صفحات

۱۳۹۰ اسفند ۱۹, جمعه

آن خبر

یک صبح شنبه ی دلپذیر تابستانی،‌ توی حیاط، لم داده و فرو رفته در صندلی، پاشنه پاها تکیه داده به میز طوری که کمر و پاها با هم یک زاویه ی باز می سازند،‌ تماشای گنجشک ها و قمری ها و سارهای توی حیاط،‌ دنبال کردن طوطی ها و کاکاتوهای رنگارنگ جیغ جیغو با چشم،‌ هر از گاهی نفسی عمیق کشیدن برای این که خیالت راحت باشد که تا آخرین سلول های ششت هم از این هوای تمیز و لذیذ بهره مند می شوند،‌ جا دادن لپ تاپ روی شکمت،‌ توی زاویه بین شکم و پاهایت و وبگردی و فیسبوک گردی.

ساعت نه و نیم صبح ماست و دو نصف شب ایران. کمتر کسی از استرالیا آنلاین است ولی خیلی ها از ایران بیدارند و آنلاین و هوس کنی می توانی گپی بزنی. مهدی و ساقی و پرویز و رضا و مرضیه و پژمان و ابراهیم. اصلا می توانی کتابت را بگذاری کنار دستت و هی جایش را با لپ تاپت عوض کنی. هی کتابت را بخوانی هی فیسبوک را بالا پایین کنی یا اصلا کتاب را بگذاری کنار و فقط چت کنی. توی خانه هم کسی بیدار نیست به غیر از بابای پویا. بابا و مامان پویا خانه ی ما هستند. صبح های شنبه یکشنبه آن ساعت، فقط من و بابا بیداریم و مامان و پویا خواب.

تلفن زنگ می زند. آن موقع صبح شنبه حتما یک فروشنده ی تلفنی است که می خواهد  در تو احساس نیاز شدیدی به یک چند گیگ اینترنت اضافی روی موبایلت یا یک گوشی جدید یا حتی یک مسافرت رویایی و لوکس ایجاد کند و وادارات کند که همان جا پشت تلفن خرید کنی. شروع می کنم دست و پایم را جمع کنم لپ تاپ را از روی شکمم بردارم تا بروم تلفن را جواب بدهم که بابای پویا گوشی را بر می دارد و می گوید:«بفرمایید.» خنده ام می گیرد از تصور این که مکالمه ی فارسی انگلیسی بابا و فروشنده تلفنی چطور ادامه پیدا می کند که گوشم خلاف انتظارم را می شنود. «خیلی ممنون،‌ حال شما خوبه؟‌آقای حاجی خوبن؟  بله. گوشی خدمتتون باشه الان صداش می زنم.» نگران می شوم.

 بابای پویا صدایم می زند. «شهره جان،‌ مامانت.» دلم هری می ریزد پایین. می پرسم: «مامان من؟ مطمئنید؟» می گوید: «بله،‌ مطمئنم. مامانتان هستند.» توی آن ساعت شب ممکن است مهدی و پرویز و رضا و ساقی و پژمان و مرضیه بیدار باشند ولی مامان و بابا محال است،‌ مگر این که مشکلی جدی باشد. ساعت ۱۰ شب رختخوابشان پهن است و خواب. تمام شد. بابایم را ندیدم و رفت. از پیشم رفت. بابای عزیز و مهربانم. بابایم با همه آن داستان های ساده و کودکانه اش. مرخصی نمی گیرم. همین الان بلیط می خرم می روم. حتما بلیط هست. دیگر هیچ مشکلی نیست. فردا می رسم. جواب مامان را چطور بدهم؟ الان چطور با او حرف بزنم؟چطور بکشانمش اینجا؟ چطور راضیش کنم که آنجا تنها نمی تواند. شاید من باید برگردم؟

گوشی را چنگ می زنم:‌«الو؟» و خواهرم می گوید: «سلام.» خواهرم دو تا کوچه آن طرف تر از ما زندگی می کند. مبایلم خاموش بوده و مثل بیشتر روزهای شنبه یادم رفته بوده روشنش کنم. صدای مادر و خواهرم خیلی شبیه به هم است. بابا زنده است. مامان زنده است و حتما هر دو الان چهار ساعتی است که خوابند. حتما بابایم بخاری را تا ته زیاد کرده و لباس بافتنی اش را هم پوشیده با شلوار گرم کنش و پتو را هم کشیده روی سرش و نزدیکتر به بخاری خوابیده. و مامان یک پیرهن نازک پوشیده، دورتر از بخاری و نصف بدنش بیرون از پتو هست و با احساس گرما خواب و بیدار است. این بار خبر آن خبر نبود و خواهر می خواست بگوید که صبحانه را با آن ها بخوریم. ولی روزی آن خبر خواهد آمد. برای همه خواهد آمد. ولی فرقش برای ما این است که از استرالیا تا ایران فقط شانزده ساعت پرواز است،‌ معطلی های بین راه و توی فرودگاه بماند.

۶ نظر:

  1. این دغدغه همیشه ذهن منم هست...یه روزی یکی از این تلفنهای بی موقع...لعنت.

    پاسخحذف
  2. واسه همینه که از تلفن بدم میاد،... شهره جان خوشحالم تصادفا وبلاگ قشنگت رو پیدا کردم. قلم شیرینی داری و یک ذهن خلاق.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. ممنونم. امیدوارم که بازم بیای و بخونی و لطف کنی و کامنت بذاری.

      حذف
  3. یا شاید هم خودمون خیلی‌ جلوتر از این وقایع رفتیم! من خودم مشکلم اینه که تا همین الان همیشه فاعل رفتن من بودم و مفعول خانواده ام! و بیشتر اونها از نبود من عذاب کشیدن...الان هم دغدغه‌ام اینه که رفتن همیشگی‌ (البته که همیشگی‌... ولی‌ به نظر من! ) برای من زودتر اتفاق بیفته و اونا بمونن و غم از دست دادن...

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. تو باید مواظب خودت باشی که قبل از اونا نری. شدیدا مواظب خودت باشی و خوشبخت بشی.

      حذف