صفحات

۱۳۹۲ خرداد ۱۵, چهارشنبه

درد

شغل «نسرین» کار کردن روی درد است. توی یک مرکز تحقیقات در «سیدنی»، با همکارانش روی درد کار می‌کند. دردهای به درد نخور. خب آخر درد اساسا که چیز بدی نیست. در واقع خیلی هم خوب است. همین درد است که نشانت می‌دهد که دندانت خراب شده و باید بروی سراغ دندانپزشک. یا پایت شکسته و نباید راه بروی تا گچ ببندیش یا خیلی ساده‌تر پریودت نزدیک است یا این کتری خیلی داغ است و سریع دستت را پس بکش تا بیشتر نسوخته. به خاطر درد است که نسل بشر تا الان از بین نرفته.

ولی خب نسرین و همکارانش روی دردهای به درد نخور کار می‌کنند. دردهایی که هدف خاصی را دنبال نمی‌کنند. مثلا طرف بی‌خود و بی‌جهت شبانه‌روز دستش درد می‌کند. دستی که نه سوخته، نه شکسته! در واقع عصبش عیب کرده و هی بی‌خود اشتباهی به مغز پیغام می‌فرستد که جایی که من مسئولش هستم مشکل دارد. و این جماعت محقق هم‌ می‌خواهند کاری کنند که این دردها از بین بروند.

حکایت درد چیز غریبی است ولی. خیلی بیشتر از این حرف‌ها توی زندگی مان نقش دارد. نه که فقط نسرین و همکارانش، که همه‌ی ما شبانه روز اصلا کارمان این است که زور بزنیم تا درد را در زندگی از بین ببریم یا کمتر کنیم. خوب حواست را جمع نکنی می‌بینی  که گند زده‌ای و برایت یک دردی درست می‌شود. کوچکش را بگیر تا بزرگ. صبح کمی جلوی خواب‌آلودگی وا بده، از تختت دیرتر بیا بیرون، اتوبوس را از دست بده و درد دیر رسیدن را تحمل کن. یک کمی حواست نباشد، یک چیزی از دهنت بپرد و دوستت را برنجان و آن وقت درد رنجاندن را تحمل کن. یک ذره بی‌خیال ورزش و غذای خوب شو و درد اضافه وزن را تحمل کن. حواست به وزنت باشد آنوقت هی باید جلوی خودت را بگیری که چیز اضافه نخوری. همین جور انگار دنبالت می‌کند هرجا می‌روی و تویی که دایم باید از دستش در بروی.

هر کاری هم بکنی یک مشت درد کم می‌شود ولی یک مشت دیگر اضافه می‌شود. برنده وقتی هستی که مشت دوم از مشت اول کوچکتر باشد،‌ حالا تعدادی نه،‌ مقداری. ولی بی درد بی‌درد نمی‌شود.

سر کار می‌روی که درد بی‌کاری و بی‌پولی و بی‌خانمانی نباشد. سر کار که بروی هزار و یک درد سر‌ کار رفتن و استرس و بی وقتی هست. ازدواج می‌کنی از درد تنهایی رهایی پیدا کنی ولی درد‌های زندگی مشترک می‌آید سراغت. بچه دار می‌شوی که درد بی‌کسی را درست کنی، هزار و یک درد بچه‌داری هوار می‌شود سرت. دور و برت را پر از دوست کن، درد مدیریت رابطه و تقسیم زمان معاشرت را بکش، تنها باش و بی‌خیال رفیق شو، آن وقت درد بی‌رفیقی و دوست نداشته شدن را بکش.

جوان تر که هستی فکر نمی‌کنی که دنیا این است. فکر می‌کنی یک روز دردها تمام می‌شود و همه چیز می‌آید سر جایش. و تو قشنگ و خوب می‌نشینی سر جایت و زندگی می‌کنی. ولی سنت که بالاتر می‌رود حساب کار می‌آید دستت که قضیه همین است و اصلا هم قرار نیست تغییر کند. و خوب باید همین طور تا آخر عمر هی یک مشت درد را با یک مشت درد دیگر جایگزین کنی. تازه خود زمان هم در خدمت درد است که تو پیرتر شوی و دردهای رنگارنگ پیری کم کم رخ ‌می‌نمایند.

از همه جالبترش این است که خودت که درد نداشته باشی آن وقت چشمت به درد بقیه باز می‌شود و می‌بینی که به، این دنیا عجب جای مزخرفی است. یک مشت درد جدید برای خودت می‌تراشی که درد بقیه را کمی برطرف کنی. و آن وقت است که دیگر می‌فهمی که اصلا کشک است. آنقدر تعداد آدم‌ها زیاد است و دردهایشان گنده و جورواجور که نگو.

باید بزنی توی خط مراقبه و تمرکز و مشاهده. مشاهده یعنی این که فقط نگاه کنی. به هرچیز فقط نگاه کنی و توانا باشی که هیچ نوع تغییر حالت روانی در تو پیش نیاید. فقط وقتی داری مشاهده می‌کنی درد نمی کشی. مثلا کارت پر از استرس است و درد استرست کشنده. اگر یاد بگیری که عوض این که در برابر استرس زجر بکشی از خودت بیایی بیرون و به خودت نگاه کنی آن وقت درد نمی‌کشی. «بودا» هم که نیستی خب، ولی اقلا کمتر درد می‌کشی. حالا درد جدید  این است که یاد بگیری مشاهده کردن را. ولی خوب شاید این درد را این بار بتوانی با یک مشت خیلی کوچک درد جایگزین کنی. شاید با یک مشت خالی!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر