صفحات

۱۳۹۰ بهمن ۲۹, شنبه

آواز یکتا

یعنی اگه بگن هیجان انگیزترین روز زندگیت رو انتخاب کن، من می گم اون روز بود.

 با پویا توی شهر گولد کوست از ایالت کویینزلند استرالیا یه هتل ارزون سه ستاره گرفته بودیم. هتل اونقدر کوچیک و کم جمعیت بود که فقط توی ساعت اداری پذیرش داشت. نُه صبح تا شیش بعد از ظهر. استخر هتل، که روی وب سایت با یه لنز واید یک عکسی گرفته بودن ازش که اندازه استخر های المپیک به نظر می رسید، بیشتر  شبیه به حوض بود.

وارد هتل که می شدی، سمت چپ جای پذیرش بود و سمت راست یه عالمه تبلیغ تورای مختلف. یه عالمه جاها می تونستی بری و یه عالمه کارا می تونستی بکنی. پرواز کنی، بری پارک آبی هی سر بخوری و آب بازی کنی، غواصی کنی، بری تماشای ماهی ها زیر آب یا هزار جور جک و جونور دیگه رو ببینی. همین جور نگاه می کردم و اونایی که می پسندیدم رو بر می داشتم. تا این که به اون تبلیغ رسیدم.

 یه بار رفته بودم با دلفینا شنا کنم و موفقیت آمیز نبود. باید لب قایق منتظر می نشستیم تا سر و کله ی یه گله دلفین پیدا شه، بعد می پریدیم تو آب و دلفینا قرار بود که بیان پیش ما که با ما شنا کنن. ولی همین که ما می پریدیم توی آب، اونا هم غور می کردن به عمق آب و ما می موندیم مایوس. بر می گشتیم باز لب قایق می نشستیم تا گله ی بعد هم بیاد و دوباره همین کارو باهامون بکنه. بنابراین وقتی که اون تبلیغ تماشای نهنگا رو برداشتم، فکر کردم که اونم حتما یه چیزی تو همون مایه ی شنا با دلفیناست. حتی با این که نوشته بود نود و هشت درصد موفقیت در سفرها. گیرم که نود و هشت درصد موفقید، از کجا معلوم که ما توی اون دو درصدی نباشیم که دست از پا درازتر بر می گردن و مثلا یه نهنگم نمی بینن. بعد اصلا توی اون موفقاش،‌ لابد دو تا نهنگ از فاصله پونصد متری نشون آدم می دن و ما هم باید خوشحال باشیم که نهنگ از نزدیک دیدیم. خوب آدم می شینه یوتیوب تماشا می کنه. اقلا نهنگه اندازه ی مانتیور هست نه مورچه. ولی با این حال اون بروشور را برداشتم و با بقیه ی بروشورها شد یه ده تایی روی هم. و رفتم توی اتاق. 

خوب سه روز بیشتر اونجا نبودیم و باید انتخاب می کردیم. یه سریش غربال شد به خاطر این که فصلش گذشته بود یا قیمتش خیلی بالا بود و یا با پویا به توافق نرسیدم. ولی بروشور نهنگه موند. دو روز اول و دوم رو حسابی خوردیم و چرخیدیم و چریدیم و روز سوم را اختصاص دادیم به تماشای نهنگ به امید این که نهنگا مثل دلفینا مایوسمون نکنن.

 با اتوبوس و تاکسی رسیدیم به اسکله ای که قایق منتظرمون بود. قایق سفید خوشگلی که دوطبقه بود و یه عرشه ی کوچیک داشت. مال یه زن و شوهر استرالیایی بود که شغلشون این بود. آدما رو می بردن بهشون نهنگ نشون بدن. فکرشو کن. یه دختر هم همراهشون بود که قرار بود به آدما روی قایق کمک کنه. به طور خاص در مورد دریا زدگی.  یعنی کیسه دستش بود،‌ از اونا که توی هواپیما به آدم می دن، که در مواقع لزوم توزیع کنه. فکر کردم تا حالا یه نفرم ندیدم که توی هواپیما از اینا استفاده کنه،‌ اینم لابد مثل همون. بس که محتاطن.

به غیر از ما حدود سی نفر دیگه هم اومده بودند برای تماشا. به هممون جلیقه نجات دادن و گفتن که بپوشیم. وقتی که به وسط اقیانوس می رسیدیم که از موجای بزرگ خبری نبود، می تونستیم جلیقه ها رو درآریم. قایق حرکت می کرد،‌ خانم برامون از نهنگا می گفت و آقا سکان قایق دستش بود. سکان قایق عین سکانایی بود که توی سندباد بود. درست همونجور. قایق لنگرم داشت. عین همون لنگر توی کارتونا.


خانوم گفت نهنگایی که داریم می ریم ببینمیم،‌ بهشون می گن نهنگ کوهان دار. چون الان تابستون داره شروع می شه و هوا گرم می شه، نهنگا شروع می کنن می رن قطب جنوب. گفت که توی مسیرشون ممکنه با جفتشون باشن از جنس مخالف یا هم جنسشون یعنی مثل دو تا همسفر. گفت که یکی از پر تحرکترین انواع نهنگا هستند. چون دمشون رو هی می زنن روی آب‌،‌ یا از آب بیرون می پرن. از دماغشون آب می ریزن بیرون. گفت که روی بدنشون لکه های سفید هست. اون لکه ها مال اینه که یه صدفایی میان روی بدن اینا خونه می کنن. بعد در اثر همین بیرون پریدن از آب یا به مرور زمان، صدفا کنده می شن و رنگ سیاه بدن نهنگ رو با خودشون می برن و اونوقت نقش صدف روی بدنشون خالکوبی می شه.

گفت که این نهنگا تا چهل تُن و پانزده متر ممکنه رشد کنن. خانومه گفت وقتی که نهنگای ماده بچه هاشونو همین نزدیکا به دنیا آوردن، برمیگردن. چون هوای قطب جنوب برای بچه دار شدن سرده و گفت که اگه سمت چپتون رو نگاه کنین اولین نهنگ رو می بینید.


سمت چپ رو نگا کردم و اولین نهنگ رو دیدم. من سمت راست قایق نشسته بودم. از فاصله دویست متری. داشت دمش رو می زد روی آب. یه بار نه دو بار نه،‌ همین جور هی می زد. ضربان قلبم رفته بود بالا. اِه! واقعا نهنگه!

 با چه قدرتی دمشو می زد روی آب. از جام بلند شدم و دویدم سمت چپ قایق. جهت قایق عوض شد و سرعت رفت بالا. تلو تلویی خوردم و خودم رو رسوندم به یه دستگیره ای. تمام ستونهای قایق رو با ابر و روکش پلاستیکی پوشونده بودن. لابد برای این که وقتی آدما جابجا می شن توی قایق اگه افتادند بخورند به این ابرها عوض ستون های آهنی. باورم نمی شد. یعنی با این سرعت داریم می ریم به سمت نهنگ. به اون بزرگی. شاید پانزده متر. و نهنگ آب از دماغش فواره زد. هر از چندی به یاد خودم می آوردم که دهنم را ببندم که از تعجب باز مونده بود.

به فاصله ی پنجاه متری اش رسیدیم که از آب پرید بیرون،‌ تمام قد بیرون پرید. درست مثل یه ماهی که از آب می پره بیرون. یه قوس کامل درست کرد و شیرجه زد توی آب. و من خالکوبی صدفا روی بدنش رو دیدم. و بعد یکی سمت راست. دوباره جهت حرکت قایق عوض شد و با سرعت به سمت نهنگ جدید. دو تا نهنگ جدید. که یکی احتمالا بچه نهنگ بود. یا به قول انگلیسی زبونا گوساله بود. کوچکتر بود. و باز هم حرکت دم ها.  شمردم،‌ نهنگ بزرگتر هفده بار دمش را زد روی آب. مثل کارتونا. و ما با سرعت به سمتشون حرکت می کردیم. من با کلی تلو تلو و از این دستگیره به اون دستگیره پریدن خودم را رسونده بودم سمت راست قایق و دهنم باز بود. بستمش. و مادر و بچه نهنگ با هم از آب جست زدند بیرون و رفتند زیر آب.

دریازدگی ها شروع شده بود. عین فیلما. مردم همونطور حال نذار پیدا می کردن و بی این که واقعا زیاد بالا بیارن هی می گفتند:«هوع،‌ هوع.»  فکر می کنم از هر سه نفر یک نفر دریازده بود.  دختر مسوول کیسه ها دور می گشت و کیسه های پُر را جمع می کرد و کیسه ی خالی و دستمال کاغذی می داد به مردم. بر خلاف هواپیما این کیسه ها کاملا پر طرفدار بود. من و پویا جز خوش شانس ها بودیم که لازمشون نداشتیم. قایق کمی جهتش را تغییر داد و دوباره شروع به حرکت به سمت شمال کرد. به پویا گفتم که بریم سر قایق. از چند تا پله باید بالا رفتیم و همین طور دست به نرده های قایق رسیدیم سر قایق.

 دو تا دلفین خوشگل صورتی کنار قایق داشتند با ما شنا میکردند. لبخند روی لباشون بود. قسم می خورم. و من لذت مسابقه دادن با قایق رو توی صورتای بامزه شون می دیدم. این دلفینا بر خلاف اون دلفینا اهل فرار کردن نبودند و کاملا از بازی با آدما لذت می بردند. کاش می شد بپرم توی آب و باهاشون شنا کنم.

سرعت قایق خیلی زیاد بود و باد اذیت می کرد. برگشتیم سر جای اولمون  نشستیم. پویا هم دریا زده شد. همین که نشستیم دوباره خانوم اعلام کرد که یه نهنگ جلوی قایق هست. دلم نمی خواست پویا رو ول کنم برم ولی دیدن نهنگها واقعا هیجان انگیز بود. چند ثانیه ای پیش پویا نشستم و کمرش رو مالیدم و بعد تنهاش گذاشتم و رفتم. پله ها رو دو تا یکی کردم و تلوتلو خوران رفتم سر قایق.

یک ساعت و نیمی توی اقیانوس جلو رفته بودیم و وقتش بود که برگردیم. مجموعا نه نهنگ دیده بودیم و من هر یک بارش به اندازه ی بار اول هیجان زده می شدم. بعدا پویا بهم گفت که کلی جیغ می زدم و می خندیدم. واقعا بی نظیر بود. ابعاد و اندازه ها را تصور می کردم. این که یک نهنگ پانزده متری یعنی اندازه ی یه  ساختمان پنج طبقه. به پدر ژپتو فکر میکردم که حتما توی دل نهنگ جا می شده و این که یک قایق کوچیک حتما اگر کنار یک نهنگ پانزده متری قرار می گرفته،‌ حرکت دم نهنگ  واژگونش می کرده. به آوازهای نهنگ ها فکر می کردم که زیر اقیانوس تا کیلومترها حرکت می کنه و این که یه نهنگ ممکنه برای ده دقیقه آواز بخونه. و این که هر نهنگ هر سال یه آواز منحصر به فرد می خونه که با سال قبلش فرق داره.

و هیجان به همین چیزا ختم نشد. دیگه چیزی نمونده بود که برسیم که چیزی را دیدم که هنوز هم باور نمی کنم. یعنی اگه پویا با من نبود که بعدا هی باهاش چک کنم که این اتفاق افتاد یا نه فکر می کردم که برای خودم خیالبافی کردم. دو تا نهنگ یه دفعه سرشون رو از زیر آب در آوردند. توی فاصله ی ده متری قایق ما. من چشماشونو دیدم. هر دو شونو. و بعد صداشونو شنیدم. اومده بودن برای ما آواز بخونند. نفسم بند اومده بود. به مدت پنج ثانیه آواز خوندند. موووووووو. و بعد رفتند زیر آب. دو تا نهنگ ده متری. به فاصله ی ده متری برای ما به مدت پنج ثانیه آواز خوندند. نمی تونم تصور کنم که روزی اتفاقی بی نظیرتر از این توی زندگیم برام بیفته.

۲ نظر:

  1. وااااااااااااااااااای آرزو می کنم که من هم نهنگ ها رو ببینم.
    http://www.youtube.com/watch?v=MH4WpiMdgOc&feature=related

    این لینکو پیدا کردم من نمی دونستم اواز می خونن

    پاسخحذف