من فکر میکنم که خوشگل است. یک جور خوشگلی که من دلم میخواهد داشته باشم. ظرافت و جدیت همزمان. هیکل خوشتراش اما نه بیش از حد ظریف و شکننده. نه چاق نه لاغر. سینههای اندازه، نه بزرگ نه کوچک. چشمهای نه چندان درشت اما نافذ. قد نه خیلی بلند نه خیلی کوتاه.
تازه از آن ور اتاق از پیش مهمانهای دیگر جا عوض کرده بودم و نشسته بودم پیشش. حال و احوالهای معمولی را کرده بودیم که گفت: «خیلی خوابم میاد. دیشب درست نخوابیدم.» شوهرش مرد هیکلمندی است که همه اش کت و شلوارهای تیره و پیراهنهای روشن میپوشد. قیافهاش به بانکدارها میخورد. ولی هنرمند است، عکاس و نقاش و مجسمه ساز. «بِک» بهش میگوید «مرد من». اینبار ولی گفت: «دیشب «گراهام» بدخواب شده بود. از ساعت سه نصف شد بیدار شد و هی توی تخت وول زد و من رو هم بیدار کرد. آخرش هم ساعت چهار از تخت زد بیرون. من هم دیگه خوابم نبرد و حدود چهار و نیم پا شدم. خوب البته کلی به کارامون رسیدیم. لباس شستیم. خونه مرتب کردیم و بعد هم با هم یه صبونه خوب خوردیم. ولی الان دیگه واقعا دارم از خستگی میمیرم.» و خندید. ساعت ۹ شب بود.
من هم خندیدم و گفتم: «میدونم چی میگی. ما هم گاهی اینطور میشیم. شبهایی که «فربد» دیرتر از من بیاد بخوابه، گاهی من از خواب بیدار میشم و دیگه خوابم نمیبره. گاهی حتی فقط یه ربع دیرتر میاد و کلی برای من دردسر میشه. برای همین من از وقتی که شروع میکنم آماده خوابیدن بشم بوق آماده باش خواب رو میزنم. بریم بخوابیم، بریم بخوابیم.» و باز خندیدیم. « یه دوست فمینیست دارم که چند وقت پیش توی فیسبوک یه مطلب گذاشته بود، که اصلا چرا آدما با زوجشون توی یه تخت میخوابن. در صورتی که این موضوع روی کیفیت خواب آدم تاثیر میذاره و گاهی باعث بدخوابی میشه.»
تازه از آن ور اتاق از پیش مهمانهای دیگر جا عوض کرده بودم و نشسته بودم پیشش. حال و احوالهای معمولی را کرده بودیم که گفت: «خیلی خوابم میاد. دیشب درست نخوابیدم.» شوهرش مرد هیکلمندی است که همه اش کت و شلوارهای تیره و پیراهنهای روشن میپوشد. قیافهاش به بانکدارها میخورد. ولی هنرمند است، عکاس و نقاش و مجسمه ساز. «بِک» بهش میگوید «مرد من». اینبار ولی گفت: «دیشب «گراهام» بدخواب شده بود. از ساعت سه نصف شد بیدار شد و هی توی تخت وول زد و من رو هم بیدار کرد. آخرش هم ساعت چهار از تخت زد بیرون. من هم دیگه خوابم نبرد و حدود چهار و نیم پا شدم. خوب البته کلی به کارامون رسیدیم. لباس شستیم. خونه مرتب کردیم و بعد هم با هم یه صبونه خوب خوردیم. ولی الان دیگه واقعا دارم از خستگی میمیرم.» و خندید. ساعت ۹ شب بود.
من هم خندیدم و گفتم: «میدونم چی میگی. ما هم گاهی اینطور میشیم. شبهایی که «فربد» دیرتر از من بیاد بخوابه، گاهی من از خواب بیدار میشم و دیگه خوابم نمیبره. گاهی حتی فقط یه ربع دیرتر میاد و کلی برای من دردسر میشه. برای همین من از وقتی که شروع میکنم آماده خوابیدن بشم بوق آماده باش خواب رو میزنم. بریم بخوابیم، بریم بخوابیم.» و باز خندیدیم. « یه دوست فمینیست دارم که چند وقت پیش توی فیسبوک یه مطلب گذاشته بود، که اصلا چرا آدما با زوجشون توی یه تخت میخوابن. در صورتی که این موضوع روی کیفیت خواب آدم تاثیر میذاره و گاهی باعث بدخوابی میشه.»
بک گفت:«به خصوص روی تختهای کوچک. ما قبلا تختمون دو نفرهی بزرگ بود، عرض صد و هشتاد. خیلی عالی بود. ولی الان خونمون رو عوض کردیم. تختمون رو کردیم دوبل. چون اتاقمون جا نداشت. عرضش تقریبا نیم متر کمتره. همش میخوریم به هم توی تخت خواب.» قاه قاه خندید. «همش جا نیست. هی مشکل پیش میاد. به خصوص من زیاد وول میزنم واز خواب بیدارش میکنم. تخت شما بزرگه؟»
کمی فکر کردم که ابعادش رو یادم بیاید. «تخت ما متوسطه.» وقتی کسی از زندگی خصوصیاش چیزی برایم میگوید، من هم شروع میکنم چیزهایی از زندگی خصوصیام را با او به اشتراک بگذارم. احساس میکنم که اگر این کار را نکنم احساس بدی به او دست خواهد داد. یا شاید میخواهم که باز هم ادامه دهد و برایم بیشتر بگوید. «من و فربد هم روی تخت زیاد میخوریم به هم. هاها. شب های سرد من میچسبم به اون. اونوقت اون یه کمی جابجا میشه. و من میام اونجایی که اون خوابیده بوده. چون اونجا گرم شده. و بعد اون باز جابجا میشه. و من باز هم میام جایی که اون گرم کرده و همینجوری همینجوری میبرمش تا دم تخت. یه دفعه بیدار میشه میبینه داره از تخت میافته. هاها. گاهی هم برعکسش میشه. و فربد منو هل میده لب تخت و من بیدار میشم با غر و لند و اینجوری با هر دو دست و هر دوپا هلش میدم اونور.» و هر دو غش غش خندیدیم.
بک همراهی کرد: «هفتهی پیش یه بار ما سر پتو دعوامون شد. من بکش، اون بکش. هاها. همین طور که خواب بودیم. بعد از خواب بیدار شدیم و شروع کردیم به هم بد و بیراه بگیم. هی اون میگفت: «fucking» هی من میگفتم: «fucking».» دستش را گذاشت روی دلش و یک عالم خندید. من هم. از بس که خندیده بود اشکش در آمده بود. از گوشه چشمش پاکش کرد:«یه تخت هست که از دو نفره صد و هشتادتایی هم بزرگتره. من تا حالا امتحان نکردم. ولی میگن اینجوریه که اگه هر دوطرف دستاشونو اینجوری باز کنن و بخوابند باز هم به هم نمیخورن.» و دستاشو از دوطرف باز باز کرد مثل مسیح مصلوب. گفتم: «اومم. این که خیلی خوبه. عملا انگار که روی دوتا تخت خوابیدی. در عین این که اگه بخوای میتونین بیاین پیش هم. وگرنه هر کی سمت ...»
«پنی» دوتا بشقاب کیک به دست اومد سراغمون: «هی بچهها، شما کیک نمیخورین؟ کار «نینا»ست. واقعا عالی شده.» و نفری یک بشقاب کیک داد دستمان. همین جور که حواسش پرت بود گفت:«ببخشید پریدم وسط حرفتونها. هه هه.» و رفت.
کیک خوشمزه بود. کمی از کیک تعریف کردیم. از عطر پرتقالی که داشت و دانههای خشخاش توی کیک.
دلم میخواست که مکالمهمان ادامه پیدا کند. برایم جالب بود. شروع کردم که: «یه چیز خندهدار دیگه که دوبار تا حالا برای من پیش اومده اینه که از خواب بیدار شدم و شروع کردم با فربد دعوا کنم. خیلی مسخره میشه. یه بار یه خوابی دیدم که اصلا بعدا یادم نیومد چی بود ولی بیدار شدم و کلی دعواش کردم که چرا این کارو کردی.» و باز هر دو زدیم زیر خنده. «فربد بیچاره از خواب بیدار شده بود و خندهاش گرفته بود و هی میگفت عزیزم خواب دیدی، خواب دیدی. خیلی مسخره بود.» و باز خنده.
چند لحظه رفت توی فکر. خنده از روی صورتش رفت و گفت: «من یه مدتیه کابوس زیاد میبینم. چند شب پیش خواب دیدم که یه بچه رتیل روی سینهامه. همونجور که توی تخت بودم. جزییات بچه رتیل کاملا یادمه. درست همونطور که رنگ بچه رتیلها یه کم روشنتره. و پشمالو. انقدر خوابش واقعی بود که وقتی بیدار شدم هی دست میکشیدم روی سینهام مطمئن بشم چیزی نیست. تا یه مدتی خوابم نبرد.»
گفتم: «کابوسهای اینطوری خیلی آزار دهنده ان. من یه ماه پیش یه بار خواب دیدم که فربد مرده. خیلی واقعی بود. انقد توی خواب گریه کردم که نگو. ولی فربد بیدارم کرد. فهمیده بود که دارم خواب بد میبینم.»
چشمانش کمی گشاد شد و با کنجکاوی پرسید: «یعنی داشتی بلند بلند گریه میکردی؟»
«نه. گفت که خیلی تند تند نفس میکشیدم و هن هن میکردم. و اون هم حدس زده که دارم خواب بد میبینم. خیلی خوب شد که بیدارم کرد. خیلی داشتم عذاب میکشیدم.»
خندید: «به گمونم توی یه تخت با یه نفر دیگه خوابیدن همش هم بد نیست. اون ویدیوی گربه رو توی یوتیوب دیدی که داره خواب بد میبینه مامانش بغلش میکنه؟» ندیده بودم. گفت: «انقده بامزهاس که نگو. چند شب پیشا گراهام میگفت که متوجه شده که من دارم خواب بد میبینم. هاها. گفت وقتی فهمیدم که داری کابوس میبینی مثل اون مامان گربه که بچه رو جمع میکنه توی بغلش، تو رو جمع کردم توی بغلم. اینجوری.» و با دستش نشون داد. من هم خندهکنان گفتم: «هاها. درسته همیشه هم این که تختت رو با کسی شریک باشی بد نیست.»
بشقاب کیکم را که خالی شده بود از من گرفت و با بشقاب خودش رفت گذاشت روی میز. برگشت و نشست و گفت: «خلاصه این که امیدوارم که امشب خوب بخوابم. البته با توجه به این که دیشب خیلی کم خوابیدم احتمالا امشب خوابم خیلی خوب خواهد بود.»
گفتم: «یه آشنا داریم که خیلی آدم جالبیه. میگه سن که میره بالا خواب میشه یه شب در میون. هاها. میگه همش به آدمایی که در مورد این که خوابشون نمیبره شکایت میکنند میگه داستان اینه که امشب خوابت نمیبره ولی فردا انقد خستهای که خوابت میبره.» خندید و گفت: «هاها این خیلی حرف درستیه خب.» گفتم: «آره. میگه که مهمترین چیز راجع به بدخوابی اینه که ازش وحشت نداشته باشی. وقتی که خوابت نمیبره وقتت رو یه جوری بگذرون. و خوبیش اینه که میدونی فرداش خوابت میبره.» خندید و حرفم را تایید کرد.
موقع خداحافظی بغلم کرد و گفت: «خوب بخوابی» و خندید. گفتم: «امیدوارم. ولی مطمئنم که تو امشب خوب میخوابی.»
کمی فکر کردم که ابعادش رو یادم بیاید. «تخت ما متوسطه.» وقتی کسی از زندگی خصوصیاش چیزی برایم میگوید، من هم شروع میکنم چیزهایی از زندگی خصوصیام را با او به اشتراک بگذارم. احساس میکنم که اگر این کار را نکنم احساس بدی به او دست خواهد داد. یا شاید میخواهم که باز هم ادامه دهد و برایم بیشتر بگوید. «من و فربد هم روی تخت زیاد میخوریم به هم. هاها. شب های سرد من میچسبم به اون. اونوقت اون یه کمی جابجا میشه. و من میام اونجایی که اون خوابیده بوده. چون اونجا گرم شده. و بعد اون باز جابجا میشه. و من باز هم میام جایی که اون گرم کرده و همینجوری همینجوری میبرمش تا دم تخت. یه دفعه بیدار میشه میبینه داره از تخت میافته. هاها. گاهی هم برعکسش میشه. و فربد منو هل میده لب تخت و من بیدار میشم با غر و لند و اینجوری با هر دو دست و هر دوپا هلش میدم اونور.» و هر دو غش غش خندیدیم.
بک همراهی کرد: «هفتهی پیش یه بار ما سر پتو دعوامون شد. من بکش، اون بکش. هاها. همین طور که خواب بودیم. بعد از خواب بیدار شدیم و شروع کردیم به هم بد و بیراه بگیم. هی اون میگفت: «fucking» هی من میگفتم: «fucking».» دستش را گذاشت روی دلش و یک عالم خندید. من هم. از بس که خندیده بود اشکش در آمده بود. از گوشه چشمش پاکش کرد:«یه تخت هست که از دو نفره صد و هشتادتایی هم بزرگتره. من تا حالا امتحان نکردم. ولی میگن اینجوریه که اگه هر دوطرف دستاشونو اینجوری باز کنن و بخوابند باز هم به هم نمیخورن.» و دستاشو از دوطرف باز باز کرد مثل مسیح مصلوب. گفتم: «اومم. این که خیلی خوبه. عملا انگار که روی دوتا تخت خوابیدی. در عین این که اگه بخوای میتونین بیاین پیش هم. وگرنه هر کی سمت ...»
«پنی» دوتا بشقاب کیک به دست اومد سراغمون: «هی بچهها، شما کیک نمیخورین؟ کار «نینا»ست. واقعا عالی شده.» و نفری یک بشقاب کیک داد دستمان. همین جور که حواسش پرت بود گفت:«ببخشید پریدم وسط حرفتونها. هه هه.» و رفت.
کیک خوشمزه بود. کمی از کیک تعریف کردیم. از عطر پرتقالی که داشت و دانههای خشخاش توی کیک.
دلم میخواست که مکالمهمان ادامه پیدا کند. برایم جالب بود. شروع کردم که: «یه چیز خندهدار دیگه که دوبار تا حالا برای من پیش اومده اینه که از خواب بیدار شدم و شروع کردم با فربد دعوا کنم. خیلی مسخره میشه. یه بار یه خوابی دیدم که اصلا بعدا یادم نیومد چی بود ولی بیدار شدم و کلی دعواش کردم که چرا این کارو کردی.» و باز هر دو زدیم زیر خنده. «فربد بیچاره از خواب بیدار شده بود و خندهاش گرفته بود و هی میگفت عزیزم خواب دیدی، خواب دیدی. خیلی مسخره بود.» و باز خنده.
چند لحظه رفت توی فکر. خنده از روی صورتش رفت و گفت: «من یه مدتیه کابوس زیاد میبینم. چند شب پیش خواب دیدم که یه بچه رتیل روی سینهامه. همونجور که توی تخت بودم. جزییات بچه رتیل کاملا یادمه. درست همونطور که رنگ بچه رتیلها یه کم روشنتره. و پشمالو. انقدر خوابش واقعی بود که وقتی بیدار شدم هی دست میکشیدم روی سینهام مطمئن بشم چیزی نیست. تا یه مدتی خوابم نبرد.»
گفتم: «کابوسهای اینطوری خیلی آزار دهنده ان. من یه ماه پیش یه بار خواب دیدم که فربد مرده. خیلی واقعی بود. انقد توی خواب گریه کردم که نگو. ولی فربد بیدارم کرد. فهمیده بود که دارم خواب بد میبینم.»
چشمانش کمی گشاد شد و با کنجکاوی پرسید: «یعنی داشتی بلند بلند گریه میکردی؟»
«نه. گفت که خیلی تند تند نفس میکشیدم و هن هن میکردم. و اون هم حدس زده که دارم خواب بد میبینم. خیلی خوب شد که بیدارم کرد. خیلی داشتم عذاب میکشیدم.»
خندید: «به گمونم توی یه تخت با یه نفر دیگه خوابیدن همش هم بد نیست. اون ویدیوی گربه رو توی یوتیوب دیدی که داره خواب بد میبینه مامانش بغلش میکنه؟» ندیده بودم. گفت: «انقده بامزهاس که نگو. چند شب پیشا گراهام میگفت که متوجه شده که من دارم خواب بد میبینم. هاها. گفت وقتی فهمیدم که داری کابوس میبینی مثل اون مامان گربه که بچه رو جمع میکنه توی بغلش، تو رو جمع کردم توی بغلم. اینجوری.» و با دستش نشون داد. من هم خندهکنان گفتم: «هاها. درسته همیشه هم این که تختت رو با کسی شریک باشی بد نیست.»
بشقاب کیکم را که خالی شده بود از من گرفت و با بشقاب خودش رفت گذاشت روی میز. برگشت و نشست و گفت: «خلاصه این که امیدوارم که امشب خوب بخوابم. البته با توجه به این که دیشب خیلی کم خوابیدم احتمالا امشب خوابم خیلی خوب خواهد بود.»
گفتم: «یه آشنا داریم که خیلی آدم جالبیه. میگه سن که میره بالا خواب میشه یه شب در میون. هاها. میگه همش به آدمایی که در مورد این که خوابشون نمیبره شکایت میکنند میگه داستان اینه که امشب خوابت نمیبره ولی فردا انقد خستهای که خوابت میبره.» خندید و گفت: «هاها این خیلی حرف درستیه خب.» گفتم: «آره. میگه که مهمترین چیز راجع به بدخوابی اینه که ازش وحشت نداشته باشی. وقتی که خوابت نمیبره وقتت رو یه جوری بگذرون. و خوبیش اینه که میدونی فرداش خوابت میبره.» خندید و حرفم را تایید کرد.
موقع خداحافظی بغلم کرد و گفت: «خوب بخوابی» و خندید. گفتم: «امیدوارم. ولی مطمئنم که تو امشب خوب میخوابی.»
سلام.
پاسخحذفتصویر واضح، باورپذیر و قابل تصوری ساختی. قبلا هم گفتم که نوشته هات یه جورایی من رو یاد نوشته های زویا پیزاد میندازه که حالا نمیدونم این خوشحالت میکنه یا نه ( اگر به من این رو میگفتن که خیلی خوشحال میشدم و همه کارم رو ول میکردم مینشستم همش مینوشتم ازذوق).
فکر کنم خودت هم منظورت نشون دادن تشابه های موجود بین زندگی اجتماعی و یک موقعیت خیلی عادی و روزمره شریک شدن تخت خواب بوده. نگاه جالبی بود که برای من جالب و مهیج و نو بود. آفرین. با انتخاب نسبتا اجباری زندگی اجتماعی شریک شدن در خیلی چیزها رو به کسان دیگه میپذیریم. ممکنه به هم بخوریم یا جامون تنگ شه خیلی وقتها یا حتی کار به بد و بیراه برسه، ولی خاصیتهای خوبی هم داره که بهش اشاره کردی. حالا بماند این که چقدر خاصیتهاش به مضراتش میچربه و بستگی اون به سرمایه اجتماعی و الی آخر. نگاه جالبی بود.
آخرش هم خوب بود و باز هم مشابه زندگی معمولی. این که به احتمال زیاد بدخوابی برای همیشه نیست. خوب خوابیدن هم برای همیشه نیست.و اگر مهارت زندگیت عملا اونقدر توسعه یافته باشه که بتونی که بدونی " مهمترین چیز راجع به بدخوابی اینه که ازش وحشت نداشته باشی. وقتی که خوابت نمیبره وقتت رو یه جوری بگذرون. و خوبیش اینه که میدونی فرداش خوابت میبره". "بتونی که بدونی" اشتباه تایپی نیست. خیلی وقتها آدم نمیتونه که بدونه به دلایل متعدد.
یک چیز دیگه هم که دوست داشتم توی این نوشته خاصت ( به عنوان کسی که این اواخر نوشته هات رو خوندم) ، عدم استفاده نالازم از المان ( ببخشید که فارسی المان را نمیدونم. عربیش میشه مولفه) سکس بود. امیدوارم که این رو به حساب املی من نگذاری. ستون اضافه در ساختمون چیزی به کارکرد اون برای منظوری که ساختمون رو براش میسازند، اضافه نمیکنه. فقط باعث تنگی فضا میشه و هزینه و کار بیشتر مصرف میکنه. این در حالت کلی میتونه برای هر المانی درست باشه در داستان. وقتی که در شروع نوشته از مشخصات ظاهری "بک" نوشتی و بعد رفتی سراغ تخت خواب، با توجه با سابقه ذهنی ای که داشتم از نوشته های قبلیت، همش نگران بودم که الان یا چند تا جمله اونورتر یک عبارت نسبتا غلیظ جنسی چنگالش رو میکشه ته کاسه چینی. خوشبختانه این اتفاق نیفتاد.
جسارتا یه چند تا نکته نگارشی هم به نظرم میرسه که بگم. اینها رو میگم چون قبلا گفته بودی که این وبلاگ نویسی قراره مقدمه ای باشه برای داستان نویسی برای مخاطبین فارسی زبان و نه تنها فارسی زبانان مقیم خارج. این هم نکته ها:
حدس میزنم زندگی و قاطی شدن در جامعه انگلیسی زبان داره کار دست فارسی نوشتنت میده:
توی فارسی نمیگیم "درست همونطور که یه کم رنگشون روشنتره" یا "تو رو جمع کردم توی بغلم" و یا " ...زیاد برخورد میکنیم به هم". "هر دو دست و هر دو پا هلش" هم یه کم مثل جمله های بچه های نسل دوم مهاجر ایرانی هست. برای فیسبوک و یوتیوب هم بر خلاف انگلیسی از حرف اضاقه "توی" استفاده میکنیم و نه "روی". موضوع اندازه تخت خواب هم که باید یه فکری به حالش بکنی که مفصل توی فیس بوک صحبتش شد. فقط تجسم کن مخاطبی که ایده ای شاید نداشته باشه راجع به عبارتهای رایج انگلیسی برای اندازه تخت خواب، چه حالی بهش دست میده وقتی سایز ملکه و شاه و اینها رو میخونه. من فکر میکنم اون تصویری که کلی زحمت کشیدی براش ساختی، میره زیر یک شیشه مات یا اعوجاج دار. مثل پازلی میشه که یک یا چند تیکه اش گم شده. (فقط باید پازل باز باشی که بتونی عذاب تکمیل نشدن پازلت رو درک کنی.)
به هر حال کلا لذت بردم. دست شما درد نکنه و منتظر نوشته بعدی هستم.
ممنون که تعریف کردی. این که کسی از نوشته هام تعریف کنه باعث میشه که انرژی بیشتری برای نوشتن داشته باشم. این که پیرزاد را به یاد تو میارم که دیگه واقعا عالیه. البته متوجهم که من انگشت کوچیکه پیرزاد هم نیستم ولی حتی شباهتم به اون هم باعث خوشحالیه. من کتاباشو خیلی دوست دارم.
پاسخحذفبرداشتت از نوشته ام رو دوست داشتم. درست نمی دونم چرا راجع به سکس توش ننوشتم. پیش نیومد.
و خب همونجوری که از تعریف خوشم بیاد همیشه منتظر انتقادم. به خصوص انتقادای سازنده ای مثل انتقادهای تو. سعی کردم اشکالهای نگارشی که پیشنهاد کرده بودی رو اصلاح کنم. امیدوارم که بهتر شده باشه.
ممنون از وقتت شهاب.