حواسش رفت به پروانهی نارنجی که روی دستهی جارویش نشسته
بود. قرچ! دوباره یک پروانهی مردهی دیگر را زیر پا له کرد. پا پس کشید. انگشت
اشارهی چپش را آورد کنار دسته جارو، زیر پاهای پروانه. پروانه آهسته روی انگشت
چروکخوردهاش لغزید. از میان سبیلهای جوگندمی پرپشتش، آهسته به پروانه فوت کرد.
پروانه نرم نرمک پرواز کرد. از روی بنرهای بزرگ تبلیغاتی که وسط سالن جا به جا چیده
شده بودند، گذشت. روی لبهی قوطی قرمز که پر از نقش پروانه بود نشست. کنار قوطی
قرمز، نُه قوطی دیگر، با رنگهای مختلف همه با نقش پروانه بودند. در همهشان باز.
بال بالی زد و دوباره پرید. از روی مبلهای نمایشی جورواجور گذشت و از در مغازه
بیرون رفت.
او به جاروکشیدنش ادامه
داد. نیمی از جنازهها را جارو کرده بود. جنازهی هفتصد و پنجاه و سه پروانهی
نارنجی، زرد و سفید. ترکیب رنگ آرم مغازهی مبل فروشی. آن روز هزار پروانه از جعبهها
بیرون آمدند. که یعنی تبلیغ مغازه با ایجاد فضایی خوش و تجربهای به یادماندنی
برای خانوادهها. که بچهها خندهکنان دنبال پروانهها بدوند و پروانهها از درهای
باز مغازه به باغ بزرگ پشت مغازه بپرند. طراح جعبهها فقط یادش رفته بود سوراخ روی
جعبهها در نظر بگیرد. پروانهها گرمشان شده بود و هوا کم آورده بودند. وقتی در
جعبهها باز شد، پروانهها عوض پرواز شروع به قدم زدن کردند. بچههای تخس پروانهها
را با دست گرفتند. پرتشان کردند به هوا. پروانههای بیجان سقوط کردند. زیر دست و
پا له شدند. زمین رنگی شد. بالهای نازک پروانهها و بدنهای گوشتیشان. قرچ!