صفحات

۱۳۹۲ فروردین ۲۵, یکشنبه

عیدت مبارک

وقتی که ایمیلش را باز کردم فکر کردم که از آن ایمیل‌های گروهی است که من حتا اسم دیگر گیرند‌ه‌ها را هم نمی‌توانم ببینم. گاهی آدم‌هایی توی زندگی‌ام نقش مهمی پیدا می‌کنند. با یک مفهوم گره می‌خورند. آن وقت هر زمان که به آن مفهوم فکر می‌کنم آن آدم هم هست. گاهی آن آدم معروف است و احتمالا گره خوردن مفهوم با آن آدم فقط مال من نیست. مثل «آنگ سان سوچی» و مقاومت.

یکی دو روز طول کشید تا ایمیل را باز کردم. بازکردم که سریع نگاهی کنم و پاکش کنم. ولی ایمیل مخصوصا فقط برای من فرستاده شده بود و نه کس دیگر. گاهی ولی یک آدمی بی‌این که کس دیگری بداند، حتی خودش، می‌شود تجسم یک مفهوم. یک حس. و ربط این آدم و مفهوم شاید فقط برای تو در دنیا وجود داشته باشد و نه هیچ کس دیگر. «نسیم» برایم سمبل رشد است. هر بار که می‌بینمش احساس می‌کنم که با بار قبلش فرق کرده. نه این که مدرک تحصیلی خاصی داشته باشد یا موقعیت اجتماعی ویژه‌ای و نه این که کِرم کتاب باشد و همش در حال جستجو در دانش بشری. ولی یک جوری است این آدم که همین طور هی رشد می‌کند و خودش را می‌سازد. مثل یک رودخانه روان است تا یک دریاچه‌ی زیبا. حالا گاهی گلی می‌شود، یک وقت‌هایی بی‌آب و یک وقت‌هایی هم انگار یک چیزی جلویش سد می‌زند که آخرش می‌شکندش. ولی همه‌اش این آدم دارد پیش می‌رود. نمی‌دانم که خودش اگر این را بخواند، می‌فهمد که برای من همیشه یاد‌آورد رشد هست یا نه. به گمانم نه.

همیشه هم صفت‌ها خوب نیست. «محمود» برایم نمونه حماقت مردانه است. از آن نوع حماقت‌ها که به این که بلد نیستند گاز را روشن کنند افتخار می‌کنند. و عشقشان به تمسخر گرفتن همجنس‌گراهاست و  صفت‌های منسوب به زنان به خصوص اگر در مرد دیده شود، حتی اگر این صفت زیبایی باشد. گاهی از این گره خوردگی وحشت می‌کنم. دست خودم نیست ولی.  نمی‌توانم جدایشان کنم. مرد بچه‌ای دارد که صورتش بی‌اندازه به او رفته. و من حالا هر بار که بچه را می‌بینم همان حس‌ها درم زنده می‌شود. می‌ترسم. از این شباهت ظاهری به پدرش می‌ترسم و هی باید زور بزنم که این اتصال را باز کنم. بچه‌ی بیچاره! برای خودم تصور دنیایی را می‌کنم که آدم‌ها باید امتحان شعور بدهند بعد بچه بیاورند. آخر خطرش هست که بچه‌شان کاملا شبیه خودشان شود. نه که ظاهری فقط.

هیچ وقت فکر نکرده بودم ولی که من هم ممکن است برای یکی گره  خورده باشم با یک مفهوم. خوب و بدش هیچ. کلا مفهوم و من و گره خوردگی‌شان به هم. از آن ایمیل ولی این را خواندم. که من شده‌ام یادآور مادر برایش. ایمیل روز عید به دستم رسید، روز اول بهار در نیم کره‌ی شمالی، روز اول بهار در ایران. «روزگاری بود  که هر چند گاهی  با مادر خسته ام  از  دور سخن می گفتم. ولی در  روز نوروز  این صدا هرگز خسته نبود.» این جمله‌ی اول ایمیلش بود. نه سلامی نه چیزی. از مادر گفته بود، مادری «کوفته». «زنی  جنگ زده که هم چیز را از دست داده بود بجز امید و عشق به دیگران.» سی و پنج سال پیش از مادر جدا شد و دیگر ندیدش. حساب سرانگشتی ای کردم. در آن زمان مادرش همسن الان من بود. نزدیک به چهل سال. و او پسری هجده ساله. که وطن را ترک کرد و مادر را. دلخوشی مادر شد تلفن های گاه به گاه پسر از جابجای دنیا. و دلخوشی پسر شد صدای امید دهنده و مهربان مادرش. «مادر آواره در سرزمین اجدادی» و پسر آواره در همه جا به غیر از سرزمین اجدادی.

تسلطش روز به روز به زبان‌های دیگر بیشتر شد و یک روز به خود آمد که دیگر به فارسی فکر نمی‌کند. ولی جملات مادر هنوز به فارسی در گوشش زنگ می‌زند. «فرزندم  خود باش  ،امیدوار، آشتی پذیر و از کینه بیزار.» در لحظه‌های سخت غربت، در لحظه‌های نیاز و درماندگی، لحظه‌هایی که اخلاق مزاحم بقاست، گفته‌های مادر ِنه شاعر، نه فیلسوف کمکش کرد که انسان بماند.  «هر گز نه  به خود و نه  به  دیگران دروغ  نگو، حقیفت در مقابل توست . تو آنرا خوب می بینی»

گاهی دوماهی مادر را فراموش می‌کرد و همان یک تلفن خشک و خالی هم نبود که او را وصل کند به مادر. زندگی پر از دردسر است. هزار و یک درد بی درمان سراغ آدم میاید و بدبختی‌های بقا دست به گریبان. چشم به هم می‌زنی دو ماه گذشته. نوروزها را ولی فراموش نمی‌کرد. یا در واقع بیشتر نوروزها را. چند باری را فراموش کرده بود و با چند روز تاخیر زنگ زده بود. یک بار هم یک هفته زودتر زنگ زده بود و عید مبارکی کرده بود. ولی نوروز برایش خاص بود. نه این که دور و برش هیچ حس نوروزی باشد یا بوی بهار بیاید یا حتی هوس چیزهای نوروزی کند. برایش خاص بود چون مادر در نوروز فرق می‌کرد. صدایش. 

مادر همیشه مقاوم بود و قوی. ولی نوروز می‌کردش پر از نشاط و خنده. حتی وقتی از دوری پسرش شکایت می‌کرد به خنده بود. «یک عید دیگر و باز هم دوریِ تو، دلم!» و در جواب احوالپرسی پسر می‌گفت «با شنیدن صدای تو شادم. عمرم، دلم» یادم افتاد که یک بار به من گفته که بود که آشنایی با من برایش بسیار خوشنود بوده. که ارتباط با من حس ارتباط با وطن را برایش دارد. من فراموش کرده بودم. 

امسال دیگر مادر نبود. «چند ماه پیش طبیعت مادر را برد و پسر را با صندوقچه خاطراتش تنها گذاشت. و درخت عشقی که تخمش را مادر در دل او کاشته بود.» مادر نبود و تبریک نوروزی نبود. و صدای گرم و امیددهنده و شکایت از دوری نبود. توصیه به خوبی و مهربانی نبود. برای من نوشت. همه این‌ها را برای من نوشت. من، یک زن از ایران. به شکل مادر. به سن مادر. مادر در ذهنش جوان مانده بود. همان حدود چهل. عکس‌هایی که بعدها برایش ایمیل شد توی ذهنش حک نمی‌شد. چند روزی به یادش می ماند ولی بعد دوباره جوان می‌شد. وقتی که مادر مرد هفتاد و چند سال داشت ولی نه در ذهن پسر. و من بودم که با حس مادری و با حس وطن گره خورده بودم در ذهنش. و امسال نوروز را فراموش نکرد. امسال برای من ایمیل فرستاد و از مادر نوشت. و از جای خالیش و از جای خالیش در نوروز. و برای من آرزوی سالی پربار و آرام کرد. آنقدری با هم دوست نبودیم که بخواهد این طور برایم درد دل کند ولی این من بودم که بدون این که بدانم برایش با مفهوم خانه و مادر گره خورده بودم. حس عجیبی است. خوشی یا غم نیست ولی قلبم را می‌فشرد.

--------------------------------
* اسامی تغییر داده شده اند
* از نویسنده ایمیل اجازه انتشار این نوشته گرفته شده است.

۶ نظر:

  1. ذهن رو درگیر می کنه این داستان واقعی

    پاسخحذف
  2. حسي عجيب ولي آشنا بود،،، قشنگ بود اما سوزناك.

    پاسخحذف
  3. چه دنیای وسیعی رو نشون دادی لابلای خطوطت... به قول سورن تو ذهن آدم دنبالش رشد میکنه... گرم بود. چسبید بهمان مثله همیشه :)

    (بالاخره تونستم کامنت بذارم)

    پاسخحذف