صفحات

۱۳۹۰ دی ۱۷, شنبه

استرالیا را دوست دارم

سمت راستم دختر ریزنقش سفید پوستی نشسته بود. حتما دمای روز را چک کرده بود و روز ۳۸ درجه ای را غنیمتی شمرده و پیراهن تابستانی کوتاهش را پوشیده بود. با زمینه سیاه و گلهای سبز و کرمی. آرایشش تمام شد، وسایل آرایشش را جمع کرد و توی کیفش گذاشت. هدفون مبایلش را در گوش هایش گذاشت و موسیقی هایش را زیر و رو و عقب و جلو کرد و روی لیدی گاگا متوقف شد. اینقدر بلند بود که کلمه های لیدی گاگا را به وضوح می شنیدم. «را را را را،‌ گاگا اُ لالا،‌ رمانس بدتو می خوام. زشتیت رو می خوام. درد و مرضت رو می خوام.... عشقتو می خوام عشقتو می خوام....» و من هم سعی می کردم تمرکز کنم و ایکتابم را بخوانم.

قطار به ایستگاه بعد رسید و مسافران سوار شدند و مردی با یک ریش پرپشت به بلندی بیست سانت روبروی من نشست. روی گونه اش را خالی کرده بود. یک عینک آفتابی با فریم آلبالویی زده بود و کلاه لبه دار اسپرتی روی سرش گذاشته بود. هدفون سفید آیفونش توی گوشش بود. فکر کردم آیا مسلمان است یا فقط برای تیپ ریشش را اینطور تراشیده. مبایلش را از توی جیبش در آورد و شروع کرد چیزی را از روی مبایل بخواند و برای خودش زمزمه کند. گوش هایم را تیز کردم و همین طور که چشمم به مبایلم بود سعی کردم بشنوم چه زمزمه می کند. «سبحان ربی ...» قرآن می خواند.

ایستگاه بعد صندلی سمت چپ من خالی شد و مرد جابجا شد و کنار من نشست که در جهت حرکت قطار باشد. قید کتاب خواندن را زدم و مبایل را در کیفم گذاشتم. کل هفت ایستگاه باقی مانده تا شهر را، گوش راستم لیدی گاگا شنید و گوش چپم قرآن.

۱ نظر: