سروش 6 ساله دست چپش را برد بالا و پر از هیجان گفت: "عددها هیچ وقت تموم نمیشن." این آخرین حقیقت عالم بود که یاد گرفته بود. تا یک سال قبلش لابد تا بیست بلد بوده بشمارد و کم کم تا پنچاه و صد. و هر بار احساس قهرمانی کرده و فکر کرده که بزرگترین عدد دنیا را یاد گرفته. تصور روزی را بکن که فهمیده عددها تمام نمیشوند. تصور بینهایت. جادوی اعداد.
این خصوصیات بچههاست که در من ایجاد نشاط میکند. همهی بچهها نه. بعضیهاشان. آنهایی که سوال میکنند. که بلدند بازی کنند و بلدند نقاشی کنند. همان بچههایی که اگر یک چیز جالب بهشان نشان بدهی چند ثانیه سکوت میکنند و بهت زل میزنند. انگار که مهمترین خبر دنیا را برایشان آوردهای. همانها که همه چیز برایشان مثل سحر است. همانها که سرگرم کردنشان با قصه مثل آب خوردن است و دوست دارند یک قصه را بارها و بارها بشنوند که مطمئن شوند همه چیز هنوز سر جایش است و چیزی عوض نشده.
خوبتر که فکر میکنم میبینم حس نشاطم در واقع علاقهام به خصوصیاتی از آدمی است. همین چیزها را اگر در بزرگترها هم ببینم مسرور میشوم. آمنه این طور است. هربار که میبینمش برایم از نکتههای ریز و درشت جذاب میگوید. از آخرین چیزی که درباره دلفینها یاد گرفته تا نکته مهمی که درباره تربچه تجربه کرده. از جادوهای گیاهان دارویی تا نکتههایی از حنا دختر کوچکش که یک دنیا اسرار جدید دارد برای کشف کردن. این کیفیتی است که مورد علاقه من است. کیفیتی که بیشتر در بچهها پیدا میشود و خیلی از آدم بزرگها در هیاهوی زندگی و قیل و قال مسئولیت فراموشش میکنند.
به جز نشاط، بچه ها یک حس دیگر را هم در من برمیانگیزند. نامش دلسوزی است شاید. وقتی که بچهای غمگین میشود به خاطر این که کسی به او زور گفته. قلبم درد میگیرد. دلم میخواهد بچه را بغل کنم و فشارش بدهم به سینهام. دلم میخواهد آنقدر فشارش بدهم که برود توی قلبم. انگار که آن جا برایش جای امنی است. انگار که آنجا از زورگویی در امان است.
سپهر یک پسر 5 ساله بود که من توی فرودگاه برای چند دقیقه بیشتر ندیدمش. من نمیدانم که سپهر مرتکب چه خطایی شده بود و نمی دانم که مادر چه بدبختی ای در آن لحظه داشت که چنین رفتاری داشت. ولی سپهر یک گوشه قلب من نشسته. الان باید 7 ساله باشد. وقتی که مادرش با صدای بلند داشت میگفت که سپهر پسر خیلی بد و بی تربیتی است و چند بار این حرف را تکرار کرد. جور بلندی که همه شنیدند. من احساس میکردم که سپهر بیپناهترین آدم دنیاست. چطور میتواند از خودش دفاع کند. چرا شایسته این سرزنشها است. من درست حتی صورت سپهر را ندیدم. ولی موهای صاف سیاهش و کاپشن کوچولوی قرمزش را یادم است.
سپهر یک پسر 5 ساله بود که من توی فرودگاه برای چند دقیقه بیشتر ندیدمش. من نمیدانم که سپهر مرتکب چه خطایی شده بود و نمی دانم که مادر چه بدبختی ای در آن لحظه داشت که چنین رفتاری داشت. ولی سپهر یک گوشه قلب من نشسته. الان باید 7 ساله باشد. وقتی که مادرش با صدای بلند داشت میگفت که سپهر پسر خیلی بد و بی تربیتی است و چند بار این حرف را تکرار کرد. جور بلندی که همه شنیدند. من احساس میکردم که سپهر بیپناهترین آدم دنیاست. چطور میتواند از خودش دفاع کند. چرا شایسته این سرزنشها است. من درست حتی صورت سپهر را ندیدم. ولی موهای صاف سیاهش و کاپشن کوچولوی قرمزش را یادم است.
این حس را هم، مثل حس نشاط، آدم بزرگ ها هم در من ایجاد می کنند. گرچه طبیعتا بیشتر آدم بزرگها به بچهها زور میگویند تا به خودشان. ولی کیفیت آن بیپناهی چیزی است که در قلب من را برای یک آدم باز میکند. آن روز اعظم به خانه ما آمده بود. توی یک مهمانی شلوغ و پلوغ. با پسر فسقلی و تپلمپلاش. اعظم خیلی خسته بود. بعد از شام خواست که پسرش را بخواباند و من بردمش به اتاق خواب خودمان. یک ساعتی گذشت. یک نفر از من سراغ اعظم را گرفت. من نگران شدم. به دنبالش گشتم و سعی کردم در اتاق خواب را آهسته باز کنم که ببینم آنجاست یا نه. در طبق معمول کمی گیر کرده بود و یک ثانیهای طول کشید که باز شود. وقتی که در باز شد زن پشت در بود. پرسیدم که خوب است یا نه و نگرانش شده بودم. چشمهایش قرمز بود. گفت که در گیر کرده بوده و مدتهاست که دارد تلاش میکند که باز کند و نمیتواند. من خیلی ناراحت شدم و ومعذرت خواهی کردم و تصور نیم ساعتی را کردم که به در ور میرفته. گفتم که چرا به در نکوبیدی، آدم ها پشت در نشسته بودند حتما میشنیدند.
گاهی یک چیزی همان موقع بر آدم مسلم نمیشود. یک مقدار وقت میگیرد که شواهد را کنار هم بگذاری و بفهمی که داستان از چه قرار بوده. در اتاق ما گیر میکند ولی نه آن طور که نتوانی بازش کنی. چشم قرمز زن حاکی از خوابی بود که کنار بچهاش رفته بود. همین خوابی که دکترها سفارش میکنند و بهش میگویند "چرت قوتی"*. مادر یک بچه زیر یکسال کم خوابی دارد. چون وقت و بیوقت باید از خواب بلند شود و به بچه شیر بدهد. برای همین است که دکترها میگویند بهترین زمان برای خوابیدن زن وقتی است که بچه اش را میخواباند. یادم افتاد که توی ایران همیشه زن ها را به خاطر این خواب که طبیعی ترین روش برای جبران کمخوابیشان بود مسخره میکردند. شوهر میگفت که "جان خودش رفته بچه را بخواباند." بعد همه میخندیدند. وقتی زن بچه اش را بغل میکرد که برود در اتاق دیگری شیر بدهد، یا اصلا می خواست با بچه اش که اصلا هم گرسنه نبود یک نیم ساعتی خلوت کند، هرهر و کرکر به راه بود که باز خوابت گرفته شیردادن را بهانه کردهای. و زن ها بودند که احساس گناه میکردند. احساس تنبلی و این که بیش از حد میخوابند و عوض این که به زندگیشان برسند هی این ور و آن ور ولو میشوند.
آن روز وقتی این ها را یادم آمد فهمیدم که زن دروغ گفته. خواسته که از آن احساس گناه فرار کند. دلش نمیخواست که من بدانم که تنبل بوده و وقتی به بچه اش شیر داده خوابش برده. آن روز زن برای من شد بیپناهترین آدم روی زمین. آن لحظهای که یک بزرگسال از ترس آزار بزرگسال یا بزرگسالهای دیگر دروغ میگوید، یا برای فرار از آزارشان چیزی را انکار میکند، قلب من خراش میخورد. دلم آنقدر برایشان میسوزد که درد میگیرد. دلم میخواهد توی قلبم پناهشان بدهم. اعظم با آن چشمهای قرمزش الان توی قلب من نشسته. کنار سپهر که از پشت میبینمش با کاپشن قرمزش. انگار که آنجا از زورگویی در امانند.
-------------------------------
Power nap
-------------------------------
Power nap