صفحات

۱۳۹۰ آذر ۲۶, شنبه

خون

پدربزرگم کشاورز بود. سوادش سواد قرآنی بود حرف‌های حکیمانه می‌زد و شوخی های نغز می کرد. وقتی از در اتاقش وارد می‌شدم مثل همیشه کنار سماورش با چای همیشه تازه دمش نشسته بود. صدایم می‌کرد "بلوری" و در آغوشم می گرفت. من غرق می‌شدم در بوی خاک و درخت و طعم خوش عشق. هر ازگاهی وقتی که به خانه دوست‌داشتنی اش می رفتیم که دیوارهای گلی داشت و سقف بلند، برایمان مرغی سر می برید. و من، با تمام کودکی‌ام، نظاره‌گر کلیه مراحل جان دادن مرغ بودم. از آن اول که پدربزرگم به مرغ آب می‌داد تا وقتی که با دقت خاصی گردن مرغک را کج می‌کرد و چاقو را روی آن می گذاشت و خون به بیرون فواره می زد. مرغ را همیشه جایی دور از بقیه مرغان سر می بریدند. جایی که مرغان دیگر نبینند و نشنوند جان دادن مرغ منتخب را. جان دادنشان گاهی راحت بود ولی گاهی خیلی بالا و پایین می پریدند تا خون ها همه بیرون برود. من کوچک می ایستادم و می دیدم. و خوب می‌دیدم که پدربزرگ مرگ سنگدلی نیست و می‌دیدم که مرغ را با چه احتیاط و احترامی سر می‌برد. می‌دیدم که پدربزرگ و همه بزرگترها دلنگران مرغ بودند و جان کندن های سختشان برایشان ناراحت‌کننده بود. و انگار یاد گرفته بودم که قیمت داشتن یک پلو مرغ حسابی در کنار ترشی خوشمزه و ماست محلی و نان تازه از تنور درآمده یک زندگی است. وقتی که آنروز گوسفند را جلوی پدر و مادر سر بریدند و خونش را کف کوچه جاری کردند یاد این خاطره ها افتادم و دیگر نگران بچه‌ها نبودم. فکر کردم بد نیست همه بچه‌ها بدانند که کباب خوشمزه ای که می‌خوردند از بدن همان ببعی خوشگل درست شده. مثل شهره کوچک که دید و یاد گرفت. و می‌توانند انتخاب کنند که ببعی یا مرغ حنایی را بخورند یا نه. احساس می‌کنم از اینکه فکر کنند کباب از سیخ جدا می‌شود وخورش مرغ از توی قابلمه در می‌آید بهتر است

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر