صفحات

۱۳۹۱ دی ۲۴, یکشنبه

حتما خودش می‌دانست

پنبه‌ی الکلی را روی دستم کشید. حس سردی الکل و لکه‌ی زرد رنگش روی دستم بر حس بدم افزود. همین طور که داشت کش پلاستیکی را دور بازویم محکمتر می کرد، لبخندی زد و گفت: «ایشالا که مبارک باشه و خوش قدم.»  دلم ریخت. از فکرش هم پر از دلهره می‌شدم. اصلا حق نداشته که وارد بدن من بشود که حالا بخواهد خوش قدم هم باشد.

چهره در هم کشیدم  «نه اصلا. الان موقعش نیست. اصلا دلم نمی‌خواد که جواب مثبت باشه.» با اشاره نشان داد که دستم را باز و بست کنم و شروع کرد دنبال رگم بگردد. خنده‌ی بی‌مزه‌ای کرد و گفت: «هه هه، چرا؟ بچه نمک زندگیه. بالاخره امسال نه سال دیگه.» از دستش لجم گرفت. به کارت برس آخر. دست از سر من بردار. بچه نمک زندگی است که چی. وقتی بچه نمی‌خواهم یعنی نمی‌خواهم. هزار و یک  برنامه برای خودم و شوهرم در سر دارم. می‌خواهیم از این خراب شده برویم. می‌خواهیم دور اروپا دوچرخه سواری کنیم. می‌خواهم جامعه‌شناسی بخوانم. می‌خواهم بروم آفریقا برای کمک‌های انسان دوستانه. می‌خواهم دنیا را نجات دهم. همه‌اش بیست و چهار سالم است. بچه به چه کارم. فقط لبخند زدم.

دیگر شوخی نکرد. باید نگرانی را در صورتم خوانده باشد یا شاید آنقدر خون از زنان منتظر جواب مثبت یا
امیدوار به جواب منفی گرفته که کاملا از هم تمیزشان می‌دهد، مستقل از کلام های صادقانه یا تعارف‌هایی که به زبان می‌آورند. تسکینم داد: «حالا هر چی که خدا بخواد ولی اگه هم فکراتونو کردید و مطمئن هستید که بچه رو نمی‌خواین،‌ بیاین پیش خودم. براتون درستش می‌کنم.»
«بله؟»
«منظورم این هست که  آمپولش رو من براتون تزریق می‌کنم که راحت بشین. من خودم براتون تهیه می‌کنم و میام منزلتون براتون تزریق می‌کنم. مبلغش هم زیاد نیست. پونزده هزار تومنه. مشکلی هم پیش نمیاد. دو روز باید توی خونه استراحت کنید. مشکلی هم بود به خودم زنگ می‌زنید. هیچ نگرانی نداره.»

خوشحال شدم و ابرازش کردم و به فرو کردن آمپول در دستم نگاه کردم. خون تیره رنگ با شتاب بیرون می‌زد. همیشه از دست چپم خون می‌دهم. رگ دست چپم را بهتر پیدا می‌کنند. دیدم که حلقه‌ام را دستم نکرده‌ام بس که پر از دلهره‌ بودم آن روز.

موقع بیرون رفتن شماره تلفن همراهش را روی کاغذ پاره‌ای نوشت و به من داد. خداحافظی کردم و باز هم تشکر. از خنده‌هایش خوشم نمی‌آمد و از طرز حرف زدنش، از آن دندان‌های بلندش و صورت لاغر لاغرش و آن سبیلش. از هیچ کدام خوشم نمی‌آمد. ولی او نجات‌دهنده‌ی من بود. نجات دهنده که قرار نیست خوش بر و رو باشد.  به عنوان نجات بخش آرزوهایم،  قدردانش بودم. شماره را در کیف پولم گذاشتم. جایی که گمش نکنم.

پنج‌شنبه و جمعه‌ی پر دلهره‌ای را گذراندیم. موضوع بین من بود و شوهرم، که اگر موجودی به بزرگی چند سلول در بدن من بود، یکی از دو سلول اولیه‌اش متعلق به او بود. هیچ حس پدر و مادری نداشتیم. با چند نفر مشورت کردیم به بهانه‌ی این که یکی از دوستان دخترمان ازدواج نکرده و این مشکل برایش پیش آمده. همه جور حرف و نقل بود. بعضی می‌گفتند که مشکلی نیست،‌ خیلی راحت و آسان تمام می‌شود. بعضی می‌ترساندنمان و می‌گفتند که خطر مرگ دارد. کس دیگری از غیر قانونی بودنش گفت. یکی از این که ممکن است دیگر هیچ وقت بچه‌دار نشود. دوست دیگری از تجربه دوست دخترش و دور روز خون ریزی شدید و ما نگران.

شنبه صبح اول وقت رفتم جواب آزمایش را بگیرم. خودش در آزمایشگاه نبود. منشی بداخلاق آزمایشگاه،‌ همین طور که قازی نون و پنیرش را گاز می‌زد، توی حرف میم دنبال جواب آزمایشم گشت. بعد هم یک قلپ از چای شیرینش هورت کشید و جواب آزمایشم را تحویل داد. نمی‌دانم که چطور به گوشه‌ی پیاده رو رسیدم و جواب مثبت را دیدم. با تمام وجود از موجود کوچک  گستاخی که در وجودم تشکیل شده بود متنفر بودم. دلم می‌خواست دستم را در بدنم فرو کنم،  چنگ بزنم و بکشمش بیرون. به آمپول فکر کردم. آمپول پانزده هزار تومنی. و لحظه‌ی خونریزی که او را از بدن من جدا می‌کرد و به فاضلاب می‌فرستاد. و من دوباره می‌شدم یک آدم آزاد که می‌خواهد دور اروپا را روی دوچرخه پا بزند. نجات دهنده‌ی بچه‌های آفریقایی.

تا پنج عصر سر کار،‌ ساعتها کش آمدند. مطب دکتر در فاصله‌ی کمی از محل کارم بود. خانم دکتر جوانی که بسیار هیجان زده بود. همه چیز در مطب نو و تازه بود. و من اولین زن حامله‌ای بودم که پیش خانم دکتر آمده بودم. جواب آزمایشم را نگاه کرد و تبریک گفت. عدم آمادگی‌ام را برای این موضوع اعلام کردم. خواستم که کمکم کند که مساله را حل کنم. قبول نکرد و گفت که مجاز به این کار نیست و تنها در شرایط خیلی خاص می‌تواند به سقط جنین کمک کند. اصرار نکردم. دلم به مسوول آزمایشگاه گرم بود.گفت که دو هفته‌ی دیگر به مطبش بروم و گفت که هر بار مشکلی بود می‌توانم با دفترش تماس بگیرم. گفت که حالت تهوع‌های صبحگاهی برایم پیش خواهد آمد که طبیعی است. و گفت که نگران نباشم و هر آن کس که دندان دهد نان دهد.

فردا صبحش خون ریزی داشتم. خون ریزی که کاملا شبیه به عادت ماهانه بود. نمی‌فهمیدم یعنی چی. نمی‌دانستم که چه اتفاقی افتاده. یعنی فقط عادت ماهانه‌ام دو هفته عقب افتاده بوده یا این که الان یک اتفاق دیگری افتاده. این جور موقع‌ها از بی‌سوادی خودم عصبانی می‌شوم. از این که انگار هیچ در مورد بدنم نمی‌دانم. وقتی که عصر شد دیگر مطمئن شده بودم که عادت ماهانه است. دوباره رفتم پیش خانم دکتر. خوشبختانه آنقدر سرش خلوت بود که برای همان روز نوبت می‌گرفتی.

وقتی وارد اتاقش شدم کمی جا خورد. توقع نداشت که به این زودی مرا ببیند. و وقتی که موضوع را برایش گفتم زیاد خوشحال نشد. اولین بیمار حامله‌اش،‌ حامله از آب در نیامده بود. ازش پرسیدم که چطور ممکن است که جواب آزمایش مثبت باشد. گفت که بهتر است که یک بار دیگر آزمایش بدهیم تا مطمئن شویم. ازش خواستم که این بار آزمایش را برای میدان صادقیه بنویسد. از میدان صادقیه بدم می‌آمد. با آن مجسمه‌ی تخم‌مرغی که وسطش ساخته بودند و هیچ وقت درست نفهمیدم که دقیقا هنرمند قصد ساختن چه چیزی را داشته و خریدار اثر آن را به چه عنوانی خریده.

این آزمایشگاه، آزمایشگاه بزرگتری بود. تعداد کارکنان و بیماران خیلی بیشتر بود و همه چیز سیستم منظم‌تری داشت. جواب آزمایش را دو روز بعد گرفتم و بعد از دو روز خونریزی چندان نگرانی‌ای هم نداشتم. با این حال جواب منفی را که دیدم خیالم راحت‌تر شد.

دوباره به خانم دکتر جوان سر زدم و در حالی که نمی توانستم جلوی لبخند تا بناگوشم را بگیرم، برگه‌ی آزمایش را به دستش دادم. درست نمی فهمید که چطور جواب آزمایش مثبت یک دفعه منفی شده بود. نباید از لبخند من احساس خوبی داشته باشد. هر چه بود من اولین بیمار حامله‌اش بودم که الان حامله نبودم.

برای خانم دکتر جوان گفتم که در آزمایشگاه چه شد. گفتم که به مرد مسئول آزمایشگاه مشکوکم. گفتم که مرد می‌دانست که من بچه نمی‌خواهم و گفتم که  حتما فکر کرده آمپول را می زند و پولی از من می‌گیرد و من هم که خب نمی‌میرم که. گفتم که برای پانزده هزار تومان حاضر شده که من و شوهرم چند روز نگرانی بکشیم. فقط پانزده هزار تومن.

نگفتم که حس کردم که مرد باورد نکرده که من شوهر دارم. نگفتم که مرد فکر کرده که من از دوست پسرم باردار شده‌ام و به هر قیمتی می‌خواهم از دست بچه خلاص شوم. نگفتم که مرد حتما این پیشنهاد را به دختران جوان بدون شوهر می‌دهد و نگفتم که این کار بی‌عدالتی است. نگفتم که این کار را می‌کند چون می‌داند حتی اگر بلایی سر دختران بیاید قانون از یک دختر در این شرایط هیچ حمایتی نمی‌کند و احتمالا برای پرده‌‌ی بکارتش بیشتر از جانش ارزش قائل است. حتما خودش می‌داند که انتخاب بین داشتن یا نداشتن بچه حق هر زنی است، باشوهر یا بدون شوهر. حتما می‌دانست که برای  گرفتن این حق نباید جان یک زن تهدید شود. حتما خودش می‌دانست. خودش زن بود آخر. فقط نمی‌توانست من را برای به دست آوردن این حق یاری کند. حتی به قیمت جانم.