«آنجلیکا» برایش از آن جور دوستهایی بود که شش ماه یک بار به هم زنگ میزدند. شکایت میکردند که مدت زیادی است که همدیگر را ندیدهاند. بعدقراری میگذاشتند و شامی یا قهوهای با هم میخوردند و کلی لذت میبردند. با هم به توافق میرسیدند که باید زود به زود همدیگر را ببینند و بعد میرفتند تا شش ماه بعد.
هر بار که همدیگر را میدیدند، حساب میکردند که چند سال است که هم را میشناسند و تعجب میکردند که چقدر زمان زود گذشت. امسال سال تعجب از عدد شش بود. این بار یک چیز دیگر هم فرق داشت. «اریک» دیگر با آنجلیکا نبود. وقتی که آنجلیکا آمد تو، همدیگر را بغل کردند و آنجلیکا زد زیر گریه. «نازنین» هم. میدانست که چه دردی میکشد. درد طرد شدن. درد این که کسی به تو بگوید که دیگر تو را نمیخواهد و از همه مهتر این که، آن کَس شوهرت باشد. همان مردی که به هم قول داده بودید که تا آخر عمر با هم زندگی کنید. همان که دل به تو داده بود و دل به او داده بودی. همان که با هم دعوا کرده بودید بعد آشتی کرده بودید.
حالا گیرم دلایلی که اریک آنجلیکا را ترک کرده بود با دلایلی که «رضا» نازنین را، فرق داشت. ولی درد همان درد طرد شدگی بود. اعلام رسمی و بلند این که تو نخواستنی هستی. فریاد زدن این که «درست است که قول داده بودم تا آخر عمر با تو باشم، ولی فهمیدم که تو آدمش نیستی.»
به آنجلیکا یک لیوان شربت تعارف کرد. هوا گرم بود و میدانست که شربت خنک روی گریه میچسبد.
«میدونی نازی، دو ماه بعد از جداشدنمون، اتفاقی مرورگر اپرا را روی مبایلم باز کردم. آخه من همیشه با آندروید کار میکنم. دیدم که آخرین باری که اریک از مبایلم استفاده کرده ایمیلش رو باز کرده بوده و ایمیلش اتوماتیک باز شد. اونوقت من ایمیلی رو که روز قبلش به اون دختره زده بود دیدم.» دوباره بغض گلویش را گرفت. در حالی که مثلا ادای اریک را درمیآورد گفت:«عزیزم، فدات بشم. هروقت اون فرمها رو پر کردی برام بفرست. ماچ ماچ. دلم برات تنگ شده. فردا می بینمت. ماچ ماچ.» اشکهایش را پاک کرد. «آخه مگه آدم دو ماهه با یه نفر به اینجا میرسه. هان نازی؟ میرسه؟» نازنین آمد که جواب بدهد ولی آنجلیکا منتظر جواب نشد: «وقتی که گفت میخواد ازم جدا بشه، ازش پرسیدم که پای کسی در میونه گفت نه. چند بار ازش خواستم که راستشو بگه، گفت نه. ولی من که باورم نمیشه. آخه آدم دو ماهه با یه نفر اینطوری حرف میزنه؟ تو چی فکر میکنی؟» و این بار صبر کرد تا نظر نازنین را بشنود.
«آره آنجی. ممکنه آدم دو ماهه با یه نفر اینطوری حرف بزنه. ولی خب این مهم نیست که چرا با این آدم این طور حرف میزنه، مهم اینه که چرا اینقدر تو رو غافلگیر کرده و یه دفعه تو رو ول کرده رفته. چرا برات توضیح نداده که دلیلش چیه؟ چون تو حق داری بدونی که اون چرا دیگه نمیخواد با تو زندگی کنه.»
«آره خیلی ازش پرسیدم. خیلی ازش خواستم که برام توضیح بده. یه چیزایی میگفت. مثلا یه بار من گفته بودم که دلم نمیخواد هیچ وقت بچه دار بشم. یه بار دیگه هم وقتی که گفت میخواد خونه بخره من گفتم که من اصلا دوست ندارم که خونه بخرم. آخه میدونی خونه خریدن توی کلمبیا یه چیز خیلی بزرگیه. یه دردسر اساسیه. یعنی دیگه تا آخر عمرت گیری. نه مسافرت میتونی بری نه چیزی. همش باید بدوی که پول قسطای خونهات رو در آری. برای من خیلی عجیبه که آدما اینجا همشون راحت و تند و تند وام خونه میگیرند.»
نازنین تایید کرد:« آره خونه خریدن حتی اینجا هم کار پر استرسیه و لازمه که تو هم از نظر روحی برای این کار آماده باشی.» آنجلیکا کمی فکر کرد و گفت:«آره. خب من هم سعی کردم خودم رو آماده کنم. سعی کردم قبول کنم که اینجا فرق داره. بهش گفتم باشه عزیزم اگه تو دوست داری خونه بخریم میخریم ولی صبر کن من یه کار درست و حسابی گیر بیارم. بچه هم به خاطر تو میارم. اصلا هر کاری که تو بخوای میکنم. من خیلی دوستت دارم.» و دوباره اشک توی چشمهایش جمع شد. «من خیلی دوستش دارم. من اینجا هیچ کسو ندارم. تنهام. مثل اریک نیستم که توی شهر خودش، پیش خونوادهی خودش، توی کشور خودشه. بابا مامانش دو تا خیابون بالاتر، خواهرش سه تا محله اونورتر. اون که نمیدونه این چه نعمتیه... خب البته مامان و بابای اریک هنوز به من زنگ میزنند. هفته پیش منو دعوت کردند خونهاشون. مامانش خیلی زن مهربون و خوبیه. واقعا آدمای خوبیند. به من گفت آنج عزیزم، تا هروقت که دلت بخواد میتونی با ما رفت و آمد کنی. تو برای من مثل دخترم عزیزی.»
نازنین مادر شوهر و پدر شوهر نداشت. هر دو قبل از این که با رضا ازدواج کند از دنیا رفته بودند. ولی تصور کرد که داشتن چنین خانوادهی شوهری واقعا عالی است. این که یکی باشد که به تو بگوید درست است که عزیزترین کست تو را طرد کرد، ولی ما هنوز تو را دوست داریم. دوست داشته شدن! اصلا انگار همین است و بس. بدبختی ما آدمها انگار همین است. که خیالمان راحت باشد که مقبولیم. که محبوبیم. که کسی یا کسانی هستند. برای همین ازدواج میکنیم. برای همین موفق میشویم. پولدار میشویم. خوشگل میکنیم. بچه میآوریم. برای این که دور برمان کسانی باشند که ما را دوست بدارند. برای بعضیهامانان دوستدار به تعداد انگشتان دست کافی است. بعضی دیگر خب، تا یک استادیوم آدم برایشان فریاد نکشد، آرام نمیگیرند.
نازنین سعی کرد به آنجلیکا کمک کند که ادامه بدهد. «یعنی بالاخره درست و حسابی به تو نگفت که چرا تو رو ترک کرد؟»
«نه دیگه. یه بار میگفت تو چرا مثل همه زنا نیستی. چرا میگی بچه نمیخوای. چرا میگی نباید خونه بخریم. چرا همه چیزت فرق داره؟»
نازنین عصبانی شد: «کی گفته که تو همه چیزت فرق داره. خوب هر آدمی یه چیزایی رو دوست داره یه چیزای دیگه رو دوست نداره. حالا به خاطر این دو تاچیز باید برگرده بگی تو عجیب غریبی؟»
اریک نگفته بود که آنجلیکا عجیب است. این رضا بود که به نازنین گفته بود که تو عجیب غریب شدهای. این رضا بود که به نازنین گفته بود که آنقدر تغییر کردهای که من دیگر نمیشناسمت و برای همین ترکش کرده بود. نازنین از اریک عصبانی نشده بود. از رضا عصبانی بود.
و برعکس اریک که آنجلیکا را بدون یک توضیح ترک کرده بود، رضا خوب و درست و حسابی حالی نازنین کرده بود که چرا دارد ترکش میکند. وقتی که آمدند استرالیا، نازنین بر خلاف ایران که توی خانه بود و سر کار نمیرفت، خیلی زود یک کار خوب پیدا کرد و رفت سر کار. لذت کار حرفهای رفت زیر دندانش و اعتماد به نفسش رفت بالا. انگلیسیاش روز به روز بهتر شد و دوستان خوب زیادی پیدا کرد. نازنینی که توی تهران میترسید بدون رضا پا بیرون بگذارد، در ملبورن رضا را به زور بیرون میکشید که تا جاهای دیدنی را به او نشان بدهد. همین شده بود که برای رضا شده بود غریبه. همین که دیگر ترسو و وابسته نبود، برای رضا عجیب و غریب بود. و رضا رک و پوست کننده این را گفت. که وقتی نیازمند مواظبت من نیستی نمیدانم که در زندگیات به چه دردت میخورم.
دلش میخواست به آنجلیکا بگوید حتی اگر بدانی که چرا ترکت کرده، باز هم دردش زیاد است. مهم این است که ترکت کنند. مهم این نیست که چرا. یا شاید آنقدر که فکر میکنی مهم نیست.
با هم شام خوردند. و باز از اریک صحبت کردند. از این که آنجلیکا عکسهای «عزیز» اریک را توی فیسبوک دیده. و این که دختر خیلی خوشگل است با موهای طلایی و چشمهای آبی. و این که دختر استرالیایی است و مثل اریک پرستار است و در یک بیمارستان کار میکنند. همه این ها را با دانستن یک اسم و فامیل و یک آدرس ایمیل در آورده بود. وسط شام عکس دختر را توی فیسبوک روی مبایلش به نازنین نشان داد. موهایش طلایی بود و فقط میشد حدس زد که چشمهایش آبی است ولی از روی آن چند تا عکس پروفایل با کیفیتهای پایین نمیتوانستی مطمئن باشی که دختر خوشگل است. نازنین میدانست که وقتی آنجلیکا میگوید که دختر خوشگل است در واقع یعنی از آنجلیکا خوشگلتر است.
وقتی که ترک شدی، جایگزینت در یک مسابقه از تو برده است. مسابقهای که تو اصلا نفهمیدی که کی تیر آغازش شلیک شده. ولی برنده حتما باید بهتر باشد که از تو برده. این توی نخواستنی هستی که با یک خوشگلتر و عزیزتر و زنتر یا هر تر دیگری جایگزین شدهای. با یک خواستنی. حتما باید توی چیزی برتر باشد دیگر. برای همین است که تو باختهای.
نازنین پنج سال بود که از رضا جدا شده بود. یک سالی طول کشیده بود که کارهای طلاق ایران و طلاق استرالیا را انجام دهند و بالاخره چهار سال پیش همه چیز رسما تمام تمام شده بود. و در این چهار یا پنج سال نازنین هنوز مرد دیگری را به زندگیاش راه نداده بود. سه سال پیش وقتی که کم کم به تنهایی عادت کرده بود و دلواپسیاش کمتر شده بود، تمناهای بدنی سراغش آمده بود. هوس بدن یک مرد، نیاز به تماس، هُرم سینههایش و داغی واژنش بعضی از شبها راحتش نمیگذاشت. یاد گرفت که با خودش ور برود. رفت از «برانزویک» یک چرمینه** لاستیکی خرید. بنفش رنگ بود و به غیر از فرم کُلیش هیچ چیز دیگرش به یک آلت مردانه نمیماند. هرم بدنش کمی میخوابید ولی چیزی که لازم داشت بیش از اینها بود. نه که فقط نیاز عاطفی، نیاز جسمیاش هم بیش از اینها بود.
همین طور که میز شام را جمع میکرد سعی کرد که موضوع بحث را عوض کند تا آنجلیکا یک کم بخندد. گفت: «کتاب چی داری میخونی الان؟» آنجلیکا کمی فکر کرد. «نلسون ماندلا.» نازنین خندید و گفت: «دوباره؟» آنجلیکا هم خندید:«آره. خیلی این کتاب رو دوست دارم. در ضمن این که هر وقت که افسرده میشم میبینم باز رفتم این کتاب رو گرفتم دستم. من این مرد رو خیلی دوست دارم. خوندن زندگی نامهاش به من انرژی میده.» بعد غصه دار گفت: «البته شاید این که الان توی بیمارستانه هم تاثیر داشته. امیدوارم که حالش خوب بشه.» و شد دمقتر از قبل. نازنین کمی همدردی کرد و سعی کرد باز موضوع را عوض کند.
«برنامه فردات چیه؟ من که باید تو خونه بمونم یه کم به باغچهها برسم. علف هرز خونه رو برداشته. اصلا هم حالش رو ندارم.» و خندید. آنجلیکا گفت:«وای. من هم خیلی از علف هرز کردن بدم میاد. توی خونه ما همیشه اریک این کارو میکنه یعنی میکرد. الان که توی یه خونه اشتراکی هستم با ناتالیا و مری. برنامه فردای من؟» و غش غش خندید. «دارم میرم یه پسری رو ببینم به اسم «مت». خیلی آدم با شخصیته. یعنی این جور به نظر می رسه.» دوباره خندید: «اگه بدونی چطوری پیداش کردم. از خنده میمیری.» نازنین خوشحال شد. میدانست که آنجلیکا دختری نیست که فقط غصه رفتن اریک را بخورد. میدانست که زندگی را ادامه میدهد. با همان نشاطی که وقتی مجبور بوده توی خیابانهای «بوگوتا» دستفروشی کند تا بتواند خرج مدرسه رفتنش را در بیاورد و کمک خرج مادربزرگش باشد. خندهکنان گفت: «بگو ببینم چطوری پیداش کردی.»
«از این سایتهای دوستیابی هست، آر، اس، وی، پی. میشناسی؟» نازنین نمیشناخت ولی بیخود گفت آره. «از روی اون با یه نفر به اسم «جیمی» آشنا شده بودم. یه جایی توی ریچموند قرار گذاشته بودیم. نشسته بودیم داشتیم غذا میخوردیم. آدم خوبی بودها. ولی یه کم بیمزه بود. بعد پونزده دقیقه دیگه هیچ حرفی نداشتیم برای هم بزنیم. من منتظر بودم که غذامون تموم شه یه جوری خلاصش کنیم بریم. که یه دفه دوست جیمی اتفاقی اومد توی رستوران. اومد سلام کرد. وای نازی اگه بدونی چقده خوشقیافه و باکلاس بود این پسر. البته موقعیت مسخرهای بود. جیمی اصلا نمیدونست منو به چه عنوان معرفی کنه. و من امیدوارم بودم که منو به عنوان دوست دخترش معرفی نکنه که کرد. بعد به مت گفت که بیاد بشینه سر میز ما. این کارش هم یه کم مسخره بود ولی من اصلا ناراحت نشدم. هاها. و مت هم به نظر نمیرسید که ناراحت شده باشه. از وقتی که اون اومد کلی ما صحبتمون گل کرد و راجع به سیاست و این جور چیزا حرف زدیم. راجع به نلسون ماندلا هم حرف زدیم. و اون جیمی هم همین طور نشسته بود اونجا و گاهی یه چیزای بیمزهای میپروند.»
آنجلیکا هیجان زده شده بود. گاهی از ظرف انگوری که روی میز بود یک حبه میکند میگذاشت دهنش. صدایش کمی بلندتر شده بود و با سرعت بیشتری حرف میزد. نازنین هم هیجان زده شده بود و یه لحظه به خودش آمد که دارد لبخندی میزند به وسعت صورتش. آنجلیکا ادامه داد: «یه دفعه تلفن جیمی زنگ زد. رفت بیرون صحبت کرد و برگشت و گفت یه مشکلی پیش اومده که باید بره و مامانش زنگ زده و باهاش کار داره. یه کم مسخره بود که من بمونم. از مت خدافظی کردیم. بیرون رستوران هم از جیمی خدافظی کردم و اون باعجله رفت و خوشبختانه وقت نکرد که بگه دوباره میخواد منو ببینه. من هم شروع کردم به سمت ایستگاه قطار برم. پیش خودم فکر کردم، آنج یا الان این کارو میکنی یا بعدا تا چند وقت غصهشو میخوری. برگشتم رستوران و دیدم که مت داره حساب میکنه که بره. با تعجب به من نگاه کرد که یعنی اینجا چیکار میکنی. گفتم که بیرون رستوران می بینمت. وقتی اومد بیرون بهش گفتم که داستان چیه و من و جیمی دوست دختر دوست پسر نیستیم و من هم اصلا قصد ندارم دوباره ببینمش ولی اگه اون هم دوست داشته باشه، دوست دارم که دوباره اونو ببینیم. و شماره تلفنم رو روی یه دستمال کاغذی نوشتم بهش دادم.»
نازنین بلند بلند خندید و گفت: «تو عالی هستی دختر. کی بهت زنگ زد؟» «یه ماه طول کشید. پدر من در اومد. اگه بدونی هی پشیمون شدم. هی به خودم دلداری دادم که باید این کارو میکردم. گفتم حالا پیش خودش میگه این دختره دیگه چه عوضیایه. با یکی دیگه اومده بیرون به من شماره تلفن میده. وقتی زنگ زد گفت داشته فکر میکرده به جیمی چی بگه.»
نازنین باز زد زیر خنده و گفت: «خیلی بامزهاس. از مت برام بگو.» آنجلیکا چشماشو بست و با لبخندی رضایتمند گفت:«وای، مت! قدش یک کمی از من بلندتره، هیکلش متناسبه نه این که بگی ورزشکاری ولی خوبه. موهاش روشن، چشماش خاکستری و صورتش هم خیلی بامزهاس. لباش... اگه بدونی. کم مونده بود همونروز بپرم ماچش کنم. انقده قشنگه که نگو. لباش کلفت مردونهاس. میدونی. من لب مرد که زیادی کلفت باشه دوست ندارم ولی خیلی هم نازک باشه موقع ماچ کردن هیچی به دهن نمیاد. هاها. ولی لبای مت درست اندازه اس.» و با دستش نشون داد.
نازنین با خودش فکر کرد که چرا او دنبال یک مرد نمیگردد. شاید آن نازنین ترسو هنوز هم درونش هست. شاید اگر به رضا بگوید که هنوز وجودش پر از ترسهای گوناگون است رضا برگردد. چقدر دلش میخواست مثل آنجلیکا بیپروا باشد.
آنجلیکا احساس کرد که باید خودش را توضیح دهد. گفت:«میدونی نازی، من هنوز اریک رو دوست دارم. دو ماه تموم کارم فقط گریه بود. اون ایمیلو که دیدم، یه شب با خودم فکر کردم خب که چی. پاشو برو یه غلطی بکن. هی زر زر که چی. با ناتالی و مری رفتیم کلوپ رقص. اون شب یه دونه «یه شبه» داشتم. خوشبختانه عشقبازی خوبی بود و حالم خیلی بهتر شد. و پسره هم رفت و مزاحمتی ایجاد نکرد. همون طور که من هم نمیخواستم. یه مدتی توی دوستای کلمبیاییم دنبال یکی گشتم. بعد پیش خودم فکر کردم که مردای آمریکای جنوبی به درد نمیخورند. توی تخت عالیاند ولی به درد زندگی نمیخورند. نمیشه روشون حساب کرد. قبل از این که مت رو ببینم تا همین چند روز پیش که بهم زنگ زد، با یک «خونه به دوش»* آلمانی بودم. یک ماهی با هم بودیم. ده سال از من کوچیکتره. ولی یک تیکهایه که نگو. بدن ورزشکاری، شکمِ شیش ماهیچه. پوستِ برنزه. آخه میدونی که، این خونه به دوشا همش دارند کنارِ دریا آفتاب میگیرند. این یکی که موج سواری هم میکنه. اصلا برای همین استرالیاست. البته ملبورن زیاد نمیمونه و به گمونم ماه بعد بره. ولی بدن این مرد جون میده برای عشقبازی. تکمیلِ تکمیل. هیچ عیبی نداره. ولی خب خیلی جوونه. به درد من نمیخوره.» و ساکت شد.
«ولی چیزی که باعث شد که بیشتر از مت خوشم بیاد، اینه که انقد فکر کرد به این موضوع که به دوستش چی بگه. احساس میکنم که آدم قابل اعتمادیه. حالا باید بیشتر بشناسمش بیخود برای خودم خیالبافی نکنم که بعد تو ذوقم بخوره.» و غش غش خندید. «تو چی نازی؟ تو کسی رو پیدا نکردی؟» نازنین همهاش نگران همین سوال بود. چند بار پیش خودش فکر کرده بود که اگر آنجلیکا این سوال را پرسید چه جوابی بدهد. چند بار جوابش را عوض کرده بود و بالاخره این یکی از دهانش آمد بیرون: «اممم. یکی دو تا از دوستام هستند که توی فکرشونم. ولی هنوز چیز جدیای پیش نیومده.» یکی دو تا یعنی چه؟ آدم یکیش با دوتایش خیلی فرق دارد. پیش خودش فکر کرد که یا باید یا میگفت یکی یا دو تا. «یکی دوتا» دستش را رو کرد. آنجلیکا فهمید که بیشتر نباید ادامه بدهد. فقط برای این که موضوع را تمام کند گفت:«اوهوم. پا پیش بذار. یه جوری ببین مزهی دهنشون چیه. اگه نمیشه از ذهنت بیرونشون کن. این جوری که هی آدم بهشون فکر کنه خوب نیست. انرژی آدمو میگیره. راستی ما یکشنبه با ناتالی و مری داریم میریم سینمای روباز. توی «بوتانیکال گاردنز.»*** دوست داری بیای؟»
شب نازنین با خودش بازی کرد. ولی فکر و خیال نمیگذاشت ارضا شود. احساس بیعرضگی میکرد. به بدنش فکر میکرد که همیشه جوان نمیماند. به این که چهار سال حرارت جنسیش را با یک آلت لاستیکی خوابانده. احساس میکرد که عشق به رضا را سرپوش ترسهای خودش کرده است. از چه میترسید؟ از طردشدگی؟ طردشدگی دوباره شاید؟
--------------------------------------------------------------------------------------
*خانه به دوش(backpacker): خانه به دوش یا کوله پشتی به دوش ها عموما ولی نه لزوما جوانهایی هستند که با یک کوله پشتی و با پول کم به مدت طولانی و معمولا تنها مسافرت میکنند. این نوع مسافرت همیشه کمخرج و پرماجراست. استرالیا کشور مناسبی برای خانه به دوشها است. بسیاری از خانه به دوشها برای موج سواری به استرالیا مسافرت میکنند.
** چرمینه: کیرکاشی، آلت مردانه مصنوعی، دیلدو
*** بوتانیکال گاردنز (Royal Botanical Gardens): باغ گیاه شناسی ملبورن
هر بار که همدیگر را میدیدند، حساب میکردند که چند سال است که هم را میشناسند و تعجب میکردند که چقدر زمان زود گذشت. امسال سال تعجب از عدد شش بود. این بار یک چیز دیگر هم فرق داشت. «اریک» دیگر با آنجلیکا نبود. وقتی که آنجلیکا آمد تو، همدیگر را بغل کردند و آنجلیکا زد زیر گریه. «نازنین» هم. میدانست که چه دردی میکشد. درد طرد شدن. درد این که کسی به تو بگوید که دیگر تو را نمیخواهد و از همه مهتر این که، آن کَس شوهرت باشد. همان مردی که به هم قول داده بودید که تا آخر عمر با هم زندگی کنید. همان که دل به تو داده بود و دل به او داده بودی. همان که با هم دعوا کرده بودید بعد آشتی کرده بودید.
حالا گیرم دلایلی که اریک آنجلیکا را ترک کرده بود با دلایلی که «رضا» نازنین را، فرق داشت. ولی درد همان درد طرد شدگی بود. اعلام رسمی و بلند این که تو نخواستنی هستی. فریاد زدن این که «درست است که قول داده بودم تا آخر عمر با تو باشم، ولی فهمیدم که تو آدمش نیستی.»
به آنجلیکا یک لیوان شربت تعارف کرد. هوا گرم بود و میدانست که شربت خنک روی گریه میچسبد.
«میدونی نازی، دو ماه بعد از جداشدنمون، اتفاقی مرورگر اپرا را روی مبایلم باز کردم. آخه من همیشه با آندروید کار میکنم. دیدم که آخرین باری که اریک از مبایلم استفاده کرده ایمیلش رو باز کرده بوده و ایمیلش اتوماتیک باز شد. اونوقت من ایمیلی رو که روز قبلش به اون دختره زده بود دیدم.» دوباره بغض گلویش را گرفت. در حالی که مثلا ادای اریک را درمیآورد گفت:«عزیزم، فدات بشم. هروقت اون فرمها رو پر کردی برام بفرست. ماچ ماچ. دلم برات تنگ شده. فردا می بینمت. ماچ ماچ.» اشکهایش را پاک کرد. «آخه مگه آدم دو ماهه با یه نفر به اینجا میرسه. هان نازی؟ میرسه؟» نازنین آمد که جواب بدهد ولی آنجلیکا منتظر جواب نشد: «وقتی که گفت میخواد ازم جدا بشه، ازش پرسیدم که پای کسی در میونه گفت نه. چند بار ازش خواستم که راستشو بگه، گفت نه. ولی من که باورم نمیشه. آخه آدم دو ماهه با یه نفر اینطوری حرف میزنه؟ تو چی فکر میکنی؟» و این بار صبر کرد تا نظر نازنین را بشنود.
«آره آنجی. ممکنه آدم دو ماهه با یه نفر اینطوری حرف بزنه. ولی خب این مهم نیست که چرا با این آدم این طور حرف میزنه، مهم اینه که چرا اینقدر تو رو غافلگیر کرده و یه دفعه تو رو ول کرده رفته. چرا برات توضیح نداده که دلیلش چیه؟ چون تو حق داری بدونی که اون چرا دیگه نمیخواد با تو زندگی کنه.»
«آره خیلی ازش پرسیدم. خیلی ازش خواستم که برام توضیح بده. یه چیزایی میگفت. مثلا یه بار من گفته بودم که دلم نمیخواد هیچ وقت بچه دار بشم. یه بار دیگه هم وقتی که گفت میخواد خونه بخره من گفتم که من اصلا دوست ندارم که خونه بخرم. آخه میدونی خونه خریدن توی کلمبیا یه چیز خیلی بزرگیه. یه دردسر اساسیه. یعنی دیگه تا آخر عمرت گیری. نه مسافرت میتونی بری نه چیزی. همش باید بدوی که پول قسطای خونهات رو در آری. برای من خیلی عجیبه که آدما اینجا همشون راحت و تند و تند وام خونه میگیرند.»
نازنین تایید کرد:« آره خونه خریدن حتی اینجا هم کار پر استرسیه و لازمه که تو هم از نظر روحی برای این کار آماده باشی.» آنجلیکا کمی فکر کرد و گفت:«آره. خب من هم سعی کردم خودم رو آماده کنم. سعی کردم قبول کنم که اینجا فرق داره. بهش گفتم باشه عزیزم اگه تو دوست داری خونه بخریم میخریم ولی صبر کن من یه کار درست و حسابی گیر بیارم. بچه هم به خاطر تو میارم. اصلا هر کاری که تو بخوای میکنم. من خیلی دوستت دارم.» و دوباره اشک توی چشمهایش جمع شد. «من خیلی دوستش دارم. من اینجا هیچ کسو ندارم. تنهام. مثل اریک نیستم که توی شهر خودش، پیش خونوادهی خودش، توی کشور خودشه. بابا مامانش دو تا خیابون بالاتر، خواهرش سه تا محله اونورتر. اون که نمیدونه این چه نعمتیه... خب البته مامان و بابای اریک هنوز به من زنگ میزنند. هفته پیش منو دعوت کردند خونهاشون. مامانش خیلی زن مهربون و خوبیه. واقعا آدمای خوبیند. به من گفت آنج عزیزم، تا هروقت که دلت بخواد میتونی با ما رفت و آمد کنی. تو برای من مثل دخترم عزیزی.»
نازنین مادر شوهر و پدر شوهر نداشت. هر دو قبل از این که با رضا ازدواج کند از دنیا رفته بودند. ولی تصور کرد که داشتن چنین خانوادهی شوهری واقعا عالی است. این که یکی باشد که به تو بگوید درست است که عزیزترین کست تو را طرد کرد، ولی ما هنوز تو را دوست داریم. دوست داشته شدن! اصلا انگار همین است و بس. بدبختی ما آدمها انگار همین است. که خیالمان راحت باشد که مقبولیم. که محبوبیم. که کسی یا کسانی هستند. برای همین ازدواج میکنیم. برای همین موفق میشویم. پولدار میشویم. خوشگل میکنیم. بچه میآوریم. برای این که دور برمان کسانی باشند که ما را دوست بدارند. برای بعضیهامانان دوستدار به تعداد انگشتان دست کافی است. بعضی دیگر خب، تا یک استادیوم آدم برایشان فریاد نکشد، آرام نمیگیرند.
نازنین سعی کرد به آنجلیکا کمک کند که ادامه بدهد. «یعنی بالاخره درست و حسابی به تو نگفت که چرا تو رو ترک کرد؟»
«نه دیگه. یه بار میگفت تو چرا مثل همه زنا نیستی. چرا میگی بچه نمیخوای. چرا میگی نباید خونه بخریم. چرا همه چیزت فرق داره؟»
نازنین عصبانی شد: «کی گفته که تو همه چیزت فرق داره. خوب هر آدمی یه چیزایی رو دوست داره یه چیزای دیگه رو دوست نداره. حالا به خاطر این دو تاچیز باید برگرده بگی تو عجیب غریبی؟»
اریک نگفته بود که آنجلیکا عجیب است. این رضا بود که به نازنین گفته بود که تو عجیب غریب شدهای. این رضا بود که به نازنین گفته بود که آنقدر تغییر کردهای که من دیگر نمیشناسمت و برای همین ترکش کرده بود. نازنین از اریک عصبانی نشده بود. از رضا عصبانی بود.
و برعکس اریک که آنجلیکا را بدون یک توضیح ترک کرده بود، رضا خوب و درست و حسابی حالی نازنین کرده بود که چرا دارد ترکش میکند. وقتی که آمدند استرالیا، نازنین بر خلاف ایران که توی خانه بود و سر کار نمیرفت، خیلی زود یک کار خوب پیدا کرد و رفت سر کار. لذت کار حرفهای رفت زیر دندانش و اعتماد به نفسش رفت بالا. انگلیسیاش روز به روز بهتر شد و دوستان خوب زیادی پیدا کرد. نازنینی که توی تهران میترسید بدون رضا پا بیرون بگذارد، در ملبورن رضا را به زور بیرون میکشید که تا جاهای دیدنی را به او نشان بدهد. همین شده بود که برای رضا شده بود غریبه. همین که دیگر ترسو و وابسته نبود، برای رضا عجیب و غریب بود. و رضا رک و پوست کننده این را گفت. که وقتی نیازمند مواظبت من نیستی نمیدانم که در زندگیات به چه دردت میخورم.
دلش میخواست به آنجلیکا بگوید حتی اگر بدانی که چرا ترکت کرده، باز هم دردش زیاد است. مهم این است که ترکت کنند. مهم این نیست که چرا. یا شاید آنقدر که فکر میکنی مهم نیست.
با هم شام خوردند. و باز از اریک صحبت کردند. از این که آنجلیکا عکسهای «عزیز» اریک را توی فیسبوک دیده. و این که دختر خیلی خوشگل است با موهای طلایی و چشمهای آبی. و این که دختر استرالیایی است و مثل اریک پرستار است و در یک بیمارستان کار میکنند. همه این ها را با دانستن یک اسم و فامیل و یک آدرس ایمیل در آورده بود. وسط شام عکس دختر را توی فیسبوک روی مبایلش به نازنین نشان داد. موهایش طلایی بود و فقط میشد حدس زد که چشمهایش آبی است ولی از روی آن چند تا عکس پروفایل با کیفیتهای پایین نمیتوانستی مطمئن باشی که دختر خوشگل است. نازنین میدانست که وقتی آنجلیکا میگوید که دختر خوشگل است در واقع یعنی از آنجلیکا خوشگلتر است.
وقتی که ترک شدی، جایگزینت در یک مسابقه از تو برده است. مسابقهای که تو اصلا نفهمیدی که کی تیر آغازش شلیک شده. ولی برنده حتما باید بهتر باشد که از تو برده. این توی نخواستنی هستی که با یک خوشگلتر و عزیزتر و زنتر یا هر تر دیگری جایگزین شدهای. با یک خواستنی. حتما باید توی چیزی برتر باشد دیگر. برای همین است که تو باختهای.
نازنین پنج سال بود که از رضا جدا شده بود. یک سالی طول کشیده بود که کارهای طلاق ایران و طلاق استرالیا را انجام دهند و بالاخره چهار سال پیش همه چیز رسما تمام تمام شده بود. و در این چهار یا پنج سال نازنین هنوز مرد دیگری را به زندگیاش راه نداده بود. سه سال پیش وقتی که کم کم به تنهایی عادت کرده بود و دلواپسیاش کمتر شده بود، تمناهای بدنی سراغش آمده بود. هوس بدن یک مرد، نیاز به تماس، هُرم سینههایش و داغی واژنش بعضی از شبها راحتش نمیگذاشت. یاد گرفت که با خودش ور برود. رفت از «برانزویک» یک چرمینه** لاستیکی خرید. بنفش رنگ بود و به غیر از فرم کُلیش هیچ چیز دیگرش به یک آلت مردانه نمیماند. هرم بدنش کمی میخوابید ولی چیزی که لازم داشت بیش از اینها بود. نه که فقط نیاز عاطفی، نیاز جسمیاش هم بیش از اینها بود.
همین طور که میز شام را جمع میکرد سعی کرد که موضوع بحث را عوض کند تا آنجلیکا یک کم بخندد. گفت: «کتاب چی داری میخونی الان؟» آنجلیکا کمی فکر کرد. «نلسون ماندلا.» نازنین خندید و گفت: «دوباره؟» آنجلیکا هم خندید:«آره. خیلی این کتاب رو دوست دارم. در ضمن این که هر وقت که افسرده میشم میبینم باز رفتم این کتاب رو گرفتم دستم. من این مرد رو خیلی دوست دارم. خوندن زندگی نامهاش به من انرژی میده.» بعد غصه دار گفت: «البته شاید این که الان توی بیمارستانه هم تاثیر داشته. امیدوارم که حالش خوب بشه.» و شد دمقتر از قبل. نازنین کمی همدردی کرد و سعی کرد باز موضوع را عوض کند.
«برنامه فردات چیه؟ من که باید تو خونه بمونم یه کم به باغچهها برسم. علف هرز خونه رو برداشته. اصلا هم حالش رو ندارم.» و خندید. آنجلیکا گفت:«وای. من هم خیلی از علف هرز کردن بدم میاد. توی خونه ما همیشه اریک این کارو میکنه یعنی میکرد. الان که توی یه خونه اشتراکی هستم با ناتالیا و مری. برنامه فردای من؟» و غش غش خندید. «دارم میرم یه پسری رو ببینم به اسم «مت». خیلی آدم با شخصیته. یعنی این جور به نظر می رسه.» دوباره خندید: «اگه بدونی چطوری پیداش کردم. از خنده میمیری.» نازنین خوشحال شد. میدانست که آنجلیکا دختری نیست که فقط غصه رفتن اریک را بخورد. میدانست که زندگی را ادامه میدهد. با همان نشاطی که وقتی مجبور بوده توی خیابانهای «بوگوتا» دستفروشی کند تا بتواند خرج مدرسه رفتنش را در بیاورد و کمک خرج مادربزرگش باشد. خندهکنان گفت: «بگو ببینم چطوری پیداش کردی.»
«از این سایتهای دوستیابی هست، آر، اس، وی، پی. میشناسی؟» نازنین نمیشناخت ولی بیخود گفت آره. «از روی اون با یه نفر به اسم «جیمی» آشنا شده بودم. یه جایی توی ریچموند قرار گذاشته بودیم. نشسته بودیم داشتیم غذا میخوردیم. آدم خوبی بودها. ولی یه کم بیمزه بود. بعد پونزده دقیقه دیگه هیچ حرفی نداشتیم برای هم بزنیم. من منتظر بودم که غذامون تموم شه یه جوری خلاصش کنیم بریم. که یه دفه دوست جیمی اتفاقی اومد توی رستوران. اومد سلام کرد. وای نازی اگه بدونی چقده خوشقیافه و باکلاس بود این پسر. البته موقعیت مسخرهای بود. جیمی اصلا نمیدونست منو به چه عنوان معرفی کنه. و من امیدوارم بودم که منو به عنوان دوست دخترش معرفی نکنه که کرد. بعد به مت گفت که بیاد بشینه سر میز ما. این کارش هم یه کم مسخره بود ولی من اصلا ناراحت نشدم. هاها. و مت هم به نظر نمیرسید که ناراحت شده باشه. از وقتی که اون اومد کلی ما صحبتمون گل کرد و راجع به سیاست و این جور چیزا حرف زدیم. راجع به نلسون ماندلا هم حرف زدیم. و اون جیمی هم همین طور نشسته بود اونجا و گاهی یه چیزای بیمزهای میپروند.»
آنجلیکا هیجان زده شده بود. گاهی از ظرف انگوری که روی میز بود یک حبه میکند میگذاشت دهنش. صدایش کمی بلندتر شده بود و با سرعت بیشتری حرف میزد. نازنین هم هیجان زده شده بود و یه لحظه به خودش آمد که دارد لبخندی میزند به وسعت صورتش. آنجلیکا ادامه داد: «یه دفعه تلفن جیمی زنگ زد. رفت بیرون صحبت کرد و برگشت و گفت یه مشکلی پیش اومده که باید بره و مامانش زنگ زده و باهاش کار داره. یه کم مسخره بود که من بمونم. از مت خدافظی کردیم. بیرون رستوران هم از جیمی خدافظی کردم و اون باعجله رفت و خوشبختانه وقت نکرد که بگه دوباره میخواد منو ببینه. من هم شروع کردم به سمت ایستگاه قطار برم. پیش خودم فکر کردم، آنج یا الان این کارو میکنی یا بعدا تا چند وقت غصهشو میخوری. برگشتم رستوران و دیدم که مت داره حساب میکنه که بره. با تعجب به من نگاه کرد که یعنی اینجا چیکار میکنی. گفتم که بیرون رستوران می بینمت. وقتی اومد بیرون بهش گفتم که داستان چیه و من و جیمی دوست دختر دوست پسر نیستیم و من هم اصلا قصد ندارم دوباره ببینمش ولی اگه اون هم دوست داشته باشه، دوست دارم که دوباره اونو ببینیم. و شماره تلفنم رو روی یه دستمال کاغذی نوشتم بهش دادم.»
نازنین بلند بلند خندید و گفت: «تو عالی هستی دختر. کی بهت زنگ زد؟» «یه ماه طول کشید. پدر من در اومد. اگه بدونی هی پشیمون شدم. هی به خودم دلداری دادم که باید این کارو میکردم. گفتم حالا پیش خودش میگه این دختره دیگه چه عوضیایه. با یکی دیگه اومده بیرون به من شماره تلفن میده. وقتی زنگ زد گفت داشته فکر میکرده به جیمی چی بگه.»
نازنین باز زد زیر خنده و گفت: «خیلی بامزهاس. از مت برام بگو.» آنجلیکا چشماشو بست و با لبخندی رضایتمند گفت:«وای، مت! قدش یک کمی از من بلندتره، هیکلش متناسبه نه این که بگی ورزشکاری ولی خوبه. موهاش روشن، چشماش خاکستری و صورتش هم خیلی بامزهاس. لباش... اگه بدونی. کم مونده بود همونروز بپرم ماچش کنم. انقده قشنگه که نگو. لباش کلفت مردونهاس. میدونی. من لب مرد که زیادی کلفت باشه دوست ندارم ولی خیلی هم نازک باشه موقع ماچ کردن هیچی به دهن نمیاد. هاها. ولی لبای مت درست اندازه اس.» و با دستش نشون داد.
نازنین با خودش فکر کرد که چرا او دنبال یک مرد نمیگردد. شاید آن نازنین ترسو هنوز هم درونش هست. شاید اگر به رضا بگوید که هنوز وجودش پر از ترسهای گوناگون است رضا برگردد. چقدر دلش میخواست مثل آنجلیکا بیپروا باشد.
آنجلیکا احساس کرد که باید خودش را توضیح دهد. گفت:«میدونی نازی، من هنوز اریک رو دوست دارم. دو ماه تموم کارم فقط گریه بود. اون ایمیلو که دیدم، یه شب با خودم فکر کردم خب که چی. پاشو برو یه غلطی بکن. هی زر زر که چی. با ناتالی و مری رفتیم کلوپ رقص. اون شب یه دونه «یه شبه» داشتم. خوشبختانه عشقبازی خوبی بود و حالم خیلی بهتر شد. و پسره هم رفت و مزاحمتی ایجاد نکرد. همون طور که من هم نمیخواستم. یه مدتی توی دوستای کلمبیاییم دنبال یکی گشتم. بعد پیش خودم فکر کردم که مردای آمریکای جنوبی به درد نمیخورند. توی تخت عالیاند ولی به درد زندگی نمیخورند. نمیشه روشون حساب کرد. قبل از این که مت رو ببینم تا همین چند روز پیش که بهم زنگ زد، با یک «خونه به دوش»* آلمانی بودم. یک ماهی با هم بودیم. ده سال از من کوچیکتره. ولی یک تیکهایه که نگو. بدن ورزشکاری، شکمِ شیش ماهیچه. پوستِ برنزه. آخه میدونی که، این خونه به دوشا همش دارند کنارِ دریا آفتاب میگیرند. این یکی که موج سواری هم میکنه. اصلا برای همین استرالیاست. البته ملبورن زیاد نمیمونه و به گمونم ماه بعد بره. ولی بدن این مرد جون میده برای عشقبازی. تکمیلِ تکمیل. هیچ عیبی نداره. ولی خب خیلی جوونه. به درد من نمیخوره.» و ساکت شد.
«ولی چیزی که باعث شد که بیشتر از مت خوشم بیاد، اینه که انقد فکر کرد به این موضوع که به دوستش چی بگه. احساس میکنم که آدم قابل اعتمادیه. حالا باید بیشتر بشناسمش بیخود برای خودم خیالبافی نکنم که بعد تو ذوقم بخوره.» و غش غش خندید. «تو چی نازی؟ تو کسی رو پیدا نکردی؟» نازنین همهاش نگران همین سوال بود. چند بار پیش خودش فکر کرده بود که اگر آنجلیکا این سوال را پرسید چه جوابی بدهد. چند بار جوابش را عوض کرده بود و بالاخره این یکی از دهانش آمد بیرون: «اممم. یکی دو تا از دوستام هستند که توی فکرشونم. ولی هنوز چیز جدیای پیش نیومده.» یکی دو تا یعنی چه؟ آدم یکیش با دوتایش خیلی فرق دارد. پیش خودش فکر کرد که یا باید یا میگفت یکی یا دو تا. «یکی دوتا» دستش را رو کرد. آنجلیکا فهمید که بیشتر نباید ادامه بدهد. فقط برای این که موضوع را تمام کند گفت:«اوهوم. پا پیش بذار. یه جوری ببین مزهی دهنشون چیه. اگه نمیشه از ذهنت بیرونشون کن. این جوری که هی آدم بهشون فکر کنه خوب نیست. انرژی آدمو میگیره. راستی ما یکشنبه با ناتالی و مری داریم میریم سینمای روباز. توی «بوتانیکال گاردنز.»*** دوست داری بیای؟»
شب نازنین با خودش بازی کرد. ولی فکر و خیال نمیگذاشت ارضا شود. احساس بیعرضگی میکرد. به بدنش فکر میکرد که همیشه جوان نمیماند. به این که چهار سال حرارت جنسیش را با یک آلت لاستیکی خوابانده. احساس میکرد که عشق به رضا را سرپوش ترسهای خودش کرده است. از چه میترسید؟ از طردشدگی؟ طردشدگی دوباره شاید؟
--------------------------------------------------------------------------------------
*خانه به دوش(backpacker): خانه به دوش یا کوله پشتی به دوش ها عموما ولی نه لزوما جوانهایی هستند که با یک کوله پشتی و با پول کم به مدت طولانی و معمولا تنها مسافرت میکنند. این نوع مسافرت همیشه کمخرج و پرماجراست. استرالیا کشور مناسبی برای خانه به دوشها است. بسیاری از خانه به دوشها برای موج سواری به استرالیا مسافرت میکنند.
** چرمینه: کیرکاشی، آلت مردانه مصنوعی، دیلدو
*** بوتانیکال گاردنز (Royal Botanical Gardens): باغ گیاه شناسی ملبورن
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر