صفحات

۱۳۹۲ اردیبهشت ۷, شنبه

شغل، نه!

تراکم خانه‌ها در حومه‌های ملبورن کم است و آدم به ندرت به همسایه‌ها برمی‌خورد. به خاطر همین بود که تنها تصویر از همسایه‌ی سه خانه آن طرفتر را، توصیف «مواری» همسایه‌ی دو خانه آن طرفتر، برای من تشکیل داده بود. همان شب سرد زمستانی پر باد که مورای و «جَنِت» و بچه‌ها در خانه بودند. و پسر خجالتی همسایه «یونانی» در زده بود و از مواری کمک خواسته بود. پدرش بیمار شده بود و مادرش نمی‌توانست انگلیسی صحبت کند و نمی‌توانست رانندگی کند. و این شده بود که مورای پدر را به بیمارستان برده بود. حرف، حرف سی سال پیش بود.
از همسایه یونانی سه خانه آن طرفتر به غیر از آن شب سرد پاییزی و بیماری پدر، دو نکته‌ی دیگر هم می‌دانستم. یکی این که یک درخت زیتون در خانه دارند و یکی دیگر این که یک درخت انجیر در خانه دارند. و این دو هردو گواه دیگری بود بر این که یونانی هستند. تا این که آن روز مردی چهل ساله را سر درخت مشغول زیتون چیدن دیدم. سلام کردم و با هیجان از درختشان که به اندازه برگهایش زیتون داشت تعریف کردم. مادر را به من معرفی کرد و خودش را که «جِمال» بود. گفتم که اهل ایرانیم و خواست بداند که مسلمان هستیم یا نه. که گفتم نیستیم.  به خواسته‌ی او، سبدی را برداشتم بردم که زیتون بچینم و زیتون درست کردن را یاد بگیرم.

«موژگان» مادر بود و «عوثمان» پدر، «موردا» زن جمال. و به زیتون می گفتند «زیتین». همه با هم زیتین چیدند و سبد مرا پر کردند. دو پسر جمال خجالتی بودند ولی کنجکاو که من که بودم. ده دوازده ساله بودند هر دو. «آیدِن» حتی یک مشت زیتون هم برایم چید. معرفی ها که تمام شد سبد من هم پر شد. عوٍثمان با یک شیشه بزرگ آمد که تویش پر از زیتون‌هایی بود که آماده خوردن بود. لبخندی بزرگ داشت و با انگلیسی نسبتا خوبی برایم توضیح داد که هر وقت خواستم زیتون‌ها را بخورم کمی آبلیمو و روغن زیتون بهشان بزنم و بخورم. در شیشه را که هنوز برچسب قهوه‌ی ترک رویش بود را باز کردم و زیتون را بو کردم. عالی!

موردا یک زیتون از سبد بر داشت و چیزی به ترکی به موژگان گفت و موژگان جواب داد. زیتون را روی میز توی حیاط گذاشت و با سنگ رویش زد. زیتون سبز شکاف برداشت اما دو نیمه نشد. گفت این طور خوب است. دوباره از موژگان چیزهایی پرسید و برایم توضیح داد که یک هفته هر روز آبشان را عوض کنم. و بعد از یک هفته دوباره برگردم تا زیتون‌ها را برایم آماده کنند، با یک بسته نمک. یکشنبه بود. گفتم: «پس تا یکشنبه‌ی بعد»

جمالِ الان چهل ساله، هنوز هم کمی خجالتی است. ولی خجالتش را زیر اخمش پنهان می‌‌کند. مادر هم کمی بداخلاق به نظر می‌رسید، یعنی اصلا لبخند نمی‌زد. نتوانستم بفهمم که لبخند نزدنش مال خجالت بود یا نه. موهایش سفید بود و نزدیک هفتاد سال به نظر می‌رسید. پدر خوش‌رو و خوش خنده بود و دلم می‌خواست یکشنبه بعد که می‌روم او هم باشد.

یکشنبه بعد نرفتم و شد شنبه‌ی بعدتری. کمی نگران بودم که زیتون‌ها خراب شده باشند. گرچه آبش مرتب را عوض کرده بودم و روزهای اضافه تر از یک هفته را در یخچال گذاشته بود. رفتم در خانه‌شان. باز بود. به توری تقه زدم و موژگان آمد دم در. پرسیدم: «الان فرصت دارید که زیتون‌ها را بیاورم؟» گفت: «باشد.» باید حدس زده باشد که چه گفتم. تکرار کردم: «الان؟ خوب؟» و با انگشتم نشان دادم که الان. گفت: «بله»

یک شیشه‌ی بزرگ و زیتون‌ها و یک کیسه نمک را بردم. کمی نگران بودم. مادر هنوز هم لبخند نمی‌زد. پیش خودم فکر کردم شاید دلش نخواهد من بروم و توی رودربایستی قبول کرد. دوباره در زدم، دمپایی ام را دم در درآوردم. کف خانه چوبِ جلا خورده بود. همه جا تمیز بود و برخلاف خانه‌‌ی عموم سالمندان استرالیایی، پر از شی نبود. مبل‌ها کنار دیوار‌ها چسبیده بود و روی تاقچه و دیوارها عکس‌های خانوادگی بود و دو مجسمه که بعدا برایم گفت که «آتاتورک» است. همین. یک تلویزیون هم که آن هم به دیوار چسبیده بود. همه مبلمان زمینه قهوه‌ای داشت و مجموعا خوش سلیقه بود. خب با معیار سلیقه‌ای یک آدم هفتاد ساله. مرا به آشپزخانه برد که آنجا هم تمیز و مرتب بود. من زیتون‌ها و نمک را روی میز گذاشتم. و او شروع کرد به کار روی زیتون‌ها. کمی نمک روی زیتون‌ها ریخت و شروع کرد به هم زدن. گفت: «بچه نه؟» گفتم: «نه. شما چهار بچه؟» همین طور گفتم چهار. فکر کردم شاید «چند بچه» را نفهمد. خندید: «من هشت بچه. من شغل نه.» و تکرار کرد. «هیچ شغلی.» زیتون‌ها زیر انگشتانش قل می‌خوردند و با نمک قاطی‌ می‌شدند. گفتم: «هشت بچه یک شغل.» و خندیدم.
گفت: «من قبرس. ۱۹۷۴.» پس اهل قبرس هستند نه یونان. برای مورای مهم نبوده که فرق قبرس و یونان را بداند یا خودشان ترجیح داده‌اند که نسبت به این تفاوت هویتی بی‌اهمیت باشند؟ نمی‌دانم. پس قبرسی‌ها هم مثل یونانی‌ها در حیاطشان درخت انجیر و زیتون می‌کارند.
«ما از ایران آمدیم. هفت سال پیش. ایران. هفت سال پیش.»
یک بار دیگر نمک ریخت روی زیتون‌ها و باز قاطی کرد.
فکر کرد. «صدام؟»
«صدام، عراق. من، ایران.»
دوباره فکر کرد. «اسد؟»
«اسد، سوریه.»
فکر کرد و چیزی نگفت.
گفتم: «خمینی. ملاها.»
دوباره گفت: «ما قبرس. یونانی‌ها، مسلمان‌ها» و با دو انگشت اشاره‌اش نشان داد که با هم می‌جنگند، یعنی که همین شد که آمد اینجا. آن موقع که جوان بود.
دوباره نمک ریخت و قاطی کرد. و زیتون‌ها همین طور قل می‌خوردند و صدای روی هم ریختنشان سکوت کوتاه مدت ما را پر می کرد.
من ادامه دادم. «ما پنج تا. من وسط. خواهر بزرگتر، برادر بزرگتر، خواهر کوچکتر، برادر کوچکتر.» خندید.
به نظر رسید که از اندازه نمک راضی است. شیشه‌ی بزرگ را که برای این کار آورده بودم از کیسه در‌آوردم. اگر استرالیایی بود مقدار نمک را می‌دانست. عدد می‌دانست. مثلا برای هر کیلو زیتون صد گرم نمک. شرقی که باشی با نوشته و عدد  و رقم میانه‌ای نداری انگار. مثل ریختن زیتون در شیشه‌ی قهوه بی‌این که برچسبش را که به راحتی جدا می‌شود بکنی. زیتون‌ها را توی شیشه‌ی بدون برچسب من می‌ریخت. و من کمکش کردم. چندتایی که این ور و آن ور پرت شد را جمع کردم و گذاشتم روی میز.
برگشت سر گاز و گفت: «حلوا» و چیزی را توی قابلمه روی‌ گاز هم زد. بوی خوش از حلوا بود. گفتم: «به به! من حلوا خیلی دوست دارم. دوست دارم.»

کاسه زیتون‌ها را که حالا خالی شده بود پر از آب کرد و ریخت روی زیتون‌های توی شیشه. دوبار دیگر. تا شیشه پر شد و درش را بست. شیشه و کاسه را توی کیسه‌ام گذاشتم و دنبال یک دستمال گشتم تا میز را تمیز کنم. موژگان رفت که دوباره حلوا را به هم بزند. گفتم: «چیزی برای تمیز کردن؟» به دستمالی که روی شیر پهن کرده بود که خشک شود اشاره کردم. گفت: «بله»

میز را که پاک کردم نمی‌دانستم باید چه کنم. که موژگان کمک کرد. «قهوه؟ قهوه ترک؟» با هیجان ابراز علاقه کردم. دو تا فنجان سیاه با خال‌های سفید از کابینت بیرون آورد. قدم‌هایش کوتاه بود و آهسته. قدم‌های پیری. «شکر؟» «یکی لطفا.»
بوی خوش قهوه با بوی حلوا در هم پیچید. دستش را به پیچ گاز می‌گرفت و همین که قهوه شروع به سر رفتن می‌کرد گاز را خاموش می‌کرد. اول یک قهوه برای من درست کرد و جلویم گذاشت و بعد هم یکی برای خودش. قهوه را بوییدم و گفتم: «عالی!»
نشست روبرویم. گفت: «شغل؟»
«کامپیوتر.» با دستم تایپ کردن روی صفحه کلید را نشان دادم.
«کامیپوتر. خوب. خوب»
گفتم:«بچه‌ها. امروز. اینجا؟»
گفت:«نه. من.» با دستش آنجا را نشان داد. «جمال.»
بعد شروع کرد برایم بشمرد.
«هفت دختر. یک پسر. «فاروک»، دوپسر، «آیلوم»، یک دختر، دو پسر، «سِلیم»، یک دختر، یک پسر، «جمال»، دو پسر،«زولما»، دو دختر، «آیسو»، سه پسر،«گول» یک دختر، یک پسر.»
عکس دخترهای خوشگل زولمارا آورد نشانم داد. و من شروع کردم سر بچرخانم و عکس‌های دور و بر را خوب دید بزنم. یک عکس بزرگ در یک قاب سلطنتی بود، جمال بیست و چند ساله، در لباس نظامی، شبیه همان که تن مجسمه آتاتورکی که روی اسب نشسته بود.

روی دیوار این طرفتر، عکسی از عروسی یکی از دختر‌ها بود که همه دختر ها کنار هم ایستاده بودند. عکس جمال اولین عکسی است که هر کس که وارد خانه می‌شود می‌بیند. عکس دختر‌ها را باید سرت را بچرخانی تا ببینی.

عکس نوه‌ها روی میز کنار میز ناهار خوری بود، همان میزی که ما نشسته بودیم سرش و قهوه‌هایمان را کم کم می‌نوشیدیم. یک عکس از یک پسر بچه بود که او هم لباس آتاتورکی پوشیده بود. گفت: «عوثمان. مرده. تومور.» و با دست به سرش اشاره کرد. و من ابراز تاسف کردم.

قهوه‌ام عالی بود. واقعا خوش عطر. با آن گسی مخصوص قهوه‌های ترک. گفتم: «عالی» همه عکس‌های اتاق تمام شده بود. قهوه‌ی من هم. برخاستم تا خداحافظی کنم. با من آمد و توی اتاق نشیمن شروع کرد عکس‌های بیشتری را برایم بگوید. عکس خواهرش. خودش وقتی عروس بود. چند تا عکس از عوثمان کوچک که مرده و دوتا عکس از یک عوثمان دیگر که زنده است. و توضیح داد: «عوثمان. پدربزرگ.»

گفتم: «عثمان کجاست؟ شوهرت» گفت: «کافه.»
مجسمه‌های آتاتورک توی همین اتاق بود. برای این که مطمئن شوم پرسیدم. با افتخار و صدای محکمی گفت: «آتاتورک.» یک جور که منتظر بودی که بعدش پاهایش را به هم بکوبد و سلام نظامی بدهد. من هم تکرار کردم. «آتاتورک، آتاتورک.»

فهمیدم که دوست ندارد بروم. دیگر دیر شده بود. من برخاسته بودم و نمی‌توانستم بهانه‌ای جور کنم بنشینم. تا دم در آمد. چیزی گفت در مورد عزت. به گمانم یعنی خوش آمدی.
گفتم: «من قهوه‌ی ترک دوست دارم. برای قهوه بر‌می‌گردم.»

۱۳۹۲ فروردین ۲۵, یکشنبه

عیدت مبارک

وقتی که ایمیلش را باز کردم فکر کردم که از آن ایمیل‌های گروهی است که من حتا اسم دیگر گیرند‌ه‌ها را هم نمی‌توانم ببینم. گاهی آدم‌هایی توی زندگی‌ام نقش مهمی پیدا می‌کنند. با یک مفهوم گره می‌خورند. آن وقت هر زمان که به آن مفهوم فکر می‌کنم آن آدم هم هست. گاهی آن آدم معروف است و احتمالا گره خوردن مفهوم با آن آدم فقط مال من نیست. مثل «آنگ سان سوچی» و مقاومت.

یکی دو روز طول کشید تا ایمیل را باز کردم. بازکردم که سریع نگاهی کنم و پاکش کنم. ولی ایمیل مخصوصا فقط برای من فرستاده شده بود و نه کس دیگر. گاهی ولی یک آدمی بی‌این که کس دیگری بداند، حتی خودش، می‌شود تجسم یک مفهوم. یک حس. و ربط این آدم و مفهوم شاید فقط برای تو در دنیا وجود داشته باشد و نه هیچ کس دیگر. «نسیم» برایم سمبل رشد است. هر بار که می‌بینمش احساس می‌کنم که با بار قبلش فرق کرده. نه این که مدرک تحصیلی خاصی داشته باشد یا موقعیت اجتماعی ویژه‌ای و نه این که کِرم کتاب باشد و همش در حال جستجو در دانش بشری. ولی یک جوری است این آدم که همین طور هی رشد می‌کند و خودش را می‌سازد. مثل یک رودخانه روان است تا یک دریاچه‌ی زیبا. حالا گاهی گلی می‌شود، یک وقت‌هایی بی‌آب و یک وقت‌هایی هم انگار یک چیزی جلویش سد می‌زند که آخرش می‌شکندش. ولی همه‌اش این آدم دارد پیش می‌رود. نمی‌دانم که خودش اگر این را بخواند، می‌فهمد که برای من همیشه یاد‌آورد رشد هست یا نه. به گمانم نه.

همیشه هم صفت‌ها خوب نیست. «محمود» برایم نمونه حماقت مردانه است. از آن نوع حماقت‌ها که به این که بلد نیستند گاز را روشن کنند افتخار می‌کنند. و عشقشان به تمسخر گرفتن همجنس‌گراهاست و  صفت‌های منسوب به زنان به خصوص اگر در مرد دیده شود، حتی اگر این صفت زیبایی باشد. گاهی از این گره خوردگی وحشت می‌کنم. دست خودم نیست ولی.  نمی‌توانم جدایشان کنم. مرد بچه‌ای دارد که صورتش بی‌اندازه به او رفته. و من حالا هر بار که بچه را می‌بینم همان حس‌ها درم زنده می‌شود. می‌ترسم. از این شباهت ظاهری به پدرش می‌ترسم و هی باید زور بزنم که این اتصال را باز کنم. بچه‌ی بیچاره! برای خودم تصور دنیایی را می‌کنم که آدم‌ها باید امتحان شعور بدهند بعد بچه بیاورند. آخر خطرش هست که بچه‌شان کاملا شبیه خودشان شود. نه که ظاهری فقط.

هیچ وقت فکر نکرده بودم ولی که من هم ممکن است برای یکی گره  خورده باشم با یک مفهوم. خوب و بدش هیچ. کلا مفهوم و من و گره خوردگی‌شان به هم. از آن ایمیل ولی این را خواندم. که من شده‌ام یادآور مادر برایش. ایمیل روز عید به دستم رسید، روز اول بهار در نیم کره‌ی شمالی، روز اول بهار در ایران. «روزگاری بود  که هر چند گاهی  با مادر خسته ام  از  دور سخن می گفتم. ولی در  روز نوروز  این صدا هرگز خسته نبود.» این جمله‌ی اول ایمیلش بود. نه سلامی نه چیزی. از مادر گفته بود، مادری «کوفته». «زنی  جنگ زده که هم چیز را از دست داده بود بجز امید و عشق به دیگران.» سی و پنج سال پیش از مادر جدا شد و دیگر ندیدش. حساب سرانگشتی ای کردم. در آن زمان مادرش همسن الان من بود. نزدیک به چهل سال. و او پسری هجده ساله. که وطن را ترک کرد و مادر را. دلخوشی مادر شد تلفن های گاه به گاه پسر از جابجای دنیا. و دلخوشی پسر شد صدای امید دهنده و مهربان مادرش. «مادر آواره در سرزمین اجدادی» و پسر آواره در همه جا به غیر از سرزمین اجدادی.

تسلطش روز به روز به زبان‌های دیگر بیشتر شد و یک روز به خود آمد که دیگر به فارسی فکر نمی‌کند. ولی جملات مادر هنوز به فارسی در گوشش زنگ می‌زند. «فرزندم  خود باش  ،امیدوار، آشتی پذیر و از کینه بیزار.» در لحظه‌های سخت غربت، در لحظه‌های نیاز و درماندگی، لحظه‌هایی که اخلاق مزاحم بقاست، گفته‌های مادر ِنه شاعر، نه فیلسوف کمکش کرد که انسان بماند.  «هر گز نه  به خود و نه  به  دیگران دروغ  نگو، حقیفت در مقابل توست . تو آنرا خوب می بینی»

گاهی دوماهی مادر را فراموش می‌کرد و همان یک تلفن خشک و خالی هم نبود که او را وصل کند به مادر. زندگی پر از دردسر است. هزار و یک درد بی درمان سراغ آدم میاید و بدبختی‌های بقا دست به گریبان. چشم به هم می‌زنی دو ماه گذشته. نوروزها را ولی فراموش نمی‌کرد. یا در واقع بیشتر نوروزها را. چند باری را فراموش کرده بود و با چند روز تاخیر زنگ زده بود. یک بار هم یک هفته زودتر زنگ زده بود و عید مبارکی کرده بود. ولی نوروز برایش خاص بود. نه این که دور و برش هیچ حس نوروزی باشد یا بوی بهار بیاید یا حتی هوس چیزهای نوروزی کند. برایش خاص بود چون مادر در نوروز فرق می‌کرد. صدایش. 

مادر همیشه مقاوم بود و قوی. ولی نوروز می‌کردش پر از نشاط و خنده. حتی وقتی از دوری پسرش شکایت می‌کرد به خنده بود. «یک عید دیگر و باز هم دوریِ تو، دلم!» و در جواب احوالپرسی پسر می‌گفت «با شنیدن صدای تو شادم. عمرم، دلم» یادم افتاد که یک بار به من گفته که بود که آشنایی با من برایش بسیار خوشنود بوده. که ارتباط با من حس ارتباط با وطن را برایش دارد. من فراموش کرده بودم. 

امسال دیگر مادر نبود. «چند ماه پیش طبیعت مادر را برد و پسر را با صندوقچه خاطراتش تنها گذاشت. و درخت عشقی که تخمش را مادر در دل او کاشته بود.» مادر نبود و تبریک نوروزی نبود. و صدای گرم و امیددهنده و شکایت از دوری نبود. توصیه به خوبی و مهربانی نبود. برای من نوشت. همه این‌ها را برای من نوشت. من، یک زن از ایران. به شکل مادر. به سن مادر. مادر در ذهنش جوان مانده بود. همان حدود چهل. عکس‌هایی که بعدها برایش ایمیل شد توی ذهنش حک نمی‌شد. چند روزی به یادش می ماند ولی بعد دوباره جوان می‌شد. وقتی که مادر مرد هفتاد و چند سال داشت ولی نه در ذهن پسر. و من بودم که با حس مادری و با حس وطن گره خورده بودم در ذهنش. و امسال نوروز را فراموش نکرد. امسال برای من ایمیل فرستاد و از مادر نوشت. و از جای خالیش و از جای خالیش در نوروز. و برای من آرزوی سالی پربار و آرام کرد. آنقدری با هم دوست نبودیم که بخواهد این طور برایم درد دل کند ولی این من بودم که بدون این که بدانم برایش با مفهوم خانه و مادر گره خورده بودم. حس عجیبی است. خوشی یا غم نیست ولی قلبم را می‌فشرد.

--------------------------------
* اسامی تغییر داده شده اند
* از نویسنده ایمیل اجازه انتشار این نوشته گرفته شده است.