صفحات

۱۳۹۲ تیر ۳, دوشنبه

تیغ موکت بری، لوبیا پلو


این داستانِ واقعی، حاوی توصیف صحنه های دلخراش است. 
***

دستش را گذاشت سر زانویش تا از تک پله ی بلند خانه ی همسایه بالا برود.  در خانه سرنج زده شده بدون رنگ.  دنبال افسر پلیس حرکت کرد. پلیس میانسال بود با یک ریش پرپشت حزب اللهی. از زن خواسته بود که برود و یک چادر روی جنازه ی همسایه بکشد «چون سرش لخت است» و پلیس نامحرم. بی خود و بی جهت یاد لوبیای پلوی سیزده بدر افتاد که روی گاز گذاشته بود که دم بکشد. گاز را خاموش کرده بود یا نه؟ پلیس دم در اتاق که رسیدند کنار ایستاد و سرش را انداخت پایین: «اینجاس!»

پس این شکلی است. گلوی بریده این شکلی است. «عزت خانم» دهنش نیمه باز بود و چشمهایش هم و رنگ به صورتش نمانده بود، به جز رنگ خون. کاش چراغ اتاق خاموش بود که این همه جزییات را نمی دید. تکه های زرد رگ و پی در میان خون های دلمه شده گردنش پیدا بود. خونش روی کف سیمانی اتاق پخش بود. غرقه در خون نبود. دور و برش و لباس و گردنش پر از خون بود ولی. آن هیکل نحیفش خون چندانی هم نداشته حتما. قطره های خون روی دیوار پاشیده بود. همه این ها را در عرض چند دهم ثانیه دید و سرش گیج رفت. دستش را گذاشت روی در که نیفتد. در قژقژی کرد و بر وحشتش افزود. دوباره نگاه کرد و دید دامن بلند عزت خانم از روی پاهایش کنار رفته بود. برای همین دو تای پای لاغر نحیف بود یا آن موهای ژولیده آلوده به خون که پلیس از او خواسته بود که این صحنه را ببیند. سر برگرداند و حوله ای را روی بند رخت آن نزدیک دید. رفت حوله را برداشت و به اتاق برگشت.

وارد اتاق شد و پایش را در خون گذاشت. حوله را انداخت روی پاهای عزت خانم و برگشت. حوله بزرگ نبود که موهایش را هم بپوشاند. پایش به زمین چسبید. خون آدم چسبناک می شود پس، وقتی که زمان می گذرد. دلش مالش رفت و باز بی جهت یاد لوبیای پلوی روی گاز افتاد. از اتاق بیرون آمد. «دس شوما درد نکونه حج خانوم!»

چشمش افتاد به کابل برقی که به تیر آهن دیوار توی حیاط گره خورده بود به شکل دار. همین جا بود که یک ساعت پیش قاتل عزت خانم، شوهرش، تلاش کرده بود که خودش را دار بزند. تیغ موکت بری خونین هم آنجا بود، پای طناب دار. همان که گلوی عزت خانم را بریده بود و دو بار در کمر «افسانه» دختر عزت فرو رفته بود و در آمده بود. پلیس دولا شده بود و با یک پلاستیک تیغ موکت بری را برمی داشت. چقدر باید تیز بوده باشد. چرم گاو را با این می برید شوهر عزت. کفاش بود. گلوی زنش را هم از هم شکافته بود به راحتی! وقتی گلوی یک زن را با تیغ موکت بری ببری چه صدایی می دهد؟ عزت چه گفته قبل از این که جان بدهد؟ جنازه آمد پیش چشمش و چشمهای نیمه باز. برگشت و دستش را به در سرنجی گرفت و از پله ی بلند پایین رفت. دستش بوی سرنج گرفت و زنگ آهن. از این بو بدش می آمد.

دو دختر کوچکترش دم در خانه ایستاده بودند. پسر کوچکش کجا بود؟ سرش دوباره گیج رفت. بچه ها را برد تو. صدای آمبولانس آمد. جنازه عزت خانم آمد پیش چشمش و به لوبیا پلوی سیزده به در فکر کرد. در حیاط را بست و به بچه ها گفت که بیرون نروند. دلش مالش رفت. نکند سیزده واقعا نحس است؟ باید بچه هایش را دور کند. رفت که زنبیل سیزده بدر را آماده کند. قابلمه لوبیا پلو را پیچید توی کهنه و گذاشت توی زنبیل. سیب و پرتقال و آجیل را هم. زنبیل را برداشت و رفت توی حیاط. دو دختر عزت که همبازی دخترهایش بودند، توی حیاط نشسته بودند و عروسک های بچه های او دستشان بود و آرام آرام با هم حرف می زدند. دلش مالش رفت و جنازه عزت آمد پیش چمشش. از دیدن بچه ها وحشت کرده بود. دلش می خواست بچه ها را از خانه اش بیرون کند. انگار که دو دختر کوچک بچه هایش را تهدید می کردند.

صبح همین دو تا بودند که با چشمان گریان خبر آورده بودند: «خانوم اکبری، آقام ننه مونو کشت!» اول فکر کرده بود که کتک کاری راه انداخته. بعد که افسانه را دیده بود که از حیاط در آمد و با چشم گریان و رنگ مثل گچ رد خون از خودش باقی می گذاشت و به او نزدیک می شد، فهمید حرف خون در میان است.

در خانه را باز کرد و دید که شوهرش با مردهای همسایه صحبت می کند. صدایش کرد. «مرد بیا این بچا را ببر.» دلش باز مالش رفت و یاد عزت افتاد. و به دستی فکر کرد که پستان های عزت را می فشرده. همان دستی که گردن عزت را برید. چرا به پستان های عزت فکر می کرد و آن پاهای باریک که برای قاتلش باز می شده تا آلتش را بتپاند توی وجود عزت و پنج تا بچه پس بیاندازند؟

بچه ها را سوار ماشین کرد و رفت تو. زن های همسایه بعدا جمع شدند توی حیاط و با هم حرف زدند. بچه های عزت را پدربزرگشان برد. و آن روز نحس گذشت. ولی جنازه ی عزت از پیش چشم زن نرفت. و وحشت از لوبیا پلو و تیغ موکت بری با زن ماند. بیست و چند سال از آن روز می گذرد و تمام قرص های اعصاب عالم هم افاقه نکرده که نکرده.

۱۳۹۲ تیر ۱, شنبه

ایلاس


یک همچنین چیزی است مهاجرت. زن روسری گلدار داشت و ساق آبی نفتی پوشیده بود، که با رنگ گلهای مانتویش هماهنگ بود. به لهجه ی تهرانی حرف می زد. همان که به «شکر» می گوید «شیکر» و به جای «از اینها» می گوید «ایینا» و آخر جلمه هایش به جای «مگر نه؟» می گوید «نه؟» پایین پله های میوه فروشی نزدیک سر «پنجاه و هفتم» یوسف آباد ایستاده بود و می خواست خرید کند. پسر بیست ساله ی میوه فروش، روی هر دو گوشش سمعک داشت و توی هر کدام از چشمهایش، یک عنبیه احساس گناه دایمی.

زن به گیلاس ها اشاره کرد و گفت: «گیلاس چنده؟»
پسر زل زد به زن و گفت: «اش ازار اومن!»
«چی؟»
«اش ازار اومن!»
زن زیر لب از قیمت غرغری کرد، سرش را برگرداند و همین طور که انگور یاقوتی ها را وارسی می کرد گفت: «خب یه کیلو بده.» پسر نشنید که زن چقدر گیلاس می خواست، در واقع ندید و طبیعتا نفهمید. ولی حدس زد که زن می خواهد گیلاس بخرد. از لوله کیسه ها یک کیسه کند و به زن خیره شد. زن با کمی تعجب گفت: «یه کیلو!» پسر کیسه را پر کرد و کنار گذاشت. زن به سیب گلاب اشاره کرد و قیمت پرسید. پسر کیسه ای کند و گفت: «اولو، ایش ازار اومن!»  و به دهان زن خیره شد. «نیم کیلو بده!» پسر شروع کرد هلوها را در کیسه بریزد. زن کلافه گفت: «سیب! سیب!» پسر سرش را بالا آورد و احساس گناه در چشمانش شد به وسعت وجودش و منتظر ماند تا زن دوباره با کلافگی بگوید: «سیب! سیب!» پسر گفت: «ایب؟» هلوها را خالی کرد و سیب گلاب جایش ریخت.
زن تقریبا زیر لب گفت: «گوجه سبز چنده؟» پسر سعی کرد که حدس بزند، حتما انگور یاقوتی می خواست که کمی پیش داشت بهشان دست می زد. دستش را گذاشت روی انگورها و گفت: «انعور؟» زن عصبانی شد و گفت: «انگور نه! گوجه سبز!»
«ده ازار اومن!»
«یه کیلو بده!»

اولش که مهاجرت می کنی، کر و لالی انگار و کوری انگار.  وسط یک مشت آدم که نمی فهمند درد تو چیست. چون خودشان تجربه نکرده اند. یا اگر تجربه کرده اند یادشان رفته که چطور تویی و احساس گناهی که همه اش با توست.

در بازار «فوتسکری» به ندرت مغازه داری می بینی که زبان اولش انگلیسی باشد. بیشتر مغازه دارها ویتنامی هستند و بقیه یونانی و ترک و عرب و هندی و ایتالیایی و چینی و تایلندی. بیشتر مکالمه ها فعل ندارند و به عدد قابل پرداخت و گاهی کمی چانه زدن محدود می شود. دختر ریشه موهای سیاهش که با یک زرد بدرنگی رنگ کرده بود، در آمده بود. تلاشی ناموفق برای شبیه شدن به اکثریت. مژه هایش را با ریمل ارزان قیمتی آرایش کرده بود که روی مژه هایش گلوله گلوله شده بود. لب هایش خط لب قهوه ای و یک ماتیک قهوه ای کمرنگ تر داشت. کاپشن سیاه کلفتی پوشیده بود که برای یک روز پاییزی ملبورن کمی بیش از اندازه به نظر می رسید. یک کیسه لیمو سبز دستش بود و با دوستش آمد کنار دخل ایستاد تا پرداخت کند.

لیموها را روی دخل گذاشت. زن فروشنده که ویتنامی بود شروع کرد لیموها را بشمرد: «دو، چهار، شش، هشت، ده، دوازده، چهارده.» به دختر نگاه کرد و گفت: «هفت دلار!» دختر درست نمی دانست چطور با شمردن می شود وزن را فهمید ولی بیشتر فکر نکرد و خواست یک یک دلاری که در دستش بود را به زن بدهد و همزمان خواست که کیسه لیموهایش را بردارد. زن متعجب نگاه کرد و گفت: «هفت دلار!  هر دوتا یک دلار، یک دانه شصت سنت!»  دوست دختر سعی کرد به او کمک کند و انگلیسی فروشنده را ترجمه کند، به فارسی به دوستش گفت: «می گه کیلویی دو دلار و شصت سنت.»  کیسه ی لیمو را ول کرد. نگرانی و گناه چشمان دختر را پر کرد. گناه از همان جنسی که نگاه پسر میوه فروش در یوسف آباد را پر کرده بود. با این وجود سعی کرد که از حقش دفاع کند. از خودش که در نیاورده بود. مقوای بالای لیمو سبزها را نشان داد که نوشته بود: «هر دو تا یک دلار، دانه ای شصت سنت!» و گفت: «دوکیلو، یک دلار!» زن میوه فروش کمی کلافه گفت: «هر دو تا، نه هر دو کیلو! هر دو تا!» و دو تا لیمو از کیسه در آورد و گفت: «دو تا، یک دلار!»

دختر یک دلاری را مشت کرد. گفت: «اوکی!» و به سرعت مغازه را ترک کردند. خودش و دوستش خجالت زده بودند. گناهکار بودند. گناه نفهمیدن! گناه نفهمیدن یک چیز ساده. گناه لال بودن و کر بودن و کور بودن مهاجر تازه وارد!

۱۳۹۲ خرداد ۱۵, چهارشنبه

درد

شغل «نسرین» کار کردن روی درد است. توی یک مرکز تحقیقات در «سیدنی»، با همکارانش روی درد کار می‌کند. دردهای به درد نخور. خب آخر درد اساسا که چیز بدی نیست. در واقع خیلی هم خوب است. همین درد است که نشانت می‌دهد که دندانت خراب شده و باید بروی سراغ دندانپزشک. یا پایت شکسته و نباید راه بروی تا گچ ببندیش یا خیلی ساده‌تر پریودت نزدیک است یا این کتری خیلی داغ است و سریع دستت را پس بکش تا بیشتر نسوخته. به خاطر درد است که نسل بشر تا الان از بین نرفته.

ولی خب نسرین و همکارانش روی دردهای به درد نخور کار می‌کنند. دردهایی که هدف خاصی را دنبال نمی‌کنند. مثلا طرف بی‌خود و بی‌جهت شبانه‌روز دستش درد می‌کند. دستی که نه سوخته، نه شکسته! در واقع عصبش عیب کرده و هی بی‌خود اشتباهی به مغز پیغام می‌فرستد که جایی که من مسئولش هستم مشکل دارد. و این جماعت محقق هم‌ می‌خواهند کاری کنند که این دردها از بین بروند.

حکایت درد چیز غریبی است ولی. خیلی بیشتر از این حرف‌ها توی زندگی مان نقش دارد. نه که فقط نسرین و همکارانش، که همه‌ی ما شبانه روز اصلا کارمان این است که زور بزنیم تا درد را در زندگی از بین ببریم یا کمتر کنیم. خوب حواست را جمع نکنی می‌بینی  که گند زده‌ای و برایت یک دردی درست می‌شود. کوچکش را بگیر تا بزرگ. صبح کمی جلوی خواب‌آلودگی وا بده، از تختت دیرتر بیا بیرون، اتوبوس را از دست بده و درد دیر رسیدن را تحمل کن. یک کمی حواست نباشد، یک چیزی از دهنت بپرد و دوستت را برنجان و آن وقت درد رنجاندن را تحمل کن. یک ذره بی‌خیال ورزش و غذای خوب شو و درد اضافه وزن را تحمل کن. حواست به وزنت باشد آنوقت هی باید جلوی خودت را بگیری که چیز اضافه نخوری. همین جور انگار دنبالت می‌کند هرجا می‌روی و تویی که دایم باید از دستش در بروی.

هر کاری هم بکنی یک مشت درد کم می‌شود ولی یک مشت دیگر اضافه می‌شود. برنده وقتی هستی که مشت دوم از مشت اول کوچکتر باشد،‌ حالا تعدادی نه،‌ مقداری. ولی بی درد بی‌درد نمی‌شود.

سر کار می‌روی که درد بی‌کاری و بی‌پولی و بی‌خانمانی نباشد. سر کار که بروی هزار و یک درد سر‌ کار رفتن و استرس و بی وقتی هست. ازدواج می‌کنی از درد تنهایی رهایی پیدا کنی ولی درد‌های زندگی مشترک می‌آید سراغت. بچه دار می‌شوی که درد بی‌کسی را درست کنی، هزار و یک درد بچه‌داری هوار می‌شود سرت. دور و برت را پر از دوست کن، درد مدیریت رابطه و تقسیم زمان معاشرت را بکش، تنها باش و بی‌خیال رفیق شو، آن وقت درد بی‌رفیقی و دوست نداشته شدن را بکش.

جوان تر که هستی فکر نمی‌کنی که دنیا این است. فکر می‌کنی یک روز دردها تمام می‌شود و همه چیز می‌آید سر جایش. و تو قشنگ و خوب می‌نشینی سر جایت و زندگی می‌کنی. ولی سنت که بالاتر می‌رود حساب کار می‌آید دستت که قضیه همین است و اصلا هم قرار نیست تغییر کند. و خوب باید همین طور تا آخر عمر هی یک مشت درد را با یک مشت درد دیگر جایگزین کنی. تازه خود زمان هم در خدمت درد است که تو پیرتر شوی و دردهای رنگارنگ پیری کم کم رخ ‌می‌نمایند.

از همه جالبترش این است که خودت که درد نداشته باشی آن وقت چشمت به درد بقیه باز می‌شود و می‌بینی که به، این دنیا عجب جای مزخرفی است. یک مشت درد جدید برای خودت می‌تراشی که درد بقیه را کمی برطرف کنی. و آن وقت است که دیگر می‌فهمی که اصلا کشک است. آنقدر تعداد آدم‌ها زیاد است و دردهایشان گنده و جورواجور که نگو.

باید بزنی توی خط مراقبه و تمرکز و مشاهده. مشاهده یعنی این که فقط نگاه کنی. به هرچیز فقط نگاه کنی و توانا باشی که هیچ نوع تغییر حالت روانی در تو پیش نیاید. فقط وقتی داری مشاهده می‌کنی درد نمی کشی. مثلا کارت پر از استرس است و درد استرست کشنده. اگر یاد بگیری که عوض این که در برابر استرس زجر بکشی از خودت بیایی بیرون و به خودت نگاه کنی آن وقت درد نمی‌کشی. «بودا» هم که نیستی خب، ولی اقلا کمتر درد می‌کشی. حالا درد جدید  این است که یاد بگیری مشاهده کردن را. ولی خوب شاید این درد را این بار بتوانی با یک مشت خیلی کوچک درد جایگزین کنی. شاید با یک مشت خالی!