پنبهی الکلی را روی دستم کشید. حس سردی الکل و لکهی زرد رنگش روی دستم بر حس بدم افزود. همین طور که داشت کش پلاستیکی را دور بازویم محکمتر می کرد، لبخندی زد و گفت: «ایشالا که مبارک باشه و خوش قدم.» دلم ریخت. از فکرش هم پر از دلهره میشدم. اصلا حق نداشته که وارد بدن من بشود که حالا بخواهد خوش قدم هم باشد.
چهره در هم کشیدم «نه اصلا. الان موقعش نیست. اصلا دلم نمیخواد که جواب مثبت باشه.» با اشاره نشان داد که دستم را باز و بست کنم و شروع کرد دنبال رگم بگردد. خندهی بیمزهای کرد و گفت: «هه هه، چرا؟ بچه نمک زندگیه. بالاخره امسال نه سال دیگه.» از دستش لجم گرفت. به کارت برس آخر. دست از سر من بردار. بچه نمک زندگی است که چی. وقتی بچه نمیخواهم یعنی نمیخواهم. هزار و یک برنامه برای خودم و شوهرم در سر دارم. میخواهیم از این خراب شده برویم. میخواهیم دور اروپا دوچرخه سواری کنیم. میخواهم جامعهشناسی بخوانم. میخواهم بروم آفریقا برای کمکهای انسان دوستانه. میخواهم دنیا را نجات دهم. همهاش بیست و چهار سالم است. بچه به چه کارم. فقط لبخند زدم.
دیگر شوخی نکرد. باید نگرانی را در صورتم خوانده باشد یا شاید آنقدر خون از زنان منتظر جواب مثبت یا
امیدوار به جواب منفی گرفته که کاملا از هم تمیزشان میدهد، مستقل از کلام های صادقانه یا تعارفهایی که به زبان میآورند. تسکینم داد: «حالا هر چی که خدا بخواد ولی اگه هم فکراتونو کردید و مطمئن هستید که بچه رو نمیخواین، بیاین پیش خودم. براتون درستش میکنم.»
«بله؟»
«منظورم این هست که آمپولش رو من براتون تزریق میکنم که راحت بشین. من خودم براتون تهیه میکنم و میام منزلتون براتون تزریق میکنم. مبلغش هم زیاد نیست. پونزده هزار تومنه. مشکلی هم پیش نمیاد. دو روز باید توی خونه استراحت کنید. مشکلی هم بود به خودم زنگ میزنید. هیچ نگرانی نداره.»
خوشحال شدم و ابرازش کردم و به فرو کردن آمپول در دستم نگاه کردم. خون تیره رنگ با شتاب بیرون میزد. همیشه از دست چپم خون میدهم. رگ دست چپم را بهتر پیدا میکنند. دیدم که حلقهام را دستم نکردهام بس که پر از دلهره بودم آن روز.
موقع بیرون رفتن شماره تلفن همراهش را روی کاغذ پارهای نوشت و به من داد. خداحافظی کردم و باز هم تشکر. از خندههایش خوشم نمیآمد و از طرز حرف زدنش، از آن دندانهای بلندش و صورت لاغر لاغرش و آن سبیلش. از هیچ کدام خوشم نمیآمد. ولی او نجاتدهندهی من بود. نجات دهنده که قرار نیست خوش بر و رو باشد. به عنوان نجات بخش آرزوهایم، قدردانش بودم. شماره را در کیف پولم گذاشتم. جایی که گمش نکنم.
پنجشنبه و جمعهی پر دلهرهای را گذراندیم. موضوع بین من بود و شوهرم، که اگر موجودی به بزرگی چند سلول در بدن من بود، یکی از دو سلول اولیهاش متعلق به او بود. هیچ حس پدر و مادری نداشتیم. با چند نفر مشورت کردیم به بهانهی این که یکی از دوستان دخترمان ازدواج نکرده و این مشکل برایش پیش آمده. همه جور حرف و نقل بود. بعضی میگفتند که مشکلی نیست، خیلی راحت و آسان تمام میشود. بعضی میترساندنمان و میگفتند که خطر مرگ دارد. کس دیگری از غیر قانونی بودنش گفت. یکی از این که ممکن است دیگر هیچ وقت بچهدار نشود. دوست دیگری از تجربه دوست دخترش و دور روز خون ریزی شدید و ما نگران.
شنبه صبح اول وقت رفتم جواب آزمایش را بگیرم. خودش در آزمایشگاه نبود. منشی بداخلاق آزمایشگاه، همین طور که قازی نون و پنیرش را گاز میزد، توی حرف میم دنبال جواب آزمایشم گشت. بعد هم یک قلپ از چای شیرینش هورت کشید و جواب آزمایشم را تحویل داد. نمیدانم که چطور به گوشهی پیاده رو رسیدم و جواب مثبت را دیدم. با تمام وجود از موجود کوچک گستاخی که در وجودم تشکیل شده بود متنفر بودم. دلم میخواست دستم را در بدنم فرو کنم، چنگ بزنم و بکشمش بیرون. به آمپول فکر کردم. آمپول پانزده هزار تومنی. و لحظهی خونریزی که او را از بدن من جدا میکرد و به فاضلاب میفرستاد. و من دوباره میشدم یک آدم آزاد که میخواهد دور اروپا را روی دوچرخه پا بزند. نجات دهندهی بچههای آفریقایی.
تا پنج عصر سر کار، ساعتها کش آمدند. مطب دکتر در فاصلهی کمی از محل کارم بود. خانم دکتر جوانی که بسیار هیجان زده بود. همه چیز در مطب نو و تازه بود. و من اولین زن حاملهای بودم که پیش خانم دکتر آمده بودم. جواب آزمایشم را نگاه کرد و تبریک گفت. عدم آمادگیام را برای این موضوع اعلام کردم. خواستم که کمکم کند که مساله را حل کنم. قبول نکرد و گفت که مجاز به این کار نیست و تنها در شرایط خیلی خاص میتواند به سقط جنین کمک کند. اصرار نکردم. دلم به مسوول آزمایشگاه گرم بود.گفت که دو هفتهی دیگر به مطبش بروم و گفت که هر بار مشکلی بود میتوانم با دفترش تماس بگیرم. گفت که حالت تهوعهای صبحگاهی برایم پیش خواهد آمد که طبیعی است. و گفت که نگران نباشم و هر آن کس که دندان دهد نان دهد.
فردا صبحش خون ریزی داشتم. خون ریزی که کاملا شبیه به عادت ماهانه بود. نمیفهمیدم یعنی چی. نمیدانستم که چه اتفاقی افتاده. یعنی فقط عادت ماهانهام دو هفته عقب افتاده بوده یا این که الان یک اتفاق دیگری افتاده. این جور موقعها از بیسوادی خودم عصبانی میشوم. از این که انگار هیچ در مورد بدنم نمیدانم. وقتی که عصر شد دیگر مطمئن شده بودم که عادت ماهانه است. دوباره رفتم پیش خانم دکتر. خوشبختانه آنقدر سرش خلوت بود که برای همان روز نوبت میگرفتی.
وقتی وارد اتاقش شدم کمی جا خورد. توقع نداشت که به این زودی مرا ببیند. و وقتی که موضوع را برایش گفتم زیاد خوشحال نشد. اولین بیمار حاملهاش، حامله از آب در نیامده بود. ازش پرسیدم که چطور ممکن است که جواب آزمایش مثبت باشد. گفت که بهتر است که یک بار دیگر آزمایش بدهیم تا مطمئن شویم. ازش خواستم که این بار آزمایش را برای میدان صادقیه بنویسد. از میدان صادقیه بدم میآمد. با آن مجسمهی تخممرغی که وسطش ساخته بودند و هیچ وقت درست نفهمیدم که دقیقا هنرمند قصد ساختن چه چیزی را داشته و خریدار اثر آن را به چه عنوانی خریده.
این آزمایشگاه، آزمایشگاه بزرگتری بود. تعداد کارکنان و بیماران خیلی بیشتر بود و همه چیز سیستم منظمتری داشت. جواب آزمایش را دو روز بعد گرفتم و بعد از دو روز خونریزی چندان نگرانیای هم نداشتم. با این حال جواب منفی را که دیدم خیالم راحتتر شد.
دوباره به خانم دکتر جوان سر زدم و در حالی که نمی توانستم جلوی لبخند تا بناگوشم را بگیرم، برگهی آزمایش را به دستش دادم. درست نمی فهمید که چطور جواب آزمایش مثبت یک دفعه منفی شده بود. نباید از لبخند من احساس خوبی داشته باشد. هر چه بود من اولین بیمار حاملهاش بودم که الان حامله نبودم.
برای خانم دکتر جوان گفتم که در آزمایشگاه چه شد. گفتم که به مرد مسئول آزمایشگاه مشکوکم. گفتم که مرد میدانست که من بچه نمیخواهم و گفتم که حتما فکر کرده آمپول را می زند و پولی از من میگیرد و من هم که خب نمیمیرم که. گفتم که برای پانزده هزار تومان حاضر شده که من و شوهرم چند روز نگرانی بکشیم. فقط پانزده هزار تومن.
نگفتم که حس کردم که مرد باورد نکرده که من شوهر دارم. نگفتم که مرد فکر کرده که من از دوست پسرم باردار شدهام و به هر قیمتی میخواهم از دست بچه خلاص شوم. نگفتم که مرد حتما این پیشنهاد را به دختران جوان بدون شوهر میدهد و نگفتم که این کار بیعدالتی است. نگفتم که این کار را میکند چون میداند حتی اگر بلایی سر دختران بیاید قانون از یک دختر در این شرایط هیچ حمایتی نمیکند و احتمالا برای پردهی بکارتش بیشتر از جانش ارزش قائل است. حتما خودش میداند که انتخاب بین داشتن یا نداشتن بچه حق هر زنی است، باشوهر یا بدون شوهر. حتما میدانست که برای گرفتن این حق نباید جان یک زن تهدید شود. حتما خودش میدانست. خودش زن بود آخر. فقط نمیتوانست من را برای به دست آوردن این حق یاری کند. حتی به قیمت جانم.
چهره در هم کشیدم «نه اصلا. الان موقعش نیست. اصلا دلم نمیخواد که جواب مثبت باشه.» با اشاره نشان داد که دستم را باز و بست کنم و شروع کرد دنبال رگم بگردد. خندهی بیمزهای کرد و گفت: «هه هه، چرا؟ بچه نمک زندگیه. بالاخره امسال نه سال دیگه.» از دستش لجم گرفت. به کارت برس آخر. دست از سر من بردار. بچه نمک زندگی است که چی. وقتی بچه نمیخواهم یعنی نمیخواهم. هزار و یک برنامه برای خودم و شوهرم در سر دارم. میخواهیم از این خراب شده برویم. میخواهیم دور اروپا دوچرخه سواری کنیم. میخواهم جامعهشناسی بخوانم. میخواهم بروم آفریقا برای کمکهای انسان دوستانه. میخواهم دنیا را نجات دهم. همهاش بیست و چهار سالم است. بچه به چه کارم. فقط لبخند زدم.
دیگر شوخی نکرد. باید نگرانی را در صورتم خوانده باشد یا شاید آنقدر خون از زنان منتظر جواب مثبت یا
امیدوار به جواب منفی گرفته که کاملا از هم تمیزشان میدهد، مستقل از کلام های صادقانه یا تعارفهایی که به زبان میآورند. تسکینم داد: «حالا هر چی که خدا بخواد ولی اگه هم فکراتونو کردید و مطمئن هستید که بچه رو نمیخواین، بیاین پیش خودم. براتون درستش میکنم.»
«بله؟»
«منظورم این هست که آمپولش رو من براتون تزریق میکنم که راحت بشین. من خودم براتون تهیه میکنم و میام منزلتون براتون تزریق میکنم. مبلغش هم زیاد نیست. پونزده هزار تومنه. مشکلی هم پیش نمیاد. دو روز باید توی خونه استراحت کنید. مشکلی هم بود به خودم زنگ میزنید. هیچ نگرانی نداره.»
خوشحال شدم و ابرازش کردم و به فرو کردن آمپول در دستم نگاه کردم. خون تیره رنگ با شتاب بیرون میزد. همیشه از دست چپم خون میدهم. رگ دست چپم را بهتر پیدا میکنند. دیدم که حلقهام را دستم نکردهام بس که پر از دلهره بودم آن روز.
موقع بیرون رفتن شماره تلفن همراهش را روی کاغذ پارهای نوشت و به من داد. خداحافظی کردم و باز هم تشکر. از خندههایش خوشم نمیآمد و از طرز حرف زدنش، از آن دندانهای بلندش و صورت لاغر لاغرش و آن سبیلش. از هیچ کدام خوشم نمیآمد. ولی او نجاتدهندهی من بود. نجات دهنده که قرار نیست خوش بر و رو باشد. به عنوان نجات بخش آرزوهایم، قدردانش بودم. شماره را در کیف پولم گذاشتم. جایی که گمش نکنم.
پنجشنبه و جمعهی پر دلهرهای را گذراندیم. موضوع بین من بود و شوهرم، که اگر موجودی به بزرگی چند سلول در بدن من بود، یکی از دو سلول اولیهاش متعلق به او بود. هیچ حس پدر و مادری نداشتیم. با چند نفر مشورت کردیم به بهانهی این که یکی از دوستان دخترمان ازدواج نکرده و این مشکل برایش پیش آمده. همه جور حرف و نقل بود. بعضی میگفتند که مشکلی نیست، خیلی راحت و آسان تمام میشود. بعضی میترساندنمان و میگفتند که خطر مرگ دارد. کس دیگری از غیر قانونی بودنش گفت. یکی از این که ممکن است دیگر هیچ وقت بچهدار نشود. دوست دیگری از تجربه دوست دخترش و دور روز خون ریزی شدید و ما نگران.
شنبه صبح اول وقت رفتم جواب آزمایش را بگیرم. خودش در آزمایشگاه نبود. منشی بداخلاق آزمایشگاه، همین طور که قازی نون و پنیرش را گاز میزد، توی حرف میم دنبال جواب آزمایشم گشت. بعد هم یک قلپ از چای شیرینش هورت کشید و جواب آزمایشم را تحویل داد. نمیدانم که چطور به گوشهی پیاده رو رسیدم و جواب مثبت را دیدم. با تمام وجود از موجود کوچک گستاخی که در وجودم تشکیل شده بود متنفر بودم. دلم میخواست دستم را در بدنم فرو کنم، چنگ بزنم و بکشمش بیرون. به آمپول فکر کردم. آمپول پانزده هزار تومنی. و لحظهی خونریزی که او را از بدن من جدا میکرد و به فاضلاب میفرستاد. و من دوباره میشدم یک آدم آزاد که میخواهد دور اروپا را روی دوچرخه پا بزند. نجات دهندهی بچههای آفریقایی.
تا پنج عصر سر کار، ساعتها کش آمدند. مطب دکتر در فاصلهی کمی از محل کارم بود. خانم دکتر جوانی که بسیار هیجان زده بود. همه چیز در مطب نو و تازه بود. و من اولین زن حاملهای بودم که پیش خانم دکتر آمده بودم. جواب آزمایشم را نگاه کرد و تبریک گفت. عدم آمادگیام را برای این موضوع اعلام کردم. خواستم که کمکم کند که مساله را حل کنم. قبول نکرد و گفت که مجاز به این کار نیست و تنها در شرایط خیلی خاص میتواند به سقط جنین کمک کند. اصرار نکردم. دلم به مسوول آزمایشگاه گرم بود.گفت که دو هفتهی دیگر به مطبش بروم و گفت که هر بار مشکلی بود میتوانم با دفترش تماس بگیرم. گفت که حالت تهوعهای صبحگاهی برایم پیش خواهد آمد که طبیعی است. و گفت که نگران نباشم و هر آن کس که دندان دهد نان دهد.
فردا صبحش خون ریزی داشتم. خون ریزی که کاملا شبیه به عادت ماهانه بود. نمیفهمیدم یعنی چی. نمیدانستم که چه اتفاقی افتاده. یعنی فقط عادت ماهانهام دو هفته عقب افتاده بوده یا این که الان یک اتفاق دیگری افتاده. این جور موقعها از بیسوادی خودم عصبانی میشوم. از این که انگار هیچ در مورد بدنم نمیدانم. وقتی که عصر شد دیگر مطمئن شده بودم که عادت ماهانه است. دوباره رفتم پیش خانم دکتر. خوشبختانه آنقدر سرش خلوت بود که برای همان روز نوبت میگرفتی.
وقتی وارد اتاقش شدم کمی جا خورد. توقع نداشت که به این زودی مرا ببیند. و وقتی که موضوع را برایش گفتم زیاد خوشحال نشد. اولین بیمار حاملهاش، حامله از آب در نیامده بود. ازش پرسیدم که چطور ممکن است که جواب آزمایش مثبت باشد. گفت که بهتر است که یک بار دیگر آزمایش بدهیم تا مطمئن شویم. ازش خواستم که این بار آزمایش را برای میدان صادقیه بنویسد. از میدان صادقیه بدم میآمد. با آن مجسمهی تخممرغی که وسطش ساخته بودند و هیچ وقت درست نفهمیدم که دقیقا هنرمند قصد ساختن چه چیزی را داشته و خریدار اثر آن را به چه عنوانی خریده.
این آزمایشگاه، آزمایشگاه بزرگتری بود. تعداد کارکنان و بیماران خیلی بیشتر بود و همه چیز سیستم منظمتری داشت. جواب آزمایش را دو روز بعد گرفتم و بعد از دو روز خونریزی چندان نگرانیای هم نداشتم. با این حال جواب منفی را که دیدم خیالم راحتتر شد.
دوباره به خانم دکتر جوان سر زدم و در حالی که نمی توانستم جلوی لبخند تا بناگوشم را بگیرم، برگهی آزمایش را به دستش دادم. درست نمی فهمید که چطور جواب آزمایش مثبت یک دفعه منفی شده بود. نباید از لبخند من احساس خوبی داشته باشد. هر چه بود من اولین بیمار حاملهاش بودم که الان حامله نبودم.
برای خانم دکتر جوان گفتم که در آزمایشگاه چه شد. گفتم که به مرد مسئول آزمایشگاه مشکوکم. گفتم که مرد میدانست که من بچه نمیخواهم و گفتم که حتما فکر کرده آمپول را می زند و پولی از من میگیرد و من هم که خب نمیمیرم که. گفتم که برای پانزده هزار تومان حاضر شده که من و شوهرم چند روز نگرانی بکشیم. فقط پانزده هزار تومن.
نگفتم که حس کردم که مرد باورد نکرده که من شوهر دارم. نگفتم که مرد فکر کرده که من از دوست پسرم باردار شدهام و به هر قیمتی میخواهم از دست بچه خلاص شوم. نگفتم که مرد حتما این پیشنهاد را به دختران جوان بدون شوهر میدهد و نگفتم که این کار بیعدالتی است. نگفتم که این کار را میکند چون میداند حتی اگر بلایی سر دختران بیاید قانون از یک دختر در این شرایط هیچ حمایتی نمیکند و احتمالا برای پردهی بکارتش بیشتر از جانش ارزش قائل است. حتما خودش میداند که انتخاب بین داشتن یا نداشتن بچه حق هر زنی است، باشوهر یا بدون شوهر. حتما میدانست که برای گرفتن این حق نباید جان یک زن تهدید شود. حتما خودش میدانست. خودش زن بود آخر. فقط نمیتوانست من را برای به دست آوردن این حق یاری کند. حتی به قیمت جانم.
عالی بود شهره و خیلی محسوس
پاسخحذفممنون نیلوفر
حذفهولناک بود(تجربه ات و بی وجدانی آن مسئول آزمایشگاه را میگویم)
پاسخحذفدرسته
حذفشهره عزیزم و همه زنان خوب میهنم با درود فراوان به همه شما
پاسخحذفمن موضوع را از جنبه دیگری بررسی می کنم. و فقط تاسف و صد تاسف می خورم برای مملکتی که این آخوندهای بی شرف برای مردم من درست کرده اند که زنان عزیز کشورم فقط به خاطر کمی آزادی که حق مسلم آنان است بخاطر آزادی در حجاب, پوشش, آزادی در دوچرخه سواری و آرزوی خواندن درس می خواهد از بچه خود از مملکت و خانواده خود بگذرد و به جامعه دیگری پناه ببرد. تا در آن جامعه درس جامعه شناسی بخواند به امید اینکه جوامع را بهتر بشناسد و به آنان کمک کند.
شهره جان مطمئن باش وقتی به اروپا بروی دیگر هیچ دل و دماغ دوچرخه سواری نخواهی داشت و آن موقع فقط به فکر خانواده و دوستان و جامعه پر دردخود و به فکر راه حلی برای شناختن جامعه خود و کمک به ان و هموطنان خود خواهی بود.
مرسی از خاطره قشنگت. لطفا این را به اطلاع عموم برسانیم شاید فردی را از مرگ و نابودی نجات دهیم.
میترا
میترا خانم ممنون از نظر شما.
پاسخحذفچند نکته در مورد نوشته ام و حرف های شما
۱- من الان که بیش از ده سال از آن روز می گذرد و به خارج از کشور آمده ام هنوز هم دل و دماغ ورزش کردن را دارم. البته خوب دوچرخه سواری نیستم ولی دونده ام.
۲- من نگران جامعه پردرد ایران هستم ولی همانقدر نگران این دنیای پر درد هستم. درد درد است. چه ایرانی درد بکشد چه غیر ایرانی و به هر کدام که بتوانم کمک می کم تا از دردش بکاهم. روش کمک به ایرانی را شاید بهتر بلد باشم.
۳- انتخاب برای داشتن یا نداشتن فرزند حق زن است. و یکی از روش هایی که مخالفان این حق برای پیروزی منطقشان استفاده می کنند ایجاد گناه در زنی است که به سقط جنین فکر می کند. یکی از معمول ترین روش ها هم این است که به یک موجود چند سلولی می گویند بچه. من حتی اگر در آن شرایط سقط هم کرده بودم از بچه ام نگذشته بودم. بچه با جنین به خصوص با یک موجود چند سلولی فرق دارد.
۳- موافقم که حکومت ایران آزادی های زیادی را از مردم ایران و به خصوص زنان گرفته و این دلیل مهاجرت بسیاری از ماست. ولی مطمئنم که اگر همه چیز هم سر جایش بود، باز هم حداقل برای مدتی بیرون از ایران زندگی می کردم. همین طور که خیلی از آدم ها از جهان اول به کشورهای دیگر می روند و دور از وطن خود زندگی می کنند. به خاطر تجربه کردن، به خاطر زندگی کردن.
۴- من به این اطمینان شما اعتراض دارم. اطمینان شما همه زن ها را به زور وارد یک قالب می کند. این قالب می گوید که یک زن هیچ آرزویی در سر ندارد به غیر از این که خانواده ای تشکلیل دهد و بچه دار شود و به خانواده و بچه هایش برسد. در این قالب زن نمی تواند آرزوی سفر داشته باشد. در این قالب زن نمی تواند آرزوی موفقیت های بزرگ شغلی داشته باشد. من با این مخالفم. من با هرگونه قالب زدن برای آدمها چه زن و چه مرد مخالفم. و مخالفت خودم را رسما اعلام می کنم.
بازهم ممنون از نظرتان.