صفحات

۱۳۹۰ دی ۱۲, دوشنبه

چیستی؟

گفت تا به حال عاشق نبوده ام. عشق چیست؟ تعجب کردم. از من فقط یکی دو سال کوچکتر بود. من توی آن بیست و چند سال زندگیم چهار بار هوای عاشقی به سرم زده بود، حتی اگر عاشق نشده بودم. می دانستم که چه شکلی است. چه رنگی است. چه طعمی است. تعجبم را ولی پنهان کردم و سعی کردم به تجربه هایم رجوع کنم و عاشقی را برایش وصف کنم، گویی که آسان نیست. از عشق تازه برایش گفتم. برایش گفتم که وقتی عشقت جوانه می زند، سرت را که روی بالش می گذاری معشوق با توست و صبح که چشمهایت را که باز می کنی هنوز با توست. تب فراق داری دایم و موقع دیدارقلبت در سینه آرام ندارد. دستت می لرزد. تنت تنش را می خواهد. می خواهی که با تو باشد همه جا و با او باشی همه وقت. در تمام لذت ها شریکش می خواهی و انگار که بی او اصلا نمی شود که نمی شود. ناشناخته ها را شناخته فرض می کنی و برای خودت از او تصویری می سازی عاشق شدنی و عاشق ماندنی. زمان و عشق همیشه یا با هم دشمنند یا دوست. میانه ندارد. زمان می تواند عشق را بکشد یا که رشدش دهد و روز به روز قویترش کند. که زمان شناخت می آورد و تصویر ساخته را واقعی می کند.

برایش از وصل گفتم. که آرامش می آورد. که توهمِ مرگ عشق را می آورد که ترسناک می نماید ولی نیست. وصل، بوته ی آزمایش عشق است. عشق بعد از وصل اگر مُرد، هوس بوده شاید. که اگر هدف خوشی بوده چه باک از هوس. ولی اگر عشق جاودان می طلبیدی شکستی بوده بی گمان. عشق جاودان  برای آرامش جاودان است و هوس چند صباحی است و شکلش متفاوت. گفت می خواهد با مردی که هست پیمان همسری ببندد بی عشق، بی عاشقی. برای من باور کردنی نبود و بی معنی به نظر می رسید. که بی عشق چرا اصلا باید پیمان بست. آن هم به طول عمر؟ تعجبم این بار حتی بیشتر بود ولی باز پنهانش کردم.  از من تایید خواست. گفتم که در زندگی زنی مستقل مثل تو نقش مرد چیست غیر از عشق. نقش تو برای او چیست غیر از عشق. فکر میکردم که خیلی جوانتر از آنم که جواب سوالش را با قطعیت بدهم. به یقین می دانستم که اشتباه است پیمان همسری بی عشق و این را گفتم. گرچه با قیدهای عدم قطعیت تزیینش کردم. به گمانم، به نظر من،‌ من فکر می کنم،‌ من احساس می کنم‌...

پیمان همسری بست و بعد از چند سالی به تلخی شکست. 

۶ نظر:

  1. عشق چون دیگر عواطف و احساسات بشری، توهمی بیش نیست. توهمی زاده سخت افزار و نرافزار مغز ما که در طول هزاره ها ما را اسیر بازی بی معنای دی. ان. ای.برای تولید مثل بیشتر و بیشتر کرده. توهمی که زن و مرد رابه طرف هم میکشد تا تولید مثل کنند. چون ترس است که ما را از خطر دور میدارد تا به تنازع بقا ما کمک کند. چون انسان دوستیست که به بقا گونه انسان میانجامد.چرا اینقدر به این توهمات، ارزش واقعی میدیم!؟

    پاسخحذف
  2. مجید،‌فکر می کنم که نوشته ات را در یک سیستم با یک مبدا مختصات شروع کردی ولی در یک سیستم با مبدا مختصاتی دیگر به پایان بردی. ارزش و آن هم از نوع واقعی در مبدا مختصات تکامل نمی گنجد. در دستگاه تکامل تنها یک چیز اهمیت دارد و آن هم بقاست. بشر و ظرافت های فرهنگی اش و ارزش های بشری در سیستمی که تکامل بحث آن هست.
    در همان سیستم آزادی و انسانیت و هنر هم مفهمومی ندارد. و همین طور ادبیات و داستان و شعر.
    من می توانم در سیستم تکامل بحث کنم و در آنجا با حرف تو موافقم. در این داستانک ولی احساسی است حرفم.در این سیستم من توهم اتفاقا با ارزش است. اصلا من در پی توهمم که زندگی را راحت تر کند و شیرین. که اصلا تمامش چیست مگر جز توهم....

    پاسخحذف
  3. مجید موافقم که حتا احساساتی مثل عشق تحت تاثیر هورمون ها و سخت افزار مغز است. ولی همان طور که شهره گفته نظرت در دو سیستم متفاوت ارائه شده. در همان نظر خودت از ارزش و توهم حرف زده ای که در مبحث تکاملی مفهومی ندارند و ساخته ی فرهنگ بشری اند. در چند میلیون سال سن بشر بخش بزرگی از داشته های بشری - دست کم آن قدر که در حال حاضر موجود است - در چند ده هزار سال اخیر ساخته و پرداخته شده اند که جای بررسی جامعه شناختی و فرهنگی دارد ضمن این که درست، بر پایه ی همان سخت افزاری هست که می گویی ولی نمی شود تمام فرهنگ را نادیده انگاشت صرف تحلیل هورمونی.

    پاسخحذف
  4. آی عشق آی عشق
    چهره‌ی آبي‌ات پيدا نيست!
    شاملو

    پاسخحذف
  5. من هم چون شهره و پویا فکر نمی کنم فرگشت (تکامل) این چند خط شعر رو بفهمه ولی من ، آخرین دستاورد فرگشت، این رو بارها و بارها فهمیدم، تجربه کردم و زندگی کردم:

    لبانت
    به ظرافت شعر
    شهوانی ترین بوسه ها را به شرمی چنان مبدل می کند
    که جاندار غار نشین از آن سود می جوید
    تا به صورت انسان درآید
    و گونه هایت
    با دو شیار مّورب
    که غرور ترا هدایت می کنند و
    سرنوشت مرا
    که شب را تحمل کرده ام
    بی آن که به انتظار صبح
    مسلح بوده باشم...
    باز هم از شاملو

    پاسخحذف