صفحات

۱۳۹۰ آذر ۲۸, دوشنبه

پیرزن

مثل همیشه که مرا می‌بیند وقتی که کنارم نشسته بود غافلگیرم کرد و شکمم را لمس کرد. با کمی عصبانیت و متعجب در پاسخ سؤالش گفتم هنوز نه. همیشه می‌گویم هنوز نه. اینطور راحت‌تر است. و او مثل همیشه شروع کرد که نمک زندگی است و یکی لازم است و غیره و من به او فکر می‌کردم و بچه هایش. از پنج فرزندی که دارد چهارتایشان مشکلات فیزیکی و روانی دارند. دوتایشان سندروم داون دارند و دوتای دیگر هم از پس خودشان بر نمی آیند و به مراقبت نیاز دارند. یکی سالم است و روی پای خودش که او هم پس از مرگ پدر خانه پدری را از دست خواهران و برادران و مادر پیرش در آورد و مادر را مجبور کرد که در یک خانه کوچک اجاره ای زندگی کند

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر