بردند. کاش می شد بپرم توی آب و باهاشون شنا کنم.

سرعت قایق خیلی زیاد بود و باد اذیت می کرد. برگشتیم سر جای اولمون  نشستیم. پویا هم دریا زده شد. همین که نشستیم دوباره خانوم اعلام کرد که یه نهنگ جلوی قایق هست. دلم نمی خواست پویا رو ول کنم برم ولی دیدن نهنگها واقعا هیجان انگیز بود. چند ثانیه ای پیش پویا نشستم و کمرش رو مالیدم و بعد تنهاش گذاشتم و رفتم. پله ها رو دو تا یکی کردم و تلوتلو خوران رفتم سر قایق.

یک ساعت و نیمی توی اقیانوس جلو رفته بودیم و وقتش بود که برگردیم. مجموعا نه نهنگ دیده بودیم و من هر یک بارش به اندازه ی بار اول هیجان زده می شدم. بعدا پویا بهم گفت که کلی جیغ می زدم و می خندیدم. واقعا بی نظیر بود. ابعاد و اندازه ها را تصور می کردم. این که یک نهنگ پانزده متری یعنی اندازه ی یه  ساختمان پنج طبقه. به پدر ژپتو فکر میکردم که حتما توی دل نهنگ جا می شده و این که یک قایق کوچیک حتما اگر کنار یک نهنگ پانزده متری قرار می گرفته،‌ حرکت دم نهنگ  واژگونش می کرده. به آوازهای نهنگ ها فکر می کردم که زیر اقیانوس تا کیلومترها حرکت می کنه و این که یه نهنگ ممکنه برای ده دقیقه آواز بخونه. و این که هر نهنگ هر سال یه آواز منحصر به فرد می خونه که با سال قبلش فرق داره.

و هیجان به همین چیزا ختم نشد. دیگه چیزی نمونده بود که برسیم که چیزی را دیدم که هنوز هم باور نمی کنم. یعنی اگه پویا با من نبود که بعدا هی باهاش چک کنم که این اتفاق افتاد یا نه فکر می کردم که برای خودم خیالبافی کردم. دو تا نهنگ یه دفعه سرشون رو از زیر آب در آوردند. توی فاصله ی ده متری قایق ما. من چشماشونو دیدم. هر دو شونو. و بعد صداشونو شنیدم. اومده بودن برای ما آواز بخونند. نفسم بند اومده بود. به مدت پنج ثانیه آواز خوندند. موووووووو. و بعد رفتند زیر آب. دو تا نهنگ ده متری. به فاصله ی ده متری برای ما به مدت پنج ثانیه آواز خوندند. نمی تونم تصور کنم که روزی اتفاقی بی نظیرتر از این توی زندگیم برام بیفته.