صفحات

۱۳۹۱ اردیبهشت ۹, شنبه

پستانک

شغل نیکول کتک زدن مردهاست. وقتی بچه بودیم یکی از بازی های من و شراره، خواهر کوچکترم، ساختن شغل های خیالی خنده دار بود. مثلا با مادر به یک اداره ای می رفتیم و می دیدیم که در اداره خراب است و هر بار کسی وارد می شود،‌ یک نفر باید دستگیره ی در را با مهارت خاصی بچرخاند و در را باز کند. شغل جدید اختراع می شد و سناریوی خنده هم همیشه این بود: «سر کلاس از بچه ی این مرد می پرسند که بابایت چه کاره است و بچه می گوید بابایم روزها مسئول دستگیره ی در است.» و کرکر خنده بود.

یک بار توی برنامه ی جعبه ی اسباب بازی نشان داد که برای جلب مشتری برای موز،‌ مجبورند موزها را منحنی کنند، چون موزهای صاف طرفدار ندارند و مردی را نشان داد که با یک گیره و چکش پلاستیکی موزها را منحنی می کرد و خوب سناریو تکرار می شد. «از بچه می پرسند بابایت چه کاره است و جواب این بود بابای من موز کج می کند.» و باز کرکر خنده. هنوز که هنوز هست،‌ به هم که می رسیم از این شغل های خنده دار می سازیم و می خندیم. شغل نیکول ولی شغل خیالی نیست. واقعی است. نیکول را مستقیما نمی شناسم. دوست پسرش را می شناسم، باب.

باب را دیروز دیدم. دوباره از نیکول جدا شده بود. در این دو سالی که می شناسمش هر بار دیدمش یا از دوست دخترش جدا شده بود یا تازه با هم دوست شده بودند. یک دوست دختر،‌ همان نیکول. باب دانشجو است. موهای فرفری بلند و بامزه ای دارد. لاغر اندام است و شاید به خاطر همان، سنش کمتر از سن خودش که ۲۴ سال است به نظر می رسد. نیکول را تا حالا ندیده ام. دفعه قبلی که دوباره با هم دوست شده بودند و باب را دیدم برایم درباره ی نیکول گفت. ۴۲ سال دارد و سه بچه، بزرگترینش ۱۶ ساله است. ازش پرسیدم با بچه های نیکول مشکلی ندارد. گفت: «بیشتر وقت ها نه. همه با هم سر میز غذا می نشینیم و صحبت می کنیم.» گفت که فرزند ۱۶ ساله که پسر است گاهی دردسر دارد، مثل هر نوجوان دیگری.

دیروز گفت که در عرض چهار ماه گذشته سه بار از هم جدا شده اند و گفت که این بار دیگر واقعی است. باید چیزی در این رابطه برایش باشد که نمی تواند دل بکند،‌ نمی توانم باور کنم که این بار جداشدنش واقعی است.

رابطه ی باب و نیکول چندان برایم عجیب نیست. چیز آشنایی است. دیده ام مردهایی که به دنبال مادرشان می گردند برای عاشق شدن و زن هایی که به دنبال پدرشان. حالا اگر این را کمی کاریکاتوری تصور کنی و مادر خشنی را در نظر بگیری، خیلی خوب می فهمی که چرا نیکول می تواند برای کتک زدن مردها پول بگیرد.

میشل، دوست مشترک من و باب، محل کار نیکول را به من نشان داد، از بیرون، و برایم توصیف کرد. گفت اسم نیکول در محل کارش لی لی است. گفت چیزی که به تو می گویم راز نیست و همه می دانند و شغل لی لی را به من گفت. محل کارش یک خانه ی ویکتوریایی است در یکی از پس کوچه های برانزویک، از محله های ملبورن. با پرده های کرباس کلفت یشمی رنگ، جلوی پنجره ها پوشیده شده بود.

مشتری های خانه به دیوار یا صلیب های چوبی مخصوص یا چرخ هایی شبیه چرخ گاری زنجیر می شوند و کتک می خورند. لباس نوزاد می پوشند و در بغل نیکول می خوابند و شیشه پستانک مک می زنند. نیکول فاحشه نیست. فقط کتک می زند یا لباس نوزاد می پوشاند و پستانک دهان مردها می گذارد. بعضی هایشان دوست دارند قلاده ی سگ به گردنشان بیندازند و راه ببرندشان و وادارشان کنند پارس کنند. میشل نیکول را از نزدیک می شناسد. طبق گفته ی نیکول خیلی از مشتری ها، قاضی های بلند مرتبه هستند. گویی بعضی از مسئولین تعیین تنبیه در جامعه، خود علاقه ی خاصی به تنبیه شدن دارند. من که زیاد تعجب نمی کنم.

این بار که شراره را دیدم یادم باشد کلی شغل هست که می توانیم راجع بهش حرف بزنیم. مثلا بچه ای که باید بگوید شغل بابای من ساختن صلیب برای کتک زدن است. باید یک اسم هم برای اداره ی بابای بچه در بیاوریم،‌ کتک خانه مثلا. یا شغل بابای من ساختن قلاده ی انسان است. یا مامان من لباس نوزاد برای بزرگسالان می دوزد و یا بابای من قاضی بلند مرتبه است ولی شنبه شب ها می رود از لی لی کتک می خورد. چقدر کرکر خنده خواهد بود با شراره،‌ البته مطمئن نیستم به شغل آخر زیاد بخندیم.

-----------------------------------
نام ها تغییر داده شده اند.

۱۳۹۱ فروردین ۲۷, یکشنبه

کباب با پیاز و دوغ

می شد رفت در مغازه و گفت: «ببخشید آقا یه دست چنگال آدم خوری می خواستم لطفا.» حالا خب این که شوخیه، یعنی یه دست که آدم لازم نداره. ولی خوب چنگال آدم خوری،‌ پتک مخصوص شکستن جمجمه، ابزار مخصوص بریدن و سوراخ کردن گوشت آدم و از این جور چیزا رو می شه توی سوغاتی فروشی های فیجی دید و خرید. حالا این که بخوای با اون چنگال آدم خوری واقعا آدم بخوری یا نه، قطعا سلیقه ی شخصی تو هست و تو اختیار تام داری که چنگال آدم خوریت رو باش چیزی بخوری یا این که بذاری سر طاقچه برای یادگاری از سفرت به سرزمین آدم خوارا.

نتونستم آخرش پویا را قانع کنم که یه همچین یادگاری ای از سووا*، پایتخت فیجی، لازم داریم، با این که به نظرم جسم فوق العاده هیجان انگیزی به نظر می رسید. حتی با این که قول دادم جلوی چشم نباشه، بازم حاضر نشد و ورود یه همچین چیزی را به خونه اصلا دوست نداشت.

نه این که من گوشت آدم تا حالا امتحان کردم یا دوست دارم، گرچه می دونم چه مزه ای می ده. یه فیجیایی که ما رو برد به یه غار آدمخواری،‌ گفت که پدربزرگش بهش گفته که پدربزرگش گفته بوده که مزه ی گوشت خوک می ده.  احتمالا اون بابابزرگه دیگه از آخرین سری آدمهای آدم خوار فیجی بوده. صد و پنجاه سال پیش. ولی چنگاله رو دوست داشتم بخرم. چون جسم خاصی بود. صرف این حجم تعجبی که این جسم با خودش حمل می کنه.
بعد از این که جنابان آقایون انگلیسی می ریزن توی جزیره های فیجی و خوب قاعدتا می کشن و می برن و بی خانمان می کنن و مسیحی می کنن و اینا، یه سری فیجیایی خیلی سمج پناه می برن به یه غاری. توی اون غار تا سال ها از دست انگلیسی ها و مسیحی شدن جون سال به در می برند. غاره توی جنگل های استوایی پنهان بوده و هیچکی پیداشون نمی کرده و یکی دو انگلیسی زرنگی هم که  بالاخره غارو پیدا کردند، از شکم مردهای قبیله سر در آوردند و احتمالا کاسه های سرشون تبدیل شده به ظرف نوشیدن «کاوا». این غار الان یکی از جاهای مهم دیدنی شهر سینگاتوکا** نزدیک نَندی*** هست. سالانه یه عالمه توریست میرن اونجا تا ببینن ما آدما توی چه جور جایی خودمون رو می خوردیم. ما هم با یه تور رفتیم غار رو ببینیم.

با یه مینی بوس به سمت مقصد حرکت کردیم و سر راه توی یه دهکده، توی یه خونه ی فیجیایی با سقف حصیری، توقف کردیم. زن خونه به غیر از کار توریست داری و اینا، شغلش تنباکو پیچی بود. تنباکو هم از سوغات انگلیسی هاست.

 توی خونه طی مراسم مخصوص نوشیدن کاوا،‌ کاوا نوشیدیم. کاوا نوشیدنی مخدری هست که از ریشه ی یه گیاه درست می شه و در مراسم ویژه ی فیجیایی نوشیده می شده. همچین بفهمی نفهمی یه کم منگت می کنه و کل چک و چونه ات هم بی حس می شه. رؤسای قبیله ها موقع صحبتای  مهم و این جور چیز،ا به هم کاوا تعارف می کردند و زن ها و بچه ها اصلا حق نوشیدن کاوا رو نداشتند. خوب ماها توریست بودیم و می خوردیم. توی کاسه هایی از پوست نارگیل بهمون تعارف می  کردند. دو دستمون رو محکم به هم می کوبیدم می گفتیم «بولا» و می خوردیم. مزه ی  خاک می داد. ظرفهایی که برای ما از پوست نارگیل بود، راست راستکیش از کله ی آدم بوده. 

بعد از مراسم کاوا نوشی، دوباره سوار مینی بوس شدیم و مسیرمون به سمت غار رو ادامه دادیم. سرپرست تور گفت که بعد از عبور از رودخونه باید بدون فاصله با اون پیاده روی کنیم تا به غار برسیم. گفت: «دقت کنید و بی نظمی نکنید و گرنه هر کی بی نظمی کرد می خوریمش.» و بعد توضیح داد زیاد لازم نیست نگران باشیم چون که شکلات قهوه ای را بیشتر از شکلات سفید دوست دارند. مسافرای مینی بوس، به غیر از ما، همه استرالیایی سفید پوست بودند. سرپرست تور و راننده فیجیایی بودند و مثل همه فیجیایی ها رنگ پوستشان قهوه ای و درباره خوردن آدم، مزه می پروندند.

کلا قضیه را به شوخی برگزار می کردند و اصلا شرمی از این داستان آدم خوری توی رفتارشون نمی دیدم.انگار به عنوان تاریخ قبولش کرده بودند و به اندازه ی کافی به زندگی الانشون افتخار می کردند که از اون خجالت نکشند.

یه جایی کنار رودخونه توقف کردیم و سوار کَلَک شدیم و رفتیم پایین رودخونه. بعد یه مسیر حدود دو کیلومتری را پیاده روی کردیم تا رسیدیم به در غار. غار دهنه ی بزرگی داشت و حرکت توی غار نسبتا راحت بود. تا جایی که به شکاف نسبتا تنگی می رسیدی که بهش می گفتن دهنه ی زن حامله،‌ از اون نظر که زن حامله نمی تونه رد بشه بس که تنگه.  و بعد از مدتی می رسیدی به قسمت اصلی مسکونی غار. سرپرست تور با چراغ قوه ی بزرگش، کوره ی آدم پزی، سکوی شکستن جمجه و محل خوردن آدم را بهمون نشون داد و من همه اش را در حین استفاده تصور کردم.

سرپرست گفت که یه زوج آمریکایی مراسم ازدواجشون رو اینجا برگزار کردن. من که هرچی فکر کردم نتونستم بفهمم چرا آدم باید یه همچی کاری بکنه. شاید عروس دوماد به خوردن هم علاقه ی خاصی داشتند. یا مثلا دوماد همش به عروس می گفته بخورمتا و از اونجا این ایده زده به کلشون.  ولی از همه با مزه تر اون مرد انگلیسی بود که خورده شد. آقایون قبیله یه تلاش ناموفقی هم کردند که کفش چرمی اش را هم بخورن. کفش نصفه ی یارو الان توی موزه ی سووا هست.

توی بعضی از مراسمشون حتما باید گوشت آدم مصرف می شده. یه چیزی مثل شوید پلو ماهیِ شب عید ما که اصلا رد خور نداره. و اگه برای اون مراسم دشمن دم دستشون نبوده، طبق لیست سیاهی که از خطاکارای قبیله داشتند، به نوبت افراد خود قبیله رو می خوردند. خب رسم بوده و لازم الاجرا.
البته سرپرست گفت که گوشت آدم به عنوان غذا استفاده نمی شده و همیشه در مراسم خاصی مصرف می شده. یعنی اگه اون جناب انگلیسی خوش موقع پیداش نشده بوده،‌ یه مدتی نگهش داشتند تا موقعش برسه و سر جشن یا مراسم جمجمه جناب رو خرد کردند و تکه تکه اش کردند و تمیز کردند و پختند و بعد خوردند.

این که کی کجا رو بخوره هم داستانی داشته. مثلا مرد پیر دانای قبیله، مغز رو می خورده و دلاور قلب رو. حالا دیگه نمی دونم چند جور روش طبخ داشتند و ادویه می زدند یا نه و یا مثلا همش کباب می کردند یا گاهی خورشت و کتلت و کوفته و این چیزا هم می پختند. یا مثلا گوشت رو توی آبلیمو می خوابوندن و کباب برگ می پختند یا کوبیده اش می کردند. و آیا با ریحون بیشتر می چسبیده یا پیاز و دوغ یا شایدم کاوا.

یکی از دوستای خوبم داره گیاه خوار می شه و دلیلش هم مثل خیلی از گیاه خوارای دیگه وضعیت پر از زجر حیوونا توی کشتارگاه هاست. گرچه با خود خوردن گوشت حیوونا مشکلی نداره. من هم با خوردن گوشت حیوونا مشکلی ندارم و حداقل الان فکر می کنم که به عنوان یه حیوان گوشت خوار، حالا گیرم متمدن، حق خوردن جسم بقیه حیوونا رو دارم ولی به هیچ وجه معتقد نیستم که می تونیم شکنجه شون بدیم  و زندگی پر از درد و رنجی براشون ایجاد کنیم فقط به این دلیل که اینطوری تولید بیشتر و راحت تر می شه و گوشت ارزونتر.

این داستان فیجی از وقتی که این دوستم گفت که داره گیاه خوار می شه به یادم اومده. هی فکر میکنم شاید ۱۵۰ سال دیگه آدما تور بذارن و برن کشتارگاه ها رو ببینن و از توحش آدم امروزی تعجب کنند. شاید حتی توی مغازه های سوغاتی فروشی، کارد استیک و سیخ کباب و گوشت کوب و ساتور رو به عنوان چیزهایی خیلی عجیب بفروشند. واقعیتش اینه که من همین الان هم که هر از گاهی خبری از کشتارگاه ها و مرغداری ها به گوشم می رسه بسیار غمزده و متعجب می شم. ولی یه جورایی دلم نمی خواد بین اون مرغی که توی قفس هایی که به زحمت جایی برای حرکت داره و پر به تنش نمی مونه و زرشک پلو با مرغم ارتباطی برقرار کنم. اصلا حالشو ندارم گیاه خوار شم و یا بشم مدافع حقوق حیوانات. عجب!

-----------------------------------
* Suva
*Sigatoka 
خوانده می شود سینگاتوکا
*** Nadi
خوانده می شود نَندی

۱۳۹۱ فروردین ۱۹, شنبه

دانش

دانش چیز عجیبی است. نگاه را عوض می کند. گاهی می تواند زیبایی دیدن را از بین ببرد. دلیلش این است که اسرارآمیزی را با خود می برد. سحرآمیزی که نباشد، زیبایی کمتر می شود.  نادانستن نظمِ چیزی، یک وقت هایی، سحرآمیزش می کند. دوبارش برای خودم پیش آمده. یک بار وقتی صورت های فلکی را خواندم. دانستن صورت های فلکی، آسمان شب و ستاره های نا منظم و مستقلش را، برایم تبدیل کرد به مشتی نقطه های به هم پیوسته که با اسم های کاملا بی ربطی پیوند داشتند. خوب حالا گیرم اگر یک روزی وسط بیابان گم شدم، توانایی این را دارم که با نگاه کردن به این صورت های فلکی راهم را پیدا کنم. این کارِ دیگرِ دانش است. توانایی. نمی دانم می ارزید یا نه.

یک بار هم وقتی بود که مدل اریک برن،‌ والد،‌ بالغ،‌ کودک را یاد گرفتم. رفتارهای اسرارآمیز و گیج کننده ی آدم ها برایم تقسیم شد به والدانه، بالغانه و کودکانه یا یک ترکیبی از این سه تا. ارتباط آدم ها هم همین طور، شد ارتباط این سه با هم. دیگر کمتر گیج و مبهوت می شدم در برخورد و تحلیل آدم ها و خودم. این یکی خُب توانایی بهتری بود. توانایم کرد ولی معماگونگی حس آدم ها و ارتباطشان را برایم از بین برد.

یک دانش دیگر که گاهی فکرم را مشغول می کند، دانش پزشکان مردِ متخصص زنان است. گاهی فکر می کنم که همبستری با یک پزشک متخصص زنان چگونه می تواند باشد. یعنی دانش جزییات عضو تناسلی و دانستن اسم تمام رگ و پی اش،‌ می تواند سِحرش را بی معنا کند. شاید یک دکتر زنان، گاهی مثل من که از دانش ستاره شناسی ام لذت نمی برم،‌ از دانشش لذت نمی برد.

۱۳۹۱ فروردین ۱۳, یکشنبه

شاید وقتی دیگر

shohre_mj:چطوری؟ :)

hamidh:Bah bah Salaaam Khoobi?

shohre_mj: سلام خوبم تو خوبی؟

hamidh: Manam khoobam

shohre_mj: فارسی بنویس لطفا پینگلیش چشای منو باباقوری میکنه :)

hamidh: ها ها باشه

shohre_mj: مریم از ایران برگشت؟

hamidh: نه هنوز یه هفته دیگه برمیگرده

shohre_mj: دماغشو عمل کرد؟ چند وقت پیش باهاش حرف می زدم می گفت می خواد بره ایران عمل کنه

hamidh: نه بابا قرار عملشو کنسل کرد

shohre_mj: چرا؟ تصمیمش عوض شد؟

hamidh:تلفن...

shohre_mj:خب

hamidh:آره تصمیمش عوض شد لحظه آخر

shohre_mj: خب تو ناراحت شدی؟

hamidh: نه ناراحت نشدم

shohre_mj:   باید دلش راضی باشه آخه الکی نیست که
shohre_mj: تازه می گن خطر این هست که برای همیشه بویایی ات رو از دست بدی :|

hamidh: آره خب ولی یعنی من می گم که آدم یه تصمیمی که بگیره باید دیگه عملیش کنه

shohre_mj: اممم نمی دونم سخته
shohre_mj: اون کتابی رو که گفتی خریدم  شروع کردم بخونم  سخته خوندش بس که جمله های این فوکو درازه یه پاراگرافه بعضیاش

hamidh: درسته نوشته هاش گاهی خیلی روون نیست
 فوکو هست دیگه

hamidh:خوب دیگه چه خبر؟ چند تا عکس بفرست ببینم چه شکلی شدی؟ عوض شده قیافه ات یا نه

shohre_mj: صبر کن الان چند تا می فرستم

hamidh: هنوزم می دوی؟

shohre_mj: آره منتها زمستونه سرده می رم جیم روی ترد میل

hamidh: خیلی خوبه

shohre_mj: جالبیش اینه که کمتر می تونم بدوم
shohre_mj: از نظر مسافتی یعنی

hamidh: چند بار در هفته می ری

shohre_mj: می خوام سه بار برم ولی معمولا دوبار بیشتر نمیشه. ولی هر دفعه سعی می کنم یه ۴ کیلومتری برم و یه کم هم وزنه بزنم

hamidh: عالی. عکس چی شد پس

shohre_mj:  :) آهان بیا اینو ببین
shohre_mj:  اینو چند ماه پیش رفتیم گریت اوشن رد گرفتیم اون بزه اینقد بامزه بود

hamidh: صبر کن هنوز لود نشده


shohre_mj: بش علف می دادم از دستم می خورد بعد زبونش می خورد به دست آدم قلقلک می داد برای همین دارم اینجوری غش غش می خندم منم بس که قلقلکیم

hamidh:  آره شکمت ولی یه کمی انگار بزرگ شده ها

shohre_mj: اممم آره یه کم شاید ولی وزنی اضافه نکردم کلا
shohre_mj: این یکی هم داشتیم می رفتیم یک کلاب که قرار بود آهنگای ایرانی پخش کنند

hamidh:    داره لد می شه

shohre_mj: برای همین تیپ زدم

hamidh:    عجب دافی شدی اینجا ها

shohre_mj: داف دیگه چیه :(

hamidh:    داف دیگه
hamidh: تعریفه یعنی

shohre_mj: راستش من از این کلمه زیاد خوشم نمیاد

hamidh:  چرا؟ خوب یعنی خیلی خوشگل و اینا 

shohre_mj: چرا تو اصلا اینطوری حرف می زنی؟ یه جور بدی. آدمو ناراحت می کنه

hamidh:    ببخشید آخه چرا ناراحت شدی؟ من می خواستم تعریف کنم ازت

shohre_mj: بذار من یه چیزی رو روشن کنم

hamidh:    ای وای عصبانی نشو بابا

shohre_mj: عصبانی ام الان ببخشید اولا این که من هفته ای دو یا سه بار ورزش می کنم بنابراین نسبتا روی فرمم و عموما غذاهای سالم می خورم و سبزیجات زیاد

shohre_mj: اون یه ذره شیکمی هم که تنها چیزی بود که توی اون عکس دیدی قیمت از بین رفتنش اینه که من کلا با کیک و بستنی خدافظی کنم
shohre_mj: من ترجیح می دم که کیک و بستنی رو بخورم و اون یه ذره شیکم رو هم داشته باشم و اگه فکر می کنی من برای خوشایند مردایی مثل تو حاضرم همش استرس خوردن داشته باشم و با خوردن هر چیز خوشمزه ای احساس گناه کنم  باید بهت بگم که اون موقع هایی که هی می گی من دوست فمینیست دارم نمی فهمی چی می گی
shohre_mj: دومش هم این که اینجانب داف نیستم من شهره هستم و برای توصیف توقع ام خیلی بالاتر از کلمه ای مثل داف هست اونم از یه شاملو خون. گرچه یه چیزی مثل خوشگل و خوش تیپ توی این مورد این عکس کاملا جواب می داد اگه منظورت این بود

hamidh:    ای بابا حالا اینقدر توپت پر شد یه دفعه

shohre_mj: گوش کن یه چیز دیگه هم دارم می گم بعد تو حرف بزن

hamidh:    چشم

shohre_mj: و در ضمن اون مریم بیچاره حتما به خاطر فشار تو هست که اصلا به فکر عمل کردن دماغش افتاد
shohre_mj: این که از یه آدم توقع داشته باشی که برای زیبایی اش بره زیر تیغ جراحی به قیمت این که ممکن باشه تا آخر عمر بویایی اش رو از دست بده یا قیافه اش مثل خوک بشه توقع زیادی هست
shohre_mj: تو وقتی که با مریم ازدواج کردی همین شکلی بوده و پسندیدی و حق نداری که بعدا هوس کنی و تغییر بدی

hamidh: من ازش نخواستم باور کن  دختر خاله اش عمل کرد اونم به فکر افتاد

shohre_mj: تو پس چرا شاکی شدی که عملش رو کنسل کرد

hamidh: ای بابا گفتم که شاکی نشدم

shohre_mj: خوب اصلا حالا اون ول کن ببخشید من برای خودم بی خود قضاوت کردم
shohre_mj: ولی هنوز از بقیه رفتارات ناراحتم

hamidh: خوب منم از این رفتار تو ناراحتم اصلا چرا اینقدر حق به جانبی تو

shohre_mj: درسته حق به جانبم ولی واقعا فکر می کنم که حق به جانب من هست
shohre_mj: من یه عکس می فرستم برات که توش دارم غش غش می خندم یه بز بامزه خنده دار توشه یه کلبه قشنگ توی عکسه و یه کمی شکم من زده بیرون تو از بین این همه چیز فقط شیکم منو می بینی؟

hamidh: ببخشید بابا اشتباه کردم

shohre_mj:  از اون طرف من ناخودآگاه برای این که بت اثبات کنم که من خیلی هم شکمم گنده نیست و هیکلم خوبه برات یه عکس می فرستم که خوش قیافه به نظر برسم
shohre_mj: تو برمیگردی می گی عجب دافی هستی

hamidh: بابا این داف اصلا کلمه بدی نیست باور کن خوب تو یه خورده هم نگا کن که کی استفاده کرده

shohre_mj: کی استفاده کرده؟ دقیقا موضوع همینه دیگه
 کسی استفاده کرده که  اولین چیزی که از توی اون عکس می بینه شیکمه در ضمن تو خودت هم تا اونجایی که یادمه خیلی بی شکم نبودی
shohre_mj:  در واقع شکم من از مال تو خیلی کوچیکتره
shohre_mj: ولی لابد چون تو مردی فکر می کنی اشکال نداره ولی من چون زنم باید همش خوشگل باشم

hamidh: خوب نمی دونم بالاخره دنیا همیشه اینطوری بوده زنا خوشگلتر  از مردا بودن همیشه و بیشتر به سر و وضعشون می رسیدن

shohre_mj: به! اینم شد دلیل ببین بی خیال این بحث خیلی پیچیده است شاید یه بار اومدی ملبورن یا من اومدم پرث نشستیم با هم حرف زدیم
shohre_mj: دنیا رو از دید یه زن نگاه کن یه زنی که آدمه مثل تو و بستنی دوست داره و خیلی وقتا هم حالشو نداره و یا اصلا براش مهم نیست که خوشگل باشه
 همونطوری که خودت اون بار گفتی که گاهی یه هفته می گذره و یه بار هم توی آینه نگا نمی کنی و ریش هم نمی زنی

hamidh: حالا تو که گوش هم نمی دی الان اگه بخوایم حرف هم بزنیم

shohre_mj: درسته کاملا الان من خیلی عصبانی ام و ترجیح می دم دیگه حرف نزم
shohre_mj:  یه وقت دیگه

hamidh:باشه  پس فعلا خداحافظ تا بعد

----------------------------------
اسم ها در این داستان اسم های واقعی نیستند  و برای حفظ هویت اشخاص تغییر داده شده اند *