صفحات

۱۳۹۰ دی ۱, پنجشنبه

مبارز

هر وقت که باشد همانجا می ایستد. درست وسط دهنه کوچکتر ورودی به ایستگاه اصلی شهر. مردم مجبور می شوند راهشان را کج کنند تا وارد ایستگاه شوند. هر از چند ماهی یک بار می آید. همیشه همان سبک لباس را می پوشد. تی شرت به نظر ارزان قیمت که به سفید و خاکستری می زند و شلوار جین رنگ و رو رفته اش و کفش های ورزشی آدیداسش که حسابی استفاده شده است. موهایش سفید است و یک ریش و سبیل سفید کم پشت هم دارد. هیکل توپری دارد. با یک شکم کمی جلو آمده که برای پیرمردهای آن سنی حتی دوست داشتنی هم هست. روزنامه ها را با دست چپش بغل می کند و یک نسخه را با دست راستش مورب بالا می گیرد. طوری که تیتر اصلی اش دیده شود. یک لبخند خیلی کمرنگ یک وری می زند و همیشه چشمهای روشنش همان حالت است. محزون و پر از اشک. نه که گریه کند. از آن چشمهای همیشه خیس دارد و من طاقت نگاه کردن به چشمهایش را ندارم. آنقدر نگاهش ناامید است که طاقت ندارم. بار اول که به هم نگاه کردیم انگار می گفت تو هم که نمی خری. برای تو هم اهمیتی ندارد که کاپیتالیسم چیست و مبارزان،‌ ضد آن چه می گویند. قیمت روزنامه اش همه اش ۲ دلار است و قیمت پرداخت داوطلبانه ۵ دلار. من رفتم جلو و یک پنج دلاری به سمتش دراز کردم بی این که حرفی بزنم. نمی توانستم. و او هم دست راستش را به سمتم دراز کرد و آن یک نسخه دست راستش را به من داد و دست کرد در جیبش که ۳ دلارم را پس بدهد. زیر لب گفتم: «‍‍That's ok» سرم پایین بود که این را گفتم. و رفتم. کاش می توانستم لبخند بزنم. کاش می توانستم بلند حرف بزنم. کاش می توانستم در چشمهایش مستقیم نگاه کنم و بهش انرژی بدهم. چشمهایی که وقتی آن حزن درش نبوده حتما برق می زده با آن همه اشک دایمی درشان. حتما وقتی که مبارزه را شروع کرده پر از هیجان و امید بوده و حتما فکر می کرده که روزی تمام مردم استرالیا را بیدار می کند  و او و همرزمانش پیروز می شوند. حتما سال ها به عدالت اجتماعی  در دسترس فکر کرده و چشمانش برای مردم فقیر و خیابانگردها واقعا گریسته. از کی ناامید شده یعنی؟ از کی این غم به چشمانش رسوخ کرده؟ از کی قلبش یخ کرده؟ از کی حس کرده که روز به روز جوانان کمتری بهشان می پیوندند؟ از کی فهمیده که چیزی را که برای مبارزه انتخاب کرده خیلی خیلی بزرگتر از این حرف هاست؟ یعنی آرزو کرده که کاش هدف کوچکتری انتخاب کرده بود؟ یا شاید آرزو کرده که کاش اصلا هیچگاه مبارزه را شروع نکرده بود؟

پیرمرد و چشمانش فوبیای من است. ترس این که چیز یا چیزهایی را برای مبارزه انتخاب کنم که خیلی خیلی بزرگ باشند. ترس این که دنیا روز به روز بدتر شود. ترس این که روزی وقتی تسلیم شوم که خیلی دیر باشد و من بمانم و حسرت. از حسرت و نرسیدن می ترسم.

۳ نظر:

  1. شهره جون چه خوب کردی که داری می نویسی ما هر دو می خونیم و حال می کنیم. شادباش

    پاسخحذف
  2. خوشحالم. ممنون که برام کامنت گذاشتی. شما هم شاد باشید

    پاسخحذف
  3. خیلی‌ وقت بود که به خاطره جنگ داخلی‌ با خودم! لذت خوندن رو فراموش کرده بودم که نوشته‌هاتون لذت خوندن رو برام دوباره زنده کرد، ممنونم از یادآوری!

    پاسخحذف