صفحات

۱۳۹۰ بهمن ۷, جمعه

یار و رویا

خواب می بینی انگار. جایی هست که هیچ کس را نمی شناسی. مکان ها غریبه اند. زبان را نمی دانی. زمان حالت سیالی دارد، که آغاز و پایان روز را فقط و فقط تو تعیین می کنی و حس تو. منطق چیزها با منطق روزمره ی آشنایت فرق دارد. گاهی از آن چه که دور و برت می گذرد سر در نمی آوری و غافلگیر می شوی. وقتی که لذت می بری یا آزرده می شوی فقط حس می کنی ولی به زبان نمی آوری و توصیف نمی کنی. بس که منطق همه چیز جور دیگر است، تو خود هم جور دیگر می شوی.

سفر است این. سفر بی یار. یار که باشد، به تو یادآوری می کند که رویا نیست. جایی که رفته ای دیگر غریبه ی غریبه نیستی و یک نفر را می شناسی. مکان ها هنوز ناشناخته اند ولی یار برایت خاطر جمعی می آورد.  یار به زبان تو تکلم می کند و تو به زبان یار. سیالی زمان از بین می رود، چرا که روزی که آغاز می کنی و به پایان می بری متعلق به دیگری هم هست. هر چه هم که منطق اطراف را ندانی، چیزی کنارت هست که منطقش را می دانی و منطقت را می داند. در غافلگیری ها تنها نیستی و به زبان می آوری و این گویی چیره ات می کند بر حوادث. حس هایت را باید بازگو کنی و  توضیح دهی. آزردگی و لذت را باید با یار شریک باشی. همه این ها تو را از رویاگونه ات به واقعیت می آورد و تو خودت می مانی.

سفر می کنی که بگریزی از روزمرگی. سفر می کنی که جان بگیری برای بازگشت به تکرار. که امید داشته باشی که بمانی و ادامه دهی. تا سفر بعد. چوب خط بزنی و بشماری تا روزی که نوبت سفر شود باز. من که از تنهایی خود لذت می برم و سفر کردن را هم دوست دارم یک بار تنها سفر کردم و باز هم خواهم کرد. سفر با یارِ شیرین،‌شیرین است ولی سفر بی یار هم رویاگونه است. گو این که گاه شاید، رویا کابوس شود.

۳ نظر:

  1. ایول به اینگونه یاری کردنت ... خوشمان آمد. گاهی اوقات بی یار سفر کردن و مدتی دوباره تنها بودن لازمه.

    پاسخحذف
  2. من خودم همیشه مسافرم ولی‌ بدون مقصد! برای همین هیچوقت جرات نکردم یاری رو با خودم همسفر کنم!!

    پاسخحذف