صفحات

۱۳۹۰ بهمن ۲, یکشنبه

دو دیواری

برای بار اول روز دوشنبه در حال دویدن از جلویش گذشتم. برونو مارس می گفت: «اگه یه روز دیدی که وسط دریا گیر افتادی،‌ من کل دنیا رو دریانوردی می کنم تا پیدات کنم.» کمی بعد از دوازده ظهر بود و من در حالت دویدن، فقط چمدانِ سیاهِ بزرگش را دیدم که مرد و وسایلش پشت آن، از دید من پنهان بودند. به دیواری که موازی با راهی که من در آن در حال دو بودم، تکیه داده بود.

برای بار دوم چهارشنبه همان هفته، در حال دویدن با ریحانا از جلوی خانه اش رد شدم. ریحانا می گفت: «من ممکنه بد باشم ولی در بد بودن، واقعا تکمیلم. سکس توی هوا، هیچی برام مهم نیست، من از بوش خوشم میاد. سنگ و چوب ممکنه استخونامو بشکنه ولی زنجیر و شلاق منو هیجان زده می کنه.» یکی از آن روز های تابستان استثنایی چهل درجه ای ملبورن بود و من ساعت شش عصر بود که می دویدم. و او به دیوار مجاورِ دیوار روز قبلی و عمود بر مسیر دوندگی من تکیه داده بود. سرش را روی زانویش گذاشته بود و من باز صورتش را ندیدم. وسایلش هنوز کنار همان دیوار اول بود. کنار خودش یک کیسه ی یخ داشت که در حال آب شدن بود. نمی دانم در آن روز، چند تا از این کیسه ها را مصرف کرده بود. در آن گرمای دیوانه کننده، قطعا بیش از یکی.

جمعه ی آن هفته فقط وقتی که دویدنم تمام شد به یادم افتاد و آن روز ندیدمش.
بار سوم باز دوشنبه، ساعت دوازده ظهر بودکه دیدمش. این دفعه رادیو گوش نمی دادم و نامجو با من بود و می گفت: «عقلم بِدُزد لَختی، چند اختیارِ دانش؟/ هوشم ببر زمانی، تا کی غم زمانه؟»  باز هم به دیوار موازی با مسیر من تکیه داده بود و این بار توانستم یک چمدان دیگرش را ببینم. چمدان شکل همان چمدان بزرگ سیاه بود، همان مدل فقط کوچکتر. زیپ چمدان هم کمی باز بود و از تویش یک لباس سبز رنگ بیرون زده بود. خودش باز پشت چمدان ها پنهان بود.

بار چهارم چهارشنبه بود. ساعت یک ظهر. رادیو داشت اخبار می گفت. خبر پسری که در سواحل شمال استرالیا کوسه به او حمله کرده بود. خودش نبود و فقط وسایلش بود. من هم فرصت را غنیمت شمردم و از صد متری خانه اش شروع به راه رفتن کردم تا خوب خانه اش و وسایلش را دید بزنم. من در پارک پشت شرکتمان می دوم. شرکت در یکی از گران ترین خیابان های تجاری شهر است. کنار پارک یک کلبه چهار دیواری آجری بدون پنجره هست که نمی دانم مال چیست. او مجاور دو تا از دیوارهای این کلبه سکنی گزیده. وسایلش را برانداز کردم. دو چمدان، یک پتو چهارخانه نارنجی و سبز کمرنگ مچاله شده گوشه ي دیوار،‌ یک تکه موکت سرمه ای اندازه ی یک تشک یک نفره که پهن است کنار دیوار. از کیسه یخ خبری نبود. خوب روز زیاد گرمی نبود. و همین. دیوار موازی با مسیر من صبح تا ظهر سایه گیر است و دیوار عمود بر مسیرم بعد از ظهر.  وسایلش را جابجا نمی کند فقط خودش با سایه یا آفتاب جابجا می شود. از روی دما و ساعت می توانم حدس بزنم که کدام دیوار را انتخاب می کند. بر حسب دما، یا از آفتاب فرار می کند یا به آن پناه می برد. شب هایش را نمی دانم چه می کند ولی. نمی دانم کدام دیوار را برای خوابیدن انتخاب می کند. نمی دانم چرا بالش ندارد. از کنار خانه اش گذشتم و باز شروع به دویدن کردم. اخبار تمام شده بود و نمی دانم که بود که می خواند: «من ضد گلوله ام، هیچی ندارم از دست بدم،‌ شلیک کن،‌ شلیک کن»

کل سه باری که در هفته بعد دویدم وسایلش بود و او نبود.

و بالاخره دیدمش. از اتفاق نزدیک خانه اش بودم که از کنار دیوار بلند شد و به سمت من حرکت کرد و من خوب دیدمش. سی و هفت هشت ساله می زد،‌ به چهل نمی رسید. قدش بلند بود، صد و هشتاد شاید و هیکلی ولی نه چاق. پوست سفیدش آفتاب سوخته بود. شلوار سیاه پوشیده بود و پیراهن سفیدی که کثیف بود. خیلی کثیف. موهای طلایی اش به هم پیچیده بود از کثیفی و بلند بود تا پایین گردنش. ریش و سبیلش را زده بود. دست هایش را از بدنش فاصله دار گرفته بود و راه می رفت. دمپایی لاانگشتی سیاهی پوشیده بود و پاهایش را روی زمین می کشید. من از کنارش گذشتم. کِیتی پِری می گفت: «من یک دختر رو بوسیدم و کلی خوشم اومد. از مزه برق لب آلبالوییش. بوسیدمش که امتحان کنم» او اخمو و غمگین بود.

بعد از آن روز، یک ماه تمام هفته ای سه بار،‌ دویدم،‌ رادیو گوش دادم و از کنار خانه اش گذشتم. گاه دیدمش و گاه ندیدمش. چمدانش هایش ولی همیشه آنجا بود. جای پتو و موکتش عوض می شد و از دیوار عمودی به دیوار موازی و از موازی به عمودی می رفت و گاهی یخ داشت و گاهی نداشت.

یک بار رفتم پیشش. نه در حال دویدن. کارم تمام شده بود و داشتم می رفتم خانه. گفتم سلام من می خواهم شما را به شام دعوت کنم. نگاهم کرد. گفتم فردا ساعت چهار بعدازظهر میایم دنبالتان. نگاهم کرد و من فردا ساعت چهار رفتم. همانجا نشسته بود. موهایش را از پشت محکم بسته بود و اخمو نبود ولی هنوز غمگین بود. یک تی شرت سبز پوشیده بود که از پیراهن سفیدش تمیزتر بود با شلوار سیاهش. وقتی مرا دید، از جایش بلند شد. نگاهش کردم و حرکت کردم و او به همراهم آمد. سوار ماشین شدیم و من راندم و رادیو را روشن کردم. و تا خانه کیتی پری و ریحانا و برونو مارس و بقیه حرف زدند و ما حرف نزدیم. فکر می کردم که حتما بوی گند می دهد، بوی گند خانه به دوش ها را، ولی نمی داد.  به خانه که رسیدیم در را باز کردم و اشاره کردم که وارد شود. وارد شد و من هم به دنبالش. حوله و لباس های تمیزی را که برایش آماده کرده بودم به او دادم و راه حمام را بهش نشان دادم. حدود یک ساعت بعد از حمام بیرون آمد. موهای خیسش را محکم از پشت بسته بود. لباس هایی که برایش خریده بودم کاملا اندازه تنش بود. از خانه بیرون رفتیم و دوباره سوار ماشین شدیم. دوباره رادیو را روشن کردم و به سمت یک رستوران نزدیک خانه راندم. در رستوران برایش پیش غذا انتخاب کردم و غذا و دسر و او همه را خورد. باز به همراهم آمد و سوار ماشین شد و به خانه رفتیم. اول بلوزش را در آوردم. می شد دید که عضله هایش روزی ورزیده بوده. پیراهن خودم را هم در آوردم. در تمام مدتی که با او بودم سعی کردم که احساس ترحمم را دور کنم و به چیزی به غیر از این که او لذت می برد یا نه فکر کنم.

دیروز وقتی که رفتم ببینمش، نمی دانم که از ندیدن چمدان هایش خوشحال شدم یا ناراحت. هیچ چیز نبود به غیر از یک چراغ الکلی کنار دیوار. چرا من تا حالا چراغ الکلی اش را ندیده بودم. چراغ الکی برای چه می خواست اصلا؟ شب پارک های ملبورن تاریک است. برای همین می خواسته حتما. از اینجا مگر کجا رفته که چراغ الکلی نمی خواسته؟ به پارک دیگری نرفته. اگر نرفته بود و اگر بود یعنی من جراتش را داشتم به شام دعوتش کنم؟ شاید برای بردن چراغ الکلی برگردد؟ کاش یک چهاردیواری پیدا کرده باشد و هیچ وقت دیگر چراغ الکلی لازمش نشود. اگر برگردد من از خودم می ترسم. از خودی که دل می سوزاند و خطر می کند و برای شام دعوتش می کند. از خودی که دلرحمی هایش را کنار می گذارد و برای شام دعوتش نمی کند. ادیل می گفت: «من بارون رو آتش زدم،‌ همین طور که می بارید تماشاش کردم،‌ بذار بسوزه همین طور که من گریه می کنم،‌ آخه شنیدم که اسم تو رو صدا می زد.»

۳ نظر: