صفحات

۱۳۹۰ آذر ۲۸, دوشنبه

حرم

از فکرم بیرون نمی رود. از چند روز پیش که در حرم بوده ام.  از فکرم بیرون نمی رود. حرم.  حرم سلطان های عثمانی. حورٍم. آن طور که ترکها تلفظ می کنند. دیوارهای حرم بلند بود و اتاقهایش تاریک.  زیبا بود ولی تاریک. از روی جای اتاق و اندازه اش مرتبه زن نزد شاه معلوم می‌شد و سوگلی ها و مادر شاه آینده جای بهتری داشتند. زنان حرم قبل از اینکه با شاه باشند آموزش داده می شدند. آموزش، آموزش. این است که از ذهنم بیرون نمی رود. یعنی چه بهشان آموزش می دادند. کمی شعر و ادب شاید،‌ رقص یعنی،‌ آداب غذا خوردن و راه رفتن و حتماً آداب نزدیکی.  همه‌اش به این فکر می کنم. چه بهشان می گفتند؟ یعنی چه بهشان می گفتند؟ چطور وارد بستر شو؟ چطور لمس کن؟ چطور لخت شو؟ چطور هر چه که او می‌خواهد بگو چشم؟ همه‌اش همین بوده حتما؟  هرچه بوده درباره شاه بوده. هر چه بوده این بوده که خاطر همایونی آسوده باشد و گشنی همایونی مستدام و بی درد سر.

بیرون که آمدم رفتم جایی غذا بخورم.  حرم دست از سرم بر نمی داشت.  کوفته را انتخاب کردم ولی گارسن گفت که آن را پیشنهاد نمی‌کند و یک غذای دیگر را پیشنهاد داد که اسمش بود افسون حرم. چاره‌ای نبود جزا اینکه امتحانش کنم.  وقتی که بشقاب غذا را گذاشت باور نمی‌کردم که این حرم اینطور دارد مرا دنبال می کند. غذایم متشکل بود از لایه‌های بادمجان سرخ  شده ولی پوست نکنده که گوشت بره بسیار لذیذ و لطیفی را در خود پنهان کرده بودند. یعنی غذا اولش  سیاه بود ولی باید لایه‌های سیاه را کنار می‌زدی و  تا به گوشت بره برسی در آن میان.

در خیابان‌های  توریستی استانبول که قدم بزنی دایم باید جواب بدهی که اهل کجایی.  مغازه دارها هستند که سعی دارند سر صحبت را باز کنند و  چیزی بفروشند. چای تعارف می‌کنند و بیشترشان حتی اگر ازشان خرید نکنی برخورد خوبی دارند. روز بعد از حرم داشتم راه می‌رفتم که یکی از همین مغازه دارها آمد جلو  و گفت مِرحِبا. سلام به ترکی. با اینکه فهمیدم جواب ندادم.  گفت ایتالیانو؟ گفتم نه. گفت اسپانیول؟ گفتم نه. به انگلیسی پرسید اهل کجایم. گفتم ایران. نمی‌دانم چرا می‌گویند ماشاالله ماشاالله وقتی که می‌گویم اهل ایرانم. سه باری پیش آمده.  یکیشان یک نگاه بر سر تا پایم هم انداخت وقتی ماشااللهش را می گفت.  مرد گفت مثل ایرانی‌ها نیستی،‌ایران زندگی می کنی؟ که  گفتم نه و استرالیا زندگی می کنم. گفت گم شده ای؟  گفتم نه. گفت کجا می‌خواهی بروی؟   گفتم مسجد آبی. گفت الان وقت نماز است و بسته، تلاش کردم که از سرم بازش کنم و گفتم ممنون می روم می نشینم تا باز شود.  گفت نیم ساعت طول می کشد  ... فکر کنم کمی غر زدم  که ممنون یک کاریش می کنم  که شروع کرد که اینجا ترکیه است و مردم همه اش سر صحبت را باز می‌کنند و دوست دارند حرف بزنند. باید عادت کنی و فرهنگ اینجاست . انگلیسیش خوب بود. بعداً توضیح داد که دوست دختر ملبورنی داشته. گفتم من دوست دارم با مردم حرف بزنم ولی اینجا فقط مردها با من حرف می زنند. زنها کجایند پس؟ گفت زن‌ها که انگلیسی بلد نیستند. گفتم چرا؟ شوخی کردم که نکند شما کردیدشان در حرم و منتظر بودم که کمی بهش بربخورد. که خوشش آمد و خندید. گفت زن‌ها انگلیسی بلد نیستند فقط بلدند بچه بسازند. گفتم شاید شما می‌خواهید فقط همین را بلد باشند. باز خندید و جواب داد که خودشان تنبلند. گفت که این روزها حتی کار خانه هم دیگر نمی‌خواهند بکنند و همه‌اش توی آرایشگاهند و یا دارند سریال می بینند. گفت که مادرش یک لیست دارد از سریالهایی که تماشا می‌کند که یادش نرود کدام کی است بس که زیادند. و من باز به حرم فکر کردم. و فکر کردم که کسانی که به زنان حرم آموزش می‌دادند زن بودند یا مرد.

۴ نظر:

  1. بعد از مدتها خوندن نوشته هات حس جالبی داره.

    پاسخحذف
  2. شهره! من یاد کتاب" شبهای سرای" افتادم که اولین کتابی بود که سورن بهم هدیه داد، الان تو اینترنت پیداش کردم:

    شبهای سرای، روایت واقعی سرنوشت " امه دو بوک دور یوری" دختر مو بور و چشم آبی فرانسوی است در حرمسرای سلاطین عثمانی در قسطنطنیه، که به "نقش دل" تغییر نام می دهد و طی چند دهه از پس پرده های زربفت حرمسرا و با نفوذ بی حصرش پادشاهان، بر امپراتوری بزرگ عثمانی فرمانروایی می کند.

    گفتم شاید یه بخشی از متنش باشه برات اینجا بگذارم که پیدا نکردم. خیلی جذابه و کلی راز و رمز نهفته پشت دیوارهای حرم رو امه ی فرانسوی بازگو می کنه

    پاسخحذف