مثل همیشه که مرا میبیند
وقتی که کنارم نشسته بود غافلگیرم کرد و شکمم را لمس کرد. با کمی عصبانیت و
متعجب در پاسخ سؤالش گفتم هنوز نه. همیشه میگویم هنوز نه. اینطور راحتتر
است. و او مثل همیشه شروع کرد که نمک زندگی است و یکی لازم است و غیره و من
به او فکر میکردم و بچه هایش. از پنج فرزندی که دارد چهارتایشان مشکلات
فیزیکی و روانی دارند. دوتایشان سندروم داون دارند و دوتای دیگر هم از پس
خودشان بر نمی آیند و به مراقبت نیاز دارند. یکی سالم است و روی پای خودش
که او هم پس از مرگ پدر خانه پدری را از دست خواهران و برادران و مادر پیرش
در آورد و مادر را مجبور کرد که در یک خانه کوچک اجاره ای زندگی کند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر