صفحات

۱۳۹۲ تیر ۱, شنبه

ایلاس


یک همچنین چیزی است مهاجرت. زن روسری گلدار داشت و ساق آبی نفتی پوشیده بود، که با رنگ گلهای مانتویش هماهنگ بود. به لهجه ی تهرانی حرف می زد. همان که به «شکر» می گوید «شیکر» و به جای «از اینها» می گوید «ایینا» و آخر جلمه هایش به جای «مگر نه؟» می گوید «نه؟» پایین پله های میوه فروشی نزدیک سر «پنجاه و هفتم» یوسف آباد ایستاده بود و می خواست خرید کند. پسر بیست ساله ی میوه فروش، روی هر دو گوشش سمعک داشت و توی هر کدام از چشمهایش، یک عنبیه احساس گناه دایمی.

زن به گیلاس ها اشاره کرد و گفت: «گیلاس چنده؟»
پسر زل زد به زن و گفت: «اش ازار اومن!»
«چی؟»
«اش ازار اومن!»
زن زیر لب از قیمت غرغری کرد، سرش را برگرداند و همین طور که انگور یاقوتی ها را وارسی می کرد گفت: «خب یه کیلو بده.» پسر نشنید که زن چقدر گیلاس می خواست، در واقع ندید و طبیعتا نفهمید. ولی حدس زد که زن می خواهد گیلاس بخرد. از لوله کیسه ها یک کیسه کند و به زن خیره شد. زن با کمی تعجب گفت: «یه کیلو!» پسر کیسه را پر کرد و کنار گذاشت. زن به سیب گلاب اشاره کرد و قیمت پرسید. پسر کیسه ای کند و گفت: «اولو، ایش ازار اومن!»  و به دهان زن خیره شد. «نیم کیلو بده!» پسر شروع کرد هلوها را در کیسه بریزد. زن کلافه گفت: «سیب! سیب!» پسر سرش را بالا آورد و احساس گناه در چشمانش شد به وسعت وجودش و منتظر ماند تا زن دوباره با کلافگی بگوید: «سیب! سیب!» پسر گفت: «ایب؟» هلوها را خالی کرد و سیب گلاب جایش ریخت.
زن تقریبا زیر لب گفت: «گوجه سبز چنده؟» پسر سعی کرد که حدس بزند، حتما انگور یاقوتی می خواست که کمی پیش داشت بهشان دست می زد. دستش را گذاشت روی انگورها و گفت: «انعور؟» زن عصبانی شد و گفت: «انگور نه! گوجه سبز!»
«ده ازار اومن!»
«یه کیلو بده!»

اولش که مهاجرت می کنی، کر و لالی انگار و کوری انگار.  وسط یک مشت آدم که نمی فهمند درد تو چیست. چون خودشان تجربه نکرده اند. یا اگر تجربه کرده اند یادشان رفته که چطور تویی و احساس گناهی که همه اش با توست.

در بازار «فوتسکری» به ندرت مغازه داری می بینی که زبان اولش انگلیسی باشد. بیشتر مغازه دارها ویتنامی هستند و بقیه یونانی و ترک و عرب و هندی و ایتالیایی و چینی و تایلندی. بیشتر مکالمه ها فعل ندارند و به عدد قابل پرداخت و گاهی کمی چانه زدن محدود می شود. دختر ریشه موهای سیاهش که با یک زرد بدرنگی رنگ کرده بود، در آمده بود. تلاشی ناموفق برای شبیه شدن به اکثریت. مژه هایش را با ریمل ارزان قیمتی آرایش کرده بود که روی مژه هایش گلوله گلوله شده بود. لب هایش خط لب قهوه ای و یک ماتیک قهوه ای کمرنگ تر داشت. کاپشن سیاه کلفتی پوشیده بود که برای یک روز پاییزی ملبورن کمی بیش از اندازه به نظر می رسید. یک کیسه لیمو سبز دستش بود و با دوستش آمد کنار دخل ایستاد تا پرداخت کند.

لیموها را روی دخل گذاشت. زن فروشنده که ویتنامی بود شروع کرد لیموها را بشمرد: «دو، چهار، شش، هشت، ده، دوازده، چهارده.» به دختر نگاه کرد و گفت: «هفت دلار!» دختر درست نمی دانست چطور با شمردن می شود وزن را فهمید ولی بیشتر فکر نکرد و خواست یک یک دلاری که در دستش بود را به زن بدهد و همزمان خواست که کیسه لیموهایش را بردارد. زن متعجب نگاه کرد و گفت: «هفت دلار!  هر دوتا یک دلار، یک دانه شصت سنت!»  دوست دختر سعی کرد به او کمک کند و انگلیسی فروشنده را ترجمه کند، به فارسی به دوستش گفت: «می گه کیلویی دو دلار و شصت سنت.»  کیسه ی لیمو را ول کرد. نگرانی و گناه چشمان دختر را پر کرد. گناه از همان جنسی که نگاه پسر میوه فروش در یوسف آباد را پر کرده بود. با این وجود سعی کرد که از حقش دفاع کند. از خودش که در نیاورده بود. مقوای بالای لیمو سبزها را نشان داد که نوشته بود: «هر دو تا یک دلار، دانه ای شصت سنت!» و گفت: «دوکیلو، یک دلار!» زن میوه فروش کمی کلافه گفت: «هر دو تا، نه هر دو کیلو! هر دو تا!» و دو تا لیمو از کیسه در آورد و گفت: «دو تا، یک دلار!»

دختر یک دلاری را مشت کرد. گفت: «اوکی!» و به سرعت مغازه را ترک کردند. خودش و دوستش خجالت زده بودند. گناهکار بودند. گناه نفهمیدن! گناه نفهمیدن یک چیز ساده. گناه لال بودن و کر بودن و کور بودن مهاجر تازه وارد!

۲ نظر:

  1. بله! واقعن "یه همچین چیزی است مهاجرت " دقیقن مثل یه استخر پرآب (به تعبیر خودت) باید بری آن طرف استخر باید از آب نترسی و شنا کنی... لذت خواندنش را بردم، مرسی شهره.

    رامک

    پاسخحذف