صفحات

۱۳۹۰ آذر ۲۸, دوشنبه

اردشیر به من لبخند زد

توی یک مرکز خرید کوچک راه می‌رفتم. سرم را به این ور و آن ور می چرخاندم و ویترین مغازه ها را برانداز می‌کردم که چشمم با چشم اردشیر تلاقی کرد. توی یک کنجی روی یک چهارپایه نشسته بود. اردشیر به من لبخند زد و با طمانیه سرش را کمی به جلو خم کرد، درست مثل یک جنتلمن. لبخندش را با لبخندی جواب دادم و مخلوطی از حس‌های نوستالژیک و نشاط و غم روی دلم تلنبار شد. اردشیر همان ادرشیر بود. همانطور دوست‌داشتنی و مهربان با همان لبخند معصوم و چشمهای ریز مورب. گیرم که موهایش جوگندمی و جثه اش کمی جمع و جورتر شده بود و کنار چشمایش چروک افتاده بود. دوست داشتم بدانم که هنوز هم سر چهارراه ها به پلیس کمک می کند. هنوز هم توی بیمارستان همه به او آقای دکتر آقای دکتر می‌گویند و او هنوز دلش می‌خواهد آمپول بزند. هنوز هم از داشتن یک بستنی مثل یک کودک می‌خندد و با ولع آن را می خورد. هنوز هم بعضی‌ها مسخره‌اش می‌کنند یا بالاخره اردشیر دوست‌داشتنی را به حال خود گذاشته اند

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر