صفحات

۱۳۹۰ اسفند ۲۶, جمعه

کیسه کیسه

منِ ساده لوح چه دل خوش بودم به تصورم از خنده هایشان،‌ لبخندهایشان و نگاههایشان. ولی همه اش تصویرهای ذهن من بود و به خاطر ناشناختن فقر و عمق سیاهی اش. 

بچه که بودم اسباب بازی هایم بود به تعداد انگشتان دو دست، چند تا بیشتر یا کمتر. خیلی دیگر از هم سن هایم هم همین طور بودند. دو تا عروسک،‌ یک مشت حیوان پلاستیکی،‌ چندتایی ماشین،‌  یک دسته کاسه بشقاب و یک مشت صدف که خودم از کنار دریا جمع کرده بودم و تعداد زیادی حیوان های کاغذی که از روی کتاب های کاغذبازی کانون درست کرده بودم. برای یکی دو نسل بعد از من ولی قضیه فرق داشت. اتاق هایشان کمدهایی داشت که پر از اسباب بازی بود. تعداد اسباب بازی هایشان بسیار بیشتر از آن بود که حتی هفته ای یکبار وقت کنند که به هرکدام سری بزنند و چاق سلامتی ای بکنند. 

در مهاجرت یک خانواده از بستگان، که دو تا بچه ی دوست داشتنی با چند تا کمدِ پر داشتند، یک سری اسباب بازی اضافه ماند. اسباب بازی هایی که قرعه ی مهاجرت به نامشان نیفتاده بود و برای دیگر بچه های فامیل هم جذاب نبودند. عروسک های بی لباس یا بی مو،‌ ماشین های شکسته،‌ تعداد زیادی اسباب بازی های تخم مرغ شانسی و کاسه بشقاب های پلاستیکی و خیلی چیزهای دیگر. اسباب بازی ها نزدیک بود  دور ریخته شوند. که من به این فکر رسیدم،  که آن ها را بین بچه های خیابانی قسمت کنیم. همان هایی که هر یک همبرگری که توی رستوران غروب روبروی پارک ملت می خوردم،‌ باید خودم را برای دیدنشان و آدامس خریدن یا نخریدن ازشان آماده می کردم. همه جا می دیدمشان ولی به خصوص بعد از غذا خوردن دیدنشان برایم غمی بزرگ بود و غروب پاتوقمان بود. و پارک ملت پر بود از بچه آدامسی. به خیال خودم با تقسیم اسباب بازی بینشان، خوشی هر چند کوتاه مدت برایشان درست می کردم و شاید می خواستم برای یک بار هم که شده، آن همبرگرها به من بچسبد.

با دوستی عزیز که ماشین داشت صحبت کردیم و حاضر شد که با هم توی شهر بچرخیم و اسباب بازی ها را تقسیم کنیم. چند روزی روی تعمیرشان وقت گذاشتم. برای عروسک های کچل،‌ مو چسباندم،‌  چشم و ابرو برای آن هایی که رنگ به صورتشان نمانده بود کشیدم. لباس دوختم. چرخ های ماشین ها را جفت و جور کردم و تقسیم بندی کردم توی کیسه های کوچک. سعی می کردم که عدالت را رعایت کنم، انگار که همه چیز دنیا عادلانه است و همین اسباب بازی های فکسنی من مانده که عدالت دنیا را تکمیل کند. پویا و من و مرجان سوار ماشین شدیم و شروع کردیم به چرخیدن در خیابان ها و هر کیسه ای که تحویل یکیشان می دادم بیشتر احساس نفهمی می کردم. حدود سی تا کیسه می شد که بعضی هاشان توی ذهنم مانده.

یکیشان توی خیابان ولی عصر،‌ با آن لباس کثیفش درست وسط پیاده رو نشسته بود و آدامس می فروخت. نزدیکش که شدم بی این که حرفی بزند دستش را که آدامسی در آن بود دراز کرد. تقریبا پنج ساله بود و چشم های بی فروغش و موهای روشنش هنوز توی ذهنم هست. کیسه اسباب بازی را باز کردم و ماشین قرمزی را از تویش در آوردم و با لبخند بهش دادم. منتظر لبخندش بودم و کمی فروغ در چشمانش، اقلا کمی. پسرک ماشین را از من گرفت و بهش نگاه کرد. دقیقا هیچ تغییری در حالت صورتش نداشت. هیچ تغییری و دوباره دستش را دراز کرد که آدامس را ازش بخرم.  خواستم کل کیسه اسباب بازی را بهش بدهم،‌ نمی گرفت. تنها برایش مهم بود که آدامس را بخرم. اسباب بازی می خواست چه کار. یعنی از آن مهمتر. اسباب بازی چه بود؟ بازی چه بود؟ درد داشت. نفهمی من درد داشت و فقر او که حتی نمی دانست اسباب بازی چیست و به چه درد می خورد درد داشت.

توی تجریش یکیشان را دیدم که فال می فروخت و کیسه را دادم. گرفت و مادرش را صدا زد. مادر زنی کولی بود. او که آمد همراهش سه زن کولی دیگر با بچه های قد و نیم قد که همه فال می فروختند پیدایشان شد. یکی یک کیسه بهشان دادم و از دستشان فرار کردم. همه اش را می خواستند، بچه ها نه، زن ها.

توی خیابان شریعتی پسری را دیدم که دوازده ساله بود. سعی کردم که چیزی مناسب سنش پیدا کنم و بهش دادم. شرمسار شد و من از شرمساری او شرمسار و باز هم احساس نفهمی کردم. این بچه فقط دوازده ساله به نظر می رسید ولی حتما به قدر یک آدم هیجده ساله سردی و گرمی روزگار کشیده بود. اسباب بازی به چه کارش؟

و او که زیر پل سید خندان بود و وقتی که کیسه را بهش دادم با اکراه قبول کرد و می خواست به من آدامس مجانی بدهد،‌ به جبران آن چند پاره اسباب بازی که قرار بود روانه ی سطل آشغال شوند. قلبم تیر می کشد.

آن روز فهمیدم‌،‌ برای بازی، اسباب بازی لازم نیست. برای بازی فراغت لازم است. خود من مگر همه اش چند تا اسباب بازی داشتم. چیزی که بود،‌ یک خانه ی امن و تا بخواهی وقت برای این که سیر کنی این دنیا را. از توی باغچه،‌ زیر درخت توت تا کنار رودخانه،‌ از ظرف و ظروف توی آشپزخانه و کبریت تا وسایل خیاطی مامان، از آسمان و زمین تا بدن خودت و همبازیت. شاید روزی فراغت را کیسه کیسه کردم و از بالا تا پایین ولی عصر و شریعتی،‌ بین بچه آدامسی ها تقسیم کردم.

۷ نظر:

  1. یعنی حتما باید اشک مارو در میاوردی ؟

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. دیروز خودم هم موقع خوندن گریه ام گرفت. :)
      دیگه باید ببخشید شما. :)

      حذف
  2. عالی تمومش کردی. خیلی از تحقیقات علمی در مورد فقر زدایی که اینجای قضیه رو ندیدن. علاوه بر تلاش برای فهمیدن و دانستن، بسیار ذهن توانایی داری.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. ممنونم مژگان.
      بدی های نوشته هام رو هم بگو لطفا. :)
      فقط تعریف نکن ازم...

      حذف
  3. افسوس برای سرنوشتی که برای این بچه های کار رقم می خوره.و
    آفرین به این خلاقیت تو:
    "شاید روزی فراغت را کیسه کیسه کردم"

    پاسخحذف
  4. آفرین، کاملا بی‌ نقص پرداخته اش کردی، بسیار جالب و خوندنی نوشتی‌

    پاسخحذف